. . .

شعر غزلیات شمس مغربی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #161
آغاز مشتریست ببازار آمده
خود را ز دست خویش خریدار آمده
آن گل رخت سوی گلستان روان شده
وان بلبل است جانب گلزار آمده
از قد و قامت همه خوبان دلربا
آن سرو قامت است برفتار آمده
پنهان از این جهان ز سرا پرده نهان
یاری است در لباس چو اغیار آمده
محبوب گشته است محب جمال خود
مطلوب خویش راست طلبکار آمده
از روی اوست این همه مومن اعیان شده
وز موی اوست این همه کفار آمده
آن یک ز روی اوست به تسبیح مشتغل
وین یک ز موی اوست به زنّار آمده
عالم ز یک حدیث پر از گفتگو شده
زان نکته است جمله به گفتار آمده
رویش به پیش زلف مقر آمده است لیک
زلفش به پیش روی با نگار آمده
یک باده بیش نیست در اقداح کاینات
ز اقداح باده مختلف آثار آمده
عالم مثال علم و ظلال صفات اوست
آدم ز جمله است نمودار آمده
آن تر تنگ چشم که امساب شد پدید
از تازه تازه نیست به دیدار آمده
آن شاه تیز بست که در روم قیصر است
و آن ماه رومی است عرب کار آمده
یکذات بیش نیست که هست از صفات خویش
گه در ظهور و گاه در اظهار آمده
از ذات اوست این همه اسما اعیان شده
و از نور اوست این همه انوار آمده
هم اسم و رسم و نعمت و صفت آمده پدید
هم عین و غیر اندک و بسیار آمده
این نقشه ها هست سراسر نمایش است
اندر نظر چو صورت پندار آمده
این کثرتی است لیک ز وحدت شده عیان
این وحدتی است لیک به تکرار آمده
تکرار نیست چونکه کتابی است مختلف
وین موج ها ز قلزم ز خار آمده
از موج اوشده است عراقی و مغربی
وز جوش او سنائی و عطار آمده
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #162
مرا آن لبت خندان تازه
بتن هردم فرستد جان تازه
بچشم جان تازه هر زمانی
ناید چهره جانان تازه
دهد هر ساعتی طفل دلم را
نگارین شیر از پستان تازه
ز دریای دل و جانم برآرد
دمادم لولو مرجان تازه
برون آید مرا در جان و در دل
هزاران روضه و بستان تازه
نماید هر زمانی معجزی نو
بیارد حجت و برهان تازه
ولیعهد خودش سازد دگر بار
نویسد بهر او فرمان تازه
قدیمی عهد را سازد مجدد
کند با مغربی پیمان تازه
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #163
آنچه میدانم از آن یار بگویم یا نه
و آنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه
دارم از اسرار بسی در دل و در جان مخفی
اندکی زانهمه بسیار بگویم یا نه
گرچه از عالم اطوار برون آمده ام
سخنی پند باطوار بگویم یا نه
سخنی را که در آن یار بگفتم با تو
هست اجازت که درین بار بگویم یا نه
معنی حسن گل و صورت عشق بلبل
همه در گوش دل خار بگویم یا نه
وصف آنکس که درین کوچه و این بازار است
در سر کوچه و بازار بگویم یا نه
آنکه اقرار همی کرد چرا منکر شد
علت و موجب انکار بگویم یا نه
سبب آنکه یکی در همه عالم ظاهر
گشت در کسوت بسیار بگویم یا نه
سر این نقطه که او هر نفسی دایره ای
مینماید نه بتکرار بگویم یا نه
مغربی جمله گفتار بگفتی یا نه
آنچه گفتی تو بگفتار بگویم یا نه
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #164
ز چشم من چو تو ناظر بحسن خود بینی
چرا نقاب ز رخسار خود نمیفکنی
من و تو چونکه یکی بود بپیش اهل شهود
نهان زمن چه شوی چونکه من توام تو منی
چو رو باینه کاینات اوردی
برای جلوه گری شد پدید ما و منی
نه ئی ز خلوت و از انجمن دمی خالی
که هم بخلوت خویشی و هم بانجمنی
اگر بصورت غیری وگر بکسوت عین
بهر صفت که برائی برای خویشتنی
ز روی ذات نه جانی و نی جهان و نه تن
ولی ز روی صفت هم جهان و جان و تنی
ز روی لات و منات آنکه یار بود که بود
من الذّی بتجلی لعابد الوتنی
دلا ز عالم کثرت بوحدت آوردی
که وحدتست وطن گر تو عازم وطنی
چو مغربی بخور از دست کاینات شـ×ر×ا×ب
که پیش ساقی باقی بود شـ×ر×ا×ب هنی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #165
چو تافت بر دل و بر جانم آفتاب تجلی
بسان ذرّه شدم در فروغ و تاب تجلی
رهیدم از شب دیجور نفس و ظلمت تن
ز عکس پرتو انوار آفتاب تجلی
تنی چو طور و دلی چون کلیم میباید
که آورد بمیقات دوست تاب تجلی
از این حدیث چه کشته است حادث از حدسان
طهارتی نتوان یافت جز بآب تجلی
چو شد خراب تجلی دلم طهارت یافت
خوشا عمارت آندل که شد خراب تجلی
نقاب ما و من از پیش دیده‌ام برخاست
چو رخ نمود مرا یار از نقاب تجلی
دلا بمجلس رندان پاکباز درآ
ز دست ساقی باقی بخور شـ×ر×ا×ب تجلی
شـ×ر×ا×ب ناب تجلی رهاندت از خود
دلا مباش دمی بی‌شـ×ر×ا×ب ناب تجلی
ز مغربی نتوان یافت هیچ نام و نشان
از آنزمان که نهان گشته در قباب تجلی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #166
زد حلقه دوش بر دل ما یار معنوی
گفتم که کیست گفت که در باز کن توی
گفتم که من چگونه توام گفت ما یکیم
از بهر روی پوش نهان گشته در دوی
ما و منی و او و توئی شد حجاب تو
از خود بدینحجاب چو محجوب میشوی
خواهی که ما و او بشناسی که چون یکیست
بگذار زین منی و ازین مایی و توی
بگذر از این جهان که درین کهنه و نو است
آنگه ببین یکیست درین کهنه و نوی
نقش و نگار نقش نگار است بیگمان
مائی نهان شده است درین نقش با توی
جز مطربی بدان که درین پرتو خوش سر است
گر صد هزار نغمه و اواز بشنوی
نی‌نی غلط که مهر سپهر حقیقتی
گرچه گهی چو ذرّه و گاهی چو پرتوی
ایمغربی تو سایه خورشید مشرقی
زان سایه وارد ز پی خورشید میدوی
آنچه تو جویای آنی گر شوی بی‌تو توئی
در مثال سایه خورشید در پی میدوی
تا تو غیری را تصور کرده‌ای جویای من
کی توانی گشت یکتا با چنین شرک و دوی
دیده بگشا باری اندر خود نظر کن گر کنی
در جمالت وحدت خود شو چو یکتا میشوی
عزلتی گر زانکه میگیری بگیر از خویشتن
منزوی گر میشوی باری هم از خود منزوی
تا هر آنجا هست که میجوئی ز ‌خود گردد روا
تا هر آنچیزی که میپرسی هم از خود بشنوی
رهروانرا راه به پایان کجا پایان رسد
تا بساط راه بار هرو نگردد منزوی
رهرو و ره را بدور انداز بی هر دو برو
چونکه میدانی حجاب تست راه رهروی
تا تو با خویشی گدا و بینوا و مفلسی
تا تو بی‌خویشی قباد و کیقباد و خسروی
گرچه از خورشید تابان نیست پرتو منفصل
مغربی را خود تو خورشیدی و خود پرتوی
الغرض در مقطع از مطلع شهیدی آورم
آنچه تو جویای آنی گر شوی بیخود توی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #167
سبو بشکن که آبی بی‌سبوئی
زخود بگذر که دریایی نه‌جویی
سفر کن از من و مائی و مائی
گذر کن از تو و اوئی که اوئی
چرا چون آس گرد خود نگردی
چو آب آشفته سرگردان چو جوئی
پشیمانی بود در %%%% گردی
پشیمانی بود در سو بسوئی
تو باری از خود اندر خود سفر کن
بگرد عالم اندر چند پوئی
ز خود او را طلب هرگز نگردی
اگر چه سالها در جست‌جویی
گرامی بینی و از خود نپرسی
کرا گم کرده آخر نکوئی
کلاه فقر را برسر نیابی
مگر وقتی که ترک سر بگویی
کجا فقر را بر سر نیابی
مگر وقتی که ترک سر بگوئی
کجا برکوی او رفتن توانی
که طفلی در پی چوگان و گویی
تو یکرو شو که آیینه چو طومار
سیه رو کرد آخر از دوروئی
نصیب ایمغربی از خوان وصلش
نیابی تا که دست از خود نشوئی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #168
پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی
نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن
زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی
تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت
یوسفی اما عزیز من هنوز اندر چهی
دعوی ناکرده خودرا از خودی خود بخود
خلق را دعوی بخود کردن بود از ابلهی
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی
ابتدائی نیست ره را پس تو چونی مبتدی
انتهایی نیست حق را پس تو چونی منتهی
ابتدا و انتها بود آن او نه از تو است
بگذری از هر دو یکباره و از خود وارهی
طفل راهی رو طلز کن پیر ره بینی بحق
تا زمام اختیار خود بدست او دهی
روز و شب در نور ارشادش همی رو ره را
تا قدم از ظلمت آباد دل بیرون نهی
بعد از آن چون مغربی از راه و هرهرو فارغ است
رهرو و ره را بدور انداز اگر مرد رهی
ای دیده بگو از چه سبب م×س×ت و خرابی
ول دل تو چنین م×س×ت و خراب از چه شرابی
ای سینه بی کینه تو مجروح چرایی
سوزان جگر از چه چنین گشته کبابی
ای ماه شب افروز چرا زار و نزاری
وی مهر درخشنده چرا در تب و تابی
ای چرخ چرا یک نفس آرام نگیری
در چرخ چرائی و چرا بی‌خور و خوابی
آن آب کدام است که از وی تو بخاری
وان بحر چه بحر است که از وی تو حبابی
ای یار چه در پرده نهان میشوی خود
چون غیر توئی عین توئی و تو حجابی
با مغربی ار زانکه عیانی کنی ای دوست
در آینه با عکس رخ خود متابی
چون ناظر رخسار تو جز دیده تو نیست
سرو ز چه روی تو فرو هشته نقابی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #169
دارد نشان یارم هر دلبری و یاری
بینم جمال رویش از روی هر نگاری
جز روی او نبینم از روی هر نگاری
جز خط او نخوانم از خط هر عذاری
عکسی از آن جمال است هر حسن و هر جمالی
نقشی از آن نگار است هر نقش و هر نگاری
او در دیار خاتم بوده همیشه ساکن
من گشته در پی او سرگشته هر دیاری
چون یار در دل من دائم قرار دارد
پس از چه رو ندارد دل یک‌زمان قراری
چون دست برفشاند من جان براو فشانم
نبود ز بهر جانان بهتر ز‌جان نثاری
گر میروی رها کن دلرا بیادگارت
خوش باش ار بماند از دوست یادگاری
بر جویبار گیتی بخرام تا بروید
از سرو قامت تو هر سرو جویباری
روز شمار دانم اندر حساب نایم
از سرو قامت تو هر سرو جویباری
جایی که هردو عالم از هیچ کمترانند
من خود چه چیز باشم یا همچو من بزاری
روی ترا بیارم از هیچ کمترانند
از رهگذار عالم بر دیده ام غباری
با گلشن جمالت خاریست هر دو عالم
تا کی رسی به گلشن تا نگذری ز خاری
تا گشته نیست هستیت بر کنج ره بمانی
زان رو که تا تو هستی بر کنج اوست ماری
مگذار مغربی را تا در میان درآید
تا او درین میانست از تست برکناری
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #170
تو نگاره بلطافت همگی جان و دلی
گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلی
تو مگر باغ بهشتی که چنین مطبوعی
تو مگر فصل بهاری که چنین معتدلی
یارب این گل ز‌چه باغ است که رویش چو بدید گل
سوری رخ او زرد شده چون خجلی
چون نگار چکل خوب بخوبی تو نیست
نتوان گفت بخوبی چو نگار چکلی
بدل آن را طلبد دل که نباشد بدلش
جان بجوید دلت چونکه تو جانرا بدلی
کسل ایدوست مکن از سر کویت مارا
من چه کردم که من دلشده را در کسلی
ایدل از مسکن خود از چه بغربت رفتی
لیک باید وطن خویش ز خاطر مهلی
تو زمانی مگسل هیچ ز‌ما در دو جهان
سر پیوند که داری که ز ما در کسلی
مغربی دیده بدیدار تو دارد روشن
گرچه باور نکند فلسفی و معتزلی
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
57
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین