. . .

در دست اقدام گل‌های بی‌تابوت |مرضیه کاویانی پویا

تالار دلنوشته کاربران
رده سنی
  1. بزرگسالان
عنوان: سکوتی تا ابد
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: تراژدی

مقدمه:
...
نمی‌شود بروی، در حالی که کسی همین نزدیکی‌ها دارد برایت جان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #21
سال نو، بانوی شادی

سال داره تموم میشه...
و من دلم می‌خواد غصه،
کوله‌بارشو ببنده و
بی‌صدا از این دیار بره...

دلم می‌خواد غم،
به یه افسانه‌ی دور تبدیل بشه،
و شادی،
همراه با سال نو برگرده
و بگه:
«آمده‌ام، تا در چشم‌های کودکان خانه کنم...»

آمده‌ام مثل رقصی سنتی کنار آتیش،
مثل بارونِ بهاری بر بام‌های خاکی…
مثل لبخندی که بی‌دلیل روی لب می‌نشینه.

شادی رو فقط برای خودم نمی‌خوام،
برای همه می‌خوام...
برای دلِ مادربزرگ‌ها،
برای چشم‌های منتظر،
برای بغض‌هایی که پنهان موندن...

من می‌خوام توی سال جدید،
برقصم، بخندم،
با پای بـر×ه×ن×ه بدوم توی چمن‌های خیس...

من یک خیال آسوده می‌خوام،
مثل وقتی که برف سنگین می‌باره
و من کنار شومینه نشستم،
با یک فنجون قهوه‌ی داغ تو دستم...

آره، من
یک خیال آسوده،
و یک شادی ابدی می‌خوام—
و اینو
نه فقط برای خودم…
برای همه می‌خوام.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #22
(من زیبا هستم)

من همان دختری هستم که روزی با شوق در آینه می‌نگریستم.
اما یک روز، وقتی در آینه خیره شدم، دیگر مویی نداشتم… و برق نگاهم هم خاموش شده بود.
شانه را برمی‌دارم و روی سرم می‌کشم، با این امید که موهای نداشته‌ام شانه شوند.
از آینه فاصله می‌گیرم و نگاه نمی‌کنم، به امید روزی که موهایم دوباره رشد کنند.
اما از نگاه پرغصه مادرم می‌فهمم که هنوز خبری نیست…
کاش فقط نداشتن مو بود...

ولی این پایانش نبود؛
هر روز مجبور بودم درد بکشم، و هر بار به امید پایانش صبر می‌کردم،
اما دردها تمام نمی‌شدند.
نگاه‌های پرترحم دیگران بیشتر از هر زخمی، دلم را می‌سوزاند.
نگاه‌هایی که روی سرِ بی‌مویم میخ می‌شدند...
و من روسری‌ام را تا جایی جلو می‌کشیدم که هیچ‌کس نفهمد...

روزهایم با همان دردهای بزرگ می‌گذشت
و شب‌هایم دردناک‌تر بودند.
در شب‌ها، درد، جور دیگری بود...
منتظر پایان بودم.
گاهی می‌خواستم خوب شوم، شادی را در چشمان مادرم ببینم؛
و گاهی که درد امانم را می‌بُرید، آرزوی مرگ می‌کردم...

روزها شعر می‌خواندم
و شب‌ها با قرص‌های درد می‌خوابیدم.
برای خودم در بوم نقاشی، دختری با گیسوانی بلند و چشمانی درخشان می‌کشیدم.
دختری که در نگاهش شوق زندگی موج می‌زد...

اما یک لحظه کافی بود تا همه چیز تمام شود.
زندگی‌ام تمام شد وقتی دیگر درد را حس نکردم...
وقتی صدای گریه‌های بلند مادرم را شنیدم،
آن‌وقت فهمیدم که دیگر تمام شده‌ام.
چون مادرم همیشه پنهانی گریه می‌کرد...
اما وقتی من رفتم، گریه‌هایش ستون‌های خانه را لرزاند...

من به پایان رسیدم...
در
حالی که چندین‌بار مرگ را دیده بودم،
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #23
غریبه‌ایم در وطن؛ غریبیم!
این را برای ترحم نمی‌گویم؛ چراکه حقیقت است.
و بارها برایمان ثابت شده.
امروز در ایران، مردم زیادی داغدار شدند؛ اما کسی نفهمید.
صدایشان آن‌قدر آهسته بود که همان‌جا، زیر آوارها ماند.
کاش می‌شد کاری کرد...
اما همیشه نمی‌شود.



---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #24
فراموش شده...

صداها برایم ناآشناست. حتی نگاه‌ها قبلاً این‌گونه نبود، شاید هم بود، فقط من توجه نمی‌کردم. اما حس می‌کنم هر لحظه این نگاه‌ها برایم تازه‌تر می‌شود. اما چندان هم بد نیست. من چیز زیادی از دست نمی‌دهم، بلکه این محبتی است از خدا برای دردهایی که به من داده است. مگر نه، فراموش کردن زخم‌ها و کینه‌ها چندان هم بد نیست. مثل این می‌ماند که مادری فراموش کند فرزندش را در جنگ از دست داده یا عاشقی از یاد ببرد لبخند عشقش را.

اما یک چیز این محبت بسیار بد است. آن هم این است که هر بار فراموش می‌کنم، دیگران چقدر از من بدشان می‌آید. مثلاً نگاهشان، هرگاه که عادی می‌شود، فراموش می‌کنم. باز همان نگاه‌های سرد که سنگ را هم ذوب می‌کند نصیبم می‌شود. گاه هم نگاهشان گرم می‌شود، نسیم تابستانه‌هایی مرا می‌دزدند. نمی‌دانم این همه نفرت از کجا می‌آید، اما باز هم خوب است.
اما من از چشمان خود درد را می‌بینم، اما دلیل درد را فراموش کرده‌ام. شاید من کسی بودم که عزیزش را از دست داده و فراموش کرده یا مرا ترک کرده‌اند. من که نمی‌دانم چه شده، فقط چشمانم هر لحظه بی‌جان‌تر می‌شوند و رنگ روشنشان رو به تیرگی می‌رود. نمی‌دانم دردم از چیست، اما ندانستن بهتر از دانستن بود.

گاه شعر می‌گفتم: «مانند کودکی شده‌ام که در جمعی انبوه بدون مادر است»، یا مثل کسی که کفش‌هایش پاره است. من دنیا را داشتم بدون خاطرات، جهان را داشتم بدون تفکر. می‌خواستم به چه فکر کنم؟ هرچقدر فکر می‌کردم، به سیاهی مطلق می‌رسیدم. انگار در یک تونل تاریک تنها گیر افتاده بودم، با نوری کم در انتهای آن. اما هرچقدر به سمتش می‌رفتم، نور کمتر می‌شد، مانند خودم. هر بار که کمی خاطره جمع می‌کردم، فراموشم می‌شد.

زندگی کردن برایم همین قدر مبهم و سخت بود. شاید هم قدرش را نمی‌دانستم.مثل فردی شده بودم که در لاتاری برنده شده، همزمان با آن فهمیده بود چیزی تا مرگ نمانده و میان خوش‌شانسی و بد‌شانسی مانده‌ام.....


زندگی را زندگی کردم بدون فهمیدن. شکست را فراموش کردم. درد را هم فراموش کردم. پس ایرادی ندارد.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #25
سیاهی

او در منجلاب اسیر شده بود. مانند تکه‌ای پارچه سفید که در میان انبوهی پارچه‌های سیاه افتاده بود و به سختی پیدا می‌شد. دلش رنگارنگی می‌خواست، اما در میان چیزی پنهان شده بود که از آن فراری بود. او داشت سفیدی خود را از دست می‌داد و هر لحظه تیره‌تر و سنگین‌تر می‌شد. اما تیرگی، آن‌قدر که فکر می‌کرد بد نبود. کم‌کم لذت می‌برد از این سنگینی، طوری که با شوق بیشتر خود را در میان آن‌ها پنهان کرد.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #26
من موازی شده‌ام با درد، با فریادی از نخواستن‌ها، از دیدن طلوعی که موازی شده است با رایحه‌ی دردناک. و شعف دارم از نبودن ابدی هوای زندگی خود که بانوای مردد از امید پر شده است. وهر ثانیه می‌خندد به روزگار من. سخت است این نخواستن و خواسته شدن.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #27
(حرف درونم )

درون من یه دختره...
دختری که برعکس ظاهرش، پر از اشعار خاص و حرفای نگفته‌ست، اما کسی اونو نمی‌بینه.
همه فقط اون ظاهر شاد و بی‌خیال منو می‌بینن؛
دختری که انگار گذشته رو گذاشته کنار و از آینده هم دست شسته.
اما واقعاً گذاشتم کنار؟
نه... معلومه که نه.
همیشه دلم می‌خواد برگردم عقب...
یه‌جورایی بجنگم، یه‌جورایی عوض کنم...
ولی نمی‌شه...
واقعا نمی‌شه...

وقتی ازم می‌پرسن حال دلت چطوره؟
دختر کوچولوی درونت چی می‌خواد؟
هیچ جوابی جز «نوشتن» تو ذهنم نمیاد.

راستش من حتی تو بچگی هم یه دختر کوچولوی واقعی نبودم...
گاهی دلم می‌خواد باشم؛
گاهی خودمو جای دخترای داستانام می‌ذارم،
می‌نویسم،
دلم می‌خواد بیدارش کنم...
اما نمی‌تونم.
پس به جاش می‌نویسم...

نوشتن رو دوست دارم؟ معلومه که دوست دارم.
نوشتن برام یعنی موفقیتی که هیچ‌وقت تو زندگی واقعی بهش نرسیدم.
با نوشتن، فاصله‌هام با خودم کمتر می‌شه.
با نوشتن، شادی و امید میاد تو دلم.

اما اگه یه روز نتونم بنویسم چی؟
شاید اون روز، جسمم زیر خاک باشه...
یا اسیر باشم
توی دستای ناامیدی...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #28
بیم دارم از نبودن‌های مکرر؛
که سایه‌ی شهر را برایم تاریک کرده.
آسوده نباشم،
تا زمانی که شایعه‌ی نبودنت را جار می‌زنند.
و امّا، صد حیف...
که تو نمی‌فهمی مهرِ من به تو،
مانند رایحه‌ی باران است.
و چه مبهم است نبودنت؛
زیرا که من هنوز،
در فکر اینم که پاقدمِ کسی برایم خوش نبوده.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #29
خرابه‌ها
خانه‌های آواره، با تن بی‌جان افرادی که بر آن‌ها افتاده بودند، فضای سنگینی را روایت می‌کرد.
رنگ قرمز خون بر زمین خاکی، حکم نقاشی را داشت؛ نقاشی که خالقش هیچ درکی از هنر ندارد و تنها لذت را برگزیده است.
اگر می‌توانست، دست می‌برد و تمام خانه‌ها را روی هم می‌گذاشت؛ اما جان افراد را نمی‌شد بازگرداند. نمی‌شد دردی که هنگام مرگ چشیدند، بیهوده باشد.
جلوتر می‌رود. پایش روی چیزی فرود می‌آید: عروسک است، یا شاید دختری که شبیه عروسک است.
خون روی چشمانش توی ذوق می‌زند. همان‌جا کنارش می‌نشیند، دست می‌برد و روی صورتش می‌کشد، بارها و بارها؛ و هر بار، قلبش سنگ‌تر می‌شود.
تفنگش را بیرون می‌آورد، روی سرش می‌گیرد، و با لبخند، ماشه را می‌کشد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
17
بازدیدها
942
پاسخ‌ها
163
بازدیدها
7K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین