پارت بیست هشتم
توهان و سیاوش آهسته به سمت آن دو حرکت کردند
که یکی از آنها متوجه شد.
دهانش باز شد، میخواست فریاد بزند.
توهان که متوجه شد، خودش را با عجله سمتش رساند
و با یک جهش، با داروی دهانش کوبید
که در دم خفه شد!
بعد از اینکه آن دو را ناکار کردند،
آرتن جلو رفت
که سیاوش ناراحت به او نگاه کرد.
وضعیت جسمانیِ خوبی نداشت
و همین که روی پاهایش بود، خودش یک شاهکار بود.
توهان با عجله عقب رفت،
قلابِ طناب را روی دیوار انداخت.
سیاوش هم جعبه را از دستش بیرون کشید،
او را سمتِ طناب هل داد.
آرتن طناب را کشید،
آرام شروع به بالا رفتن کرد.
خونِ پاهایش روی دیوار میریخت، چکه میکرد.
سیاوش نگاهش را پایین داد
که صدای عصبیِ توهان بلند شد:
ـ هی، تو هم از اون طناب بالا برو! الان میرسن!
سیاوش نگاهش را به طنابِ دوم داد،
بیحرف سمتش رفت
و شروع به بالا رفتن کرد.
وقتی روی دیوار رسید،
نگاهش سمتِ آن نیزهها رفت.
مثلِ آن را در چند گوشهی دیگر دیده بود.
برای چه بود؟
اصلاً چه کاربردی داشت؟
با این فکر، دستش سمتش رفت.
سرِ نیزه را کشید.
با این کار، صدای بدی ایجاد شد؛
صدایی مثلِ صدای رعد و برق.
و بعد، دیوار زیرِ پاهایش شروع به باز شدن کرد
که صدای آرتن بلند شد:
ـ بیا پایین! خودتو بنداز پایین!
نگاهش سمتِ دیوار رفت.
زیرِ دیوار پر بود از خردهشیشه
و داشت کشیده میشد سمتش.
پس دیوارها از درون خالی بودن
و این نیزهها یک نوع تله!
میخواست پایین بپرد،
اما انگار مسخ شده بود و نمیتوانست حرکت کند.
فکر کرد دیگر کارش تمام است
که در همان لحظه، دستی از پشت او را کشید
و با خودش به پایین برد.
و بعد دیگر چیزی نفهمید.
چشمانش بسته شد.
توهان، سیاوش را با عجله به اسب بست.
رو به آرتن گفت:
ـ جعبه با منه. من از یه راه دیگه میرم.
شما هم از مستقیم.
من اونرو سمتِ خودم میکشونم...
آرتن خواست مخالفت کند،
اما با دیدنِ سیاوش که بیهوش روی اسب بسته شده بود،
چیزی نگفت و سری تکان داد.
و بعد افسارِ اسبِ سیاوش را هم کشید،
شروع به حرکت کرد.
صدای توهان را که عربده میزد شنید.
قصد داشت حواسها را از آن دو پرت کند.
لبخندی زد،
افسارِ اسب را محکمتر گرفت.
سمتِ اسبش سیاه
هم میشود و زمزمه میکند:
ـ بقیش با تو... خوابم میاد!
و بعد چشمانش بسته میشود...