. . .

شعر غزلیات شمس مغربی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #41
۱
چو باده چشم تو خوده است دل خراب چراست
چو حال تست در آتش جگر کباب چراست
۲
ز پیچ زلف تو در تاب رفت مهر رخت
چو زوست تابش رویت از و شباب چراست
۳
چو نیست عهد شکن غیر زلف بر شکنت
بگو که با دل مسکنت این عتاب چراست
۴
ز من هرآنچه تو گوئی و آن همی شنوی
چو من صدای توام با من این خطاب چراست
۵
چو نیست غیر تو کس از که میشوی پنهان
چو ناظر او توئی در رخت نقاب چراست
۶
اگر چه در خم چوگان تست گوی دلم
ز چیست منقلب آخر در انقلاب چراست
۷
ز باد بپرس که بحر از چه گشت آشفته
ز بحر بپرس که کشتی در اضطراب چراست
۸
چو ما هر آنچه تو دادی بما همان خوردیم
زیاده هیچ نخوردیم پس حساب چراست
۹
هرآنکه باز نکرده است گوش هوش روترا
برش حدیث حقایق فسانه است و حکایت
۱۰
کتاب مغربی چون نسخه کتاب تواست
ازو مپرس که این حرف در کتاب چراست
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #42
۱
با منست آنکس که بودم طالب او با منست
هم تنم را جان شیرین است و هم جانرا تن است
۲
از برای او همی کردم کنار از ما و من
باز دیدم آخر الامرش که او ما و من است
۳
آنچه می پنداشتم کاغیار بود او یار بود
وآنچه گلخن مینمود اکنون بدیدم گلشن است
۴
از صفای چهره از خلوت جان صفاست
وز فروغ نور روش خانه دل روشن است
۵
همچنان کاو در دل مسکین ما دارد وطن
زلف مشکینش دل مسکین ما را مسکن است
۶
در شب تاریک مویش مهر رویش رهنماست
کاروان چشم و دارا گرچه چشمش روشن است
۷
سر برآورد از گریبان جهان چون آفتاب
یوسف حسنش از آن کاو را جهان پیراهنت
۸
دست در دامان وصل او زدم لیکن چو نیک
دیده بگشودم بدیدم دست او در دامن است
۹
چون نباید آفتاب مشرقی در مغربی
چونکه او را در درون دل هزاران روزنست
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #43
۱
آنکه او در هر لباسی شد عیان پیداست کیست
وانکه هست از جمله عالم نهان پیداست کیست
۲
آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون
تا همه عالم بدیدندش عیان پیداست کیست
۳
آنکه چون آمد بصحرای جهان ما ظهور
کرد در بر خلعتی از جسم و جان پیداست کیست
۴
وانکه در عالم شد از پی نام و نشاگ
بعد از آن کاو بود بی نام و نشان پیداست کیست
۵
وانکه بهر خود باسم و رسم عالم شد پدید
وانکه اکنونش همیخوانی جهان پیداست کیست
۶
پیش او گر ز بر بالای جهان او رسته است
زیر و بالای زمین و آسمان پیداست کیست
۷
نیست پنهان پیش چشم اهل بینش آنکه او
صد هزاران جامه پوشید هر زمان پیداست کیست
۸
شکل پیری و جوانی روی پوشی پیش نیست
مختفی در پیر و پیدا در جوان پیداست کیست
۹
آنکه گوید مغربی را کاین سخنها را بدان
بعد از آن بر هر که میخوانی بخوان پیداست کیست
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #44
۱
از دهانش بسخن جز اثری نتوان یافت
از میانش بمیان جز کمری نتوان یافت
۲
گفتمش چون قمری گفت بگو چون قمرم
چونکه بر سرو روانی قمری نتوان یافت
۳
گفتمش ماه و خوری گفت که بر چرخ چنین
سرو قد زهره جبین ماه خوری نتوان یافت
۴
از سر زلف وی اخبار دلم پرسیدم
گفت از گمشده تو خبری نتوان یافت
۵
تا شده همچو نسیم سحری بی سر و پای
سحری بر سر کویش گذری نتوان یافت
۶
نیست خالی نفسی روی تو از جلوه گری
همچو رویت بجهان جلوه گری نتوات یافت
۷
گفته بودی که تو بر ما دگری بگزیدی
چون گزینم که بحسنت دگری نتوان یافت
۸
بهر تیر غم عشقش سپری میجستم
گفت جانا که به از من سپری نتوان یافت
۹
مغربی آینه سان تا نشوی پاک و لطیف
سوی خو هیچ ز خوبان نظری نتوان یافت
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #45
۱
نهان پیر تو خویش آفتاب رخت
از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت
۲
رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد
عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت
۳
حجاب روی تو گر هست نیست جز تابش
وگرنه چیست دگر تا برد حجاب رخت
۴
بغیر چشم تو در روی تو نکرد نگاه
از آنکه دیده کس را نبود تاب رخت
۵
نوشته اند بر اوراق چهره خوبان
بخط خوب دوسه آیت از کتاب رخت
۶
بآبروی تو سوگند میخورد جانگ
که دل در آتش سوزنده است ز آب رخت
۷
دلا همیشه رخت منقلب بجانب ماست
بسوی هیچکسی نیست انقلاب رخت
۸
چگونه روی بغیر جناب ما آرد
از آنکه بس متعالی بود جناب رخت
۹
بسی بمشرق و مغرب طلوع کرد و غروب
که تا بمغربی ظاهر شد آفتاب رخت
۱۰
سحرهای غمزه جادوی او بی انتهاست
عشوه های طره هندوی او بی انتهاست
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #46
۱
دل شد اندر پیچ و تاب حلقه گیسوی اوست
پیچ و تاب حلقه ی گیسوی او بی انتهاست
۲
در سر زلفش ندانم دل کجا افتاده است
تا کدامین موی دارد موی او بی انتهاست
۳
هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس
راها در هر نفس زانسوی او بی انتهاست
۴
ره بکویش هر که برد از وی برون ناید دگر
چون برون آید دگر چون کوی او بی انتهاست
۵
بهر هر دل هر طرف مهراب دیگر مینهد
ابروش زان قبله ابروی وی بی انتهاست
۶
طاقت نیروی بازویش کجا دارد دلم
زانکه دل بیطاقت و نیروی او بی انتهاست
۷
مغربی را کوی دل اندر خم چوگان اوست
عرصه میدان برای کوی او بی انتهاست
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #47
۱
ریخت خونم که این شـ×ر×ا×ب من است
سوخت جانم که این کباب من است
۲
چونکه چشمش خراب و مستم دید
گفت کاین بیخود و خراب من است
۳
چونکه در بوته غمم بگداخت
گفت در زیر لب که آب من است
۴
چون در آن آب روی خود را دید
گفت کاین عکس آفتاب من است
۵
کرد با عکس روی خویش خطاب
یعنی این مظهرخطاب من است
۶
گفت با تو عتاب ها دارم
گر ترا طاقت عتاب من است
۷
آنچه پرسی ازو جواب شنید
گفت سایل که این جواب من است
۸
مهر رویش بمغربی میگفت
پرتو ذات تو حجاب من است
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #48
۱
آنکس که دیده در طلب او مسافر است
عمریست تا که در دل و جانم مسافر است
۲
وانکس که دید روی بتان حسن روی اوست
در حسن روی خویش بهردیده ناظر است
۳
دل را بسحر غمزه خوبان همی برد
آن غمزه را نگر که زهی غمزه و ساحر است
۴
از چشم او مپرس که ترکیست جنگجوی
از زلف او مگوی که هندوی کافر است
۵
گفتم که مگر ذاکرم آن دوست را بخود
خود راست کز زبان من آندوست ذاکر است
۶
غایب نباش یک نفس از دوست زانکه دوست
در غیبت و حضور تو پیوسته حاضر است
۷
حسن وی است آنکه مرا ورانه اوّلست
عشق من است آنکه مرا ورانه آخر است
۸
کز فنون عشوه گری ماهر است دوست
دل از فنون عشوه گری سخت ماهر است
۹
ایمغربی نو دیده بدست آر زانکه دوست
چون آفتاب در رخ هر ذره ظاهر است
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #49
۱
این جوش که از میکده برخاست چه جوش است
این جوش مگر از خم آن باده فروش است
۲
این دیده ندانم که چرا م×س×ت و خراب است
وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است
۳
دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین
کاو بیخبر و م×س×ت و خراب از شب دوش است
۴
این کیست که دردل گوش دل آهسته سخنگوست
وان کیست که اندر پس این پرده بگوش است
۵
در گوش فلک از مه تو حلقه که انداخت
این چرخ ندانم که چرا حلقه بگوش است
۶
این مهره مهر از چه برین چرخ روانست
بر اطلس گردون ز کواکب چه نقوشست
۷
ای هدهد جان ره بسلیمان نتوات برد
بر درکه او بسکه طیور است و وحوش است
۸
ساکن نشود بحر دل مغربی از جوش
یارب ز چه بادست که در جنبش و جوش است
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,944
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #50
۱
آنچه جان گفت بدل باز نمییارم گفت
بکسی رمزی از آن باز نمییارم گفت
۲
مطرب عشق درین پرده مرا سازی زد
که بکس هیچ از آن ساز نمییارم گفت
۳
گفت با من سخن عشق بآواز بلند
آنچه او گفت بآواز نمییارم گفت
۴
زیر لب خنده کنان عشوه کنان با دل من
آنچه گفت آن لب طناز نمییارم گفت
۵
آنکه او را پر پرواز نباشد هرگز
بر او از پر و پرواز نمییارم گفت
۶
لذت لعل لب و جام غم انجام ترا
به پی ذوق ز آغاز نمییارم گفت
۷
شرح آن طرّ طرار نمیدانم داد
سحر آن غمزه غماز نمییارم گفت
۸
مغربی با دل دمساز چو دمساز نه
با تو سر دل دمساز نمییارم گفت
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
57
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین