. . .

در دست اقدام رمان خاکستر در میان آب |مرضیه کاویانی پویا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. تاریخی
رمان خاکستر در میان آب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، تاریخی
ناظر: @Nargess128
خلاصه: آتش هیچ‌گاه در آب شعله‌ور نمی‌شود. آب همیشه با نرمی خود قلب او را تسخیر می‌کند و او را خاموش، اما وای بر روزی که آتش بر آب نفوذ کند و قلب آرام او را شعله‌ور سازد! چه می‌شود...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #31
پارت بیست هشتم

توهان و سیاوش آهسته به سمت آن دو حرکت کردند
که یکی از آن‌ها متوجه شد.
دهانش باز شد، می‌خواست فریاد بزند.

توهان که متوجه شد، خودش را با عجله سمتش رساند
و با یک جهش، با داروی دهانش کوبید
که در دم خفه شد!

بعد از این‌که آن دو را ناکار کردند،
آرتن جلو رفت
که سیاوش ناراحت به او نگاه کرد.

وضعیت جسمانیِ خوبی نداشت
و همین که روی پاهایش بود، خودش یک شاهکار بود.

توهان با عجله عقب رفت،
قلابِ طناب را روی دیوار انداخت.
سیاوش هم جعبه را از دستش بیرون کشید،
او را سمتِ طناب هل داد.

آرتن طناب را کشید،
آرام شروع به بالا رفتن کرد.
خونِ پاهایش روی دیوار می‌ریخت، چکه می‌کرد.

سیاوش نگاهش را پایین داد
که صدای عصبیِ توهان بلند شد:
ـ هی، تو هم از اون طناب بالا برو! الان می‌رسن!

سیاوش نگاهش را به طنابِ دوم داد،
بی‌حرف سمتش رفت
و شروع به بالا رفتن کرد.

وقتی روی دیوار رسید،
نگاهش سمتِ آن نیزه‌ها رفت.
مثلِ آن را در چند گوشه‌ی دیگر دیده بود.

برای چه بود؟
اصلاً چه کاربردی داشت؟

با این فکر، دستش سمتش رفت.
سرِ نیزه را کشید.

با این کار، صدای بدی ایجاد شد؛
صدایی مثلِ صدای رعد و برق.

و بعد، دیوار زیرِ پاهایش شروع به باز شدن کرد
که صدای آرتن بلند شد:
ـ بیا پایین! خودتو بنداز پایین!

نگاهش سمتِ دیوار رفت.
زیرِ دیوار پر بود از خرده‌شیشه
و داشت کشیده می‌شد سمتش.

پس دیوارها از درون خالی بودن
و این نیزه‌ها یک نوع تله!

می‌خواست پایین بپرد،
اما انگار مسخ شده بود و نمی‌توانست حرکت کند.

فکر کرد دیگر کارش تمام است
که در همان لحظه، دستی از پشت او را کشید
و با خودش به پایین برد.

و بعد دیگر چیزی نفهمید.
چشمانش بسته شد.

توهان، سیاوش را با عجله به اسب بست.
رو به آرتن گفت:
ـ جعبه با منه. من از یه راه دیگه می‌رم.
شما هم از مستقیم.
من اون‌رو سمتِ خودم می‌کشونم...

آرتن خواست مخالفت کند،
اما با دیدنِ سیاوش که بی‌هوش روی اسب بسته شده بود،
چیزی نگفت و سری تکان داد.

و بعد افسارِ اسبِ سیاوش را هم کشید،
شروع به حرکت کرد.

صدای توهان را که عربده می‌زد شنید.
قصد داشت حواس‌ها را از آن دو پرت کند.

لبخندی زد،
افسارِ اسب را محکم‌تر گرفت.
سمتِ اسبش سیاه
هم می‌شود و زمزمه می‌کند:
ـ بقیش با تو... خوابم میاد!

و بعد چشمانش بسته می‌شود...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #32
پارت بیست نهم
مهاوا،
نگاهش سمتِ نارتا که آرام خوابیده بود، ثابت ماند.
بلند شد و سمتِ میز که گوشه‌ای از خانه بود رفت،
و پتوی کوچکی که رویش قرار داشت را برداشت
و روی شانه‌های نارتا انداخت.

در همان لحظه، صدای در آمد.
کسی داشت در را آرام می‌زد.
با ترس، قدمی عقب رفت.
فکرش سمتِ حارث رفت.

نکند برای آرتن و بقیه اتفاقی افتاده باشد؟

با این فکر، لحظه‌ای غمگین شد،
اما بعد همه جا در سکوت فرو رفت ،
گام بلندی سمتِ بیرون برداشت
و در را با احتیاط باز کرد.

سرش را بیرون برد،
به اطراف نگاهی انداخت.
کسی آن‌جا نبود.

نفسش را بیرون فرستاد
که باد با صورتش برخورد کرد
و موهای بلندش را در هوا رقصاند.

سرش بالا آمد و روی ماه ثابت ماند.
شاخه‌های بزرگِ سرو، نیمی از ماه را پوشانده بودند؛
مثل گلبرگ‌هایی که دورِ غنچه‌های گل قرار می‌گیرند تا حفاظ شوند.

حال، شاخه‌ها زیباییِ ماه را پوشانده بودند.
لبخندی زد و قدمی عقب برداشت.
خواست در را ببندد
که صدایی از پشت سرش بلند شد:

ـ تونستی راضیش کنی؟

دست روی قلبش گذاشت، برگشت.
همان پیرزنی بود که دفعه‌ی قبل دیده بود،
اما حالا صورتش شکسته‌تر شده بود.

روی پیشانی‌اش خط افتاده بود
که شباهت زیادی به برخوردِ چاقو داشت.

سرش را پایین انداخت.
از نگاهِ خیره‌ی زن هراس داشت.
لب‌های خشکش را با زبان تر کرد.
دستانش مشت شدند.

ـ چرا این‌جایی؟
گفتی قصدِ کمک نداری، اما حالا...

زن حرفش را قطع کرد،
با خنده‌ای تمسخرآمیز جواب داد:
ـ خواستم هشدار بدم.
مرگ رو بپذیر...
توی این راه، مرگ وجود داره.

و بعد قدمی عقب برداشت
که صدای مهاوا بلند شد.
با عجز گفت:
ـ این حرف‌ها رو چرا می‌زنی؟
اگر قصدِ کمک نداری...

سری تکان داد، پوزخندی زد،
چشمانش را چین داد،
آرام زمزمه کرد:
ـ دستور گرفتم.

و بعد، خنده‌اش در هوا پخش شد.
کم کم شروع به تار شدن شد ،انگار که داشت جلوی چشم های اوغیب می شد .

مهاوا متحیر، روی زمین فرود آمد.
فریاد زد:
ـ بگو... بگو... بگو
...

اما فریادش در هوا گم شد،
و زن در جلوی چشمانش مانندِ سیاهی محو شد...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #33
پارت بیست هشتم
روی زمین زانو زد، پاهایش را بغل گرفت.
بدنش بعد از دیدنِ زن دوباره بی‌حال شده بود.
روی زمین دراز کشید، چشمانش را بست
که صدایی شنید؛ صدای پای اسب بود.

از روی زمین بلند شد، به جلو چشم دوخت.
اسبِ آرتن را دید.
با دیدنش به سمت جلو دوید
که پایش پیچ خورد.
نزدیک بود بیفتد، اما خودش را نگه داشت.

همراهِ اسبِ آرتن، اسبِ سیاوش را هم دید.
اسب‌ها که به او رسیدند، ایستادند.

قطره‌های خون از روی اسب به زمین می‌چکید،
برگ‌های خشک را رنگ می‌زد.

مهاوا با ترس جلو رفت
و آرتن را که زخمی روی اسب افتاده بود، دید.
هینی کشید،
دست جلو برد، روی صورتِ او گذاشت
و بعد فریاد زد:
ـ نارتا! نارتا!

بلند بلند فریاد می‌زد، صدایش پخش می‌شد.
دست برد، با گریه آرتن را در آغوش کشید،
اما نمی‌توانست پایین بیاورد.

به سیاه نگاه کرد،
لبش را سمتِ او برد، زمزمه کرد:
ـ آفرین اسب خوب... بشین، باید آرتن رو پایین بیارم... خواهش می‌کنم...

همان لحظه، نارتا بیرون آمد.
با دیدنِ اسب‌ها، هراسان سمتشان دوید.
وقتی نزدیک شد، نگاهش را به سیاوش و آرتن
که زخمی و بی‌هوش روی اسب افتاده بودند، داد.
شروع به گریه کرد.

صدای کلافه‌ی مهاوا بلند شد:
ـ حالشون خوب می‌شه،
اما الان باید بیاریمشون پایین تا بتونیم درمانشون کنیم.

نارتا سر تکان می‌دهد، جلو می‌آید.
ـ اول بیا آرتن رو پایین بیاریم.

همراهِ مهاوا، دست جلو می‌برد
که مهاوا دوباره زمزمه می‌کند:
ـ سیاه، خواهش می‌کنم...
به‌خاطرِ آرتن بشین، باید اونو پایین بیارم...

با این حرفش، سیاه سرش را تکان می‌دهد،
پاهایش را خم می‌کند
و شروع به نشستن می‌کند.

با این کارش، نارتا دست روی دهانش می‌گذارد،
زمزمه می‌کند:
ـ وای خدای من...

مهاوا لبخند می‌زند
و بعد دست می‌برد، شانه‌ی آرتن را می‌گیرد.
نارتا هم سمتِ دیگر او را می‌گیرد.
او را از اسب پایین می‌آورند.

بدنِ آرتن داغ بود؛
این را مهاوا احساس کرد.

آرتن را داخل بردند، روی تخت گذاشتند.
نارتا بلند شد:
ـ باید سیاوش رو هم بیاریم.

مهاوا سر تکان می‌دهد
که همان لحظه صدای شیهه‌ی اسب می‌آید.
نارتا دستپاچه بیرون می‌رود:
ـ باید توهان باشه...

مهاوا همان‌جا می‌ماند،
نگاهش را به چشمانِ بسته‌ی آرتن می‌دهد
که صدای نارتا می‌آید:
ـ توهانه!

مهاوا بی‌توجه سر تکان می‌دهد،
روی صندلی کنارِ آرتن می‌نشیند.
دست می‌برد، روی پیشانیِ او می‌گذارد.
تنش داغ بود.

نگران، دستش را کنار می‌برد
و آرام شروع به باز کردنِ دو دکمه‌ی لباسش می‌کند.
باید می‌دید که تنش زخمی هست یا نه.

همان‌طور که در حال بیرون آوردنِ لباسش بود، لب هایِ آرتن تکان خورد
و شروع به حرف زدن کرد.

مهاوا سرش را نزدیک برد تا بشنود چه می‌گوید:
ـ پدر... مادر... نه... نه... خواهش می‌کنم...

داشت هذیان می‌گفت.
مهاوا با بغض از او فاصله گرفت،
اما نگاهش سمتِ زخمی که روی لب‌های او بود افتاد.

بی‌اراده دست برد تا لمسش کند.
نزدیک بود که دستش روی لبانِ او جا بگیرد،
قلبش کمی آرام شود...

اما همان لحظه، صدای توهان بلند شد:
ـ حالش خوبه.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #34
پارت بیست نهم
آب دهانش را قورت داد، با خجالت به عقب برگشت.
اولین چیزی که توجهش را جلب کرد،
خراش کوچکی بود که روی گونه‌اش افتاده بود.

با دلواپسی و صدای لرزان گفت:
ـ حالت خوبه؟

سری به معنی تأیید تکان می‌دهد،
به مهاوا اشاره می‌کند که بیرون بروند،
و بعد خودش جلوتر راه می‌افتد.
با قدم‌های بی‌جان سمتِ درِ اتاق می‌رود.

مهاوا آخرین نگاهش را به آرتن می‌دهد
و قدمی نزدیکش می‌شود:
ـ زود برمی‌گردم...

و بعد سریع اتاق را ترک می‌کند.
به داخل نگاه می‌اندازد،
ولی توهان نبود.

همان‌طور که نگاهش اطراف می‌چرخد،
صدای نارتا را از پشت سر می‌شنود:

ـ سیاوش زخم بدنش کمتره،
اما آرتن خیلی زخمی شده.
باید برم دنبال یه نفر...
فقط اون می‌تونه کمک کنه.

ـ می‌تونی تنهایی بری؟

ـ حقیقتش نه...
باید این‌جا باشم کنارشون،
مگرنه دلم طاقت نمیاره.
اما تو و توهان می‌تونید برید...
البته اگه...

حرفش را قطع می‌کند:
ـ باشه، فقط آدرس بده.

نارتا لبخندی جانی می‌زند:
ـ توبرو بیرون،
توهان هم بیرونه،
میام منم.

مهاوا بیرون می‌رود.
توهان را کنارِ درختِ سرو می‌بیند.
سمتش قدم برمی‌دارد.

با هر قدم، خش‌خشِ برگ‌ها بلند می‌شود
و سکوتِ شب را می‌شکند.

اما توهان تکان نمی‌خورد.
همان‌جا به درخت تکیه زده
و نگاهش به ماه است
که هر دقیقه تیره‌تر و منزوی‌تر می‌شود...
مثل روحشان.

دستش را جلو می‌برد،
روی شانه‌ی توهان می‌گذارد
و کنارش می‌ایستد.

ـ اتفاقی افتاده؟ چرا پریشونی؟

توهان می‌خندد.
خنده‌اش عصبی بود؛
این را از تکان دادن‌های سرش می‌شد فهمید.

خنده‌اش که تمام می‌شود،
نگاهش را به چشمانِ مهاوا می‌دهد،
زیر لب غرش می‌کند:

ـ ناراحت؟ نه، ناراحت نیستم.
فقط فهمیدم مرگِ من برای کسی مهم نیست.
هیچ‌کس ندارم... حتی تو.

مهاوا ناباور سرش را تکان می‌دهد.
می‌خواهد سرش داد بزند،
بگوید این‌طور نیست،
افکارت احمقانه‌ست...
اما زبانش نمی‌چرخد.

توهان نیشخندی می‌زند
و پشت‌بندش آهِ بلندی می‌کشد.

و مهاوا آرام، فقط یک کلمه می‌گوید:
ـ اشتباه می‌کنی...

اما جوابِ توهان،
مهرِ سکوت را بر لبانش می‌زند:

ـ پس چرا نپرسیدی توهان کجاست؟
چرا فقط کنارِ آرتن وایستادی،
دست روی صورتش کشیدی؟
چرا وقتی منو دیدی،
از دیدنم به گریه نیفتادی
و فقط لب زدی "خوبی"...
نه، خوب نیستم.

صدایش بغض‌آلود بود.
شاید هم مهاوا خیالاتی شده بود.
آخر فرمانده‌ای مثل توهان را چه به بغض؟
کسی که زخم‌هایش را آزاد می‌گذاشت،
دلش نمی‌شکست...
شاید هم قلبی نداشت.

مهاوا وقتی به خودش می‌آید،
نارتا را کنارِ توهان در حالِ توضیح می‌بیند.

توهان چشم می‌بندد،
چیزی زمزمه می‌کند،
ولی توجه‌اش سمتِ اسبش می‌رود.

مهاوا تند سمتش قدم برمی‌دارد:
ـ منم میام.

ـ نیازی نیست.

ـ اما توهان...

ـ اگر باشی، فقط جلوی دست‌وپا رو می‌گیری.
بجاش برو، اونو تیمار کن.

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #35
پارت سی ام
و بعد پاهایش را به کمرِ اسب زد.
اسب شروع به دویدن کرد.
مهاوا با درماندگی نگاهشان می‌کرد،
اما همان لحظه، اسب از حرکت ایستاد
و توهان سرش را عقب چرخاند.

با نگاهی خسته، اما صدایی بلند فریاد زد:
ـ اگر می‌خوای بیای، بیا... فقط عجله کن!

مهاوا با خوشحالی سر تکان داد،
شروع به دویدن کرد سمتِ او.
وقتی رسید، توهان دستش را دراز کرد
و کمکش کرد سوار شود.

طبق گفته‌ی نارتا،
شخصِ مورد نظرشان در دهکده‌ی اصلی ساکن بود.
باید اسب را بیرون از دهکده می‌گذاشتند
و پیاده به مقصد می‌رفتند.

از اسب پیاده شدند.
توهان، اسب را کنارِ درختِ گردویی در ورودی دهکده بست.
بعد خم شد، کنارِ گوشِ اسب چیزی زمزمه کرد،
انگار می‌خواست آرامش کند.
سپس رو به مهاوا چرخید
و با سر اشاره کرد که نزدیکش شود.

کنار هم ایستادند و شروع به حرکت کردند.
هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند.
سکوتشان سنگین بود.
شاید چون هیچ‌وقت تا این حد ساکت نبودند.

اما مهاوا طاقت نمی‌آورد.
سمتش برمی‌گردد
و با حرصی که در کلامش هست، سکوت را می‌شکند.
البته این حرص، دستِ خودش نبود؛
شاید از مهربانی‌اش نسبت به او به وجود آمده بود:

ـ چرا تصمیم گرفتی منم بیاری؟
به‌یک‌باره... چی شد؟

اخم‌های توهان درهم می‌شود.
نفسِ عمیقی می‌کشد،
قدم‌هایش آهسته می‌شود.

مهاوا متوجه تغییر رفتارش می‌شود.
عمیق نگاهش می‌کند.
می‌خواهد از چشمانش حرفش را بفهمد...
اما چشمانش...
آه، که چقدر مظلوم‌اند!

و اما حرفِ توهان،
بغض را به مهاوا هدیه می‌دهد:

ـ چون حتی موقع عصبانیت، طاقتِ ناراحتیِ تو رو ندارم.
من تو بدترین حالم به فکرِ تو می‌افتم.
می‌ترسم یه روز، تو لحظه‌ی مرگ،
بازم به فکرِ تو بیفتم و تو کنارم نباشی...

آتشی که با حرفش به جانِ مهاوا انداخته بود،
با هیچ‌چیز خاموش نمی‌شد.

هردو نگاهشان در چشمِ هم گره خورده بود،
اما حرف‌هایشان یکی نبود.

در همین لحظه،
صدای پای اسبی در گوشِ مهاوا پیچید.
موقعِ گشت‌زنی نبود، آن‌هم این وقتِ شب.
پس چرا سربازها بیرون بودند؟
شاید دنبال...

به توهان که بی‌حرکت ایستاده بود نگاه کرد.
وقتی حرکتی از او ندید،
دستانش را گرفت و شروع به دویدن کرد.

توهان به خودش آمد،
دستانش را محکم چفتِ دستانِ مهاوا کرد.
جلوتر که رفتند،
صدای چند سرباز را شنیدند.

اگر می‌خواستند مقابله کنند،
قطعاً به بند کشیده می‌شدند.
توانِ جنگیدن هم نداشت.
برخلاف ظاهرش،
تمامِ تنش زخمی بود.

نیشخندی به حال و روزش زد
و بعد نگاهش را به کوچه‌ی تاریکی که سمتِ راستشان بود انداخت.
بن‌بست بود،
اما تاریک.
می‌توانستند پشتِ گاریِ چوبی که آن‌جا بود، پنهان شوند.

ساکت، دستِ مهاوا را کشید
و خود را در تاریکیِ کوچه مخفی کردند...
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
238

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین