. . .

شعر غزلیات شمس مغربی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #151
هیچکس بخویشتن ره نبرد به سوی او
بلکه بپای او رود هر که رود بکوی او
پرتو مهر روی او تا نشود دلیل جان
جان نکند عزیمت دیدن مهر روی او
دل کششی نمیکند هیچ مرا بسوی او
تا کششی نمی‌رود سوی دلم ز سوی او
تا که شنیده ام کا او دارد آرزوی من
نمی رود ز خاطرم یک نفس آرزوی او
چون ز‌زبان ماست او ۶ر نفسی بگفتگو
پس همه گفت‌گوی ما باشد گفت‌گوی او
تا که نبد ازو طلب طالب او کسی نشد
این همه جستجوی ما جمله ز‌ جست‌جوی او
هست همه‌ی دل جهان در سر زلف او نهان
هرکه دلی طلب کند کو بطلب ز موی او
بسکه نشسته روبرو با دل خوپذیر من
دل بگرفت جملگی عادت و خلق و خوی او
قدر نبات یافت آب از اثر مصاحبت
گُل چو شود قرین گِل گیرد رنگ و بوی او
مستوو خراب او منم جام شـ×ر×ا×ب او منم
نیست بغیر من کسی میکده و ببوی او
می ز سبوی او طلب آی ز جوی او طلب
بحر شود اگر کسی آب خورد ز جوی او
مغربی از شـ×ر×ا×ب او گشت چنانکه از سحر
تا بفلک همی‌رسد نعره و های و هوی او
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #152
آنکه عمری درپی او میدویدم سو‌بسو
ناگهانش یافتم بادل نشسته روبرو
آخرالامرش بدیدم معتکف در کوی دل
گرچه بسیاری دویدم از پی او کو‌بکو
دل گرفت آرام چون آرام جان در بر گرفت
جان چو جانان را بدید آسوده گشت از جستجو
ایکه عمری آرزوی وصل او بودت چرا
از پی آن آرزو نگذشتی از هر آرزو
تابکی سرچشمه خود را بگِل انباشتن
جوی خود را پاک کن تا آیدت آبی بجو
آب حیوان در درون وانگه برای قطره ای
ریخته در پیش هر دانا و نادان آبرو
مطرب آن مجلسی خود را مکن هر جا گرو
طالب آن باده بشکن صراحی و سبو
ناظر آن منظری بردار از عالم نظر
عاشق آن شاهدی بردار چشم از غیر او
نیست بی او چونکه نائی روی از وی برمتاب
بی رویت چون نیست آبی دست را از وی مشو
دارم از دل سرفرازی کاو ز عالی همتی
درد و عالم جز بقدسش سر بکس نارد فرو
مغربی چون آفتاب و مشتری در جَیب جست
باید اکنون سر بجَیب خویشتن بردن فرو
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #153
صفت و شکل و دهانش بزبان هیچ مگو
بیقینش چو بدیدی بگمان هیچ مگو
گر مرا هیچ از آن ذوق دهان حاصل شد
بر پی ذوق از آن ذوق دهان هیچ مگو
از میان خوش بکنار آی و بگیرش بکنار
چو گرفتی بکنارش ز میان هیچ مگو
تو که بی نام و نشان هیچ نگشتی در وی
بکسی دیگر ازو نام و نشان هیچ مگو
یار هر لحظه بشکلی دگر آید بیرون
تو بهر شکل که بینیش روان هیچ مگو
حرفهایی که بر اوراق جهان مستورند
هست آنجمله خط دوست بخوان هیچ مگو
آنکه در کسوت هر پیر و جوانست نهان
چون عیان گشت پرریروی جوان هیچ مگو
چون ترا خازن اسرار نهانی کردند
سر نگهدار ز اسرار نهان هیچ مگو
مغربی آنچه توان گفت بهر کس میگوی
وآنچه گفتن نتوان بهمه کس هیچ مگو
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #154
عشق من حسن ترا درخور اگر هست بگو
چون منت در دو جهان مظهر اگر هست بگو
منظری نیست ترا بِه ز‌دل و دیده من
زین دل و دیده نظر بهتر اگر هست بگو
غیر سودای تو اندر دل ما چیزی نیست
غیر سودای توام در سر اگر هست بگو
زیور حسن تو دایم نظر عشاق است
حسن را بهتر ازین زیور اگر هست بگو
بهتر از عشق من و حسن تو در عالم نیست
زین دو در جمله جهان بهتر اگر هست بگو
لشکر حسن تو غارتگر جان و دل ماست
بجز از لشکر او لشکر اگر هست بگو
کشور دل بتو دادم که توئی حاکم او
حاکمی جز تو در این کشور اگر هست بگو
غیر تو در دوجهان نیست دگر هیچ کسی
غیر تو در دوجهان، دیگر اگر هست بگو
مغربی پرتو خورشید تو عالم بگرفت
آفتابی چو تو در خاور اگر هست بگو
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #155
بیا دلا به کجا خورده شـ×ر×ا×ب بگو
ز خمّ م×س×ت که گشتی چنین خراب بگو
میان بادیه شوق چون شدی تشنه
کجا شدی و چه دیدی که دادت آب بگو
چه حکیمت است دلا در سوال روز الست
که بود آنکه بلی گفت در جواب بگو
جهان بشکل سرابست پیش آب وجود
بشکل آب چرا شد عیان سراب بگو
از انقلاب زمانه نمی‌شوی ساکن
علی‌الدوام چرایی در انقلاب بگو
تو کشتی که از امواج بحر ضطربی
کدام باد فکندت در اضطراب بگو
بیا چو غیر تو کس نیست تا ترا بیند
چراست روی تو پیوسته در نقاب بگو
بگو که مغربی آمد حجاب مغربیت
درو که گشت زخت را دگر حجاب بگو
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #156
آن مرغ بلند آشیانه
چون کرد هوای دام و دانه
پرواز گرفت گشت ظاهر
از سایه تیر او زمانه
مرغی که دو کـ×و×ن سایه اوست
در سایه خویش کرده خانه
مرغ دل ما ز هر دوعالم
اندر پی او گرفت لانه
ان مرغ شگرف ذات عشق است
بسمل و مقدس و یگانه
اوراست نعوت بی نهایت
اوراست صفات بیکرانه
بحریست که هر زمان ز موجش
صد بحر دگر شود روانه
با عشق همیشه عشق بازد
با خویشتن است جاودانه
معشوقه و عشق و عاشق آمد
آینه و روی و زلف و شانه
بر صورت خویش گشته عاشق
بر غیر نهاده صد بهانه
آواز خودش شنیده از خود
تهمت بنهاده بر چغانه
از نغمه خود سماع کرده
بی‌مطرب و بی‌دف و ترانه
فی‌الجمله ز غیر نیست پیدا
هم نام و نشان و هم نشانه
ایمغربی ضعیف و ناچیز
یاری تو گه درین میانه
بردار خودی خود ز‌خود تا
در دهر بمانی جاودانه
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #157
آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه
میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه
وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور
هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه
عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور
تا که عاشق از بهای او بعشق ارد پناه
چون وجود این بانست و ظهور آن به این
این چو محو عشق گردد آن شود بی این تباه
عقد کثرت برنتابد پیش او باشد یکی
یوسف و گرگ و زایخا و عزیز و جاه و چاه
هم ننمایند انج در فروغ آفتاب
همچنان کز غایت نزدیکی خورشید و ماه
عشق او چون کرد با خود آنچه کرد و میکند
پس نباشد عاشق و معشوق را جرم گناه
خیمه بیرون زد پی اظهار خود سلطان عشق
تا که شد بر وحدتش برمثلیش کثرت گواه
تا نه بر کثرت بود موجومحیط وحدتش
پاک شست از لوح هستی اسم و رسم ما سواه
موج او خاشاک بود و مغربی را در ربود
از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #158
لب ساقی مرا هم نقل و هم جام است و هم باده
مدامم از لب ساقی بود مجموع آماده
برای عکس رخسارش ولی دارم چو آیینه
که همچون باده و جام است هم صافی و همساده
مرا م×س×ت×ی که از ساقی بود بگذار تا باشد
سر قرابها بسته در میخانه بگشاده
نهان از خویش و بیگانه بروی از دیر و میخانه
لب ساقی می باقی مرا همدم فرستاده
الا ای زاهد عابد من و دیر و تو و مسجد
مرا از نار می زیبد ترا تسبیح و سجاده
ندادی دل بدلداری چه دانی رسم جانبازی
که راه و رسم جانبازی نداند غیر دلداده
بتاب از مشرق جانم الا ای مهر تابانم
مرا بر تخت دل بنشین الا آن شاه شهزاده
توئی چون مردم دیده از آن نامت بود انسان
ولی چون مانده اشکی ز چشم مردم افتاده
ترا در بندگی آزاده چون مغربی باید
که بهر بندگی مردی بباید سخت آزاده
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #159
منم ز یار نگارین خود جدا مانده
بدست هجر گرفتار و بینوا مانده
نخست گوهر با قیمت و بها بودی
بخاک تیره فرو رفته بی‌بها مانده
فتاده دور ز خاصان بارگاه ازل
اسیر خاک ابد گشته در بلا مانده
مقرب در درگاه کبریا بوده
بدست کبر گرفتار و در ریا بوده
به چار میخ طبیعت بدوخته محکم
به حبس شش جهت کَون مبتلا مانده
هر‌آنکه دید مرا گفت در چنین حالت
ببین ببین ز کجا آمده و کجا مانده
شب است و راه بیابان و من ز قافله دور
غریب عاشق و مسکین ضعیف وامانده
کجاست پرتو حسنت که رهنما گردد
که هست جان من از راه و راهنما مانده
شده ز دوری خورشید مغربی حقیر
بسان ذرّه سرگشته در هوا مانده
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #160
ای در پس هر لباس و پرده
بر دیدهء دیده جلوه کرده
خود را بلباس هر دو عالم
آورده بهر زمان و برده
در دیده ما بجز یکی نیست
گر هست عدد هزار ورده
ما را ز شمرده گشت معلوم
آن چیز که هست ناشمرده
ای بیضه مرغ لامکانی
ای هم تو سفید و هم تو زرده
کی مرغ شوی و باز گردی
آیی بدر از لباس و پرده
در جنبش و جوش و در خروش آی
تا کی باشی چنین فشرده
بگشای کفن بیفکن این پوست
چون روح برآ ز جسم مرده
بگشای دو بال و پس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
هرگز نرسد کسی به منزل
نارفته طریق ناسپرده
ای مغربی کی رسی بسیمرغ
بر قله قاف پی نبرده
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
57
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین