. . .

شعر غزلیات شمس مغربی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #171
جنون فوق عایات الجنونی
جنون من حبیب ذوالفنونی
بعشقت زان زهر مجنون فرونم
که در خوبی ز هر لیلی فزونی
برون از خویشتن عمریت جستم
نمیدانستمت کاندر در درونی
نگارا دیده اندر جستجویت
چه میگردد که تو عین عیونی
الا ای غمزه غماز دلبر
چنان پر مکر و دستان و فسونی
که اندر سحر و مکاری و افسون
زحد و وصف و اندازه برونی
دلا از چشم سرمستش حذر کن
که هم ترک است و هم سرمست و خونی
دلا در توست چون ساکن دلا را
چرا بی صبر و آرام و سکونی
ترا در چند و چونی مغربی یافت
اگر چه برتر از چندی و چونی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #172
مرا به خلوت جان دلبریست پنهانی
که هست جان دلم در جمال او فانی
در آنمقام که جانان جمال بنماید
بود مقام دل و جان فنل و حیرانی
سریر سلطنت ذات ایزدیست دلم
چنانکه عرش مجید است عرش رحمانی
ترا به حسن و جمال آنچنان که ثانی نیست
مرا بعشق تو هم نیست در جهان ثانی
کجا برم دل و جان را که در مقام فنا
تو هم دلی بحقیقت مرا و هم جانی
ز‌من تو جمله ربودی و جمله ام گشتی
چو جمله ام توئی اکنون مرا چه میخوانی
توئی مرا بدل دل اگر چه دلداری
توئی مرا عوض جان اگرچه جانانی
ز چشم من همه و اکنون توئی که میبینی
ز عقل من همه اکنون توئی که میدانی
ز مغربی بشنو بعد ازین اگر شنوی
ز او ندای انالحق و قول سبحانی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #173
چو نیست چشم دلت تا جمال او بینی
نگر بصورت خود تا مثال او بینی
اگرچه حمله جهان هست سایه اش لیکن
چو آفتاب برآید زوان او بینی
ز آفتاب رخش گر بسایه خرسندی
نگر به جمله جهان تا ظلال او بینی
خیال بازی او بین که پرده ز خیال
فکنده بر رخ خود تا خیال او بینی
خط است و خال جهان تا بکی بدیده من
جمال او ز ره خط و خال او بینی
بجنب آب زلال حیات اوست سراب
بر ازو بگذر تا زلال او بینی
به تنگنای جسد از چه گشته محبوس
بیا بعرضه دل تا مجال او بینی
چرا ز حال دل خویشتن شوی غافل
بسوی او نظری کن که حال او بینی
ز مغربی نظری کن بدوست نگر
که با دیده کامل کمال او بینی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #174
چه باده است که م×س×ت است میفروش از وی
کسیکه خورد نیاید دگر بهوش از وی
چه باده است که م×س×ت و خراب اوست مدام
مدام در دل خمها بجوش از وی
چه باده است ندانم که میدهد ساقی
که باده م×س×ت و خراب است و باده نوش از وی
چه چهره بود که هر سوی چهره بنمود
چه نقش بود که برخاست آن نقوش از وی
چو بحر قطره از آن می بخورد شد سرمست
بجوش آمد و در جنبش و خروش از وی
بیا بیا سخنی گو از آن صنم با من
نمیسزد که شوی پیش ما خموش از وی
بگوش هوش کس امروز می نیارد گفت
دل آنچه سمع روانش شنیده دوش از وی
چو مغربییست ترا خازن خزانه راز
در خزانه اسرار مپوش از وی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #175
تو میخواهی که تا تنها تو باشی
کسی دیگر نباشد تا تو باشی
از آن پنهان کنی هر لحظه مارا
زچشم خلق ناپیدا ت باشی
چو بیما نیستی یک لحظه موجود
نمیشاید که تا بیما تو باشی
اگر دریای مارا غرقه کردی
چو قطره بعد ازین دریا تو باشی
از آن پس گرچه موج آیی به صحرا
حیات جمله صحرا تو باشی
ز‌جزوی گر بکلی باز کردی
چو گل در جمله اجزا تو باشی
دوئی اینجا نمیگنجد برون شو
که یا من باشم اینجا یا تو باشی
منم یکتای بیهمتا تو خواهی
که تا یکتای بیهمتا تو باشی
بسان مغربی خود را رها کن
بما بگذار تا خود را تو باشی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #176
تا تو اندر مراتب عددی
گه دهی و گه هزار و گاه صدی
لب را قشر و قشر را لبی
جسم‌را روح و روح را جسدی
نیستی هیچ خالی از کثرت
تا درین معرض و درین صددی
گاه ابری و گاه بارانی
گاه بحری و گه برآن زبدی
بلبل نوبهار بستانی
گلرخ و ماه روی و سرو قدی
خوبی روی هر پریرویی
زیب و هر زلف و خط و خال و خدی
بحقیقت ترا جهان ولد است
گرچه او را ت این زمان ولدی
گرچه در اسم و نعت بسیاری
لیک در ذات واحد احدی
پیش از این بود مغربی ازلی
مدتی شد که گشته ابدی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #177
تا تو اندر مراتب عددی
گه دهی و گه هزار و گاه صدی
لب را قشر و قشر را لبی
جسم‌را روح و روح را جسدی
نیستی هیچ خالی از کثرت
تا درین معرض و درین صددی
گاه ابری و گاه بارانی
گاه بحری و گه برآن زبدی
بلبل نوبهار بستانی
گلرخ و ماه روی و سرو قدی
خوبی روی هر پریرویی
زیب و هر زلف و خط و خال و خدی
بحقیقت ترا جهان ولد است
گرچه او را ت این زمان ولدی
گرچه در اسم و نعت بسیاری
لیک در ذات واحد احدی
پیش از این بود مغربی ازلی
مدتی شد که گشته ابدی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #178
رخ دلدار را نقاب توئی
چهره یار را حجاب توئی
بتو پوشیده است مهر رخش
ابر بر روی آفتاب توئی
شد یقینم که پیش اهل یقین
پرده شک و ارتیاب توئی
بر سر بحر بینهایت او
سر بر آورده چون حباب توئی
تو سرابی به پیش اهل نظر
گرچه دعوی کنی که آب توئی
نگرفتم ترا بهیچ حساب
باز دیدم که در حساب توئی
برتو است این عذاب گوناگون
علت این همه عذاب توئی
آنکه ناخورده او می ازلی
م×س×ت گردید و شد خراب توئی
مغربی این خطاب با کس نیست
آنکه با اوست اینخطاب توئی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #179
شهدت فیک جمالا فینت فیبذاتی
قتلتنی بلحاظ و ذات عین حیاتی
ز چشم م×س×ت و خرابت مدام م×س×ت و خرابم
ولیس نشوءت فی الحب من کوس شقاتی
چو از جمیع جهاتست جلوه گاه تو چشمم
لقد جلوت علی عین من جمیع جهاتی
و کیف تشنه حسنا بک الملاح جمیعا
ملاح ملح اجاجی توئی که عین فراتی
بحسن و خلق و شمایل بهیچ خلق نمانی
که بس حمیده خصالی و بی جمیل صفاتی
نه هجرتست هلاکم ز وصل تست نجاتم
رایت منه هلاکی وجدت فیه نجاتی
بعزم کعبه برای دیدت رویت
قطعت وصل ثقاتی و خلت فی الفواتی
دخلت فیه ضلام لاجل وصلک حنا
که همچو چشمه حیوان نهفته در ظلماتی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #180
دوش ان صنم بیگانه وش بگذشت بر من چون پری
کردم سلامش لیک او دادم جوابی سرسری
گفتم چرا بیگانه‌ای گفتا که تو دیوانه‌ای
من کیستم تو کیستی در خود چرا می‌ننگری
در جامه بیگانگان خود را ز‌من کردی نهان
یعنی که من تو نیستم من دیگرم تو دیگری
من از کجا تو از کجا من پادشاهم تو گدا
تو عاری از سلطنت از فقر و فاقه من بری
صد چون ترا پیدا کنم هر لحظه و شیدا کنم
تو ذرّه‌ای سرگشته و من آفتاب خاوری
من فرضم و تو سنتی من نورم و تو ظلمتی
خود ظلمتی را کی رسد با نور کردن همسری
گفتم که ای جان جهان ای عین پیدا و نهان
وی مایه سود و زیان وی تو قماش و مشتری
تو اولی و آخری تو باطنی و ظاهری
تو قاصدی و مقصدی تو ناظری و منظری
من درّ و مرجان توام در بحر عمّان توام
من گوهر کان توام تو کان ما و گوهری
من مظهر و مرآت تو، مرآت وجه و ذات تو
نی‌نی غلط گفتم شها هم خویشتن را مظهری
ای آفتاب مشرقی وی نور چشم مغربی
من سایه مهر توام تو مهر سایه گستری
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
57
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین