. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
negar_1753134791592_60z1_ag3v.png

نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...

نمی‌دانم کجا هستم...
سال‌هاست میان آدم‌هایی زندگی کردم که مرا ندیدند، نشنیدند.
در میان گرگانی که نقاب دوست به چهره داشتند، رها شدم؛ گرگانی که قلبم را نشانه گرفتند.
گم شدم در هیاهوی آدم‌ها، در تاریکی مطلق...
جایی میان عشق، خیانت، و انتقامی که طعم مرگ دا
رد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #151
پارت صد چهل هفتم


با اخم عمیقی نگاهم می‌کرد و نفس‌هایش تند شده بود. صدای نازنین بلند شد:
– برو بیرون! حق نداری بی‌آبرویی کنی، برگردی و طلبکار هم باشی!

با این حرفش فقط لبخند زدم. سمت حامی برگشتم و بی‌جون زمزمه کردم:
– بیا بریم... اینجا جای ما نیست.

جلو آمد و دستم را گرفت. بیرون زدیم. این‌بار هم از آن عمارت بیرون آمدم، اما این‌بار با حس سبکی... بالاخره حرف‌هایم را زده بودم و کمی از درد دلم کم شده بود.


---

به شانه‌ی حامی تکیه داده بودم و به سیاهی شب خیره شدم. دلم بعد از این همه سال آرام شده بود. اون هم با فهمیدن این‌که مادرم من را به خواست خودش ترک نکرده بود، بلکه خواست خدا بوده... همین، آرامم می‌کرد.
نگاهی به حامی کردم و متوجه شدم نگاهم می‌کند. با دیدن نگاهم، لبخند زد و گفت:
– می‌دونی رها؟ امروز دردی که داشتی رو دیدم، اما پشت اون درد، یه قدرت هم دیدم.
تو بالاخره جرئت اینو پیدا کردی باهاشون روبه‌رو بشی و مهم‌تر از همه، حرف‌های دلتو بزنی.

لبخند زدم.
– حامی، من "رهایِ تو"‌ام. تعجب نکن از قدرتم، تو منو ساختی.
برای همینه که می‌گن یه مرد، یه زن مستقل می‌سازه... و یه پسر بچه، یه زن دل‌شکسته رو.
پس الان به خودت افتخار کن!

با این حرفم صدای خنده‌اش بلند شد. دستش را جلو آورد و نوک دماغم را کشید:
– خب، دلبری می‌کنی!

منم دستم را جلو بردم و محکم دماغش را کشیدم که صدای «آخ»ش بلند شد. با این حرکت، صدای خنده‌هامون فضا رو پر کرد... خندیدیم... و اون لحظه، حس زندگی بندبند وجودم رو گرفت.


---

(یک هفته بعد)

روبه‌روی آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه می‌کردم. زیبا شده بودم.
همین‌طور که با لبخند به خودم نگاه می‌کردم، صدای آرایشگر از پشت سرم اومد:
– رضایت مشتری رو که می‌بینم، غرق لذت می‌شم!

تشکر کردم و دوباره توی آینه زل زدم.
آرایش چشمم بنا به اصرار خودم لایت بود. فقط یه سایه‌ی یاسی که باعث شده بود چشم‌های مشکیم بیشتر جلوه کنه. ابروهامو لیفت کرده بود و یه رژ لب مرجانی زده بود.
خودمو دوست داشتم. بنظرم زیبا شده بودم.
دلم می‌خواست حامی
زودتر بیاد، منو ببینه و تحسینم کنه...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #152
پارت صد چهل هشتم


به لباسم نگاه کردم، مدلش مینیمالیستی بود. موهایم آزادانه روی شانه‌ام ریخته بود و یک تور شیری رنگ روی موهایم بود. لبخندی زدم که صدای زنگ تلفن بلند شد. سمتش رفتم، حامی بود. گوشی را برداشتم و صداش توی تلفن پیچید:

سلام عروس خانوم.

سلام آقا داماد، خوبی؟

عالی‌ام، زنگ زدم بگم پایین منتظرت هستم.


خنده‌ای کردم و بهش گفتم: "الان میام پایین."

امروز روز عقدم بود. مراسم ساده‌ای گرفته بودیم و فقط خانواده حامی حضور داشتند. آن هم افراد کمی بودند و قرار بود بعد از محضر یک مهمانی ساده توی خانه برگزار بشه. البته این رو خودم خواسته بودم. نمی‌خواستم شلوغ بشه، چون کسی نداشتم. برای همین ترجیح دادم همه‌چیز ساده باشه. حتی همراهم نداشتم و خودم به تنهایی آمدم. شاید قبلاً ناراحت می‌شدم، اما حالا یاد گرفته بودم که تنهایی ذوق کنم، بخندم، قوی باشم.

به سمت پایین رفتم و در رو باز کردم که حامی دیدم پشت در ایستاده بود. با دیدنش توی اون کت و شلوار دلم هری پایین ریخت و قربون صدقه‌اش رفتم. صداش زدم. خواست برگرده که صدای محمد بلند شد. (محمد فیلمبردار عروسی بود و اینطور که از حامی شنیدم کارش حرف نداره.)

نه، برنگرد. می‌خوام فیلم بگیرم.


بعد روبه من گفت:

آبجی، این بار شما متفاوتی. همیشه عروس پشت به داماد وایمیسته، حالا برا شما برعکس شد!


لبخندی زدم، همونطور که گفت سمت حامی قدم برداشتم و دستمو روی شانه‌اش گذاشتم. با این کارم حامی سمتم برگشت و وقتی دیدم‌ش، قند توی دلم آب شد. چشم‌های عسلی رنگش حالمو دگرگون می‌کرد. دوست داشتم همونجا چشم‌هاش رو ببوسم.

حامی با دیدنم شوکه شده بود، اینو می‌فهمیدم. البته حق داشت. اولین بار بود که با آرایش دیده بودم. لبخندی زد و بعد منو توی آغوشش کشید.

رها، خیلی زیبا شدی. مثل یه فرشته شدی.


لبخندی زدم و دستمو دورش حلقه کردم که محکم‌تر منو به خودش فشرد. صدای محمد بلند شد:

حامی، اینجا خیابونه. داداش، مراعات کن!


با این حرفش با خجالت از بغل حامی بیرون اومدم و به چشم‌هاش نگاه کردم، اما متوجه خیسی چشم‌هاش شدم! دستشو گرفتم و روبه محمد گفتم:

نکنه قرار در ماشین من رو باز کنم و به جای حامی رانندگی کنم؟


محمد خنده‌ای کرد.

اگر اینطور بشه، عالی میشه. اصلاً فیلم عروسیتون خاص میشه.


صدای اعتراض حامی بلند شد.

محمد!


بعد
دستمو گرفت و سمت ماشین برد. در رو برایم باز کرد.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #153
پارت صد چهل نهم

لبخندی زدم. در رو بست و خودش هم سوار شد.
وقتی که نشست، اولین کاری که کرد این بود که دستشو سمت ضبط برد و آهنگ گذاشت.
(آهنگ "حظ کردم" از شاهرخ)

میونه بغض و لبخندم
میونه خواب و بیداری
تو هم با من به این رؤیا
یه حس مشترک داری
هنوزم باورش سخته
که تو اینجایی بی‌وقفه...

با لذت به آهنگ گوش می‌دادم که حامی با صدای بلند شروع به خوندنش کرد:

حالا دنیای من با تو
همین‌جا زیر این سقفه
با تصویر همین دیدار
جهان یک لحظه ماتش برد
تا که چشماتو وا کردی
غم‌های توی قلبم مُرد
تو رو دیدم، خدا خندید
من از عشق تو حظ کردم...

به حامی که بلند می‌خوند نگاه کردم. صداش خیلی قشنگ بود. به نظرم، حتی از صدای خوانندهٔ اصلی هم بهتر بود. برای همین حس درونیمو به زبون آوردم:
ـ قربون خوندنت برم، چقدر قشنگ می‌خونی!
سمتم برگشت:
ـ نگو! من جنبه ندارم این‌همه حرف قشنگ بشنوم، دیدی کنترلم از دست دادم؟
خنده‌ای کردم.
ـ دیوونه...

ماشین ایستاد. نگاهی به روبه‌رو انداختم و خانوادهٔ حامی رو دیدم که جلوی محضر ایستاده بودن.
حامی در ماشینو باز کرد، دستمو گرفت و با هم به سمتشون قدم برداشتیم.

وقتی رسیدیم، مادرش جلو اومد و قبل از اینکه حامی بغلم کنه، خودش بغلم کرد و کلی قربون‌صدقه‌م رفت.
رفتارش باهام خیلی بهتر شده بود. بعدش پدرش منو توی آغوش کشید و سرمو بوسید.

نوبت به نرگس رسید، اما جلو نرفتم. در جواب تبریک خودش و شوهرش فقط تشکر کردم.
(هنوزم بابت اتفاق‌های گذشته ازش ناراحت بودم. الآن هم رفتارش خیلی خوب نبود، اما از قبل بهتر شده بود، چون حقیقت رو فهمیده بود!
ولی با این‌حال هنوز یه آدم بی‌منطق بود.)

سمت طبقهٔ بالا رفتیم و وارد اتاق عقد شدیم. نرگس و مادرش تور بالا سرمون گرفتن و نامزد محمد هم قند می‌سابید.
نگاهی به حامی انداختم که به روبه‌رو خیره شده بود. اون خیلی تلاش کرده بود تا بتونیم عقد محضری انجام بدیم و موفق شده بود. دیگه نیازی به اجازه‌ٔ اون نبود!

عاقد شروع به خوندن خطبهٔ عقد کرد.
بعد از سه بار، وقت گفتن "بله" من بود. اما باید می‌گفتم: "با اجازه‌ٔ کی؟"
با این‌حال کمی مکث کردم و گفتم:
ـ با اجازهٔ پدر و مادرم که توی این جمع نیستن، با اجازه گرفتن از مامان رقیه وبا با محسن... بله.
بعد از
من، نوبت به حامی رسید و اونم "بله" رو گفت...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #154
پارت صد پنجاه

عاقد بهمون تبریک گفت که ازش تشکر کردیم. دستم توسط حامی گرفته شد که باعث شد سمتش برگردم. نگاهم به نگاهش گره خورد، لبخندی زد و سرش رو آروم جلو آورد و پیشونیمو بوسید.

لبخندی زدم و به چشم‌هاش خیره شدم. صدای تپش‌های قلبمو می‌شنیدم و حس شادی که توی وجودم رشد کرده بود، یه حس امیدوارانه، حسی که اون لحظه به یه بغض شیرین تبدیل شده بود. سری تکون دادم و به خانواده حامی نگاهی انداختم و بهش اشاره کردم که بلند شیم. وقتی بلند شدیم، محمد رو به همشون گفت که بیان تا یه عکس خانوادگی بگیریم. بعد از گرفتن عکس، چندتا عکس دونفره هم گرفتیم و بعد راهی خانه شدیم.

وقتی رسیدیم، خانواده پدری حامی و مادری‌اش زودتر آمده بودن. زنی تپل که چادر به کمر بسته بود، با اسپند جلو آمد. رو به حامی زمزمه کردم:

ـ این کیه؟

حامی هم آروم گفت:

ـ عمه‌مه، عمه بزرگمه. آدم بامحبتیه!

سری تکون دادم و از افرادی که برای تبریک جلو اومده بودن، تشکر کردیم و وارد خانه شدیم. آهنگ شادی از اسپیکر وصل بود و جوون‌ها وسط می‌رقصیدن. من و حامی هم باهم بلند شدیم و وسط رفتیم تا برقصیم. با رفتن ما، بقیه نشستن. با اینکه حس غریبی داشتم اما سعی کردم بی‌تفاوت باشم، خودمو به نفهمی بزنم!

با حامی شروع به رقصیدن کردم. معلوم بود حامی از رقص چیزی نمی‌دونه اما با این حال تمام تلاششو می‌کرد.

رقصمون که تموم شد، خواستم بشینم اما نگاهم به نگاه آوا گره خورد. با دیدن چشم‌هاش، دلم لرزید! چشم‌هاش سرد بود و اون لبخندش عذابم می‌داد. یه طوری نگاهم می‌کرد که حالم بد می‌شد، با این حال سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم...

بعد از شام، مهمون‌ها رفتن و فقط خانواده حامی موندن. البته قرار بود به خانه نرگس برن برای راحتی ما و با این کارشون احساس شرم می‌کردم. بعد از خداحافظی باهاشون، سمت مبل رفتم و روش نشستم و سعی کردم به حامی نگاه نکنم. دلیلش خجالت بی‌موقع‌ای بود که به سراغم اومده بود. صدای حامی کنار گوشم شنیدم:

ـ قهوه آوردم. می‌تونی بعد از خوردن چای بری حموم تا خستگیت کمتر بشه.

قدردان نگاهش کردم که ادامه داد:

ـ راستی امشب خوب بود؟! می‌دونم لایق یه عروسی بزرگ بودی اما دوست داشتم زودتر سر و سامون بگیریم. البته می‌تونیم برای سالگرد ازدواجمون تالار بگیریم.

سری تکون دادم:

ـ نه، به نظرم امشب بهترین شب زندگیم بود. یه شب آروم و عاشقانه، و توی جشن کنار تو بودم و همین مهم بود.

خواستم بهش بگم همه‌چی خوب بود اما چرا آوا حضور داشت؟ اما با این حال سعی کردم شبمونو خراب نکنم و ازش بگذرم، چون می‌دونستم حامی هم مثل من بی‌خبر بوده. برای اینکه ذهنمو از آوا دور کنم، به قهوه‌ای که حامی آورده بود نگاه کردم و خندون گفتم:

ـ قهوه برای چی آوردی؟ اینطوری نمی‌تونیم بخوابیم. نکنه قرار تا صبح بیدار بمونیم؟

حامی خنده‌ای شیطنت‌آمیز کرد:

ـ دلیل نداره؟ ببینم رها، تو چقدر منحرفی!

و بعد شروع به خندیدن کرد.


---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #155
پارت صد پنجاه یکم


دستم رو مشت کردم و آروم به بازوش کوبیدم، که باعث شد با شدت بیشتری بخنده. سری تکون دادم و مشغول خوردن قهوه‌م شدم.

– حامی می‌شه زیپ لباسمو از پشت باز کنی؟ می‌خوام برم حموم، حس سنگینی دارم.

– باشه عزیزم، پشت کن تا بازش کنم.

با این حرفش بلند شدم و بهش پشت کردم. نزدیکم شد و دستش رو جلو آورد، روی کمرم گذاشت. نفس‌هاش به گردنم می‌خورد و همین باعث می‌شد تنم گرم بگیره.

– حامی، چرا بازش نمی‌کنی؟

– الان باز می‌کنم.

و بعد، زیپ لباسم رو برام باز کرد. خودم از بالا لباس رو گرفتم تا پایین نیفته؛ ازش خجالت می‌کشیدم. خواستم بدون نگاه، به سمت حموم برم که دستم رو کشید و باعث شد توی بغلش بیفتم و لباسم رها بشه. سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:

– خجالت نکش. من و تو برای همیم و خجالتت بی‌معنیه.

و بعد سرش رو جلو آورد و کوتاه لب‌هامو بوسید. با این کارش با خجالت سرمو پایین انداختم و سمت طبقه بالا پا تند کردم.

در اتاق رو بستم. قلبم تند تند می‌کوبید. نفسی کشیدم و با لبخند وارد حمام شدم...

از حمام که خارج شدم، چشمم به حوله روی تخت خورد و لبخندی روی لبم اومد. بعد از پوشیدن لباس، عطرم رو روی گردنم زدم و سمت طبقه پایین رفتم. صدای آهنگ ملایمی توی فضای خونه پیچیده بود:

(آهنگ "چه شود" از امیرعباس گلاب)

چه شود هر چه شود
صاحب قلب بی‌قرار من تو باشی
چه شود هر که ز ما نیست رود
تا به ابد دار و ندار من تو باشی...

به حامی که روی مبل نشسته بود و به زمین خیره شده بود، گاه لبخند می‌زد، نگاه کردم و سمتش قدم برداشتم. از پشت، دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم که سمتم برگشت. لبخندی بهم زد. با لبخند عمیقی بهش خیره شدم.

– غرق آهنگ شدی، انگاری توی این فضا نیستی؟

– این آهنگ منو یاد تو می‌ندازه! قبلاً دوستش داشتم، اما الان برام یه مفهوم داره و اون مفهوم "تویی". وقتی این آهنگ پخش می‌شه، چشم‌های تورو تصور می‌کنم.

لبخندی بهش زدم و با عشق خیره‌ش شدم. ادامه داد:

– من قبل از این فقط حضور داشتم، اما الان زنده‌ام. قبلاً فقط نفس می‌کشیدم، اما الان زندگی رو لمس می‌کنم. رها، امشب بیا بهم قول بدیم که تا همیشه کنار هم باشیم. قول بدیم که تمام روزهای عمرمون رو با وجود همدیگه بگذرونیم.

و بعد، سرش رو جلو آورد. چشم‌هام رو بستم و لب‌هاش روی لب‌هام قرار گرفت...

