پارت اول
صدا… صدای یک دختر!
سرش را میچرخاند و به آن طرف عمارت نگاه میکند.
دختری را میبیند که شوکه به او خیره شده است.
به حال او کارش تمام است.
چشمهایش بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمد.
***
– تو نمیتونی اینو اینجا نگه داری، برات دردسر میشه! بفهم، بچه که نیستی!
با صدای بالای سرش به هوش میآید و اولین چیزی که میبیند، آن چهره است.
چهرهای که برای او مانند دیو میماند.
با چشمهای خشمگین خیره میشود، در آن چشم سیاه.
مردی که با دیدن چشمهای باز بیمار، خوشحال میشود و بیخبر از همهجا، با شادی آشکار میپرسد:
– به هوش اومدی؟ خیلی خوشحالم.
بعد از آن، صدای زن دیگری شنیده میشود:
– اگر بانوی من نبود، شما به دست سربازها میافتادید. باید متشکر باشید!
اما او چیزی نمیبیند. حتی از حرفهایشان هم سر درنمیآورد.
فقط آن چشمها را میبیند.
و وای که با دیدنشان، غرق در خشم و غم میشود!
سری تکان میدهد. دوست داشت زودتر از این عمارت برود.
پس نگاهی به هر دو میاندازد.
– من باید برم. درخواست کمک نکردم که الآن بابتش تشکر کنم.
با این حرف، مهر سکوت و بهت بر لبهای هر دو میزند.
سپس بیتفاوت بلند میشود و میخواهد با آن پهلوی زخمی بهسمت در برود که صدای آن دختر بلند میشود:
– لطفاً صبر کنید! من ازتون انتظار تشکر ندارم و برای دل خودم بهتون کمک کردم.
الآن هم نرید، امشب بمونید، فردا برید. اینطوری براتون بهتره!
– بانوی من!
– تو هیچی نگو، خواهش میکنم!
اما او توجهی به دخترک مقابلش ندارد.
نگاهی تمسخرآمیز به هر دو میاندازد.
میخواهد بهسمت بیرون برود، حتی نیمی از در را باز میکند که صدای چند نفر را میشنود:
– پادشاه دستور داد کل اتاقهای عمارت رو بگردیم! گفت اگه پیداش نکنیم، ما رو اعدام میکنه!
– من فکر میکنم همین نزدیکیهاست.
با اون پهلوی زخمی نمیتونه جای دوری رفته باشه!
با شنیدن حرفهایشان، قدمی عقب میرود.
کلافه، برمیگردد و به
آن دو که با غرور نگاهش میکردند، چشم میدوزد.
---