. . .

در دست اقدام رمان خاکستر در میان آب |مرضیه کاویانی پویا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. تاریخی
رمان خاکستر در میان آب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، تاریخی
ناظر: @Nargess128
خلاصه: آتش هیچ‌گاه در آب شعله‌ور نمی‌شود. آب همیشه با نرمی خود قلب او را تسخیر می‌کند و او را خاموش، اما وای بر روزی که آتش بر آب نفوذ کند و قلب آرام او را شعله‌ور سازد! چه می‌شود...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #21
پارت نوزدهم


---

مهاوا سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:

ـ قبول، اما باید حواستون جمع باشه. توی قصر کلی تله است، حتی توی بیشتر اتاق‌ها! شما فقط سه نفر هستید، در حالی که افراد حارث بیش از هزار نفرن و همشون تعلیم دیدن!

ـ تو نگران نباش، ما کارمون رو بلدیم!

این را آرتن می‌گوید.
مهاوا لبخندی می‌زند و زیر لب زمزمه می‌کند:

ـ امیدوارم موفق بشید و سالم برگردید!

قرار رفتنشان به قصر دو شب دیگر بود.
در نیمه‌های شب، هر کدام باید سه بخشی را که احتمال داشت نقشه در آن باشد، می‌گشتند، بلکه آن را پیدا کنند...

وقت رفتن به قصر رسیده بود.
آرتن نگاهش را به تومان که کنار مهاوا ایستاده بود داد و اخمی بر چهره نشاند که صدای نارتا را کنار گوشش شنید:

ـ چقدر این لباس‌ها بهت میاد... فقط یه ایرادی داره!

ـ چه ایرادی؟

ـ خب، یکم ترسناک شدی، مخصوصاً با این نقاب سیاه!

آرتن لبخند می‌زند و دستش را روی سر خواهرش می‌گذارد، آرام فشار می‌دهد و با لبخند می‌گوید:

ـ خوبه که اینطوری ازم می‌ترسند و سمتم نمیان!

نارتا با این حرف لبخند می‌زند، که صدای سیاوش می‌آید، با ناراحتی ساختگی می‌گوید:

ـ کسی نیست به من توجه کنه... اون هم زمانی که این‌همه زیبا شدم!

این حرفش باعث می‌شود نارتا سمتش برگردد، لبخند بزند و به چشمانش خیره شود.
آن دو چشم قهوه‌ای‌رنگ برای نارتا مانند یک شکلات گرم بودند... اما با این حال، نگاهش را از او می‌گرداند و باز به آرتن می‌دهد و ادامه می‌دهد:

ـ آرتن اونقدر زیبا شده که هیچ کس دیگه‌ای به چشم نمیاد!

این حرفش را به دروغ گفته بود.
نمی‌خواست میان سیاوش و آرتن حرفی پیش بیاید، یا آرتن به سیاوش حسادت کند، چراکه هنوز از سیاوش رنجیده بود.

اما حرفش باعث می‌شود قلب سیاوش بشکند...
او خود را تماماً برای نارتا می‌دانست، اما نارتا به خاطر خشنودی آرتن این حرف‌ها را می‌زد.

می‌خواست از او دور شود، زودتر از خانه خارج شود، اما صدای آرتن مانع شد:

ـ صبر کن، سیاوش... من که می‌دونم نارتا اینطور می‌گه که من ناراحت نشم، ولی ته دلش یه چیز دیگه است.

و بعد، سمت نارتا ادامه می‌دهد:

ـ اما تو به خاطر هیچ‌کس با سیاوش بد نشو! اون طور که دوست داره باش، و من نمی‌خوام مانع بشم.

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #22
پارت نوزدهم


---

حرف آرتن برای سیاوش مانند برگشت احترام و عشق بود، که همین باعث لبخندش شد.
نگاه نارتا روی سیاوش آمد و به لبخند باز شد، لبخندی از جنس عشق!

***

نگاه توهان روی سیاوش و آرتن بود و با اخم هر دو را نگاه می‌کرد.
دست خودش نبود، اما آرتن را رقیب خودش می‌دید—و آرتن از این رقابت خبر نداشت.

نگاه خیره‌ی سیاوش باعث شد نگاهش را به پایین بیندازد و بگوید:

ـ نباید از در اصلی وارد قصر بشیم.

ـ از در پشتی بریم بهتره؟

این را آرتن گفت که توهان سری تکان داد.

ـ نه، حیاط قصر حالت مثلث داره. ورودی قصر پر از سربازه، و در پشتی هم از دو طرف محافظت شدید می‌شه.
حتی از در ورودی هم ورود به قصر سخت‌تره.

اما اگر از روی دیوارهایی که سمت غرب قصر راه دارند و روبه‌روی مطبخ قصر هستند بریم، راحت‌تر می‌تونیم وارد بشیم مخصوصااینکه اگر با لباس آشپزها وارد بشیم...

فکر خوبی بود، اما پرریسک هم بود.
باید لباس‌هایشان را عوض می‌کردند، و همین زمان زیادی از آن‌ها می‌گرفت.

اما با این حال، نه سیاوش و نه آرتن فکر بهتری نداشتند.
پس موافقت کردند که به روش توهان وارد قصر شوند.

آرام و بی‌صدا سمت دیوارهای قصر به حرکت درآمدند.
روی دیوارها پر بود از مشعل‌های آتش، و کنار هرکدام یک نیزه بود که سه طرف داشت.