چه شود هر چه که خواهم شود و
چشم تو برق نگاهم شود و
خنده‌ات پشت و پناهم شود و
از تو خالی نشود زندگی‌ام...

چه شود قافله غم رود و
از بهشتم جهنم رود و
لحظه‌های پوچ بی‌هم رود و
از تو خالی نشود زندگی‌ام...

بهترین حال جهان را دارم
با تو پیدا و نهان را دارم
هر چه
خوشبخت شدن می‌خواهد
من کنار تو همان را دارم...


---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #156
پارت صد پنجاه دوم
(دانای کل)

صبح، با نور آفتابی که به چشمانش خورد، از خواب بیدار شد و نگاهش را به حامی که در آغوشش گرفته بود، دوخت. لبخندی روی لبش نشست. امروز قرار بود به شمال بروند و تا آماده شدن خانه‌شان، آنجا بمانند.
دست‌هایش را به سمت حامی برد و آرام تکانش داد:

حامی جان؟ بلند نمی‌شی؟
حامی تکانی خورد و نگاهش را به رها دوخت. چشمان مشکی رها مقابلش قرار گرفت؛ همان چشمانی که هر بار دیدن‌شان، هوش از سرش می‌بُرد و قلبش را روشن می‌کرد. لبخندی زد و دستش را جلو آورد، روی لب‌های رها کشید. بعد از جا بلند شد و گفت:

لباس می‌پوشم، می‌رم نون تازه بگیرم، یه صبحونه بخوریم.
رها سری تکان داد و خودش هم از جا بلند شد.


بعد از عوض کردن لباس‌هایش، به طبقه پایین رفت. حامی را دید که چیزی روی گاز گذاشته. سمتش رفت و نگاهی به محتویات داخل ظرف انداخت که صدای حامی بلند شد:

این کاچیه. مامانم دیروز درستش کرد، گفت امروز بهت بدم بخوری.
با این حرف حامی، رها کمی خجالت کشید و چیزی نگفت. حامی محتویات ظرف را داخل کاسه‌ای ریخت، به دست رها داد و بعد پیشانی‌اش را بوسید و برای خرید نان بیرون رفت.


بعد از رفتن حامی، رها روی صندلی نشست، مشغول خوردن کاچی شد. گاه‌گاهی ذهنش سمت حامی می‌رفت و لبخندی گوشه لبش می‌نشست. تا آمدن حامی، میز صبحانه را چید و منتظر ماند. همان لحظه، حامی با دو نان وارد آشپزخانه شد. رها بلند شد، نان را از دستش گرفت و تشکر کرد. اما با دیدن میز، اخمی روی صورت حامی نشست و با وسواس نگاهی به رها انداخت:

چرا میز چیدی؟ نباید زیاد به خودت فشار بیاری!
رها سری تکان داد.

کار سنگینی نکردم، الانم بی‌خیال، بیا صبحونه بخوریم. باید زودتر راه بیفتیم. من خیلی برای این سفر ذوق دارم.
با این حرفش، حامی دست برد و لپش را کشید.

باشه.
و زودتر نشست. رها هم کنارش نشست و شروع به خوردن کردند. بعد از صبحانه، حامی خودش شروع به جمع کردن میز کرد و از رها خواست تا آماده رفتن شوند.


رها به سمت اتاق رفت و شروع به لباس پوشیدن کرد. این، اولین سفر زندگی‌اش بود. تا به حال هیچ‌وقت به سفر نرفته بود و آن‌قدر برایش ذوق داشت که دو روز قبل، همه چیز را آماده کرده بود.

یک مانتوی سفید با شال آبی پوشید. همان لحظه، حامی وارد شد، لبخندی به رها زد و خودش هم شروع به پوشیدن لباس کرد. بعد، با چمدانی به دست،
با هم به سمت طبقه پایین رفتند.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #157
پارت صد پنجاه سوم .



داخل ماشین که نشستند، دلشوره‌ای عجیب بر دل حامی حاکم شد، اما مجال نداد خود را به بی‌خیالی زد و نگاهی به رها انداخت که خود را با او آرام کند. واما رها آرام‌تر از همیشه بود و حس خوب تمام وجودش را فرا گرفته بود. برای سفرش، برای حامی، اصلاً برای همه‌چیز ذوق داشت. انگار که تازه پا در زندگی گذاشته بود.

دستش را سمت ضبط برد، آهنگی گذاشت و بعد شیشه ماشین را پایین کشید. به بیرون خیره شد و گه‌گاهی با خواننده هم‌خوانی می‌کرد. در حال هوای خود غرق بود که صدای آهنگ قطع شد و صدای حامی در ماشین پیچید:
– می‌گم، ناهار چیکار کنیم؟
نگاهش را به او داد و پرسید:
– چند ساعت دیگه می‌رسیم؟
– حدوداً دو ساعت دیگه!
آها، خب ولش کن، وقتی رسیدیم یه چیزی می‌خوریم. ولی الان اگر شد، یکم هله‌هوله بخر تا بخوریم.
و بعد با ذوق ادامه داد:
– اولین سفر زندگیمه. قبلاً که توی عمارت بودم، خودشون می‌رفتن، اما من تو عمارت می‌موندم. الانم واقعاً ذوق دارم.

با این حرفش، حامی ناراحت به رها نگاه کرد و حرف دلش را به زبان آورد:
– از این به بعد، من هستم.

همین حرف کوتاه باعث شد رها دلش قرص شود و پر از عشق و امید شود. با نگاهی قدردان به او خیره شد.

چند دقیقه بعد، دکه‌ای کوچکی کنار جاده دیدند که باعث شد حامی ماشین را نگه دارد. خواست پیاده شود، اما رها مانع شد.
– خودم می‌رم، دوست دارم خودم خرید کنم.
حامی خواست بگوید نه، اما رها دلبرانه خودش را به حامی نزدیک کرد و سرش را سمت گونه‌اش برد، عمیق بوسید و فاصله گرفت.
– لطفاًاا.
با این کارش، حامی چطور می‌توانست نه بگوید؟ پس کارت را سمت رها گرفت و رها با تشکر کارت را از او گرفت و بیرون رفت.

ده دقیقه‌ای می‌شد که از رفتن رها می‌گذشت و حامی کلافه شده بود. خواست پیاده شود که همان لحظه، رها با مشمای بزرگ از خوراکی بیرون آمد که باعث لبخند حامی شد. با خود فکر کرد:
"چه بهتر که خودش تنها رفت. شاید با حضور حامی معذب می‌شد و نمی‌توانست بهتر خرید کند."

همانطور که با لبخند به رها خیره بود که رها از آن طرف جاده دستش را بالا برد و برای حامی تکان داد. حامی با خنده سرش را تکان داد که همان لحظه از آینه ماشین، چهره آشنایی را دید. آوا بود! سوار بر ماشین، حامی با دیدنش لحظه‌ای یخ زد و هول زد. از ماشین پیاده شد و خواست سمت رها برود، اما همان لحظه، ماشینی با سرعت زیاد به رها نزدیک شد و بعد صدای جیغ رها میان هوا گم شد...


---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #158
پارت صد پنجاه چهارم ،

مبهوت به روبه‌رو خیره شد؛ انگار داشت کابوس می‌دید. حالش مبهم بود، اما پاهایش زودتر از مغزش به کار افتادند و سمت رها دویدند.
ماشین رفته بود و رها خون‌آلود روی زمین افتاده بود. موهایش رها شده بودند و یا خونش با آن‌ها تلاقی پیدا کرده بود.
او را در آغوش کشید، اما صدایی از حامی شنیده نمی‌شد. اما ناگهان فریادش بلند شد:
ـ رهاااا!
حالا چند ماشین توقف کرده بودند و مردم دورشان جمع شده بودند.
یکی گفت:
ـ به آمبولانس زنگ بزنید!
دیگری گفت:
ـ پلیس! پلیس رو خبر کنید!

اما حامی رها را در آغوش می‌فشرد. می‌خواست بلندش کند، اما سرش تماماً خون‌آلود بود. می‌ترسید اتفاقی بیفتد.
خیره نگاه می‌کرد. پگاه با دستش سعی می‌کرد خون روی صورتش را پاک کند. اما نمی‌شد، هرچه می‌کرد پاک نمی‌شد...

صدای چند نفر بلند شد:
ـ آمبولانس رسید!
و بعد، چند نفر با روپوش سفید از میان جمعیت عبور کردند و به سمت رها آمدند. روی زمین نشستند و حامی دست‌هایش را از دور رها باز کرد. یکی از آن‌ها دست رها را گرفت، وقتی نبضش را گرفت، نگاهی به حامی انداخت، بعد سرش را پایین انداخت و زمزمه‌وار رو به همکارش گفت:
ـ تمام کرده... سرش له شده!

و بعد بلند شد. کادر درمان رها را بلند کرد و روی رول انتقال گذاشتند.
و بعد، آن پارچه‌ی سفید ـ سیاه‌گونِ بخت ـ را روی چشم‌هایش انداختند.
با این کار، نگاه حامی قفل شد روی آن پارچه‌ی لعنتی. بعد به خود آمد و سمت‌شان حمله‌ور شد:
ـ چیه؟ اون چیه انداختی روی چشم‌هاش؟ ها؟ لعنتی، برش دار! اونو بردار... ع×و×ض×ی، برش دار!

و بعد، هق‌هق مردانه‌اش اوج گرفت. نگاهش به زمین گره خورد. خوراکی‌هایی را دید که همه روی زمین ریخته بودند و با خون، قرمز شده بودند.
با دیدن‌شان فریاد زد:
ـ رها، بلند شو! هنوز خوراکی‌هاتو نخوردی... هنوز به سفرمون نرفتیم... رها، یعنی کنار من این‌قدر بد بود؟!

و بعد از این حرف، دستش را محکم روی سینه‌اش کوبید. با این کار، چند نفر سعی در مهار کردنش داشتند، اما کسی حریف او نمی‌شد.
صدای فریادهایش، قلب سنگ را هم آب می‌کرد. اما در همان لحظه سرش گیج رفت، چشم‌هایش سیاه
شد، و بعد روی زمین افتاد...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #159
پارت صد پنجاه پنجم

صدا می‌آمد. سرش درد می‌کرد. دستی روی دستش نشست و صدای پُر بغضی نامش را به زبان آورد:
ـ حامی؟ مادر، بلند شو...

چشم‌هایش با درد باز شد و نگاهش را به مادرش داد. نگاهش روی صورت زخم‌شده‌ی مادرش نشست. هیچ نگفت، سرش را به سمت دیگری چرخاند. با دیدن اتاق بیمارستان، حالش بد شد. می‌خواست از جا بلند شود، اما سرش درد می‌کرد.
نمی‌دانست چرا اینجاست!
یا شاید... خودش را به ندانستن می‌زد؟!

سعی کرد بلند شود اما دست مادرش مانع شد.
ـ حامی، مامان... بلند نشو. اینجا بمون تا حالت بهتر بشه.
اما حامی نگاه تندی به مادرش انداخت:
ـ ولم کن مامان... رها منتظره، باید ادامه‌ی سفر رو بریم. اگه نرم ناراحت میشه! اون خیلی ذوق داشت... اصلاً چرا من اینجا خوابیدم؟ تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟

صدای گریه‌ی مادرش بلند شد:
ـ مادر برات بمیره پسرم... پسر بدبختم... ای خدااا...

صدای فریاد حامی حرف‌های مادرش را قطع کرد:
ـ چی می‌گی ها؟ بدبخت چیم من؟ من تازه شروع خوشبختی‌مه! من تازه دامادم، مامان!
می‌فهمی؟ من دیشب شب پادشاهی‌م بود! من دیشب ملکه‌م رو پیدا کردم... بعد می‌گی پسر بدبختم؟
وای مامان! رها بفهمه این‌طوری گفتی، فکر می‌کنه بهش تیکه انداختی...
مامان دیگه نگو...
و بعد، حرف‌هایش فریادگونه شد:
ـ نگووو...

با فریادش، پدرش وارد اتاق شد. همان لحظه، پرستاری هم با آمپول به دست، به سمتش رفت. حامی مقاومت می‌کرد، فریاد می‌زد، اما بالاخره موفق شدند و آمپول آرام‌بخش را به او زدند...

مادر و پدرش داخل اتاق نشستند. مادرش گریه می‌کرد و پدرش هم پنهانی اشک می‌ریخت...
برای عروس ناکامش.

امروز صبح خبردار شده بودند که تصادف کرده‌اند و رها فوت شده.
و همین خبر آن‌قدر برایشان سنگین و دردآور بود که فکر می‌کردند کابوس است... یا یک شوخی.
نمی‌توانستند باور کنند!
و حالا مانده بودند چه کنند؟
از یک طرف باید مراسم خاک‌سپاری می‌گرفتند، و از طرف دیگر با حال حامی مگر می‌شد؟
می‌ترسیدند کار دست خودش بدهد.

البته حق داشت... آخر دیشب تازه داماد شده بود.
به قول خودش، دیشب تازه زندگی را لمس کرده بود.
ولی حالا باید لباس عزا به تن می‌کرد؟
اما به چه گناهی؟
مگر این بخت‌زده چه کرده بود؟
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #160
پارت صد پنجاه ششم

یک روز بعد...

حامی بالای قبرِ کنده‌شده ایستاده بود.
یک روزی بود که هیچ نگفته بود؛ حتی یک کلمه.
ذهنش آشفته بود و فقط یک چیز در سرش می‌چرخید:
بکش... جسمتو مثل روحت بکش!

صدای مداح می‌آمد. صدای گریه، روحش را می‌خراشید.
نگاهش را به نرگس داد؛ داشت گریه می‌کرد!
آخر چرا؟ مگر او از رها بدش نمی‌آمد؟ حالا چه شده بود؟

بعد نگاهش را به پدربزرگِ رها داد؛ اما او خونسرد روی صندلی نشسته بود، هیچ نمی‌گفت.
سرش را به سمت قبرِ کنده‌شده چرخاند.
یعنی قرار بود زندگیش را همین‌جا دفن کنند؟
سری تکان داد و با دست‌هایش خاک را مشت کرد و در دست گرفت.
محمد بالای سرش ایستاده بود و اشک می‌ریخت.
اما او اشک نمی‌ریخت. یعنی نمی‌توانست اشک بریزد.
درک نمی‌کرد چطور یکدفعه همه‌چیز این‌طور شد.
اصلاً مگر چند روز پیش جشن عروسی‌شان نبود؟
حالا این‌جا چه می‌کرد؟

صدای "الله‌اکبر" گویان عده‌ای را شنید.
و بعد صداها را...
ـ آوردنش!
ـ جسد رو آوردن...

با شنیدن این حرف، نگاهش را به آن‌ها داد و بعد سرش را پایین انداخت.
واقعاً می‌خواست دفن شدن عشقش را ببیند؟
با این فکر، فریادش بلند شد و اشک‌هایش سرازیر شدند:

ـ خدااا... چرا برام خدای نکردی؟ چرا؟ چرا منو نبردی؟ چرااااا؟!

و بعد صدایش را تا جایی که می‌توانست بالا برد.
می‌خواست با فریاد، خودش را آرام کند.
دست‌هایش بالا آمدند و روی سر خودش کوبید!
می‌خواست خودش را... مثل رها کند.

محمد خواست مانعش شود؛ نمی‌خواست به خودش آسیب بزند.
اما حامی دست‌هایش را مشت کرد و این بار روی صورت محمد فرود آورد.
محمد هیچ کاری نکرد؛ حتی دردش هم نیامد.
او فقط می‌خواست حامی آسیب نبیند...

رها را توی قبر گذاشتند.
می‌خواستند خاک بریزند، اما صدای حامی بلند شد:
ـ می‌خوام ببینمش! می‌خوام برای آخرین بار ببینمش!
ـ می‌خوام رها رو ببینم...

با این حرف، پدرش جلو آمد و با بغض گفت:
ـ نه پسرم... برای چی؟ ببین، این کارو نکن...

صدای فریاد حامی بلند شد:
ـ ولم کنید! به خدا، اگه نبینمش خودمو همین‌جا دار می‌زنم!

پدرش ناچار از بقیه خواست عقب بروند تا او رها را ببیند.
اما در دل خودش آشوب بود.
او نمی‌خواست حامی صورتِ نابودشده‌ی رها را ببیند.
اگر می‌دید، بی‌شک هیچ‌گاه فراموشش نمی‌کرد.
اما حالا... ناچار بود.

بعد از عقب رفتن جمعیت، حامی پارچه را از روی صورت رها کنار زد...
اما کاش نمی‌زد.
کاش کور می‌شد و نمی‌دید...

با دیدن صورت رها، تمام تنش یخ زد.
صورت نازنینش معلوم نبود...
یک طرف صورتش کامل له شده بود!

با دیدن صورت رها، قلبش ایستاد؛ اما با این حال، سرش را جلو برد و با گریه، صورت رها را بوسید:

ـ پاشو نوعروسم... پاشو...
دردت به جونم...
ببی
ن، پاشو... من به جات این‌جا می‌خوابم...
پاشو... بدقولِ من... پاشوووو...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
574
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
238

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین