. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...

نمی‌دانم کجا هستم...
سال‌هاست میان آدم‌هایی زندگی کردم که مرا ندیدند، نشنیدند.
در میان گرگانی که نقاب دوست به چهره داشتند، رها شدم؛ گرگانی که قلبم را نشانه گرفتند.
گم شدم در هیاهوی آدم‌ها، در تاریکی مطلق...
جایی میان عشق، خیانت، و انتقامی که طعم مرگ دا
رد.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,076
پسندها
7,750
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
283
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,122
امتیازها
133

  • #3
پارت اول
نگاهی به صورت نازنین انداختم و با لحنی جدی گفتم:
ـ شما باعث شدید من این‌طور بشم. حالا از خودم شاکی هستید؟ مگه اشتباهی کردم؟ کاری که من کردم فقط انعکاس رفتار خودتون بود... باید تا حالا متوجه شده باشید.

با شنیدن حرفم، نازنین عصبی به طرفم آمد و دستش را بالا برد تا مرا بزند. اما قبل از اینکه فرصت کند، دستش را در هوا گرفتم. با تعجب نگاهم کرد، شوکه شده بود. فریاد زدم:
ـ من دیگه اون دختر ضعیف نیستم که هر چی بگی، چشم بگم! هر کاری بخوای، انجام بدم! من تغییر کردم... دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. اینو باید بفهمی، نه فقط تو، بلکه همه!

با شنیدن این حرف، چند قدم عقب رفت. خنده‌ای تلخ کرد، اما وقتی خنده‌اش تمام شد، با عصبانیت گفت:
ـ تا وقتی تو این خونه‌ای، باید به حرف بزرگ‌ترها گوش بدی و خودسری نکنی!

این بار من بودم که پوزخند زدم و گفتم:
ـ دیگه قرار نیست تو این خونه بمونم...

آچمز شد. جوابی نداشت. بدون هیچ حرفی، با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست.
کلافه روی تخت نشستم و نفسم را پرصدا بیرون دادم. با خودم فکر می‌کردم:
"چه کار کرده بودم که سزاوار چنین مجازاتی باشم؟"

هرچه به گذشته فکر می‌کردم، می‌دیدم حق من این نبود. اما حالا، بعد از سال‌ها، من بودم که انتقامم را از این خانواده گرفتم... و همین، کمی دلم را آرام می‌کرد.

در همین افکار بودم که تلفنم زنگ خورد. گوشی را برداشتم—آوا بود. تماس را وصل کردم و صدایش در فضا پیچید:
ـ سلام رها! حالت خوبه؟ اذیتت نکردن؟!

ـ سلام. نه، حالم بهتره. تو چی؟ کارهامو جور کردی؟

ـ آره، تا حدودی... من فردا میام دنبالت. آماده باش.

تشکر کوتاهی
کردم و تماس را قطع کردم.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
283
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,122
امتیازها
133

  • #4
پارت دوم

از آن سمت اتاق می‌روم و در را قفل می‌کنم. بعد نگاهی به دور تا دور اتاق می‌اندازم. امشب حس خوبی داشتم—امشب آخرین شب حضورم در این عمارت بود، و چه چیزی بهتر از این؟
با این فکر و امیدی که فردا زندگی جدیدم آغاز خواهد شد، به رختخواب می‌روم و سعی می‌کنم بدون فکر کردن به هیچ چیز، بخوابم.

صبح، با صدای آلارم گوشی بیدار می‌شوم؛ ساعت شش بود و من و آوا، یک ساعت دیگر قرار داشتیم.
لباس‌هایم را عوض می‌کنم، سا×کـ×ـی را که دیشب آماده کرده بودم برمی‌دارم و سعی می‌کنم بی‌صدا از اتاق بیرون بروم. وقتی به راهرو می‌رسم، خوشبختانه کسی را نمی‌بینم. احتمالاً هنوز همه خواب بودند.

با قدم‌هایی تند، از خانه بیرون می‌زنم.
در حیاط، چشمم به صندلی‌هایی می‌افتد که برای جشن دیروز چیده بودند. لبخندی از رضایت روی لب‌هایم می‌نشیند.
"چه خوب شد که این بار، من بودم که نابودشون کردم... این انتقام، چه حس خوبی داشت."
سری تکان می‌دهم و از حیاط خارج می‌شوم.

به درختانی نگاه می‌کنم که برگ‌هایشان ریخته‌اند. لبخند دیگری می‌زنم.
در آستانه‌ی خروج از کوچه‌ام که صدای منیره، همسایه‌مان را می‌شنوم. برمی‌گردم، سلامی می‌دهم و او می‌گوید:
ـ سلام دخترم، این وقت صبح کجا میری؟

دلم می‌خواست بگویم "به تو چه؟"، اما خودم را کنترل کردم. لبخند کوتاهی زدم و گفتم:
ـ کار دارم، باید برم.

هنوز قدمی برنداشته بودم که دوباره صدایش بلند شد:
ـ دخترم، کارت دیروز اشتباه بود... می‌دونی مردم چی می‌گفتن؟ فکر کردن مشکلی داشتی...

با شنیدن این حرفش عصبی برگشتم سمتش و گفتم:
ـ شما همه همین فکر رو می‌کنید؟

سری تکان داد و گفت:
ـ معلومه که نه!

ـ خب، حتی اگه تو و کل این مردم اینطور فکر کنن، برام مهم نیست؛ پس شما هم بی‌خیالش شو!

دیگه مجال ادامه‌ی حرف بهش ندادم و مسیرم رو ادامه دادم، بی‌توجه به نگاه‌های پشت سرم.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
283
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,122
امتیازها
133

  • #5
پارت سوم

تلفنم زنگ خورد؛ آوا بود. جواب دادم. گفت چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسه. همون‌جا ایستادم و منتظرش موندم. به آینده‌ای فکر می‌کردم که منتظرمه... نمی‌دونستم می‌تونم اون رو خوب بسازم یا نه.

می‌ترسیدم. نکنه پشیمون شم؟ اما هرچی فکر می‌کردم، چیزی برای از دست دادن نداشتم که حالا بابت این تصمیم پشیمون بشم. صدای بوق ماشین منو از فکر بیرون کشید. سرمو بلند کردم، آوا رو دیدم و لبخند زدم.

– بپر بالا!

به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. سلام کردم و اونم جواب داد.

– خیلی معطل شدی؟

نگاهی بهش انداختم و گفتم:

– نه، خودم زودتر اومدم بیرون. نمی‌خواستم با کسی روبه‌رو شم و روزمو خراب کنم.

از حرفم لبخندی زد و گفت:

– درست می‌گی، بیرون موندن برات بهتره.

لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم. ماشین رو به حرکت درآورد. وقتی از خونه فاصله گرفتیم، ضبط رو روشن کرد و یه آهنگ شاد پخش شد. خودش هم با آهنگ هم‌صدا شد و شروع کرد به خوندن.

بهش نگاه کردم... اون از من خوشحال‌تر بود. پس چرا من از رهایی خودم خوشحال نبودم؟ من سال‌ها حس کسی رو داشتم که حبس ابد گرفته و حالا آزاد شده. پس چرا با این حال دلشوره داشتم؟

چشم‌هامو بستم که صدای آوا بلند شد:

– اگه می‌خوای بخوابی، ضبط رو خاموش کنم؟

سری تکون دادم و گفتم:

– نه، لازم نیست.

اونم سری تکون داد. بعد پرسیدم:

– راستی، تو قراره توی روستا بمونی؟

نگاهی بهم انداخت و گفت:

– راستش نه، اما میام بهت سر می‌زنم. اینو بدون که مردم اون‌جا خیلی خون‌گرم و مهربون‌ان. زود باهاشون صمیمی می‌شی.

با حرفش گفتم:

– قراره موقتی اون‌جا بمونم تا اوضاع برام آروم‌تر بشه. پس برام مهم نیست اون‌جا چه شرایطی داره
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
283
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,122
امتیازها
133

  • #6
پارت چهارم

با این حرفم، آوا گفت:
– خوبه.
من هم چیزی نگفتم و به جلو خیره شدم.

قرار بود برای مدتی به یکی از روستاهای سیستان برم. طبق گفته‌های آوا، اون‌جا یه خونه دارن که برای پدربزرگشه و سال‌هاست کسی توش زندگی نکرده.

چشمهامو بستم و سعی کردم کمی بخوابم... کم‌کم پلکهام سنگین شدن و خوابم برد.

صدای آوا بلند شد:
– رها... بیدار شو. نزدیک ظهره. باید یه چیزی بخوریم! این‌طور که معلومه حتی صبحونه هم نخوردی، حسابی گرسنه‌ای!

چشم باز کردم و به بیرون نگاه انداختم. جلوی یه رستوران ایستاده بود. دوباره صداش اومد:
– بیا دیگه، منتظر چی هستی؟

لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم. با هم به سمت رستوران رفتیم. وقتی وارد شدیم، آوا گفت:

– تو بشین، من سفارش می‌دم.

خواستم برم که صدایم زد:
– چی می‌خوری؟

شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
– هرچی خودت می‌خوری، فرقی نمی‌کنه.

– باشه.
و سمت پیشخوان رفت.

منم به طرف میزی که کنار پنجره بود رفتم و نشستم. چند دقیقه بعد آوا هم اومد. وقتی نشست گفت:

– جای خوبی رو انتخاب کردی.

لبخندی زدم و فقط نگاهش کردم. بعد از کمی سکوت گفتم:

– آوا... یه چیزی باید بهت بگم.

با دقت نگاهم کرد. ادامه دادم:

– راستش خیلی ممنونم بابت همه‌ی کارایی که برام کردی. نمی‌دونم چجوری باید ازت تشکر کنم.

با لبخند نگاهم کرد و گفت:


– من و تو دوستیم رها، این حرفا لازم نیست.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
283
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,122
امتیازها
133

  • #7
پارت پنجم

با حرفش لبخند زدم و گفتم:

– آخه خانواده‌م کنارم نبودن، هیچ‌وقت منو ندیدن... اما کاری که تو برام کردی، بهم فهموند که تنها نیستم. یکی هست که دوستم داره.

لبخند زد و خواست چیزی بگه که گارسون با سینی غذاها رسید. نگاهی بهش انداختم، جوجه سفارش داده بود.

بعد از خوردن غذا، آوا رفت تا حساب کنه و من از رستوران بیرون اومدم. دلم می‌خواست من حساب کنم، ولی پول زیادی همراهم نبود و باید با همین مقدار کم تا وقتی اوضاع آروم بشه، سر می‌کردم.

وقتی آوا اومد، با هم سوار ماشین شدیم. پرسیدم:

– چند ساعت دیگه می‌رسیم؟

– حدود سه، چهار ساعت دیگه.

سری تکون دادم و ماشین به حرکت افتاد.

در مسیر زیاد با آوا حرف نزدم. نمی‌دونم چرا، ولی به نظرم توی فکر بود، کمی کلافه به نظر می‌رسید. چیزی نگفتم، فقط به منظره‌ی بیرون خیره شدم.

نزدیکای غروب بود که به روستا رسیدیم. نگاهم به اطراف افتاد. واقعاً قشنگ بود. پنجره رو پایین آوردم، نسیم خنک عصر به صورتم خورد. پرسیدم:

– راستی، اسم این روستا چیه؟

نگاهی بهم انداخت و گفت:

– رستاق.

لبخندی زدم.

– اسم قشنگیه! چرا از این‌جا رفتید؟ این‌جا که خیلی خوشگله!

– ما فقط این‌جا خونه گرفتیم، زادگاهمون جای دیگه‌ست.

با شنیدن این حرفش گفتم:

– در کل این‌جا خیلی قشنگه.

لبخندی زد و گفت:

– خداروشکر که خوشت اومده.

(اسم روستا ، زاده‌ی ذهن نویسنده‌ست)
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
283
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,122
امتیازها
133

  • #8
پارت ششم

لبخندی زدم که آوا داخل کوچه‌ای پیچید. همون‌جا ماشین رو نگه داشت و با هم پیاده شدیم. به سمت خانه‌ای رفت و وقتی به در رسید، گفت:

– اینجاست.

کلیدی به دستم داد. تشکر کردم و گفتم:

– خودت نمیای داخل؟

سری تکان داد و چند قدم عقب رفت.

– نه...

با تردید نگاهش کردم و گفتم:

– الان شبه، می‌دونی چقدر راهه تا برسی؟ این‌طوری خطر داره...

لبخند بی‌جانی زد و گفت:

– آخه توی شهر یه فامیل داریم، قراره برم اونجا. اگه نرم ناراحت می‌شن.

سری تکان دادم و جلو رفتم. گفتم:

– ممنون بابت همه چی...

و در آغوش گرفتمش. وقتی جدا شدم، گفتم:

– به سلامت بری.

لبخند زد و گفت:

– تو هم مراقب خودت باش. اگه مشکلی داشتی حتما بهم زنگ بزن.

لبخند زدم.

– تا همین‌جاشم خیلی کمکم کردی...

با لبخند سری تکان داد، خداحافظی کرد و سمت ماشینش رفت.

وقتی از کوچه خارج شد، من هم سمت خانه رفتم. در حیاط را باز کردم و نگاهی به داخل انداختم. حیاط نسبتاً بزرگ بود و وسطش درختی قد کشیده بود. به درخت نگاه کردم، انگار درخت توت بود.

سمت ایوان رفتم و برق‌ها را روشن کردم. فقط یکی از لامپ‌ها سالم بود و بقیه سوخته یا خراب بودند.

وارد خانه شدم و نگاهی به پذیرایی انداختم. نسبتاً بزرگ بود. بعد به سمت آشپزخانه رفتم. آنجا هم خوب به نظر می‌رسید. از همه بهتر اینکه خانه مبله بود؛ نیازی نبود وسیله بخرم. فقط باید تمیزش می‌کردم، چون روی همه چیز لایه‌ای از خاک نشسته بود.

اما الان واقعاً خسته بودم. برای همین مستقیم سمت اتاق رفتم. خانه فقط یک اتاق داشت. وقتی وارد شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد، تخت یک‌نفره‌ای بود. سمتش رفتم و خودم را روش پرت کردم.

با این کار، خودم هم به خنده افتادم. مثل بچه‌ها شده بودم، نمی‌دانم چرا... شاید چون حس می‌کردم بدبختی‌هام تموم شده. حس رهایی داشتم. اما با این وجود، دلشوره همراهم بود. وقتی این خونه رو دیدم، استرسم بیشتر هم شد.

فکر می‌کردم چرا یکی باید همچین خانه‌ای رو چند ماه رایگان در اختیار من بذاره؟ با این فکر، کمی ترسیدم. ولی سعی کردم افکار منفی رو دور بریزم و به جاش به این فکر کنم که هنو
زم آدم‌های خوب وجود دارن... آره، این طوری بهتره.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
283
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,122
امتیازها
133

  • #9
پارت هفتم


و به این فکر می‌کنم که قرار است آینده‌ام را خوب بسازم. آهی می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم.
فارغ از همه‌چیز، می‌خواهم بخوابم… روی تخت می‌نشینم. باید قبل از خواب لباس‌هایم را عوض کنم. بلند می‌شوم و از داخل س×ا×ک، لباس راحتی‌هایم را بیرون می‌آورم. بعد از تعویض لباس‌ها، دوباره به سمت تخت می‌روم، دراز می‌کشم و سعی می‌کنم بخوابم.

چند دقیقه‌ای می‌گذرد، اما خواب به چشم‌هایم نمی‌آید. همین موضوع کلافه‌ام کرده.
روی تخت می‌نشینم، چشم‌هایم را می‌بندم و افکارم به سمت گذشته می‌رود… یاد آن روزها می‌افتم. انگار همین دیروز بود…

که مادر و پدرم از هم جدا شدند، بدون اینکه حتی به آینده‌ی من فکر کنند.
شاید هم حق داشتند… باید به فکر زندگی خودشان می‌بودند، نه من.

اما این من بودم که زندگی‌ام وسط این جدایی تباه شد.
وقتی مادرم من را ترک کرد، پدرم هم دیگر آن آدم سابق نشد.
آن مرد صبور و مهربان، تبدیل شد به کسی عصبی و کلافه.

من بودم که با آن سن کم، یاد گرفتم فقط خودم را دارم. یاد گرفتم باید به خودم تکیه کنم.
با آن‌همه مشکل، زندگی هنوز برایم قابل تحمل بود…
اما وقتی پدرم تصادف کرد و از این دنیا رفت، زندگی من هم نابود شد.
چون مجبور شدم با خانواده‌ی پدری زندگی کنم؛
با کسانی که مادرم را مقصر مرگ پدرم می‌دانستند و همین باعث شد با من هم بد رفتار کنند.

من باید در عمارتی زندگی می‌کردم با آدم‌هایی که من را نه به چشم خانواده، بلکه به چشم دخترِ یک قاتل می‌دیدند.
و هیچ‌وقت مرا به عنوان عضوی از خانواده نپذیرفتند...

با به یاد آوردن آن روزها، اشک و آه بود که سهمم می‌شد.
سعی می‌کنم از گذشته فاصله بگیرم…
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
283
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,122
امتیازها
133

  • #10
پارت هشتم


از خواب که بلند می‌شوم، طبق عادتی که طی این سال‌ها در من مانده، به سمت پنجره‌ی اتاق می‌روم و به بیرون نگاه می‌کنم.
هوا کمی ابری‌ست و هر روز سردتر می‌شود.
نفسم را آه‌وار بیرون می‌دهم و بعد به سمت تلفنم که روی میز بود می‌روم. نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازم؛ پیام دارم.
رمز را وارد می‌کنم و وارد پیام‌ها می‌شوم.
یک پیام از نازنین است:

«کجا رفتی؟ می‌خوای بیشتر از این بی‌آبرومون کنی؟
این شد تشکر از آقاجون که این همه سال ازت نگهداری کرد؟
تا اوضاع رو بدتر نکردی برگرد! چون اگه آقاجون پیدات کنه، وسط حیاط دارت می‌زنه!»

با خواندن پیام، کلافه می‌شوم.
می‌خواهم جوابش را بدهم. چند بار هم چیزی می‌نویسم… اما هربار، پشیمان می‌شوم.
شاید بهترین جواب برای حرف‌هایش، سکوت باشد…

از اتاق بیرون می‌آیم و به سمت حیاط می‌روم.
دستشویی در حیاط است؛ و این برای شب‌ها خوشایند نیست… چون از تاریکی می‌ترسم.

سمت دستشویی می‌روم و بعد از بیرون آمدن، کنار شیر آب حیاط می‌نشینم.
دستانم را می‌شویم و دوباره به داخل خانه برمی‌گردم.

گرسنه‌ام.
اما در خانه چیزی برای خوردن نیست.
ناگهان یاد کیکی می‌افتم که در ساکم گذاشته بودم.
لبخندی روی لبم می‌نشیند…
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین