. . .

شعر غزلیات کمال‌الدین اسماعیل

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #81
رخ خوبت به قمر می ماند
ذوق لعلت به شکر می ماند
عقل با این همه دانایی خویش
چون ترا بیند در می ماند
اندرین عهد همانا فتنه
بسر کوی تو بر می ماند
چشم من بالب تو هر دو جهان
خشک می بازد و تر می ماند
با رخ خوبت تو در خانۀ من
اوّل شب بسحر می ماند
گفتی ار نایم و زحمت ندهم
این بیک چیز دگر می ماند
من ندانسته ام این شیوه ز تو
بطلب کاری زر می ماند
مگر از نازکی عارض تو
بر رخ از ب×و×س×ه اثر می ماند
هر گه آیی بر من ، روز دگر
در همه شهر خبر می ماند
ب×و×س×ه خود چیست؟ که بر چهرۀ تو
نقش تیزیّ نظر می ماند
بر من اکنون ز شمار غم تو
تیم جانی و بسر می ماند
هیچ دانی که چو آن بستانی
بر من او را چه قدر می ماند؟
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #82
خبر گل بچمن می آرند
مژده جان وی تن می آرند
نقش بندان ربیعی آبی
با رخ کار چمن می آرند
نفس باد صبا پنداری
کاروانی ز ختن می آرند
آبها هر نفس از باد صبا
در رخ از ناز شکن می آرند
جام لاله ز دل سنگ برون
من ندانم بچه فن می آرند
غنچگان از سبب کم عمری
همه سر زیر کفن می آرند
نرگسان رغم مه و پروین را
شکلی از ماه و پرن می آرند
لاله جامیست که گویی دروی
دردی از اوّل دن می آرند
نو حریفان ربیعی بر دی
ز نخ از برگ سمن می آرند
گل و نرگس چو من از یاد کسی
آب در چشم و دهن می آرند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #83
تا نگارم رای رفتن می زند
عشقش آتش در دل من می زند
هجر او خون دل من می خورد
وصل او می بیند و تن می زند
می خورم سیلیّ محکم از غمش
ایمه، سیلی چه؟که گردن می زند
خطّ و رخسارش تو پنداری کسی
غالیه در برگ سوسن می زند
ماه در شب دیده یی خرمن زده؟
روز و شب بر ماه خرمن می زند
گر دلم ز درای رخسارش رواست
راستی را رای روشن می زند
آنچه من با یار سنگین دل کنم
عشق او با من همین فن می زند
من گریبانم می درم از دست او
او همان دستم بدامن می زند
چشم او بر دوستان تیغ جفا
گویی اندر روی دشمن می زند
لابۀ ما در دل سنگین او
باد پنداری بر آهن می زند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #84
سحرگهان که گریبان آفتاب کشند
حریفکان صبوحی شـ×ر×ا×ب ناب کشند
برون در بنشانند عقل و ایمانرا
چو در سراچۀ خلوت بلب شـ×ر×ا×ب کشند
کنند زحمت هستی ز راه م×س×ت×ی دور
که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند
بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود
بپشت مردمک دیده مشک آب کشند
ز راه سینه دوصد میل آتشین هر دم
بدست غیرت در چشم آفتاب کشند
بگاه عربده دندان عقل و دین شکنند
قلم بدست خطلا بر سر صواب کشند
اگر خرد سخن از راه کن مکن گوید
زیاده در رخ او خنجر عتاب کشند
ببوی آنکه ببوسند روی شاهد خویش
چو زلف یار بسی بند و پیچ و تاب کشند
چه خوش بود که سحرگاه ساقیان سوی تو
بدست خویش قدحهای چون گلاب کشند
و لیک سلسلۀ صبر حلقه حلقه کنند
ارگر بناز، دمی روی در نقاب کشند
خنک کسی که ازین باده م×س×ت و بی خبرش
بغل گرفته ز مجلس بجامه خواب کشند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #85
ای دل ترا گر آرزوی بیغمی کند
آن کن تو نیز موسم گل کاد می کند
دانی که آدمی چه کند وقت نو بهار؟
می خوارگی و عاشقی و خرّمی کند
خیزد ببانگ بلبل و خسبد میان گل
بامی نشست و خاست بصد مردمی کند
زانو نگیرد از سر زانوی چنگ باز
با بانگ مرغ و نالۀ نی همدمی کند
هر گوشه یی که درد دلی سر برآورد
در مان آن بشربتی یک دمی کند
زیرا که هم ز باده تواند شدن خراب
بنیاد غم اگر چه بسی محکمی کند
اینست مختصر، می و معشوقه و سماع
تدبیر آنکه اوطلب بی غمی کند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #86
شاید که دل ز عشق قیامت همی کند
کش آرزوی آن قدر وقامت همی کند
ابله کسی که روی را دید آشکار
وانگه مرا بعشق ملامت همی کند
تا فتنه شد رخ تو نهان گشت عافیت
انصاف زندگی بلامت همی کند
چو دل به عشق او ندهم من؟ مه روی او
بر آفتاب حسن غرامت همی کند
گر بشنود ز من دل من، تو بتش بهست
زین عاشقی مه بس بعلامت همی کند
سرو ار همی نماز برد قامت ترا
آن فرض عین دان که اقامت همی کند
هم آتشست چهرۀ او هم بهشت نقد
گشتست روشنم که قیامت همی کند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #87
یا رب! این بچّۀ ترکان چه ز ما می خواهند؟
که همیشه دل ما را ببلا می خواهند
زلف پر چین ز چه بر زیر کله می شکنند؟
گر نه مان بسته ترا ز چین قبا می خواهند
روز اسب و زره و تیغ و کمر می طلبند
شب شـ×ر×ا×ب و قدح وزیر و دوتا می خواهند
ده منی گرز چو از دست بمی اندازند
یک منی ساغر در حال فرا می خواهند
باز چون از پی بازی سوی میدان تازند
گوی و چوگان ز دل و قامت ما می خواهند
زلف چون چوگان دارند وز نخدان چو گوی
پس ز ما عاریت این هر دو چرا می خواهند؟
آفت هوش و روانند و بلای دل و دین
وانگه ایشان را مردم بدعا می خواهند
اصلشان چون ز خطا باشد بر اصل خطا
لاجرم ب×و×س×ه بها جزو خطا می خواهند
رایگانی بتوکی ب×و×س×ه دهند؟ آن قومی
کز پی بچّۀ خود شیر بها می خواهند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #88
روی از آن خوبتر تواند بود؟
هان بگوئید اگر تواند بود
آنچنان نازک و چنان شیرین
لب نباشد، شکر تواند بود
تیر غمزه چو در کمان آرد
نه همه دل سپر تواند بود
چشم مستش نه آن چنان خفتست
کش ز حالم خبر تواند بود
وانک طرفی بوصل بر بندد
از میانش، کمر تواند بود
وانک بیخ فراق او بکند
رستم زال زر تواند بود
اشک لعل ز عکس چهرۀ اوست
تی ز خون جگر تواند بود
با چنین صبر و دل که من دارم
مشکلم زو گذر تواند بود
بکشم جور او که خار و گلش
همه با یکدگر تواند بود
من که باشم که آن چنانی را
بر در من گدر تواند بود؟
لیک با این همه نیم نومید
تو چه دانی؟ مگر تواند بود
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #89
از گلبن زمانه مرا بهره خار بود
وزجانم روزگار نصیبم خمار بود
اکنون چه راحتست درین دور زندگی
چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟
از حادثات دهر و جفاهای روزگار
خود هیچ بود آنچه مرا در شمار بود
بر بود هر چه مایۀ من بود روزگار
وان مایه خود چو درنگری روزگار بود
تنها نه روزگار بعهد استوار نیست
من خود ندیدم آنکه بعهد استوار بود
بر خاطر منست و فرامش نکرده ام
آن عهد خوشدلی که مرا یاریار بود
هم آبروی بود مراهم هوای دل
وان آب و آن هوای خوشم سازگار بود
جان از میان حادثه آورده بر کنار
وان آرزو که بود مرا در کنار بود
از جام باده عیش مرا بود روشنی
وز روی دوست کار دلم چون نگار بود
بختم بطبع خوش همه در پیش می نهاد
آن چیز را که طبع منش خواستار بود
ور بر خلاف رسم غمی روی می نمود
زانم غمی نبود چو با غمگسار بود
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #90
هر شبی از سر شک من، دامن خاک تر شود
شاد شوم اگر ترا ، از غم من خبر شود
بی تو تنم ز لاغری، گشت برای صفت که گر
دست در آه من زند، تا بستاره برشود
هر سحری که آورد، باد نسیم زلف تو
جان بکنار لب دود، دیده برهگذر شود
ز آتش دل مرا جگر، خون شد و باز این عجب
کزدم سرد هر نفس ، خون دلم جگر شود
خاک درت ز کیمیا، هست عزیزتر که چون
در رخ و چشم مالمش، جمله زر و گهر شود
در سر زلف تو دلم، نیک بدست کرد جای
بد نبود گرش همی ، کار چنین بسر شود
نامده در دو چشم من، خاک در تو ازمژه
اشک برخ فرو دود، زود بسجده درشود
لابۀ ما چو بشنود، زلف تو دل چه جان کند
کور دلا که بهر صید، از پی مارگر شود
خون دلم همی رود، در سر دیده دم بدم
عاقبتش همین بود، دل که پی نظر شود
عشق چو رخ نمود خود، کم نبود بلاو غم
کین همه عادت آن بود، کز پی یکدگر شود
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین