. . .

شعر غزلیات شمس مغربی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #131
دیده وام گشته از تو برویت نگرم
زانکه شایسته دیدار تو نبود نظرم
چون ترا هر نفسی جلوه بجنسی دگر است
هر نفس زان نگران در تو بچشمی دگرم
توئی از منظر چشمم نگران بر رخ خویش
که توئی مردمک دیده و نور بصرم
هرکه بی‌رسم و اثر گشت برویش پی برد
من بی‌رسم و اثر ناشده پی می‌نبرم
تا زمن هست اثر، از تو نیابم اثری
کاشکی در دو جهان هیچ نبودی اثرم
نتوان برسر کوی تو کردن پرواز
تا ز اقبال تو حاصل نبود بال و پرم
بوی جانبخش تو همراه نسیم سحر است
زان سبب مرده انفاس نسیم سحرم
یار هنگام سحر بر دل ما کرد گذر
گفت چون جلوه کنان بر دل تو میگذرم
مغربی آینه دل ز غبار دو جهان
پاک بزدادی که پیوسته در او مینگرم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #132
صنما هر نفسی در گذرت میبینم
بر دل و دیده و جان جلوه‌گرت میبینم
گرچه صدبار کنی جلوه مرا هر نفسی
لیک هر لحظه بجنسی دگرت میبینم
گرچه از منزل خود هیچ برون می‌نایی
لیک پیوسته ترا در سفرت میبینم
بر سپهر دل و بر چرخ روان تابنده
گاه چون شمس و گهی چون قمرت میبینم
دایم از غایت پیدایی خود پنهانی
گرچه تابنده تر از ماه و خورت میبینم
غایب از دیده نه زانکه بصد کسوت خوب
هر‌زمانی گذران بر نظرت میبینم
توئی نور بصرم گرچه نهان از نظری
زانکه در دیده چو نور بصرت میبینم
مغربی از ملک و فلکی بالاتر
گرچه دایم به لباس بشرت میبینم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #133
گه چو چنگم و گاه چو نی بنوازم
گه بهر ساز که سازی تو مرا میسازم
چون نیم در تو دمی در من بیچاره بدم
می نیاید بطرب هیچکس از آوازم
کبر و نازی که کنی بر من از آن مفتخرم
در میان همه عشاق از آن می‌نازم
عاشقی به زمنت کو که بوی پردازی
دلبری به ز توام کو که بوی پردازم
حسن مجموع بتان در نظرم میآید
چون نظر بر رخ زیبای تو می‌اندازم
چونکه هر لحظه ز تو حسن دگر میبینم
با تو هر لحظه از آن عشق دگر میبازم
شاهباز تو بدم، دست تو پروازم داد
باز بر دست تو آیم چو بخوانی بازم
بلبل روضه بستان و گلستان توام
هم بگلزار تو آیم چو دهی پروازم
مغربی نقطه آخر چو به اوّل پیوست
دیدم انجام من آنجاست که بود آغازم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #134
دلبری دارم که در فرمان او باشد دلم
همچو گوئی در خم چوگان او باشد دلم
هر زمان هر جا که می خواهد دلم را میبرد
زان سبب پیوسته سر‌گردان او باشد دلم
هیچ با خود می‌نیاید تا بکی گوئی چنین
واله و آشفته و حیران او باشد دلم
عرضه عالم چو نیک آید که چوگان او
لاجرم میدان که جولان او باشد دلم
دل بهر نقشی که او خواهد برآید هر زمان
کان در او گوهر ز بحر و کان او باشد دلم
بهر مهمانی دل خوان تجلی میدنهد
هر زمان از بهر آن مهمان او باشد دلم
چونکه گردد موج زن دریای بی پایان او
ساحل دریای بی پایان او باشد دلم
لولو و مرجان او خواهی ز بحز دل طلب
زانکه بحر لولو و مرجان او باشد دلم
مغربی از بحر و ساحل بیش ازین چیزی مگوی
زانکه دائم قلزم و عمان او باشد دلم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #135
ای روی تو در حجاب کَونین
بردار ز رخ نقاب کَونین
حیف است که بحر تو نهان است
وانگاه عیان حجاب کَونین
با بحر وجود تو نشاید
ایدوست دمی سراب کَونین
برقی بجهان ز مهر رویت
بشکافت ز هم سراب کَونین
نی‌نی غلطم که هست رویت
ظاهر تر از آفتاب کَونین
محجوب هستم و مانده ام دور
از روی تو در حجاب کَونین
سرچشمه چشم من بکلی
پوشیده شد از تراب کَونین
عمریست که تشنه توام من
سیراب شده ز آب کَونین
برتافت عنان جان و دل را
از جانب تو حباب کَونین
خواهم که شوم خراب چشمت
تا کی بشوم خراب کَونین
زین بیش مدار بیقرارم
سرگشته در انقلاب کَونین
از گردن مغربی بلطفت
بگشا گره طناب کَونین
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #136
ای نهان در ذات پاکت ذات کَون
وی عیان نور تو در مرآت کَون
مدتی بیمدت دور زمان
بود دایم با تو خوش اوقات کَون
میگذشتی روز و شب بی روز و شب
بر مراد خویشتن ساعات کَون
محو بودی هم بوصف و هم بذات
در همه حالات تو حالات کَون
علم ذاتت اندر آن محو وجود
گاه کردی محو گه اثبات کَون
عین علمت دید اعیان همه
چون نگاهی کرد در غایات کَون
بود ذات کَون محتاج وجود
پس برآورد از کرم حاجات کَون
ای گرفته حسنت از بهر ظهور
شکل و وضع و صورت و هیات کَون
وی ز جیب موسی سر برزده
رب ارنی گفته در میقات کَون
برده سلطان ظهورت ناگهان
سوی صحرا لشکر و آیات کَون
از ظهور آفتاب روی تو
گشته ظاهر جمله ذرّات کَون
از فروغ نور مصباح رخت
کوکب درّی شده مشکوت کَون
دیده اسرار صفات ذات تو
مغربی در مصحف آیات کَون
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #137
ار رخت پنهان بنور خویشتن
روت مخفی در ظهور خویشتن
با دو عالم بی دو عالم دایماً
عشق بازی در ظهور خویشتن
در ظهورت هر دو عالم بر دوام
در همیخواهد ظهور خویشتن
مدتی با کس نمیکرد التفات
حسن رویت از غرور خویشتن
باز چندی در تماشاگه ذات
جنّت خود بود و حور خویشتن
از تماشای بحر ذات خود
بود حور و قصور خویشتن
خود بخود دارد خود بدتاز خود
بشنود هر دم زبور خویشتن
تا کند بر خود تجلی هم ز خود
موسی خود بود و طور خویشتن
چون شعوری یافت بر غایات ذات
گشت عاشق بر شعور خویشتن
دید در خود بحر های بیکران
حیرت آورد از بحور خویشتن
جمله کارستان خود در خود بدید
در عجب مان از امور خویشتن
زان سبب در وی سرورس شد پدید
منبسط گشت از سرور خویشتن
عزم سحرا کرد ناگاه از سرور
آن سلیمان با طیور خویشتن
بر سر ره بیخبر افتاده دید
مغربی را در عبور خویشتن
آن بت عیار من بی ما و من
عشق بازد دائماً با خویشتن
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #138
خود پرستی پیشه دارد روز و شب
هست خود را که ضم گاهی ثمن
جمله گی ذات او گردد زبان
چون بوصف خود درآید در سخن
یوسف حسنش چو آید در لباس
گردد او را هر دو عالم پیرهن
سر ز جیب هر دو عالم سر زند
در خود آراید لباس جان و تن
چون لباس جان و تن در خود کشید
پر ز خود بیند هزاران انجمن
لشکر خود را چو بر صحرا کشد
پر شود عالم ز آشوب و فتن
شور و غوغایی برآید از جهان
چون سپاه حسنش آرد تاختن
در شب تیره بر آرد آفتاب
روی او از زیر زلف پر شکن
زلف رویش شور و آشوب افکند
در خطا و چین و بلغار و ختن
مظهر خورشید حسن او شود
کودک و پیر و جوان و مرد و زن
تا بهر گوشش حدیث خویش را
بشنود گویا شود در هر دهن
عشق چو بیند جمال خود عیان
در لباس و در نقاب ما و من
غیرت آرد حسن را گوید که زود
جامه اغیار برکن از بدن
حسن خود را در لباس آرد برون
باز در ذات حوش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چونکه گردد موج زن
کس نماند غیر ذات مغربی
نی زمین ماند در آندم نی زمان
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #139
ز چشم من توئی در جمال خود نگران
چرا جمال تو از خویشتن شود پنهان
چو حسن روی ترا کس ندید جز چشمت
پس از چه روی، من خسته گشته ام حیران
اگر نه در خم چوگان زلف تست دلم
بگوی تا که چرا شد گوی سرگردان
مپوش روی ز چشمم مشو ز من پنهان
نمی سزد که نهان گردد از گدا سلطان
چه قدر و قرب بود ذرّه بر خورشید
چه وسع و گنج بود قطره را بر عمان
ز قطره نبود بحر بیکران کم و بیش
ز ذرّه نپذیرد کمال خور نقصان
اگر بغیر تو کردم نظر در این عمرم
بیا و جرم و غرامت ز دیده ام بستان
چگونه به غیر تو بیند کسی که غیر تو نیست
بدان سبب که توئی عین جمله اعیان
بیا و جلوه گری جمال یار بنگر
ز قد و قامت این و ز چشم و ابروان
کجاست دیده که خورشید روی او بیند
ز روی روشن ذرات کاینات عیان
هزار عشوه و دستان و کبر و ناز کند
بدان سبب که رباید ز مغربی دو جهان
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #140
کو جذبه که آن بستاند مرا از من
کو جرعه که تا گردم فارغ از من
کو باده ئی که تا بخورم بیخبر شوم
از خویشتن که سخت ملولم ز خویشتن
کو آن عزیز مصر ملاحت که تا دمد
یک دم خلاص یوسف جان را از جنس تن
کو ساقی موءید باقی که در ازل
بودی مدام نقل و میم زان لب و دهن
در حالتی چنین که منم دردمند عشق
درمان دردمن نبود غیر درد من
ای ساقی که م×س×ت×ی از باب دل تست
از روی مرحمت نظری بر دلم فکن
چشمت بیک کرشمه تواند خلاص داد
چون من هزار خسته درون را از این فتن
مشکن دل شکسته مارا که پیش از این
از خود شکسته است از آن زلف پر شکن
در حلق جان مغربی انداز زلف خود
اورا بدست خویش برار از چه بدن
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
57
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
441
بازدیدها
10K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین