سال نو، بانوی شادی
سال داره تموم میشه...
و من دلم میخواد غصه،
کولهبارشو ببنده و
بیصدا از این دیار بره...
دلم میخواد غم،
به یه افسانهی دور تبدیل بشه،
و شادی،
همراه با سال نو برگرده
و بگه:
«آمدهام، تا در چشمهای کودکان خانه کنم...»
آمدهام مثل رقصی سنتی کنار آتیش،
مثل بارونِ بهاری بر بامهای خاکی…
مثل لبخندی که بیدلیل روی لب مینشینه.
شادی رو فقط برای خودم نمیخوام،
برای همه میخوام...
برای دلِ مادربزرگها،
برای چشمهای منتظر،
برای بغضهایی که پنهان موندن...
من میخوام توی سال جدید،
برقصم، بخندم،
با پای بـر×ه×ن×ه بدوم توی چمنهای خیس...
من یک خیال آسوده میخوام،
مثل وقتی که برف سنگین میباره
و من کنار شومینه نشستم،
با یک فنجون قهوهی داغ تو دستم...
آره، من
یک خیال آسوده،
و یک شادی ابدی میخوام—
و اینو
نه فقط برای خودم…
برای همه میخوام.