. . .

در دست اقدام رمان بازمانده شب (فصل دوم سیاهی شب )|مرضیه کاویانی پویا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. جنایی
رمان بازمانده شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، پلیسی، جنایی
ناظر: @ریان

خلاصه:
من خودم گناهکارها رو آتیش می‌زنم؛ جای خدا.
نگو هرکس ادعا داشت، نابود شد.
عشق، نابودی رو نمی‌شناسه.
گاهی باید شیطان شد…
و برای عشق، از بهشت گذشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #41
پارت سی نهم
و یک جمله در سرش اکو می‌شد:
«چرا جسد در آن عمارت بود؟»

از ماشین که پیاده شد، نسیمِ خنکی به صورتش خورد.
دست بالا برد، روی موهایش کشید تا اگر به‌هم ریخته بود، مرتب شود...

نگاهش سمتِ کافه چرخید؛
روی مردِ ریزنقشی که در حال نصبِ تابلو بود.
آرام قدم برمی‌دارد، جلو می‌رود.
صدای کوبیدنِ چکش فضا را پر کرد.

سرش را جلو می‌برد، به داخل نگاه می‌کند.
کسی را نمی‌بیند.
خالیِ خالی است...

همان‌طور که با چشم‌هایش در حال وارسیِ اطراف است،
نگاهش ثابت می‌ماند روی تابلوی قدیمی
که روی زمین، جلوی پایش افتاده بود.

به اسمِ حک‌شده رویش نگاه می‌کند.
زیر لب، نوشته را زمزمه می‌کند:
«کافه دوستی»

خم می‌شود، زوم می‌کند رویش.
نو بود؛ هیچ خط یا زنگ‌زدگی‌ای روی تابلو نبود.

حضورِ کسی را بالای سرش حس می‌کند.
سر بالا می‌گیرد.
به همان مردی که در حال نصبِ تابلو بود نگاه می‌کند.
حالا پایین آمده بود.

سری تکان می‌دهد، بلند می‌شود.
بی‌توجه، نگاهی به اسمِ جدیدِ کافه می‌اندازد:
«زمستانِ بی‌انتها»

نفسش را بیرون می‌دهد.
سمتِ کافه می‌رود، داخل می‌شود.

صدای موزیکِ بی‌کلام و بوی قهوه‌ی تلخ را شنید.
سمتِ یکی از میزها می‌رود، می‌نشیند
و منتظر می‌ماند.

در همان لحظه، دختری قدکوتاه با موهای بلوند سمتش می‌آید.
لباسِ فرم تنش بود.
به مسیحا که نزدیک می‌شود، لبخند می‌زند.
سمتش خم می‌شود و آرام می‌پرسد:
ـ خوش آمدید، چی میل دارید؟

سرش را بالا می‌برد و از دختر نگاه می‌گیرد.
زمزمه می‌کند:
ـ قهوه بدون شکر.

دختر ابرو بالا می‌اندازد،
بی‌حرف از او دور می‌شود.

صدای زنگِ پیامش بلند می‌شود.
دست می‌برد، تلفن را بالا می‌گیرد.
از طرفِ سوگند بود.

با دیدنِ نامش، دستپاچه می‌شود
و با عجله پیامش را می‌خواند:

«سلام، خوب هستید؟
راستش گفتید که کمکم می‌کنید
و من بهتون نیاز دارم.
تو شرایطِ خوبی نیستم.»

با به‌یاد آوردنِ قولش، دستش مشت می‌شود.
تندتند شروع به تایپ کردن می‌کند:

«سلام، دنبالِ خانه هستم براتون.
شما چند روز صبر کنید.»

و بعد ارسال می‌کند.
با ارسالِ پیام، خیالش راحت می‌شود.

که دستی جلو می‌آید
و فنجانی روی میز می‌گذارد.

سربالا آورد
و رو به دختر گفت:
ـ خودتم بشین، یه‌سری سوال دارم ازت.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #42
پارت چهلم

دختر چشمانش را تنگ کرد، خیره شد به مسیحا.
می‌خواست از صورتش چیزی بفهمد، اما بی‌فایده بود.
اخم‌هایش را درهم کرد و گفت:
ـ قهوه رو که میل کردید، تشریف ببرید.

روی پا چرخید، خواست برود
که صدای مسیحا او را متوقف کرد:
ـ من از اداره‌ی پلیس آمدم،
و تا شما به یه‌سری سوال جواب ندید،
نمی‌تونم تشریف ببرم.

حرف‌هایش را با تمسخر ادا کرد.
دختر برگشت و آرام زمزمه کرد:
ـ می‌شه کارت شناساییتون رو ببینم؟

مسیحا سری تکان داد،
آرام دست برد و کیفِ کارت‌هایش را از داخلِ کتش بیرون کشید.
و بعد از درآوردنِ کارت، آن را سمتش گرفت.

دختر با عجله کارت را از میانِ انگشتانِ دستش بیرون کشید.
این کار را آن‌قدر با عجله انجام داد
که باعث شد دستِ مسیحا خراش بیفتد...

دختر در حال نگاه به کارت بود.
مسیحا با دقت صورتش را می‌پایید.
متوجه رنگ‌پریدگیِ صورتِ دختر شد.
لبش را چنان داخلِ دهانش برده بود
که مسیحا هر لحظه امکان می‌داد خون جاری شود.

ـ حالش طبیعی بود؟

سرفه‌ای می‌کند که حواسِ دختر جمع می‌شود.
با دست به صندلیِ خالیِ کنارش اشاره می‌کند،
از او می‌خواهد که بنشیند.

جلو می‌آید، کارت را روی میز می‌گذارد، می‌نشیند.

مسیحا دست می‌برد،
قهوه را نزدیکِ بینی‌اش می‌برد،
آرام بو می‌کشد
و بعد شروع به خوردن می‌کند.

دختر که سکوتش را می‌بیند،
دستانش را به هم گره می‌زند،
نگاهش را به دهانِ او می‌دهد
و لب می‌زند:
ـ می‌شنوم...

مسیحا فنجان را پایین می‌آورد،
خنده‌ی کوتاهی می‌کند
و بعد کمی به سمتِ دختر نزدیک می‌شود.
کوتاه می‌گوید:
ـ شما آوا سهرابی رو می‌شناسید؟

بعد از این حرف، زوم می‌کند روی دخترک
تا واکنشِ او را ببیند.

سرش را بالا می‌آورد،
در چشمانِ مسیحا زل می‌زند،
آبِ دهانش را پرصدا قورت
می‌دهد
و بعد از کمی مکث،
سرش را به تأیید تکان می‌دهد...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #43
پارت چهل یکم


رفتارش غیرطبیعی بود.
اما همین یعنی او چیزی در مورد قتل می‌داند... یا همچین چیزی!

گلویش را صاف می‌کند، ادامه می‌دهد:
ـ پس خبر دارید که به قتل رسیده؟

ـ بله، از سهراب شنیدم.
اما در این مورد، چه کمکی از دستم برمیاد؟

ـ کمک؟
خب، فکر نمی‌کردم کمکی بتونید کنید.
اما این ترس نشونه‌ی اینه که چیزی می‌دونید.

ـ نه، نه، این‌طور نیست.
ترسم برای اینه که تا حالا یه پلیس ازم سوال نپرسیده.

ـ اما من فکر می‌کنم،
که می‌دونستی قرارِ در مورد آوا بپرسم.

ـ خب... حدس می‌زدم.

با حرف آخرش، مسیحا می‌خندد.
این‌بار بلندتر.
حرف‌های دختر برایش مثل جوک بود.

خنده‌اش که تمام می‌شود، ادامه می‌دهد:
ـ جالبه...
فکر نمی‌کنم با آوا دوست بوده باشی.
فقط توی کافه‌ی دوست‌پسرش کار می‌کردی.
چرا حدس زدی باید از تو سوال بشه؟
و جالب‌تر از همه، این‌قدر بترسی...

ـ این‌طور نیست، خواهش می‌کنم گوش بدید...

ـ می‌شنوم.

ـ من فقط قبل از جدا شدنِ آوا و سهراب،
با سهراب دوست شدم.
اونم طبق خواسته‌ی خودش.
رابطه‌ی فرمالیته...
برای این‌که آوا ازش جدا بشه.

ـ چرا می‌خواست ازش جدا بشه؟
اونم بعد از یک سال، به این شکل؟

ـ باور کنید نمی‌دونم.
چیزِ بیشتری نمی‌دونم.
این کارو از سرِ رفاقت کردم.

بعد از این حرفش، سکوت می‌کند.
مسیحا هم ساکت می‌شود.

می‌توانست او را به آگاهی ببرد،
برایش تشکیل پرونده بدهد،
یا از او به‌عنوانِ یک جاسوس استفاده کند.

همین که بعد از چند روز،
یک سرنخ پیدا کرده بود،
معجزه بود.

حالا باید بهترین استفاده را می‌کرد،
مخصوصاً زمانی
که ترس به کمکش آمده بود.
ترس را از چشم‌های دختر می‌خواند...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #44
پارت چهل دوم
صدایش را صاف کرد، سرد زمزمه کرد:
ـ اما اگه به درد بخوری، می‌ذارم آزاد بمونی... توی زندون حیف نشی.

دخترک لب‌هایش را روی هم فشرد،
چشمانش پر از سؤال شد که مسیحا ادامه داد:
ـ می‌تونی به سهراب نزدیک بشی، از زیر زبونش حرف بکشی...!

ـ جاسوسی کنم؟!

ـ جاسوسی؟
فکر می‌کنم بهتر از همدستی با قاتله.

ـ قاتل؟ یعنی چی؟ اشتباه می‌کنید...

ـ ساکت.
فقط می‌خوام یه کلمه بشنوم: قبول می‌کنی یا نه؟

قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش سرازیر شد
و فقط یک کلمه گفت:
ـ قبوله.

---

خش‌خشِ برگ‌ها سکوتِ شب را درهم می‌شکست.
چشمانِ امینی پر از سؤال بود.
غرق در تاریکی، از پشت سرش صدای پا شنید.
با وحشتی پنهان به عقب برگشت
که با مسیحا چشم در چشم شد.

خواست بلند شود که مسیحا زمزمه‌وار گفت:
ـ بشین.

و بعد خودش کنارش روی نیمکت نشست.
ـ چیزی فهمیدی؟

امینی سرش را به طرفش چرخاند:
ـ بله... اما فکر نمی‌کنم مهم باشن یا کمک‌کننده.

ـ هر چیزی توی پرونده مهمه،
حتی یه واکنش کوچیک! حالا چی فهمیدی؟

ـ خب... این‌طور که شنیدم،
آوا قبلاً با پسرعمه‌اش نامزد بوده،
ولی از هم جدا شدن.
همسایه‌ها می‌گفتن طبق شنیده‌ها،
پسر خیانت کرده و دختره رو ول کرده.
و بعد از یه مدت، با یه دختر دیگه برگشته...
ولی پسر هم توی یه تصادف، دو سال پیش کشته شده.

ـ کشته شده؟
دختره چی؟ همونی که با این پسر وارد رابطه شده؟

ـ خبر ندارم.
یعنی چیزی نپرسیدم.
اما آدرسِ خونه‌ی پدر و مادرِ نامزد قبلیش رو گیر آوردم.
می‌تونیم برای تحقیق، سری هم به اون‌جا بزنیم.

مسیحا نفسِ عمیقی کشید
و از کنارِ امینی بلند شد.
حرف‌هایی که شنیده بود، بیشتر گیجش کرده بود.
حس می‌کرد مسائل، دور از پرونده‌ست...
اما حسش می‌گفت باید دنبالِ همین چیزهای به‌ظاهر بی‌ربط رفت.

ـ خسته نباشی.

و بعد شروع به دور شدن از امینی کرد.
می‌خواست کمی قدم بزند
و مثل یک قاتل فکر کند...
مثل یک قاتلی که خیانت دیده.

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #45
پارت چهل سوم


صداهای سرش برای یک لحظه قطع شد،
و اطرافش سیاه شد؛ دری از سیاهی.
همهمه‌ای در گوشش اکو شد:
خنده، جیغ، تاریکی...

اگر خیانت می‌دید، این احساس را داشت.
شاید آن‌قدر تاریک می‌شد
که برای روشنایی،
خنده را از دیگران می‌دزدید.

صدای بوقِ ماشین و عربده‌ای او را به خود آورد:

ـ مثل گوساله سر پایین انداختی وسط خیابون، رژ میری تن‌لش!

سرش را بلند می‌کند.
کی وسط خیابان آمده بود؟
دوباره صدای بوق بلند شد.
عصبی سمتِ ماشین برگشت،
دستانش را مشت کرد،
اما بعد قدمی عقب آمد
و سمتِ پیاده‌رو رفت...

---

وارد خانه شد.
فضای خانه را صدای موسیقی پر کرده بود.
سر چرخاند سمتِ آشپزخانه
و آرش را دید که هم‌زمان با تکون دادن پاهایش ،
در حالِ شستنِ ظرف بود.

لبخندی زد، جلوتر رفت
و با صدای بلند گفت:
ـ دستا بالا!

آرش ترسیده، عقب برگشت.
شوکه شده بود،
اما بعد دستانش که آلوده به مایع ظرفشویی بود
را بالا آورد و روی سرِ مسیحا زد.

با این کارش، مسیحا اخم کرد،
دستش را بالا گرفت، انگشت وسطش را به آرش نشان داد.

آرش با تأسف سری تکان داد،
شروع به ظرف‌شستن کرد
و زیر لب غرغر کرد:
ـ منو بگو، می‌خواستم یه خبر بهت بدم،
دیدم لیاقت نداری!

مسیحا قدمی عقب گذاشت،
تکیه‌اش را به کابینت داد:
ـ ناز نکن، بگو.

ـ به همین خیال باش تا بگم!

ـ اذیت نکن آرش، سرم درد می‌کنه.
اگه نمی‌گی، که برم...

ـ باشه بابا، باشه...
حالا خودتو نزن به مریضی!

و بعد دستش را شست،
سمتِ مسیحا برگشت، لبخندی زد.
می‌خواست طولش بدهد.
بد نبود کمی رفیقش را اذیت کند
و بعد خبرش را به او بدهد.

با این فکر، لبخندِ شیطانی زد.
لیوانی برداشت، سمتِ یخچال رفت،
برای خودش آب ریخت.
آرام شروع به خوردنِ آب کرد.

مسیحا کلافه نگاهش می‌کرد،
هر لحظه منتظرِ خبر بود.
اما آرش با بی‌خیالی، لیوانِ دوم را پر کرد
و با همان حوصله خورد.

خواست لیوانِ سوم را پر کند
که مسیحا دستش را بالا آورد:
ـ برو بابا!

خواست سمتِ بیرون برود
که آرش با خنده شروع به حرف زدن کرد:
ـ امروز رفتم یه خونه نزدیکِ خونه‌ی خودم اجاره کردم،
اونم با قیمتِ مناسب!

مسیحا با لبخند سمتِ آرش برگشت،
قدردان نگاهش کرد.
اما انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
ـ چقدر زود پیدا کردی؟

آرش ابرو بالا انداخت و با غرور گفت:
ـ مثل اینکه منو دست‌کم گرفتی!
یا یادت رفته شغل من چیه؟
معامله، خرید و فروشِ کالا،
پیدا کردنِ خونه اونم برای اجاره، کاری برام نداره!

مسیحا چشم بست، خوشحال سمتِ اتاق رفت.
باید با سوگند تماس می‌گرفت.
با این فکر، قدم‌هایش تندتر شد...

وارد اتاق که شد،
تلفنش را از جیبش بیرون کشید
و بعد به در تکیه زد،
شروع به تماس گرفتن کرد.

صدای بوق در گوشش می‌پیچید،
اما دریغ از پاسخ.
خواست قطعش کند

که صدای سوگند در تلفن پخش شد...

اما با شنیدنِ صدایش،
قلبِ مسیحا درهم شکست.

صدای سوگند، پر از گریه بود.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #46
پارت چهل چهارم
ـ بله... بفرمایید.
ـ حالتون خوبه؟
ـ بله، خوبم. اتفاقی افتاده که زنگ زدید؟

نفسِ عمیقی کشید و شروع کرد به راه رفتن در اتاق.
در همان حال پرسید:
ـ کسی اذیتتون کرده؟

جوابی نشنید.
ادامه داد:
ـ حس می‌کنم گریه کردید...
گفتم شاید در خطر باشید یا...

سوگند حرفش را قطع کرد:
ـ نه، گفتم که خوبم. فقط حالم جسمیم خوب نیست.

می‌خواست باز چیزی بگوید،
سؤال بپرسد،
حرفش را تکرار کند،
آن‌قدر حرف بزند که حقیقت را بشنود.

جسمش آشفته بود،
ذهنش آشفته‌تر.
با این حال، سرد شد و گفت:
ـ خداروشکر.
زنگ زدم بگم براتون یه خونه تهیه کردم،
نزدیکیِ خودم.
فردا ماشین می‌فرستم...

سکوتِ آن‌ورِ خط،
بی‌اراده لبخندِ بی‌جانی بر لبانِ مسیحا آورد.
صورتش را تصور می‌کرد.
شاید چشمانش از فرطِ تعجب گرد شده بودند،
هر لحظه ممکن بود بیرون بزنند.

صدای معذبش بلند شد:
ـ آخه من پول زیادی ندارم...
نمی‌تونم این رو از شما قبول کنم.

ـ فکرِ اینا نباش.
فعلاً زیرِ دینِ من بمون،
تا بعداً بتونی یه خونه‌ی کوچیک اجاره کنی.
اون‌وقت فرصتِ جبران داری...

حرفش را رک زد،
و همین باعث سکوتِ سوگند شد.
شاید زیادی نسنجیده حرف زده بود...

دیگر چیزی نگفت.
صدای نفس‌های او،
سکوتِ مطلق را می‌شکست.
یک لحظه،
گرمای نفس‌هایش را پشتِ گوش‌هایش حس کرد.
تنش گرم شد...

نمی‌دانست چرا،
اما می‌خواست ساعت‌ها به آن سکوت ادامه دهد.
توانش را داشت.

بالاخره سوگند سکوت را شکست:
ـ ممنون ازتون...
در حقم برادری کردید.

چرایش را نمی‌دانست،
اما از لفظِ «برادر» زیاد خوشش نیامد.
اما حیف که حقِ اعتراض نداشت...

در آخر، با تلخی خداحافظی کرد.
مکالمه را پایان داد.

---

ـ آرش، تأکید نکنم...
مراقب باش.
نمی‌خوام به سوگند یا خانواده‌ش بر بخوره.
فقط یه سر بهشون بزن،
وقتی اسباب‌ها رو آوردن.
اگر خودم...

آرش کلافه حرفش را قطع کرد:
ـ ای بابا، باشه!
صد بار گفتم رفتارِ بدی از خودم نشون نمی‌دم.
اصلاً مگه بچه‌م...

نگاهش را به او داد،
و با لبخند، چشم روی هم گذاشت:
ـ خیالت راحت. مراقبم.

ـ ممنونی... زیر لب زمزمه کرد.

بعد از خداحافظی، از خانه خارج شد.
قرار بود امروز،
یک سر برود با عمه‌ی مقتول صحبت کند.
خودش تنها می رفت و امینی هم
باید یه‌سری اطلاعات از زنِ صیغه‌ایِ مهراد جور می‌کرد...
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
238
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
75

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین