. . .

در دست اقدام گل‌های بی‌تابوت |مرضیه کاویانی پویا

تالار دلنوشته کاربران
رده سنی
  1. بزرگسالان
عنوان: سکوتی تا ابد
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: تراژدی

مقدمه:
...
نمی‌شود بروی، در حالی که کسی همین نزدیکی‌ها دارد برایت جان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #11
دلنوشته: فریادِ خاموش

کاش می‌توانستم فریاد بزنم...
آن‌قدر بلند، که صدایم سقف آسمان را بشکافد
و فریادم برسد به عرشه‌ی خدا.

اما نمی‌شود...
هر بار که می‌خواهم فریاد بزنم،
صدایی درون سرم نجوا می‌کند:
«سکوت کن...
مبادا دیوانه‌ات بخوانند!
سکوت کن...
دنیا
همین است...»
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #12
دلنوشته: تظاهرِ آرام

به خدا که دلم پرواز می‌خواهد…
دلم رفتن می‌خواهد،
رفتن به جایی دور،
جایی که نه صدایی باشد،
نه نگاهی،
نه زخم زبانی...

حالم خوب نیست…
اما اگر گله کنم، می‌گویند: کفر است!
این هم خودش دردی‌ست…
این هم نوعی بیچارگی‌ست.

حال من خراب است،
اما چه می‌توانم بکنم؟
باید تظاهر کنم…
تظاهر به خوب بودن،
تا در میان
گرگان،
رسوا نشوم.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #13
دلنوشته: شرمِ خود

شرمنده‌ی خودم شده‌ام…
زیر خودم را،
میان دستان خودم
تکه‌تکه می‌کنم،
آن‌هم بی‌رحمانه.

آن‌قدر حس شرمندگی دارم
که نمی‌توانم
در آینه نگاه کنم…

دلم گریه می‌خواهد…
دلم یک آغوش امن…
دلم یک ل
بخند بی‌دلیل…
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #14
دلنوشته: بغضی که نمی‌شکند

شده دلت گریه بخواهد
اما نتوانی گریه کنی؟
شده بغض،
بغل بگیرد گلوی بی‌نوایت را؟
شده چشمانت لبریز از اشک شود
اما مغز فرمان رها شدن ندهد؟

من حالا
در همین حس و حال غرقم…
دلم گریه می‌خواهد،
دلم رفتن می‌خواهد،
اما تنم محکوم است…

محکوم به ماندن.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #15
می‌دونی چیه؟
گاهی وقتا باید گذشت... باید رد شد.
چون مهم نیست چقدر تلاش می‌کنی،
وقتی نمی‌شه، یعنی نمی‌شه!
دنیا بعضی وقتا باهات لج می‌کنه،
هرچی می‌دوی، عقب‌تر می‌افتی...
پس بی‌خیال!
بذار دنیا هرکاری دلش خواست بکنه،
ما هم یاد می‌گیریم
یه‌جور دیگه خوشحال
باشیم...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #16
خسته‌ام...
اما انگار هیچ‌کس نمی‌خواد باور کنه.
هیچ‌کس نمی‌فهمه که من دیگه نمی‌تونم...
دیگه جونِ جنگیدن ندارم،
نه توان مقابله دارم، نه دل موندن...
فقط دلم یه آغوش می‌خواد،
یه نفر که بی‌حرف، بی‌قضاوت،
با نگاهش بگه:
"من باهاتم... خسته نباشی
عزیزم."
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #17
ترس من از تاریکی نیست... از آدم‌هاست.
تاریکی فقط سایه‌ها نیست… سرچشمه‌ی ترس منه.
هر وقت توی کوچه‌ای خلوت و تاریک قدم می‌ذارم،
حس می‌کنم قراره اتفاقی بیفته.
انگار کسی پشت سرمه…
نه، مطمئنم که هست.
حتی وقتی تنها توی خونه‌م، یا جلوی آینه می‌خوام لبخند بزنم…
همیشه فکر می‌کنم اون پشت سرمه.
اون... همون آدم.
همون کوچه.
همون روز لعنتی.

هیچ‌کس نبود کمکم کنه.
قدم‌هامو تند کردم، اما اون رسید.
و حالا فقط یه خاطره نیست،
یه کابوسه که باهامه،
توی خواب، توی بیداری…
توی تنهایی، حتی توی شلوغی.
ترسم فقط از تاریکی نیست…
از آدم‌هاست.
از اون اتفاق،
از اون سکوت لعنتی.
چون تنها گناه من همین بود… ترس و سکوت.
و حالا…
من موندم و یه دنیای تاریک،
پر از سایه‌هایی که
هیچ‌وقت ازم جدا نمی‌شن.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #18
با تو، کامل می‌شم...

همیشه وقتی دلم می‌گرفت، با خودم می‌گفتم:
«پس تو کجایی؟ چرا نیستی؟»

اما بعد از یه‌سری اتفاقات، نشونه‌هایی ازت می‌دیدم.
اون لحظه‌ها تو دلم می‌گفتم:
«دیدی؟ نگاهش هنوز باهاته… کمک کرد.»

اما امان از وقتی که دوباره توی دردسر می‌افتادم…
اگه حل شدنش طول می‌کشید،
باز شروع می‌کردم به غر زدن، به شکایت کردن…

اما تو…
بازم کمکم می‌کردی.
با اینکه می‌دونستی ممکنه بعدش فراموشت کنم.
اما همیشه بودی.
توی همون شب‌هایی که گریه می‌کردم…
توی اون لحظه‌هایی که از تنهایی خفه می‌شدم،
تو بودی که بغلم می‌کردی، بی‌صدا، بی‌منت…
و آروم توی گوشم می‌گفتی:
«من هنوز کنارتم.»

تو توی تموم خاطراتم بودی…
هستی…
و همیشه هوامو داشتی، بدون اینکه چیزی بخوای.
فقط بودی.

پس حالا می‌خوام بهت بگم:
من با تو کامل می‌شم.
با تو حالم خوب می‌شه.
با تو روشن می‌شم.
و بی‌تو…
من یه آدمِ تیره‌و‌تارم.


---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #19
روایت عاشقی...

مرا به جرم عاشقی محکوم می‌کنند...
عاشقی که معشوقش را هرگز ندیده،
اما آوایش را شنیده،
نامش را زمزمه کرده،
و هر جمعه،
دلش بی‌قرارتر می‌شود برای دیدارِ "ماه" خویش...


_ تو بیا...
حال من، حال این جهان را خوب کن.
بی‌تو این بارانِ غم، پایان نمی‌گیرد.
مگر می‌شود دردی باشد،
اما درمانی نه؟
این جمعه هم نیامدی...
منِ خانه‌خراب، هنوز ندیدمت...

هر بار حال این جهان را می‌بینم،
دستم را بر سر می‌کوبم و زیر لب می‌گویم:
"امشب، حالِ معشوق خراب است..."
تو بیا تا دلم آرام بگیرد.
تو بیا...
تا این بارانِ غم، سرانجام تمام شود...


_ اگر نیایی،
بارانِ خون پایان نمی‌یابد.
تو بیا، ای جانِ من...
بگذار برایت یار باشم،
خطایم را نادیده بگیر،
می‌دانم که در عاشقی، خطا جایز نیست،
اما تو بیا...

اگر بیایی،
آوای جهان لبریزِ خنده می‌شود.
اگر بیایی،
فرشتگان دیگر به پرواز نیاز ندارند...


اگر بیایی...
جهان، روشن می‌شود،
پر از نور،
پر از
خنده...
(آه...)
معشوقه‌ی جهان...
تو بیا...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #20
جمعه که می‌شود...

جمعه که می‌شود، دلم می‌گیرد...
و هرچه به غروبش نزدیک‌تر می‌شوم، دلشوره‌ی عجیبی در جانم می‌نشیند.
قبلاً فکر می‌کردم تقصیرِ خودِ جمعه‌ست؛
فکر می‌کردم جمعه، دلگیر است…
اما حالا می‌دانم:
جمعه، بغضِ تمام هفته‌ست...

غروبِ جمعه، وقتِ عاشقی‌ست.
وقتی انگار صدای کسی در دلم می‌پیچد؛
کسی که هر هفته مرا صدا می‌زند،
و بی‌صدا، از من می‌خواهد به سمتش بروم...

جمعه‌ها، دلم می‌خواهد در خیابانی شلوغ قدم بزنم،
می‌خواهم میان آدم‌ها بگردم و
در نگاه‌هایشان دنبالت بگردم…
شاید گمشده‌ام را،
در نگاه کسی بیابم…

اما نمی‌توانم.
دلم گریه می‌خواهد…
گریه برای نبودنِ تو،
برای دلتنگیِ بی‌پایانِ من...

و می‌دانم،
تو هم جمعه‌ها بی‌قراری…
این را از صدای بغض آسمان،
از بارانی که
بی‌بهانه می‌بارد،
می‌فهمم...
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
17
بازدیدها
942
پاسخ‌ها
163
بازدیدها
7K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

بالا پایین