. . .

در دست اقدام رمان خاکستر در میان آب |مرضیه کاویانی پویا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. تاریخی
رمان خاکستر در میان آب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، تاریخی
ناظر: @Nargess128
خلاصه: آتش هیچ‌گاه در آب شعله‌ور نمی‌شود. آب همیشه با نرمی خود قلب او را تسخیر می‌کند و او را خاموش، اما وای بر روزی که آتش بر آب نفوذ کند و قلب آرام او را شعله‌ور سازد! چه می‌شود...
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,104
پسندها
7,769
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
313
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,213
امتیازها
133

  • #3
پارت اول
صدا… صدای یک دختر!
سرش را می‌چرخاند و به آن طرف عمارت نگاه می‌کند.
دختری را می‌بیند که شوکه به او خیره شده است.
به حال او کارش تمام است.

چشم‌هایش بسته می‌شود و دیگر چیزی نمی‌فهمد.

***

– تو نمی‌تونی اینو اینجا نگه داری، برات دردسر می‌شه! بفهم، بچه که نیستی!

با صدای بالای سرش به هوش می‌آید و اولین چیزی که می‌بیند، آن چهره است.
چهره‌ای که برای او مانند دیو می‌ماند.
با چشم‌های خشمگین خیره می‌شود، در آن چشم سیاه.

مردی که با دیدن چشم‌های باز بیمار، خوشحال می‌شود و بی‌خبر از همه‌جا، با شادی آشکار می‌پرسد:

– به هوش اومدی؟ خیلی خوشحالم.

بعد از آن، صدای زن دیگری شنیده می‌شود:

– اگر بانوی من نبود، شما به دست سربازها می‌افتادید. باید متشکر باشید!

اما او چیزی نمی‌بیند. حتی از حرف‌هایشان هم سر درنمی‌آورد.
فقط آن چشم‌ها را می‌بیند.
و وای که با دیدن‌شان، غرق در خشم و غم می‌شود!

سری تکان می‌دهد. دوست داشت زودتر از این عمارت برود.
پس نگاهی به هر دو می‌اندازد.

– من باید برم. درخواست کمک نکردم که الآن بابتش تشکر کنم.

با این حرف، مهر سکوت و بهت بر لب‌های هر دو می‌زند.
سپس بی‌تفاوت بلند می‌شود و می‌خواهد با آن پهلوی زخمی به‌سمت در برود که صدای آن دختر بلند می‌شود:

– لطفاً صبر کنید! من ازتون انتظار تشکر ندارم و برای دل خودم بهتون کمک کردم.
الآن هم نرید، امشب بمونید، فردا برید. این‌طوری براتون بهتره!

– بانوی من!

– تو هیچی نگو، خواهش می‌کنم!

اما او توجهی به دخترک مقابلش ندارد.
نگاهی تمسخرآمیز به هر دو می‌اندازد.
می‌خواهد به‌سمت بیرون برود، حتی نیمی از در را باز می‌کند که صدای چند نفر را می‌شنود:

– پادشاه دستور داد کل اتاق‌های عمارت رو بگردیم! گفت اگه پیداش نکنیم، ما رو اعدام می‌کنه!

– من فکر می‌کنم همین نزدیکی‌هاست.
با اون پهلوی زخمی نمی‌تونه جای دوری رفته باشه!

با شنیدن حرف‌هایشان، قدمی عقب می‌رود.
کلافه، برمی‌گردد و به
آن دو که با غرور نگاهش می‌کردند، چشم می‌دوزد.

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
313
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,213
امتیازها
133

  • #4
پارت دوم
---


با قدم‌های محکم به سمت‌شان قدم برمی‌داشت و نگاهش را با خشم به آن چهره دوخته بود.
– منو باید از اینجا خارج کنی!

– حتماً؛ اما الآن نه!

– چرا الآن نه؟ دلیلی داره!

– مثل این‌که خوابی. الآن مگه اوضاع رو نمی‌بینی؟ همه دنبالت راه افتادن.
اصلاً اگر من نبودم، الآن کشته شده بودی!

نگاهش را با خشم به او دوخت.
– اشتباه کردی که نجاتم دادی؛ حالا باید تاوانشو بدی!

با این حرفش، هر دو ترسیده و متعجب از وقاحت او را نگاه کردند.
نگاهش را به زنی که کنارش ایستاده بود دوخت. لباس‌هایش نشان می‌داد که خدمتکارش باشد.

– تو برو پایین، یه نگاه بنداز، ببین پایین چه خبره!

زن، نگاه ملالت‌باری به بانوی خود انداخت و با سرِ پایین افتاده به سمت در رفت.
بعد از رفتنش، آن دو تنها شدند. دختر جوان با ناراحتی گفت:

– به جای تشکر کردن، من موقعیت خودم رو به خطر انداختم که حالا این‌طور وقیحانه منو تهدید کنی؟!

ریشخند او باعث عصبانیت بیشتر دختر شد، اما سعی کرد خوددار باشد.

– هر اشتباهی تاوانی داره.
تو اشتباه کردی که جون خودت رو به خطر انداختی و باعث نجات من شدی؛ حالا باید تاوانشو بدی و هر طور که شده منو از این قصر بیرون ببری.

– باشه، می‌برمت. نه این‌که ترسیده باشم، نه؛ فقط نمی‌خوام که با دیدنت حالم بد بشه.

این حرفش برای هر کسی ناراحت‌کننده بود؛ اما برای او یک موفقیت محسوب می‌شد.

خدمتکار وارد شد. با ترس نگاهی به مرد انداخت و گفت:

– بانو، قصر به هم ریخته. قرار شده کل اتاق‌ها رو بگردن، حتی اتاق شما!

مرد نگاهی به پهلوی زخمی‌اش انداخت.
با این زخم نمی‌توانست مبارزه کند.

همان‌طور که غرق در افکارش بود، ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد و نگاه خبیثش را به دخترک ترسیده مقابلش دوخت.

– خب، اگر منو اینجا ببینند، برای شما بد میشه و حتی خیانت تلقی میشه؛ اما اگر کاری که میگم انجام بدید، هم من نجات پیدا می‌کنم، هم شما!

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
313
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,213
امتیازها
133

  • #5
پارت سوم



– منظورت چیه؟

قدمی جلوتر رفت و حالا کاملاً روبه‌رویش ایستاد.

– یعنی من تو رو تا بیرون از عمارت گروگان می‌گیرم.
این‌طوری هم من جان سالم به در می‌برم، هم تو!

خدمتکارش خواست مخالفت کند و چیزی بگوید، اما صدای دخترک جوان حرفش را در دم خفه کرد.

– تو چیزی نگو! اگر اتاق رو بگردند و متوجه بشن، من خائن محسوب می‌شم.
پس باید به حرفش گوش بدیم.

سپس نگاهش را به مرد دوخت.

او قدمی جلوتر آمد و پشت سر دختر قرار گرفت.
خنجرش را که همیشه زیر لباسش پنهان می‌کرد، بیرون آورد و زیر گلوی دخترک گذاشت.

رو به خدمتکار، با صدای بلند گفت:

– زود در اتاق رو باز کن؛ اگر نمی‌خوای اربابت بمیره، در رو باز کن!

خدمتکار با دستی لرزان به سمت در رفت و آن را باز کرد.
در دل، مرد را لعنت کرد.

با باز شدن در، مرد خنجر را کمی روی گلوی دختر فشار داد که صدای دختر بلند شد:

– نکنه می‌خوای منو بکشی؟

– اگر بهت احتیاج نداشتم، حتماً این کار رو می‌کردم.

و بعد به جلو حرکت کردند.
با خارج شدن‌شان از اتاق، چند نفر از خدمتکارها آن‌ها را دیدند و صدای جیغ‌شان بلند شد:

– وای خدای من، بانو رو گرفتن!

با سر و صدایشان، همهمه‌ای در قصر پیچید؛ اما مرد با چهره‌ای خونسرد، از پله‌ها پایین آمد.

سربازها دورشان جمع شده بودند.

– از بانو فاصله بگیر!

صدای خنده‌ی مرد بلند شد.

– برید کنار، وگرنه بانو رو می‌کشم!

صدای لرزان دختر بلند شد:

– برید کنار، اگر منو بکشه، شما هم باهاش کشته می‌شید!

با این حرفش، سربازها کمی عقب‌تر رفتند که صدای یکی از آن‌ها بلند شد:

– فرمانده توهان آمد، برید کنار!

با کنار رفتن‌شان، مردی نمایان شد.

قامت بلندی داشت و موهای مشکی‌اش که روی ابروهایش را گرفته بود، او را خشن‌تر نشان می‌داد.

صدای فریادگونه‌اش بلند شد:

– به چه حقی بانو رو گروگان گرفتی؟!

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
313
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,213
امتیازها
133

  • #6
پارت چهارم



– منظورت از حق چیه؟!
به نظر من، به جای این حرف‌ها برو کنار، وگرنه می‌کشمش!

با این حرف، توهان قدمی عقب رفت.

– باشه، می‌تونی بری؛ اما قبلش بانو رو آزاد کن!

– هه! چرا فکر می‌کنی مثل خودت احمقم؟
ولش کنم که حمله کنید؟ نه، من و بانوی شما با هم تا بیرون قصر می‌ریم و بعد اون‌جا رهاش می‌کنم، این رو بهت قول میدم!

با این حرفش، توهان کلافه شد.
می‌خواست گردن مرد مقابلش را خرد کند، اما صدای دختر مانع از خشم بیشترش شد و جای خشم، ترس به جانش افتاد.

– ولش کن، وگرنه منو می‌کشه!
همین حالا هم دارم عذاب می‌کشم، به حرفش گوش بده!

نگاهش را به او دوخت و سری تکان داد.

– باشه؛ اما من پشت به شما میام، خودم تنها.

مرد پوزخندی زد.

– بیا، حتماً بیا! اما الآن راهم رو باز کن.

توهان به سربازها اشاره کرد تا راه را باز کنند و بعد خودش هم کنار رفت.

مرد همراه با دختر جلوتر به راه افتادند.
دختر در دل آرزو می‌کرد که مرد سالم برسد؛ اما دلیل آرزویش را نمی‌دانست.

***

وقتی از قصر دور شدند، مرد نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن سیاوش لبخند زد.
دخترک را روی زمین رها کرد.

با این کارش، توهان جلو آمد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید؛ اما همان لحظه سیاوش از پشت بام به زمین پرید و روبه‌روی آن‌ها فرود آمد.

– تو برو، من این‌جا هستم!

مرد دستی به شانه‌ی سیاوش کشید و با قدم‌های آهسته از آن‌جا دور شد.

***

سرش درد می‌کرد و به خاطر خون‌ریزی زیاد، دیدگانش تار شده بود.
خودش را روی تخت انداخت که همان لحظه، صدای عصبی نارتا بلند شد:

– آرتن! ببین با خودت چی‌کار کردی!
اصلاً به من فکر می‌کنی؟

آرتن کلافه نگاهش کرد و چیزی نگفت.
به اندازه‌ی کافی حالش بد بود و حالا خواهرش با حرف‌هایش بیشتر او را عذاب می‌داد.

همان‌طور که به او خیره بود، صدای در و به دنبال آن، صدای سیاوش آمد:

– درود بر آرتن خان!
فکر کردم دیگه کارت تموم شده!

و بعد از حرفش خندید
که با اخم نارتا مواجه شد و با ترس، خنده‌اش را خفه کرد.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
313
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,213
امتیازها
133

  • #7
---
پارت پنجم

آرتن نگاهش را به آن دو داد و بعد سکوت را شکست.

– چه اتفاقی افتاد؟ با اون مرد مبارزه کردی؟

– نه! اون دختر کنارش مانع شد.

– مانع؟ چرا؟ مگه چی کار کرد؟

– بی‌هوش شد. نمی‌دونم از عمد بود یا... .

آرتن حرفش را برید.

– مهم نیست. همشون سر و ته یک کرباسن. از اون پدربزرگش بگیر تا همون سربازی که تو قصره.
اگه دست من بود، همین فردا همشونو سلاخی می‌کردم.

نارتا اخم کرد. ترسید.
نمی‌خواست برادر عزیزتر از جانش خودش را با این افکار نابود کند.
او نمی‌خواست سرنوشت آرتن شبیه سرنوشت خانواده‌شان بشود.

– آرتن، مگه قاتل شدی؟
می‌خوای کل آدمای این سرزمین رو نابود کنی؟ … اصلاً ولش کن.
بیا از این‌جا بریم، سیاوش هم با ما میاد.

و بعد نگاهش را به سیاوش دوخت.

– مگه نه؟

سیاوش لبخندی زد. از فکر نارتا خوشش آمد.
می‌خواست چیزی بگوید، اما آرتن زودتر به حرف آمد:

– من قاتل نیستم.
اما این حاکم مثل ضحاک، هر روز خون مردم بی‌گناه رو می‌ریزه.
من می‌خوام جلوش وایسم.

– آرتن، نکنه اون ضحاکه و تو کاوه‌ای؟!
می‌خوای خودتو به کشتن بدی؟
باشه… اما منم باهات هستم.

و بعد هر سه ساکت شدند.
سکوتشان از غم بود.
هرکدام سرگذشتی دردناک داشتند، نمی‌شد به هیچ‌کدامشان گفت **"خوشبخت."**

آرتن نگاهش را به زمین انداخت.
احساس شرمندگی داشت؛ از خواهرش…
اما نمی‌خواست بی‌خیال شود.
نه به‌خاطر خودش، بلکه به‌خاطر مردم.

از جایش بلند شد و بدون حرف، با همان پهلو، به سمت بیرون رفت و به صدا زدن‌های سیاوش و نارتا توجهی نکرد.

***

به آسمان شب خیره شد.
بغضش گرفته بود… از خیلی قبل‌ترها.
شاید از زمانی که صورت زخمی مادرش و قلب بیرون‌زده‌ی پدرش را دیده بود.

او از همان وقت‌ها بغض کرده بود، و حالا این بغض، به یک انتقام سیاه تبدیل شده بود.

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
313
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,213
امتیازها
133

  • #8
پارت ششم

پاهایش را تکان می‌داد، انگار می‌خواست با این کار بغضش را مهار کند.
نه، اصلاً تصمیم گرفته بود تا زمانی که انتقامش را نگرفته، این بغض را در خود نگه دارد.
و بعد از آن، آن را بشکند و خود را از منجلابی که در آن دست‌وپا می‌زد، خلاص کند.

صدای سیاوش از پشت سرش آمد:

– آرتن، من همیشه کنارتم، مثل یه برادر؛ اما یادت باشه که تنها نمی‌تونی کاری کنی.

آرتن نگاهش را از نقطه‌ای نامعلوم برداشت و آرام؛ ولی محکم پاسخ داد:

– سیاوش، کسی رو جز خودم می‌شناسی که حاضر باشه از جونش بگذره و بخواد پادشاه رو بکشه؟
تو کسی رو سراغ داری؟

سیاوش جلوتر آمد، دستش را روی شانه‌ی آرتن گذاشت:

– سراغ دارم.
خیلی‌ها از ظلم این پادشاه به ستوه اومدن، خیلی‌ها عزیزان‌شون رو از دست دادن.
ما تنها نیستیم؛ اما باید درست پیش بریم، با نقشه!
چون اگه همین‌طوری جلو بریم و فقط کشته بشیم، چیزی جز یه مشت احمق نخواهیم بود.

آرتن نگاهش را به او داد و مستقیم به چشم‌های سیاوش دوخت.

– صبر می‌کنم؛ اما نه زیاد.

***

مشتی محکم بر تنه‌ی درخت کوبید، انگار می‌خواست درد و خشمی را که درونش شعله‌ور بود، خالی کند.
دست‌هایش زخمی شد؛ اما اهمیتی نمی‌داد.
ضربه‌ی بعدی را محکم‌تر زد، بی‌آن‌که درد را احساس کند.

ناگهان صدایی از پشت آمد؛ صدایی آشنا:

– تو دیوانه‌ای!
چرا مثل یه وحشی به جون درخت افتادی؟

آرتن فوراً صدای او را شناخت.
برگشت و نگاهش روی دختر افتاد؛ اما این‌بار خبری از لباس فاخر نبود.
لباس مردانه پوشیده بود، موهایش را روی سرش بسته بود.
نگاهش پر از کنجکاوی بود، انگار خودش هم انتظار نداشت که این‌جا باشد.

دوباره صدایش را شنید:

– تعجب کردی؟
منم تعجب کردم از دیدنت.

چشمانش روی دست‌های زخمی آرتن لغزید.
چند قدم جلو آمد؛ اما همین حرکتش کافی بود تا آرتن سکوتش را بشکند:

– دفعه‌ی پیش درس عبرت نگرفتی؟

دختر لبخندی محو زد:

– نه، چون من یه دختر نترسم!

آرتن با لحنی تلخ و تیز گفت:

– نترس نیستی، فقط احمقی!
درست مثل یه گوسفند که با خوشحالی دنبال قصاب راه افتاده.

حرف‌های سرد او، دختر را در بهت فرو برد.
چرا این‌طور حرف می‌زد؟ چرا حتی از دیدنش خوشحال نبود؟
دلش برای خودش سوخت؛ اما تلاش کرد خودش را نبازد،
شاید اگر بیشتر با او حرف می‌زد، کمی از این یخ سخت آب می‌شد.

– خب، آقای قصاب!
نمی‌خوای قبلش اسمم رو بدونی؟
مثل این‌که نمی‌خوای!
اما خودم بهت میگم.
من مهاوا هستم.

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
313
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,213
امتیازها
133

  • #9
پارت هفتم

– چرا فکر می‌کنی نامی که داری برام مهمه؟

– چون برای من مهمه که بدونم تو چه نامی داری!
از اون روز که دیدمت، ذهنم درگیرشه.
البته اجباری برای گفتنش نیست.

آرتن قدمی جلو رفت و به چشم‌های مهاوا خیره شد.
می‌خواست ترس را در چشمانش ببیند؛ اما در چشم او جز سادگی نمی‌شد چیز دیگری دید.
نگاهش را از او گرفت و خسته گفت:

– برو از این‌جا.
برو و سعی کن دیگه منو نبینی، چون اگر دوباره ببینمت، می‌کشمت.

– می‌خوای منو بکشی؟ خب، بکش!
چرا فقط تهدید می‌کنی؟
اصلاً با من چه مشکلی داری که این‌طور داری باهام حرف می‌زنی؟
من تازه تورو دیدم و هیچ شناختی ازت ندارم.
نمی‌دونم این همه دشمنی از کجا میاد!

– چون همه خونی با اون!

– منظورت از "اون" کیه؟
نمی‌فهمم حرفاتو.

– حارث...

با شنیدن نام پدربزرگش، دلش ریخت.
او همیشه به‌خاطر وجود حارث سختی کشیده بود، حتی در قصر!
و حالا این مرد هم به‌خاطرش او را سرزنش می‌کرد.

آن هم چیزی که خودش نقشی در آن نداشت.
بااین‌حال سکوت کرد.
سپس دوید، محکم دوید.
می‌خواست فرار کند، از آن همه نفرت فرار کند؛
و تا جایی که می‌توانست، دور شود...

***

### یک سال بعد

قدم‌هایش آهسته بود، اما محکم.
صدای توهان را شنید:

– مهاوا، صبر کن!

به سمتش برگشت و به او که با نگرانی نگاهش می‌کرد، چشم دوخت.
آرام، طوری که دردش را پنهان کند، گفت:

– چیزی نشده! باور کن.
اصلاً چرا این همه نگرانی؟
هنوز که اتفاقی نیفتاده!
اون فقط یه پیش‌گویی بود.
این همه نگرانی غیرعادیه، پس ذهنتو درگیرش نکن.

توهان با حرص دستانش را گره کرد.
با عصبانیت دستان مهاوا را گرفت و او را محکم تکان داد.

– مهاوا، تو می‌فهمی چی می‌گی؟
اون زن اون شب گفت اگر کاری کنی، می‌میری!
حالا می‌خوای بری و به اصطلاح اون سنگ رو پیدا کنی؟

– توهان، می‌دونم به‌عنوان یه دوست نگرانی؛
اما اگر نرم، این مردم روزبه‌روز وضع‌شون بدتر می‌شه.
من حواسم هست که چی‌کار می‌کنم و قرار نیست که تنها برم!

– منظورت چیه؟

– یه نفر رو می‌شناسم که قراره مقابل حارث بایسته و شکستش بده!
خب، طبق پیش‌گویی، قراره یه مرد و یه زن این سرزمین رو نجات بدن،
و من فکر می‌کنم اون مرد رو می‌شناسم!

– پس اون مردی که قراره باهاش به سفر بری، من نیستم؟
جالبه!

– توهان، تو به اندازه‌ی کافی شجاع هستی؛ اما دنبال انتقام نیستی!
من دنبال شخصی‌ام که قراره انتقام بگیره.
اون موقع است که می‌تونم این کارو انجام بدم.

توهان دست مهاوا را رها می‌کند.
صدای شکستن قلبش را می‌شنود.
او تمام زندگیش را به‌خاطر مهاوا به خطر انداخته بود و با دزدی از قصر، حکم اعدامش را صادر کرده بود!
اما حالا مهاوا می‌گفت که او به درد مبارزه نمی‌خورد.
اگر این حرف مرگ نبود، پس چه بود؟

– مهاوا، باید به دیدن کسی برم.
برمی‌گردم، تو این‌جا بمون.

– منتظرم.

بعد از رفتن توهان، مهاوا نگاهش را به تک‌درختی که کنار رودخانه بود، دوخت.
تک‌درختی که نشانه‌ی قدرت بود.
سمتش آهسته قدم برداشت.
حالا کنار درخت بود؛
همان درختی که مادرش کاشته بود...

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
313
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,213
امتیازها
133

  • #10
پارت هشتم



با یادآوری مادرش، لبخندی بر لبانش نشست.
دستش را به سمت درخت برد و یک برگ را جدا کرد.
هر سال همین کار را انجام می‌داد—تا یادگاری از مادرش داشته باشد.

یاد مکانی افتاد که سال گذشته آنجا رفته بود.
باخودش فکرکرد ،آیا ممکن است او هم آنجا باشد؟

***

کنار کلبه ایستاد.
سال گذشته او را کنار همین کلبه دیده بود و امیدوار بود هنوز هم اینجا باشد؛
اما کسی نبود…

با این فکر، آهی کشید و قصد کرد از آنجا دور شود.
اما صدایی از پشت سر، مانعش شد.

– تو کی هستی؟!

به سمت صدا چرخید و آن مرد را دید.
خودش بود! همان زخم کنار لبش…

زودتر به حرف آمد:

– دیدم کلبه خراب شده،
گفتم شاید رفتی؛
اما خوشحالم که دوباره می‌بینمت.

– خدای من!
تو چقدر…

حرفش را قطع کرد:

– احمقم!
درسته؛ اما این بار برای کار مهمی اومدم،
کاری که برای تو خیلی ارزشمنده.

– چرا این‌قدر مبهم حرف می‌زنی؟
نمی‌فهمم چی می‌گی.

– چون اینجا امن نیست.
هیچ‌ جای این جنگل امن نیست!

آرتن نگاهش را به مهاوا داد.
منظور او را متوجه نمی‌شد؛
درک گفته‌هایش سخت بود!
اما با این حال، می‌خواست حرف‌هایش را بشنود.

– همراهم بیا؛
ولی قبلش باید چشم‌هات رو ببندم.

مهاوا سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و سپس به آرتن پشت کرد.
آرتن نزدیک شد؛
نمی‌دانست باید از چه چیزی برای بستن چشمانش کمک بگیرد.
اما با دیدن دامن پیراهن مهاوا، خم شد و با خنجری که همیشه همراه داشت،
لباس را پاره کرد…

***

مهاوا چیزی را نمی‌دید و با ترس قدم‌هایش را جلو می‌برد.
آرتن از عقب حواسش بود تا به چیزی برخورد نکند؛
هرچقدر هم که از مهاوا بدش می‌آمد، نباید می‌گذاشت تا او آسیب ببیند.
چون حالا مسئولیتش به عهده‌ی آرتن بود…

مسیر پناهگاه از بین درخت‌های سیب می‌گذشت؛
جایی که پنهان مانده بود و مردم کمی از وجودش خبر داشتند.

صدای مهاوا بلند شد:

– بوی شکوفه میاد…
حس خوبی داره؛ خوش به حالت که می‌تونی ببینی و لمسشون کنی.

– من با این حرف‌ها چشم‌هات رو باز نمی‌کنم، پس خودت رو خسته نکن.

– باشه،
من که نگفتم چشم‌هام رو باز کن؛
گفتم تا لذت ببری از اینکه چشمات بازه.

آرتن در فکرش گذشت که او چقدر آرام و با متانت حرف می‌زند.
اما با این فکر سری تکان داد و به شکوفه‌های سیب نگاه کرد.


در همان لحظه، باد آمد؛

چند شکوفه روی موهای سیاه مهاوا افتادند.

با این اتفاق، نگاه آرتن سمت موهای بلندش کشیده شد.

دلش. خواست دست روی آن شکوفه های که روی موهای او ریخته بود بزند اما با این فکر، دستانش مشت شدند و نگاهش را از او گرفت…

***

نارتا و سیاوش با تعجب به مهاوا نگاه می‌کردند.
از اینکه آرتن او را به اینجا آورده بود، سخت متعجب بودند!

مهاوا نگاهش را به نارتا داد و لبخندی زد.
چهره‌ی نارتا زیبا بود؛
چشمانش سبز نافذ بود و رنگ موهایش خرمایی،
که چهره‌ی او را معصوم‌تر نشان می‌داد.

با صدای آرتن، نگاهش را از نارتا گرفت.

– خب، بگو.
می‌شنوم!

سری تکان داد.
نمی‌دانست از کجا شروع کند؛
می‌ترسید او را به سخره بگیرند…
اما با این حال، گفت:

– من راه نجات این سرزمین رو بلدم.
می‌دونم باید چه کاری انجام بدیم؛
ولی تنها نمی‌تونم…
به کمک نیاز دارم.

– ادامه بده، می‌شنوم.

– خب، حارث قدرتش رو از یه سنگ سیاه می‌گیره.
عجیبه، اما حقیقت داره.
اون روزبه‌روز داره قوی‌تر می‌شه،
و قوی‌تر شدنش باعث نابودی ماست.

این حرفش باعث خنده‌ی هر سه نفر شد،
اما مهاوا ناراحت نشد.
به آن‌ها حق می‌داد.
خودش هم همین بود،
تا زمانی که حقیقت برایش ثابت شد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین