پارت نوزدهم
---
مهاوا سری به نشانهی تأیید تکان میدهد و میگوید:
ـ قبول، اما باید حواستون جمع باشه. توی قصر کلی تله است، حتی توی بیشتر اتاقها! شما فقط سه نفر هستید، در حالی که افراد حارث بیش از هزار نفرن و همشون تعلیم دیدن!
ـ تو نگران نباش، ما کارمون رو بلدیم!
این را آرتن میگوید.
مهاوا لبخندی میزند و زیر لب زمزمه میکند:
ـ امیدوارم موفق بشید و سالم برگردید!
قرار رفتنشان به قصر دو شب دیگر بود.
در نیمههای شب، هر کدام باید سه بخشی را که احتمال داشت نقشه در آن باشد، میگشتند، بلکه آن را پیدا کنند...
وقت رفتن به قصر رسیده بود.
آرتن نگاهش را به تومان که کنار مهاوا ایستاده بود داد و اخمی بر چهره نشاند که صدای نارتا را کنار گوشش شنید:
ـ چقدر این لباسها بهت میاد... فقط یه ایرادی داره!
ـ چه ایرادی؟
ـ خب، یکم ترسناک شدی، مخصوصاً با این نقاب سیاه!
آرتن لبخند میزند و دستش را روی سر خواهرش میگذارد، آرام فشار میدهد و با لبخند میگوید:
ـ خوبه که اینطوری ازم میترسند و سمتم نمیان!
نارتا با این حرف لبخند میزند، که صدای سیاوش میآید، با ناراحتی ساختگی میگوید:
ـ کسی نیست به من توجه کنه... اون هم زمانی که اینهمه زیبا شدم!
این حرفش باعث میشود نارتا سمتش برگردد، لبخند بزند و به چشمانش خیره شود.
آن دو چشم قهوهایرنگ برای نارتا مانند یک شکلات گرم بودند... اما با این حال، نگاهش را از او میگرداند و باز به آرتن میدهد و ادامه میدهد:
ـ آرتن اونقدر زیبا شده که هیچ کس دیگهای به چشم نمیاد!
این حرفش را به دروغ گفته بود.
نمیخواست میان سیاوش و آرتن حرفی پیش بیاید، یا آرتن به سیاوش حسادت کند، چراکه هنوز از سیاوش رنجیده بود.
اما حرفش باعث میشود قلب سیاوش بشکند...
او خود را تماماً برای نارتا میدانست، اما نارتا به خاطر خشنودی آرتن این حرفها را میزد.
میخواست از او دور شود، زودتر از خانه خارج شود، اما صدای آرتن مانع شد:
ـ صبر کن، سیاوش... من که میدونم نارتا اینطور میگه که من ناراحت نشم، ولی ته دلش یه چیز دیگه است.
و بعد، سمت نارتا ادامه میدهد:
ـ اما تو به خاطر هیچکس با سیاوش بد نشو! اون طور که دوست داره باش، و من نمیخوام مانع بشم.
---