آرتن با تعجب به نیزه‌ها نگاه کرد.
اولین بار بود که با دقت آن‌ها را می‌دید و معنی‌شان را نمی‌دانست.

همان‌طور که نگاهش به آن‌ها بود، صدای توهان را شنید که گفت:

ـ رسیدیم... اول خودم وارد می‌شم.

و بعد دستش را به سمت کوله‌ای که روی دوشش بود برد و چیزی از آن بیرون آورد.
یک طناب بود، روی آن چنگک وجود داشت.

وقتی آن را بیرون آورد، به سمت عقب حرکت کرد و آن را روی دیوار انداخت.
و بعد از اینکه از محکمی آن مطمئن شد، بالا رفت.

آرتن به سیاوش نگاه کرد، و بعد جلو رفت و خودش هم از طناب بالا رفت.
وقتی به دیوار رسید، پرش زد و خود را در حیاط قصر انداخت.

نگاهی انداخت و متوجه شد که توهان به دیوار تکیه داده تا دیده نشود.
او هم همین کار را کرد.

وقتی سیاوش هم به آن‌ها ملحق شد، به سمت مطبخ قصر رفتند.

حیاط قصر بیش از اندازه بزرگ بود، اما با این حال زیبا نبود.
دیوارهای قصر به رنگ خاکستری بودند.

بیشتر قسمت‌های قصر پر بود از درختچه‌های عجیب—درختچه‌هایی که رویشان تیغ داشت و رنگ برگ‌هایشان زرد بود.
بوی نامطبوعی داشتند.

بویشان مثل سیب‌زمینی گندیده بود، و همین برایش عجیب بود...
چرا که اولین بار بود این نوع گیاه را می‌دید.

وقتی از حیاط عبور کردند، به دری کوچک رسیدند که عرض کمی داشت، اما بلند بود.

صدای توهان آمد:

ـ اینجا مطبخه، همین‌جا لباس داره.
این موقع شب اکثر آشپزها خوابند و می‌تونیم لباس عوض کنیم.
هر کدوم جای مورد نظر رو بگیریم، و بعد از گشتن، هر کس که نقشه رو پیدا کرد، با همون سوت اعلام کنه.

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #23
پارت بیستم


و بعد، هر سه وارد مطبخ شدند...

بعد از عوض کردن لباس‌هایشان، هرکدام به سمتی که از قبل قرار بود بروند، حرکت کردند.

آرتن نگاهش را به اطراف داد و سمت زیرزمین به راه افتاد.
بعید می‌دانست که نقشه در آنجا باشد، اما مهاوا می‌گفت زیرزمین پر از وسایل است و ممکن است برای گمراهی، نقشه را آنجا گذاشته باشند.

طبق نقشه، از پله‌هایی که درون قصر بودند، می‌شد به زیرزمین راه پیدا کرد.
آرتن با احتیاط از مطبخ خارج شد و سمت قصر راه افتاد.

همه جا خلوت بود و فقط چند خدمه را در حال تمیزکاری دید، و این کمی عجیب بود...

داخل قصر که شد، اطراف را نگاه کرد.
متوجه دو سرباز شد که کنار راه پله‌ها ایستاده بودند.
سمت جلو حرکت کرد که صدای یکی از سربازها او را به خود آورد.

ـ هی، کجا میری؟

کلافه سمتش برگشت و نگاهش را به سرباز روبه‌رویش داد.
قد کوتاهی داشت، سرش تاس بود، و چشمان سبزرنگش برق می‌زد.

ـ میرم زیرزمین تا دیگ بیارم.

از حرف خودش تعجب کرد، چون اولین چیزی را گفت که به فکرش آمده بود.

با این حرفش، سرباز ابرویی بالا داد و روبه سربازی که دورتر ایستاده بود، نگاه کرد و گفت:

ـ تو برو، منم الان میام!

و بعد، سمت آرتن قدم برداشت.

ـ این وقت شب دیگ برای چیه؟

ـ نمی‌دونم، سرآشپز خواست دیگ ببرم براش...
اگه می‌خوای، خودت هم باهام بیا.

سرباز سری تکان داد و خودش جلوتر به سمت راهرویی که در قصر بود و به پله‌های زیرزمین می‌رسید، راه افتاد.
آرتن هم بی‌میل به دنبالش حرکت کرد.

وقتی به پله‌ها رسیدند، آرتن دست برد و خنجرش را از زیر لباسش بیرون آورد.
با احتیاط قدم برداشت.

خواست با خنجر به پهلوی سرباز ضربه بزند، که صدای او باعث شد خنجر را پنهان کند.

ـ با این هیکلت بهت نمیاد که دستیار سرآشپز باشی...
بیشتر بهت می‌خوره که سرباز باشی.

آرتن با بی‌میلی خندید و چیزی نگفت.

دوباره صدای سرباز آمد:

ـ البته لابد شهامتش رو نداشتی!

این حرفش باعث ریشخند آرتن شد.
قدمی جلو رفت و او را صدا زد:

ـ یه لحظه برگرد!

برگشتن سرباز مصادف شد با مشت خوردنش توسط آرتن!

سرباز خواست سمتش یورش ببرد، که آرتن پاهایش را بالا برد و محکم روی شکمش کوبید.
با این کارش، سرباز روی زمین افتاد.

آرتن سمتش رفت، پاهایش را روی دستان سرباز فشار داد و گفت:

ـ سرباز حارث شدن شهامت نمی‌خواد، بلکه بی‌وجودی می‌خواد!

و بعد سمتش خم شد، خنجرش را روی شکم سرباز فرو کرد.
صدای عربده‌ی سرباز بلند شد، که آرتن با دست، صدایش را خفه کرد...

بعد از اینکه بدن مرد را به کناری کشید و پنهان کرد، به سمت زیرزمین به راه افتاد...

وقتی که رسید، نگاهش را به سرتاسر زیرزمین داد.
بزرگ بود، پر از وسیله، بوی نم می‌داد، و غبارآلود بود...

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #24
پارت بیست یکم






---

مهاوا گفته بود که افراد زیادی از این‌جا محافظت می‌کنند، اما این‌طور نبود؛ و این موضوع آرتن را به شک می‌انداخت.
با این حال، خود را به بی‌خیالی زد و سعی کرد به هیچ اتفاقی فکر نکند، فقط کاری را که برایش به این‌جا آمده بود انجام دهد.

با این فکر، قدمی به جلو برداشت و زیر پاهایش را با دقت بیشتری نگاه کرد.
جای بزرگی بود، پر از وسایلی مثل دیگ، چاقوهای بزرگ، و چوب‌هایی که رویشان تیغ وجود داشت.
در آن میان، یک صندوقچه بزرگ نیز خودنمایی می‌کرد.

با دیدن صندوقچه، به سمتش قدم برداشت.
وقتی رسید، دست برد تا آن را باز کند، اما قفل بود؛ یک قفل بزرگ رویش زده شده بود.
با دیدن قفل، دستش را بالا برد تا به صندوقچه ضربه بزند، اما وقتی دید آهنین است و شکستن آن غیرممکن، لحظه‌ای مکث کرد.

نگاهش به سمت چاقوهای بزرگ و بعد چوب‌هایی رفت که شبیه گرز بودند.
با دودلی، سمت چوب‌ها رفت، یکی از آن‌ها را برداشت و به سمت صندوقچه برگشت.
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
ـ می‌تونم... انجامش می‌دم، اونم به‌خاطر انتقام.

سپس دستانش را بالا برد و با تمام توان بر صندوقچه کوبید.
ضربه‌ی اول، صدای ناخوشایندی به وجود آورد و قفل کمی ترک برداشت.
این بار، قدمی به عقب برداشت، چوب را محکم‌تر در دست گرفت، آن را به عقب برد طوری که تا پایین پاهایش رسید،
و بعد با قدرت بیشتری به صندوقچه ضربه زد.

این‌بار، قفل کامل باز شد.
با باز شدنش، آرتن نیشخندی زد و درِ صندوقچه را گشود؛ اما با دیدن محتوای درون آن، قلبش فرو ریخت.

یک مار بزرگِ قرمز با سری عظیم، داخل صندوقچه حلقه زده بود.
با دیدنش، چند قدمی عقب رفت، اما مار با صدایی وحشتناک خود را از صندوق بیرون کشید.
موجودی عظیم، با ظاهری عجیب و ترسناک...
چنین چیزی تا آن لحظه نه دیده بود، نه حتی شنیده بود.

مار، پس از لحظه‌ای، با نگاهی مرموز دور خودش چرخید و بعد با سرعت به سمت آرتن یورش برد.
آرتن جاخالی داد و با دو، خودش را به یکی از چاقوها رساند، آن را برداشت و به‌سمت مار برگشت.
قصد داشت با چاقو به او ضربه بزند.

اما انگار مار نیّت او را فهمیده بود؛ با سرعت، به سمتش حمله کرد و دور پاهایش حلقه زد.

با این حرکت، آرتن چاقو را بالا برد و ضربه‌ای زد،
اما در کمال ناباوری، هیچ اتفاقی نیفتاد!
مار ذره‌ای هم تکان نخورد. فقط فشارش را بیشتر کرد.

آرتن تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد.
دید چشمانش تار شده‌اند.
لحظه‌به‌لحظه امیدش کمتر می‌شد…
شکست؟ فریب؟ یا پایان؟

چشمانش در حال بسته شدن بود که صدای چند مرد را شنید…
انگار دقیقاً کنار سرش بودند… صداهایی واضح و نزدیک.
با شنیدن
آن‌ها، اندکی هوشیار شد.
دستش را بالا برد..

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #25
پارت بیست دوم




مار را با دستانش گرفت؛ مار روی دستش حلقه زد.
درد در تمام تنش پیچید.
«آخ!» بلندی گفت، اما با همان درد جان‌فرسایی که در دستش ایجاد شده بود، دستش را بالا برد و آن را به زمین کوبید.

با این کار، مار از روی دستانش رها شد و دور خودش پیچید.
آرتن سمتش هجوم برد و بی‌اختیار، مار را اسیر دستانش کرد.

وقتی مار را گرفت، دستش را سمت دم آن برد و در هوا چرخاندش.
مار سنگین بود، اما با وجود خشمی که در وجود آرتن زبانه می‌کشید، سنگینیِ مار به چشم نمی‌آمد.

بعد از چرخاندن مار، آن را به دیوار کوبید.
صدای بلندی ایجاد شد،
مار روی زمین افتاد و دیگر تکان نخورد.

آرتن لنگ‌لنگان سمتش رفت.
مار را نگاه کرد؛ سرش کاملاً خونی شده بود،
چشمانش از حدقه بیرون زده بودند.

با دیدنش، آرتن لبخندی زد و روی زمین نشست.

وقتی نشست، شلوارش را بالا زد و به پایش نگاه انداخت.
تمام پایش کبود شده بود؛
تا جایی که یادش می‌آمد، مار او را نیش نزده بود؛ فقط حلقه بسته بود به دور پاهایش.

دستش را جلو برد، روی کبودی‌ها گذاشت.
درد امانش را برید و فریادی زد.
پایش به‌شدت درد می‌کرد؛
حس می‌کرد استخوان‌های پایش شکسته‌اند.

صدایی، او را به خود آورد.
صدا انگار از زیر پاهایش بود... همهمه‌ای خفه.

با سختی بلند شد و گوش تیز کرد تا بهتر بشنود.

صدا انگار از پشت کمدی بود که در زیرزمین قرار داشت.
سمتش رفت و گوشش را روی دیوار گذاشت.
حالا صدا را بهتر می‌شنید.

با شنیدن آن، لبخندی زد.
دستش را برد تا کمد را کنار بزند،
اما سنگین بود. فقط کمی توانست آن را جابه‌جا کند.

حال که پایش آن‌طور شده بود، توان ایستادن نداشت.
سری تکان داد و کلافه به دیوار تکیه داد.

باید فکری می‌کرد... این‌طور نمی‌شد.

به اطرافش نگاه کرد تا شاید چیزی برای کمک پیدا کند،
اما هرچه با چشم گشت، چیزی به‌دردبخور پیدا نکرد.

با این وضع، تنها یک راه به ذهنش رسید؛
این‌که کمد را هل دهد تا روی زمین بیفتد.

با این فکر، دست‌به‌کار شد و همین کار را کرد.

وقتی کمد روی زمین افتاد،
صدای شکستن شیشه، فضا را پر کرد .

بعد از آن، بوی تند و سوزان، هوا را فرا گرفت و باعث شد چشم‌هایش شروع به سوزش کنند.

به شیشه‌های شکسته نگاه کرد؛
مایعی سبز رنگ از آن‌ها روی زمین ریخته بود.

کمی نزدیک شد و بو کشید،
اما متوجهِ نوع ماده نشد.

همان‌طور که نشسته بود، صدایی نامشخص از بالا آمد؛
مثل اینکه صدای افتادنِ کمد تا طبقه‌ی بالا هم رسیده بود.

پس بلند شد و به دیواری که چند لحظه پیش، کمد جلویش را گرفته بود نگاه کرد.

حالا، یک درِ چوبی نمایان شده بود.
پس زیرزمین اصلی‌ که مهاوا از آن حرف می‌زد، این‌جا بود…
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #26
پارت بیست سوم

در چوبی را باز کرد و به منظره‌ی روبه‌رو خیره شد.
پله‌های شکسته داشت و عرض آن باریک بود.
رنگ پله‌ها سیاه بود،
و این‌ها همه با هم فضای خوفناکی را ایجاد کرده بودند.
بوی نم در این‌جا بیشتر بود و گرمای زیادی حس می‌شد.

آرتن با احتیاط قدم برداشت و به سمت پایین رفت.
هرچقدر پایین می‌رفت، صداهای ناواضحی به گوشش می‌رسید،
صداهایی که متعلق به افراد زیادی بودند.

کمی پایین‌تر که رفت، توجهش به درِ ورودی و دو نگهبانی که کنار در ایستاده بودند جلب شد.
دو نگهبان، که هر دو قد بلندی داشتند و هیکلی بودند.
اما یکی از آن‌ها ریش‌های بلندی داشت و سرش تاس بود،
دیگری موهای بلندی داشت و رنگ موهایش قهوه‌ای بود،
با چشمانی آبی‌رنگ که اصلاً زیبا نبود و حس بدی را به آرتن منتقل می‌کرد.

با دیدنشان قدمی عقب برد،
دست برد و وقتی خیالش از خنجرش مطمئن شد، پایین رفت.
قصد مبارزه با آن دو را داشت.

وقتی که در دیدِ مستقیم آن دو قرار گرفت، متوجهش و
فردی که تاس بود، قدمی جلو برداشت و با صدای تقریباً بلند فریاد زد:
ـ هی! تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ نکنه می‌خوای کشته بشی؟

آرتن چشمانش را به او دوخت و با لحنی تمسخرآمیز صدایش را بالا برد:
ـ هی! به‌جای حرف زدن، جلو بیا بجنگ… هههه، البته آدمای بزدل همیشه حرف می‌زنن به‌جای جنگیدن...

حرف آرتن او را به آتش کشید.
طوری که بدون فکر، تبری که در دست داشت را بالا برد و سمت آرتن یورش برد.

با این حرکتش، آرتن خودش را عقب کشید، جاخالی داد
و بعد، خنجرش را در دست گرفت و پرش زد به طرف پاهای او.

مرد، به‌خاطر حرکت عجیب آرتن، موفق به عکس‌العمل نشد،
و همین باعث شد خنجر روی پاهایش فرو بیاید و روی زمین بیفتد.

آرتن بلند شد و لگد محکمی به او زد،
که صدای قهقهه‌ای توجه‌اش را جلب کرد.

به عقب برگشت، چهره‌ی مردِ چشم‌آبی را نگاه کرد که دیوانه‌وار می‌خندید.
آرتن در سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت.

وقتی خنده‌هایش تمام شد، رو به آرتن گفت:
ـ بابت شکستِ او خوشحال نباش… اون یه فردِ ضعیفه!

آرتن پوزخندی زد:
ـ مثل تو!

با این حرفش، مرد سری تکان داد و قدمی جلو رفت.
پاهایش را از هم باز کرد و تبرش را در هوا چرخاند.

او هم مثل آن مرد، تبر در دست داشت.
با این تفاوت که تبرش بزرگ‌تر بود و می‌دانست چطور با آن کار کند.
طوری تبرش را می‌چرخاند که به آرتن امکان جلو رفتن و مبارزه را ندهد،
اما خودش، هر بار که تبر را می‌چرخاند، قدمی جلو می‌آمد.

از همه چیز، بیشتر خنده‌هایش روی اعصاب آرتن بود.

با این حال، سعی کرد خونسرد باشد و درست رفتار کند.
پس قدمی عقب رفت و با احتیاط، تبرِ فردِ تاس را که بی‌هوش شده بود در دست گرفت.

به مردِ چشم‌آبی خیره شد و حرکاتش را زیر نظر داشت،
که به یک‌باره، مرد جلو آمد،
تبر را بالا برد تا روی سرِ او بزند.

آرتن جاخالی داد،
اما مرد تبر را سمتش پرت کرد،
که باعث شد روی پاهای او بیفتد…

درست روی انگشتان پاهایش؛
همان پایی که از قبل آسیب دیده بود...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #27
پارت بیست چهارم

همین باعث شد با درد روی زمین بیفتد.
با زمین افتادنش، صدای خنده‌های آن مرد شروع شد.
همین باعث شد خشم در تمام وجودِ آرتن بیدار شود.

او آدمِ باخت نبود؛
حداقل می‌خواست بجنگد و بعد بمیرد، نه این‌که روی زمین بنشیند و منتظر شود که حریفش کی قصد کشتن او را دارد.

با همین فکر، خنجرش را که با پرت شدنش کمی آن طرف‌تر افتاده بود، نگاه کرد و با سرعت سمتش خیز برداشت و آن را در دست گرفت.

خواست به عقب برگردد که دستی از پشت گردنش را گرفت و او را بلند کرد.
ـ لعنتی، می‌کُشمت.

خنجرش را بالا برد و در همان حالت، روی پهلوی مرد کوبید.
صدای عربده‌ی دردناکِ مرد بلند شد.

با شنیدن صدایش، آرتن لبخندی زد و ضربه‌ی بعدی را محکم زد؛
طوری که با همان ضربه، مرد روی زمین افتاد.

آرتن از جا بلند شد و به خون روی خنجر نگاهی کرد، پوزخندی زد و جلوتر رفت.
خون را با لباسِ مرد پاک کرد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ نمی‌خوام این خنجره با خونِ شما آلوده بشه.

بعد بلند شد و سمتِ درِ چوبیِ دوم رفت.
در را که باز کرد، این‌بار پله نبود؛
یه راهروی باریک بود که خالی‌خالی بود.

این کلافه‌اش می‌کرد...
پس قرار بود کی به اون زیرزمینی لعنتی برسه؟
اصلاً حالِ سیاوش چطور بود؟

سعی کرد به خودش مسلط باشه و فقط به جلو حرکت کنه؛
فعلاً به چیزی فکر نکنه.

پس قدمی جلو گذاشت،
اما با همون قدم اول، درد بدی داخل استخوان‌های پاش پیچید که باعث شد پاش پیچ بخوره و روی زمین بیفته.

با افتادنش روی زمین، فریادی کشید و شروع به ناسزا گفتن به خودش کرد:
ـ نه نه... بلند شو، احمق!

اما دردِ پاش زیاد بود.
و علاوه بر ماری که بهش آسیب رسونده بود، حالا زخمی هم شده بود.

اصلاً اگر جلوتر باز محافظ قرار داشت، چطور باید می‌جنگید؟
چشم‌هاشو روی هم گذاشت... دوست داشت بخوابه و بعد بلند شه.

اما همین‌که چشم‌هاش روی هم رفت، صدای جیغِ مادرش و اون صحنه به خاطرش آمد.
با این فکر، چیزی در درونش لرزید...

چیزی که ربطی به قبلش نداشت.
حس می‌کرد روحش به خروش افتاده.
و همین باعث شد پاهاشو به حرکت دربیاره و بلند بشه.

اون می‌خواست انتقام بگیره...
اصلاً انتقام گرفتن چیزی بد نبود؛

همین انتقام باعث می‌شد زورش به بدنِ آسیب‌شده‌اش برسه،
بلند بشه و بجنگه...
نه به خاطر خودش، نه فقط برای بقا...

با این فکرها، سمت جلو قدم برداشت.
هر قدمی که برمی‌داشت، دردِ پاش آروم‌تر می‌شد؛
اما ذهنش آشفته‌تر...
طوری که قادر بود صدها نفر رو بکشه.

آره، اون می‌کُشت...
هرکس که جلوش قرار می‌گرفت، می‌کُشت.

جلوتر که رفت، درِ بزرگی دید که باز بود، و صدای چند نفر داخلش شنیده می‌شد.
صدای همهمه بود.

کمی جلوتر رفت و از لای در نگاه کرد؛
پنج نفر آدم دید، همشون تنومند بودن و زنجیر به‌دست.

با دیدن‌شون، خودش رو عقب کشید.
حدس می‌زد زیرزمین اصلی، همین‌جاست...

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #28
پارت بیست پنجم



نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد چطور باید پنج نفر آدم را با این پا ناکار می‌کرد.
در ذهنش چندین بار حمله‌ی خودش را تصور کرد،
ولی هر بار شکست می‌خورد.

یک‌بار از پشت چاقو می‌خورد،
بار دیگر تصور می‌کرد که چند نفری بر سرش ریخته‌اند و او را ناکار کرده‌اند.
با این افکار عصبی شد و سعی کرد طور دیگری وارد عمل شود.

اگر با آن‌ها تن‌به‌تن می‌جنگید، امکان برد در این مبارزه را داشت.
اما آن‌ها احمق نبودند که تن‌به‌تن به مبارزه بیایند،
وقتی می‌توانستند در چند لحظه کارش را تمام کنند!

پس باید آن‌ها را از هم جدا می‌کرد
و وادار به مبارزه‌ی تن‌به‌تن می‌کرد.
با این فکر، لبخندی روی لبش آمد.

او به راهرو نگاه کرد؛
راهی برای پنهان شدن نداشت.
به بالای سرش نگاه کرد.

درِ چوبیِ زیرزمین بزرگ بود و بالایش از چوب و آهن بود؛
می‌توانست خودش را آن‌جا آویزان نگه دارد.

با این فکر، پیراهنش را بیرون آورد و جلو رفت.
آن را پاره کرد و روی پله‌ها گذاشت،
و بعد برگشت.

سعی کرد بدون تولید هیچ صدایی، بالا برود و آن‌جا پنهان شود.
او وقت اشتباه کردن نداشت؛
یک اشتباه یعنی به فنا رفتن.

با هر زحمتی بود، بالا رفت و روی در ایستاد.
و بعد طبق نقشه‌ای که در سر داشت،
یکی از کفش‌هایش را بیرون آورد
و سمت پله‌ها پرت کرد،
که صدای نسبتاً بلندی ایجاد کرد

با صدای بلند، یکی از مردهای داخل فریاد زد:
ـ دوتاتون برید بیرون، ببینید چه خبره!

با صدای مرد، آرتن خودش را عقب کشید و تا جایی که می‌توانست، به در تکیه داد. از تایِ درِ ، دو مرد هیکلی با زنجیرهای بلندی که در دست داشتند بیرون آمدند. به اطراف نگاهی انداختند که یکی از آن‌ها گفت:
ـ صامد، اون‌جا رو ببین، یه کفشه...

سپس جلو رفتند و به خون ریخته شده روی پله‌ها نگاه کردند. رد خون‌ها تا روی همان پله‌ها ادامه داشت، و شاید این از شانس خوب آرتن بود. با دیدن خون، نگاهی به هم انداختند و به سمت پله‌های بالا رفتند.

وقتی آرتن از رفتنشان مطمئن شد، بی‌صدا و آهسته پایین آمد و به سمت پله‌ها رفت. اگر می‌شد، باید درِ ورودی این‌جا را قفل می‌کرد تا نتوانند وارد شوند. با این فکر، به سمت در قدم برداشت. ردی از آن دو نبود؛ پس در را بست و از داخل چفتش را کشید.

سپس دوباره پایین رفت که یکی از آن مردها را بیرون دید. عقب ایستاد و دنبال فرصتی بود که بدون درگیری او را بزند. مرد اطراف را نگاه کرد و با صدای کلافه گفت:
ـ کجا رفتید؟

و بعد عقب گرد کرد تا وارد زیرزمین اصلی شود. آرتن دوست نداشت از پشت حمله کند؛ این کار را نامردی می‌دانست. ولی توان مبارزه نداشت و قصدش این بود که او را فقط بی‌هوش کند، آسیبی به او نزند؛ چون عادت نداشت با فریب، کسی را از میدان خارج کند.

با این فکر سمتش دوید و قبل از اینکه مرد بتواند واکنشی نشان دهد، با دسته‌ی آهنین خنجر روی گیجگاهش محکم کوبید. با این کار، مرد روی زمین افتاد. آرتن با لبخند نگاهش کرد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ اینم از سومی... فقط دوتا موند!

سمت مرد هم شد؛ او را سمت دیوار کشید و با زنجیری که در دست خود مرد بود، دست‌وپایش را بست. نگاهی به خنجر دست خودش انداخت، آن را نزدیک قلبش برد. این خنجر تنها سلاح برای او نبود؛ بلکه خاطره‌ای بود و یک تکه از پدرش که برایش گذاشته بود و باور داشت قدرت پدرش در این خنجر نهفته است و همیشه به کمکش می‌آید.

با این فکر، امید دیگری در جانش نشست و با قدرت بیشتری سمت در رفت. می‌توانست آن‌دو را شکست دهد... ایمان داشت!

وارد که شد، نگاهی به دو مردی که داخل بودند انداخت. آن دو که متوجه آرتن شدند، از روی صندلی‌ها بلند شدند و زنجیرها را در دست گرفتند. آرتن نیشخندی زد و خنجرش را محکم در دست گرفت و نظاره‌گر آن دو شد؛ می‌خواست اول واکنش آن‌ها را ببیند.

یکی از مردها کمی جلوتر آمد و زنجیرش را شروع به چرخاندن دور سرش کرد. دیگری جلوتر آمد، قصد داشت پشت به آرتن بایستد و این را از نوع راه رفتنش می‌شد تشخیص داد. با این حال، آرتن عقب رفت و فاصله‌ی کمی با دیوار ایجاد کرد. با این حرکتش، مرد پوزخندی زد و جلو آمد و زنجیرش را به سمت آرتن هدف گرفت و پرت کرد.

با این کار، زنجیر بلند شد و به سینه‌ی آرتن کوبیده شد. درد زیادی وجود آرتن را فرا گرفت و باعث شد عربده‌ای بلند سر دهد...

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #29
پارت بیست ششم

درد مثل گاو وحشی به او حمله ور شد.
به قدری درد به جانش چیره شده بود که حتی بازماندن چشمانش کار سختی بود.
تصویرِ مرد با آن خنده‌های پرتمسخرش هر لحظه واضح‌تر می‌شد.

سری تکان داد تا کمی حواسش جمع شود.
دیگر آخرِ کار بود؛ تا این‌جا آمده بود و حالا در زیرزمین اصلی بود،
و همین باعث می‌شد زمین نیفتد، حتی اگر خودش می‌خواست مانندِ سنگ‌ریزه‌های کوچک در زیر خاک دفن شود.
قلبش نمی‌توانست بپذیرد...

دستانش حصار محکمی روی دسته‌ی خنجر ایجاد کرد،
و پاهایش با توان بیشتری روی زمین نشست.

مرد جلو آمد؛ قصد داشت ضربه‌ی آخر را به آرتن بزند،
اما آرتن خودش را به سمت زمین کشید
و بعد خنجرش را روی شکمِ مرد فرود آورد.

خونِ مرد روی دستِ آرتن ریخت؛ گرم بود، لَجِز،
و همین باعث شد صدای عربده‌اش زیاد جلب توجه نکند...

این‌بار چاقو محکم کشیده شده بود،
طوری که خون زیادی روی زمین ریخت،
و بعد از چند لحظه، جسمِ مرد روی زمین افتاد.

آرتن نگاهش را از او گرفت
و به آخرین فردی که قرار بود کشته شود، داد.

دستانش می‌لرزید؟
او درست دیده بود؛ دستانِ مرد به لرزه آمده بود
و قدم‌هایش آهسته به عقب می‌رفت.

سعی داشت ترسش را پنهان کند،
اما چندان موفق نبود.

آرتن با لذت نگاهش کرد
و بعد سرش را به طرف شانه‌اش خم کرد.
نیشخندی زد و خونسرد گفت:
ـ نترس... اگه آروم باشی، قول می‌دم دردت نگیره.

حرف‌های آرتن برایش آزاردهنده بود.
زنجیر را بالا برد، در هوا چرخاند؛
سعی داشت به آرتن راه ندهد...

اما او دیگر راه را بلد شده بود.
شیوه‌ی مبارزه‌ی بیشترشان شبیه هم بود،
منتها با قدرت بدنی متفاوت .
اما برای آرتن شکستِ دادن نفر آخر برایش آسان
بود ،مثلِ مسیری ناشناس بود
که اول سخت و آزاردهنده است،
اما بعد که یادش می‌گیری، فقط کلافه‌ات می‌کند.

حال، او هم کلافه بود.
می‌خواست زودتر نفر آخر را هم شکست دهد.
دلش می‌خواست زودتر از این‌جا خارج شود
و خودش را به یک خواب دعوت کند،
تا خستگی‌ای که مانندِ لباس‌های خیس بر تنش چسبیده بود، کنده شود...

با این فکر، سری تکان داد
و قدمی عقب برداشت،
که مرد از تعجب ابرویش بالا پرید...

اما آرتن قصد داشت حرکتی را بزند
که سال‌ها برایش تمرین کرده بود،
اما هیچ‌وقت در مبارزه‌ی واقعی از آن استفاده نکرده بود...

قدم که عقب برداشت، روی زمین خم شد،
نفس عمیقی کشید
و بعد از روی زمین جهش زد؛
قصد داشت روی سرِ مرد بیفتد و با چاقو ضربه‌ای به سرش بزند.

مرد که قصدش را فهمید، شروع کرد به تندتند چرخاندنِ زنجیر دور خودش.
چرخیدنِ زنجیرهای بلند در هوا تاب می‌خوردند؛
صدای شلاق‌مانند داشتند.

اما در همان لحظه، خنجر روی شانه‌اش فرود آمد،
حس کرد تیزیِ خنجر در گوشتِ تنش فرو رفته بود طوری که حس می‌کرد به استخوان‌هایش رسیده.

عربده‌ی بلندی سر داد،
که آرتن چاقو را کشید، رو به پایین آورد،
صدای برش خوردنِ تن آن مرد را شنید،
اما برایش مهم نبود.
و بعد چاقو را محکم ازتنش بیرون کشید،
که مرد زمین افتاد.

روی زمین، خون زیادی ریخته شد.
آرتن سمتش قدم برداشت،
نگاهی به چشم‌های بسته‌ی مرد انداخت،
و بعد خم شد، دستش را جلوی بینیِ او گرفت.

جان داده بود.

آرتن کمی دلش سوخت؛
از ترسی که قبل از مرگ از او دیده بود.

اما یک لحظه با خودش فکر کرد
همین فرد چقدر از مردمِ عادی را کشته؟
پس خودش این سرنوشت را انتخاب کرده.

با این فکر، سمتش خم شد
و در گوشِ مردی که دیگر نمی‌شنید، زمزمه کرد:
ـ در زندگیِ بعدی، سعی کن از کشتار دور باشی...

و بعد بلند شد.
صورتش گرم شده بود و تنش داغ بود.

به زیرزمین نگاهی کلی انداخت؛
هیچ چیز در این‌جا نبود جز اسلحه.
یعنی چیزی توجهش را جلب نمی‌کرد.

ممکن بود تمام این مبارزه‌ها برای هیچ باشد؟

با این فکر، دستانش مشت شد...
که صدای پای زیادی را از بالا شنید.

باید فکری می‌کرد؛
از این‌جا خارج می‌شد، چون دیگر توانِ مبارزه نداشت.

اما نمی‌توانست همین‌طور برود؛
باید آن نقشه و آن کلید را پیدا می‌کرد،
حداقل به‌خاطر خون‌هایی که ریخته بود...

روی زمین نشست،
دقیق به اطراف نگاه کرد.

یک زیرزمین که کلِ سلاح در آن بود
و یک صندوق چوبیِ بزرگ که رویش چاقوهای بزرگ قرار داشت.

خودش بود... آن صندوقچه‌ی چوبی.

بلند شد، سمتش رفت
و چاقوها را روی زمین گذاشت.

درش باز شد؛
جای تعجب داشت که قفل نبود.

وقتی بازش کرد، خالیِ خالی بود.
اخم‌هایش در هم گره خورد
و ع×ر×ق سردی روی پیشانی‌اش نشست.

از حرص، دندان‌هایش را روی هم گذاشت،
طوری که یک لحظه حس کرد دندان‌های پایینش در حال خرد شدن هستند...

دست سمتِ داخلِ صندوق برد،
شروع کرد به ضربه زدن؛
انگار زیرش خالی بود.

با این فکر، پا بالا برد،
ضربه‌ی محکمی زد
که تهِ صندوق شکست.

و بعد صندوقِ کوچکی دید.
با اشتیاق بیرونش آورد.


درش قفل بود.
خواست بشکندش،
که صدای ضربه‌های محکمی را شنید.

صندوق را در دست گرفت؛
باید از این‌جا بیرون می‌زد.

وقتی رسید، درش را باز می‌کردند...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #30
پارت بیست هفتم


جعبه را محکم گرفت.
صداهای محکمی که به در می‌خورد با صدای تپش‌های قلبش آمیخته شده بود و ذهنش را پر می‌کرد از افکار پوچ.
باید از کجا فرار می‌کرد؟
درِ ورودیِ زیرزمین مسدود شده بود و امکان مبارزه هم نداشت.
و این طبقه راهِ فرارِ دیگری نداشت.

روی زمین نشست، سرش را به دستانش تکیه داد.
صداها کم‌کم داشت محو می‌شد.
بدنش داغ‌تر از کوره‌ی آتش بود؛
هم ذهنش و هم خودش تسلیم شده بودند،
اما قلبش هنوز نه.
محکم می‌کوبید، سعی در بیدار کردنش داشت...

پدر.
آن لحظه که همه‌چیز به آخر رسیده بود،
نسیمی سرد روی صورتش نشست
و بعد صدایی در ذهنش انعکاس پیدا کرد:
«یه مرد موقعِ شکست هم در حال مبارزه‌ست. وایستاده به پایان می‌رسه.»

صدای پدرش بود.
انگشتان دستش به حرکت درآمد
و بعد پاهایش از زمین جدا شدند.

به اطراف نگاه کرد.
دوباره نسیمِ خنکی که روی صورتش می‌آمد را حس کرد.
در بسته بود.
اینجا هم بن‌بست بود.

پس راهِ دیگری در این‌جا وجود داشت.
با این فکر، انگشتِ دستش را با آبِ دهانش خیس کرد
و بعد بیرون آورد و سعی در ردیابی کردنش کرد.

و بعد به سمت جلو، سمتِ همان تخته‌چوبی که کنارِ اسلحه‌ها بود، قدم برداشت.
جلو که رسید، نگاهی کلی به تخته انداخت.
ترک خورده بود.

جعبه را زمین گذاشت
و شروع به هُل‌دادنش کرد
که تخته‌چوبی کنار رفت و روی زمین افتاد.

با جدا شدنش از دیوار، پنجره‌ی بزرگی نمایان شد
و لبخند روی لبش آمد.

هوا نزدیکِ صبح بود.
خورشید در حال طلوع بود.
شب رو به پایان بود.

جعبه را گرفت، درِ پنجره را باز کرد.
انگار که این‌بار خبر با او بود.

زیرزمین در طبقه‌ی زیرین بود.
بیرون که آمد، سوت را بیرون کشید و در آن فوت کرد
که صدایی شبیه به شیهه‌ی اسب تولید کرد.

بعد از علامت دادن، به سمت دیواری که از آن آمده بودند حرکت کرد...

اینجا خلوت بود.
سربازی نبود.
انگار که همه سمتِ عمارت رفته بودند.

به دیوارها که رسید، دو سرباز را دید.
موقع ورود، سربازی نبود.

خواست سمتشان برود
که در همان لحظه دستی روی شانه‌اش نشست
و بعد صدای سیاوش:
ـ همین‌جا بمون. من و ت
وهان مبارزه می‌کنیم!

آرتن سکوت کرد و ساکت عقب کشید.
خسته بود...
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین