. . .

شعر غزلیات شمس مغربی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #61
۱
بتم باهر سری هر سو سروکار دگر دارد
غمش با هر دلی سودا و بازار دگر دارد
۲
جمال و عشق آندلبر ز هر معشوق و هر عاشق
بگاه جلوه نظاّری و دیداری دگر دارد
۳
اگرچه دیده گلزار روی او مشو قانع
که روی او جز این گلزار، گلزاری دگر دارد
۴
اگر او‌دیده دادت که دیدارش بدو بینی
طلب کن دیده دیگر که دیداری دگر دارد
۵
اگر در ساعتی صد بار رخسارش بصد دیده
همی بینی مشو قانع که رخساری دگر دارد
۶
چو گفتارش بدانگوشی که او بخشید بشنیدی
برو گوشی دگر بستان که گفتاری دگر دارد
۷
مگو در شهر و بازارش خریدارش منم تنها
که در هر شهر و بازاری خریداری دگر دارد
۸
تو تنها نیستی بیمار آن چشم شوخ آن دلبر
که چشمش چون تو در هر گوشه بیماری دگر دارد
۹
نه تنها مغربی باشد گرفتار سر زلفش
که زلف او بهر موئی گرفتاری دگر دارد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #62
۱
تا که خورشید من از مشرق جان پیدا شد
از فروغش همه ذرّات جهان پیدا شد
۲
تا که از چهره خود باز برانداخت نقاب
از صفای رخ او کَون و مکان پیدا شد
۳
پود از کَون و مکان نام و نشان ناپیدا
تا که از کَون و مکان نام و نشان پیدا شد
۴
بود خاموش بگفتار درآمد عالم
بحدیثی که بتم راز زمان پیدا شد
۵
بر لب جوی جهان تا که خرامان بگذشت
از هوای قد او سرو خرامان پیدا شد
۶
کفر و دین از اثر زلف و رخش گشت پدید
در جهان تا که از آن سود و زیان پیدا شد
۷
از رضا و سخطش گشت عیان لطف و غضب
زان یکی دوزخ و زان حور رخان پیدا شد
۸
گرچه ذرّات جهان گشت عیان از مهرش
مهرش از جمله ذرّات جهان پیدا شد
۹
یا رب آنروی چه روئیست که از پرتو آن
هرچه در کتم عدم بود نهان پیدا شد
۱۰
از فروغ رخ خورشید رخش از سر مهر
مغربی ذرّه صفت رقص کنان پیدا شد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #63
۱
پا ز حد خویش بیرون نمیباید نهاد
گر نهادی پیش ازاین، اکنون نمیباید نهاد
۲
فعل ناموزون را موزون نمیباید شمرد
قول ناموزون را موزون نمیباید نهاد
۳
حد هر چیزی که دانستی وصف و نعمت او
زانچه اورا کم و افزون نمیباید نهاد
۴
هرچه مادون حق آمد پیش مادون آن بود
نام حق را هیچ بر مادون نمی باید نهاد
۵
آنچه از دونست از بالا نمیباید گرفت
وآنچه عالی بود، بر مادون نمی باید نهاد
۶
عاشقان را جز رسوم خلق رسمی دیگر است
بهر ایشان رسم دیگرگون نمیباید نهاد
۷
دل بدام دلربایان نمی باید فکند
پای در زنجیر چون مجنون نمیباید نهاد
۸
چنگ دل در زلف دلداران نمیباید زدن
دست را بر مار بی افسون نمیباید نهاد
۹
چون شناور نیستی بر گرد هر جیهحون مگرد
بی ثنائی پای در جیحون نمیباید نهاد
۱۰
دل که شد مفتون چشم فتنه جوی دلبران
هیچ دل دیگ بر آن مفتون نمیباید نهاد
۱۱
ای کلیم دل، ز طور خویش پای بیرون منه
از کلیم خویش پا بیرون نمیباید نهاد
۱۲
عشق و حسن دوستی را لیلی و مجنون مظهرند
تهمتی بر لیلی و مجنون نمیباید نهاد
۱۳
یارِ کهِ چونست و کهِ بیچون و چون
چون و بیچون را همه بیچون نمیباید نهاد
۱۴
آنچه گردانست، گرداننده گردون بدان
فعل گردش را بدین گردون نمیباید نهاد
۱۵
مغربی اسرار بحر بیکرانش بیش ازین
از زبان موج بر هامون نمیباید نهاد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #64
۱
نشان و نام مرا روزگار کی داند
صفات و ذات مرا غیر یار کی داند
۲
کسیکه هستی خود را بخود بپوشاند
دگر کسیش بجز از کردگار کی داند
۳
مرا که گمشده ام در تو، کس کجا یابد
که غرق بحر ترا در کنار کی داند
۴
مرا که نور نیم اهل نور کی داند
مرا که نار نیم اهل نار کی داند
۵
چو من زهر دو جهان رَخت خویش برچیدم
بروز حشر از اهل شمار کی داند
۶
مرا که نیست شدم در تو، هست نشناسد
مرا که م×س×ت توام، هشیار کی داند
۷
به پیش آنکه یکی دید صد هزار بگو
ندیده غیر یکی صد هزار کی داند
۸
کسی که اسیر دل و جان و عقل و نفس بود
مرا که رسته ام از هر چهار کی داند
۹
ز مغربی خبری کز حصار کَون دهید
کسیکه هست اسیر حصار کی داند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #65
۱
دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد
راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
۲
میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار
بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد
۳
شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش
خال و خطِّ دگر و غبغب دیگر دارد
۴
هر زمان جان دگر از لب جانان رسدش
بهر هر جان که رسد قالب دیگر دارد
۵
در جهان دل ما مهر و سپهر دگر است
عرش و فرش و فلک و کوکب دیگر دارد
۶
بجز این روز که بینی، بودش روز دگر
بجز این شب که تو دانی، شب دیگر دارد
۷
دل سواریست که در گاه توجه کردن
جانب هر طرفی مرکب دیگر دارد
۸
لوح محفوظ دل مغربی از مکتب دوست
گشت مسطور، که دل مکتب دیگر دارد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #66
۱
مَهَت هر لحظه از کو مینماید
هلال آسای ابرو می نماید
۲
سر از جیب پریرویان برآرد
رخ از روی پریرو مینماید
۳
بهر سوزان کنم هر دم توجه
که رویت هر دم از سو مینماید
۴
پریشان زان شوم هر دم که زلفت
دلم را ره بیک سو مینماید
۵
مرا اندر خم چوگان زلفت
جهان جان و دل رو مینماید
۶
خیال قامتت بر طرف چشمم
چو سروی بر لب جو مینماید
۷
ز خالت غارت ترکانه آید
اگرچه همچو هندو مینماید
۸
بچشم مغربی از غمزه توست
هرآن سحری که جادو مینماید
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #67
۱
دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید
تا مراد دل و دیده ز تو حاصل گردید
۲
به امیدی که رسد موجی از آن بحر بدل
سالها ساکن آن لجّه و ساحل گردید
۳
منزلی به ز دل و دیده من هیچ نیافت
ماه من گرچه بسی گرد منازل گردید
۴
دل که دیوانه زنجیر سر زلف تو بود
هم بزنجیر سر زلف تو عاقل گردید
۵
عاقبت یافت در آن بند سلاسل آرام
سالها گرچه در آن بند و سلاسل گردید
۶
مکر و دستان و فریب و حیل پیر خرد
پیش نیرنگ و فسونهای تو باطل گردید
۷
پرده بردار ز رخ تا که روان حل گردد
هرچه بر من ز سر زلف تو مشکل گردید
۸
گر دلم آینه کامل رخسار تو نیست
عکس انوار رخت را بچه قابل گردید
۹
روی با روی تو آورد، از آن مقبل شد
هم ز اقبال رخ تست که مقبل گردید
۱۰
هر که از کامل ما یافت نظر کامل شد
مغربی از نظر اوست که کامل گردید
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #68
۱
دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد
کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
۲
به نیم غمزه روان چه من هزار بود
بیک کرشمه دل همچو من هزار ببرد
۳
هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف
که تا بنقش دل از دستم آن نگار ببرد
۴
بیادگار دلی داشتم از حضرت دوست
ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد
۵
دلم که آینه روی دوست داشت غبار
صفای چهره او از دلم غبار ببرد
۶
چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت
چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد
۷
اگرچه درد دل مسکین من قرار گرفت
ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد
۸
بهوش بودم یا اختیار در همه کار
زمن بعشوه گری هوش و اختیار ببرد
۹
کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش
چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد
۱۰
چو آمد او بمیان رفت مغربی زمیان
چو او بکار درآمد مرا ز کار ببرد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #69
۱
ز قدرت سرو بستان آفریدند
ز رویت ماه تابان آفریدند
۲
ز حسن روی تو تابی عیان شد
از آن خورشید رخشان آفریدند
۳
ترا سلطانی کَونین دادن
پس آن گه تخت سلطان آفریدند
۴
از آن سرچشمه نوش حیاتت
بگیتی آب حیوان آفریدند
۵
ز چشم فتنه جوی دلفریبت
هزاران چشم فتّان آفریدند
۶
لب و دندان او را تا بدیدند
در و یاقوت و مرجان آفریدند
۷
ز خطّ عارض و نور جیبش
بت و شمع و شبستان آفریدند
۸
نبد مردی و میدانی جهانرا
که او را مرد میدان آفریدند
۹
که تا از زلف او زنّار بندند
بسی کس را پریشان آفریدند
۱۰
چو عکس و زلف رخسارش نمودند
بگیتی کفر و ایمان آفریدند
۱۱
برای سجده بردن پیش رویت
جهانی را مسلمان آفریدند
۱۲
مر آنرا وعده دیدار دادند
مر اینرا بهر نیران آفریدند
۱۳
یکی را بهر طاعت خلق کردند
یکی را بهر عصیان آفریدند
۱۴
یکی از بهر مالک گشت موجود
دگر از بهر رضوان آفریدند
۱۵
بصحرائی جهان را برگذشتند
تماشا را گلستان آفریدند
۱۶
چو عزم جویبار دهر کردند
در او سرو خرامان آفریدند
۱۷
گذر کردند بر صحرای امکان
دو عالم را ز امکان آفریدند
۱۸
بظاهر ملک جسم آباد کردند
بباطن عالم جان آفریدند
۱۹
که تا باشد نموداری ز علمش
جهان را از پی آن آفریدند
۲۰
چو حسن خویشتن را جلوه دادند
جهانی پر ز خوبان آفریدند
۲۱
بر افکندند چون پرده ز رخسار
برای جلوه انسان آفریدند
۲۲
ز اشک عاشقان او بگیتی
درو دریای عمان افریدند
۲۳
دلم را در خم زلفش بدیدند
از آنجا کوی و چوگان آفریدند
۲۴
برای عاشقان از هجر وصلش
هزاران درد و درمان آفریدند
۲۵
دلیل خویشتن هم خویش بودند
بدان منکر که برهان آفریدند
۲۶
چو خود خوردند باده، مغربی را
چرا سرمست و حیران آفریدند؟!
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #70
۱
از جنبش این دریا هر موج که برخیزد
بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
۲
دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه
جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
۳
جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه
فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد
۴
چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را
آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد
۵
جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد
ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد
۶
سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم
از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد
۷
از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید
گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد
۸
ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل
زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد
۹
چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است
از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
57
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
441
بازدیدها
10K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین