. . .

تمام شده داستان حسادت خونین | مرضیه کاویانی پویا

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. جنایی
عنوان: حسادت خونین
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: جنایی

خلاصه:

او بود وآرزوهای که برای فرشته هایش داشت ،وچقدر حس خوشبختی میکرد.
برای وجودشان امانمی دانست که تمامش حسرت می شود؛تمامش عکس می شود وخندهایشان را فقط می تواند در قاب عکس مشاهده کند .
داستان براساس حقیقت است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #21
پارت نوزدهم .
باچک کردن وضعیت آراد ورونیکا فهمیدند که رونیکا تمام کرده است .ولی آراد هنوز نفس می کشید ،وقتی که پارچه سفید را روی تن بی جان رونیکا کشیدند صدای گریه مادرش ستون خانه را می لرزاند .رونیکا را سمت سردخانه بردند وآراد را با آمبولانس سمت بیمارستان ؛حالا مادرش خوب نبود اما با آن حال همراه آرادبه سمت بیمارستان رفت و در راه اشک می ریخت وقاتل فرشته هایش رانفرین میکردتا دلش کمی آرام گیرد اما بدتر می سوخت .همین‌طور که گریه میکرد متوجه شد لب های آراد تکان می خورد با گریه خود را سمت آراد کشید گفت ،آراد مامان صدامو می شنوی ؟می تونی باهام حرف بزنی .بااین حرفش لب های آراد تکان خورد که مادرش سمتش خم شدو چند جمله از زبان آراد شنیدباشنیدن حرف های آراد باورش نمی شد اما می دانست که آراد دروغ نمی گوید .بعد از آن چند جمله آراد بی هوش شد .
وقتی به بیمارستان رسیدند آراد را به صورت اورژانسی بستری کردند .بعداز بستری کردن آراد چند نفر از بستگانش به بیمارستان آمدند برای تسلیت و دلداری دادن به اواما او خاموش به دیوار زل زده بود وحرف های آراد در ذهنش به رقص آمده بودند.
با هربار یادآوری خشم به سراغش می آمد سرش را تکان میداد در دل فریاد می کشید بلند فریاد می کشید .همان طور که در آغوش مادرش بود صدای مادرش اورا به خود آورد که گفت ،اخه من قربون دل داغ دیدت بشم مادر‌ اما چه کنم کاری از دستم برنمیاد منم جگرم خون منم داغ دیدم .اما او حرف های مادرش رانمی شنید وفقط یک چیز در ذهنش نقش بست آن هم این بود که الینا قاتل است. با فکر به آن و به یاد آوردن بدن تکه تکه شده رونیکا دست های مادرش را ازدورش باز کرد وفریاد زد ،خدایا خدایا قلبم داره آتیش میگیره آرومم کن ومدام بر سر صورتش میزد که مادرش دست هایش را گرفت ومدام می گفت ،معصوم مادر اینطور نکن باخودت دلم آتیش میگیره ، وسعی داشت اورا آرام کند اما حالش هر لحظه بدتر میشد ،گویا الان فهمیده بود که چه بلای بر سرش آمده است .
مادرش باکمک یکی از پرستار ها اورا گرفتند و به سمت حیاط بیمارستان بردند .
وقتی که از بیمارستان خارج شدند مادرش اورا به زور روی یک صندلی نشاند و خودش هم کنارش نشست ودست هایش را گرفت .
همان طور که دست هایش را نوازش میکردگفت،ببین مادر باید بری آگاهی برای پروندوبگی که به کسی شک داری یانه .
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #22
پارت بیستم

با این حرف مادرش خیره نگاهش می کند بغض آلود می گوید ،میدونم کار کیه آرادبهم گفت وبا حرفش دوباره باصدای بلند گریه می کند .که مادرش شانه اش را محکم تکان می دهدو می گوید :چرا چیزی نگفتی؟ پاشو باید بریم آگاهی پاشو تا دیرنشده.با این حرفش باکمک مادرش بلند میشود وسمت خروجی بیمارستان میروند .....
باتمام شدن حرفش سرهنگ نگاهش می کند و با ترحم می گوید ما به خانه دوستش که میگید میریم اما فکر نمی کنم این اتفاق کار یه بچه باشه .با این حرف عصبی نگاهش را به او می دهد وصدایش را بالا میبرد می گوید ،دلیلی نداشت آراد دروغ بگه چرا باید بین این همه آدم اسم اون ع×و×ض×ی بیار ؟پس حتما خودش بوده من اطمینان دارم بااین حرفش سرهنگ نگاهش کرد وگفت : درک می کنم ومی فرستم تا پیگیری کنن واگر اتفاقی افتاد بهتون اطلاع میدم.بااین حرف سری تکان می دهد وباکمک مادرش از روی صندلی بلند می‌شوند پاتاق را ترک می کنند ؛بیرون که رفتند مادرش نگاهش می کند وغمگبن می گوید ،میگم قرار بری بیمارستان ؟نگاه خسته اش را به او می دهد پسری بالا می اندازد ومی گوید :نه می‌خوام برم سردخانه پیش رونیکا اگر دیر برم ناراحت میشه .بااین حرفش مادرش می خواهد نه بیاورد که دست مادرش را رها می کند وجلوتر راه می افتد،که مادرش صدایش میزند و باگریه می گوید ،نرو مادر نرو میخوای چیو ببینی ؟بااین حرف مادرش سمتش برمی گردد وبا صدای بلند می گوید :خودت مادری.اگر من جای رونیکا سردخانه بودم تو به دیدنم نمی آمدی؟نگو نه که باور نمی کنم .الان هم برم که نمی تونم توبغلم بگیرمش چون بدنش تیکه تیکه شده دردش می گیره .جملات آخرش را بافریاد گفت که نگاه افرادی که در آنجا بودند جلب شد وبعضی ها باترحم نگاه می کردند بعضی ها با تعجب .مادرش که حال ا‌ورا دید سمتش قدم برمیدارد ومی گوید،باشه ولی منم باهات میام وبعد دستش را میگیرد وباهم سمت سردخانه به راه می افتند ....
مسئول سردخانه نگاهی به او می اندازد ومی گوید : مطمئنی میخوای ببینیش ؟نگاه سردش رابه او می دهد ومی گوید ،آره مشکلی داره مادر بچه اشو ببینه ؟بااین حرفش نگاهش می کند چیزی تکان می دهد ومی گوید ،دنبالم بیاید خودش جلوتر راه می افتد .وقتی که می رسند به سمتی می‌رود وکشویی را بیرون می کشد وناراحت می گوید ،می تونید ببینید خودش را کنار می کشد .با این حرف پاهای بی جانش را حرکت می دهد و جلو میرود .
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #23
پارت بیست یکم
وقتی که صورت رونیکا را می بیند دستش را جلو میبرد و روی صورت او میگذارد، صورتش یخ زده بود خم میشود صورتش را می بوسد وشروع به گریه کردن می کند وبا دست بر سر صورت خود میزند.مادرش جلو میرود ودستانش رامیگیرد واورا به زور به سمت بیرون میبرد .
وقتی بیرون میشوند روبه مادرش می گوید ،دستمو ول کن می‌خوام برم پیش آراد مادرش بااین حرفش به گریه می افتد می گوید :مادر بیابریم خانه فردا باید رونیکا رو خاک کنیم باید جون داشته باشی که سرپا وایسی الان نمی تونم ولت کنم بری .بااین حرف مادرش میگه نمی‌خوام من باید برم پیش آرادم اما مادرش بی توجه به حرف های او اورا سمت خود می کشد واوبخاطر ضعف بدنش نمی تواند مقاومت کند. و ناچار بامادرش به سمت خانه مادرش میرود .داخل که می شود خواهر و برادرهایش هم آنجا می بیند. اما بی توجه به آنها به سمتی می‌رود وروی زمین می نشیند او حال حرف زدن هم نداشت دوست داشت ساعت ها تنها بنشیند و بدون مزاحمت های دیگران گریه کند ...
صبح با صدای مادرش از خواب بلند میشود وبه اونگاه می کند که مادرش با صدای پر از لرزش می گوید ،مادر پاشو باید بریم بهشت زهرا .با این حرف مادر مطمئن میشود که تمام اتفاق های که دیده است کابوس نبوده با بی حالی بلند میشود وسمت بیرون می‌رود تا به صورتش آب بزند.بیرون که می آید مادرش می گوید ،برایش لباس گذاشته است تا عوض کند؛ بعداز عوض کردن لباس هایش همراه با مادر و خانواده اش سمت بهشت زهرا میروند.
وقتی که می رسند روی صندلی می نشینند وکم کم از آشنا هایشان هم می آیند .و هرکدام که می رسند با دلسوزی اورا بغل میگیرند ومی گویند ،غم آخرت باشد .موقع خاکسپاری رونیکا با گریه جلو میرود وخود را روی جسم او می اندازد .اما بعد کنار می‌رود وآرام می گوید ،تنت زخمی مادر درد میگیره مگه نه ؟.با یادآوری تن زخمی رونیکا گریه هایش بیشتر میشود وبر سر صورتش میزند.که چندتا از خانم ها جلو می آیند ودستان اورا می گیرند اورا کنار میبرند.
بعد از مراسم بدون اینکه به مادرش بگوید سمت بیمارستان به راه می افتد وقتی که می رسد سمت پرستار آن پخش میرود. واز او حال آرادرا می پرسد پرستار نگاهی به او می اندازد وناراحت می گوید ،نمیدونم باید از پزشکش بپرسید اما فکر می کنم از دیروز تا حالا تغییر تو حالش ایجاد نشده.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #24
پارت بیست دوم
با این حرفش سری تکون داد از پرستار دور شد حالش خیلی بد بود .همون لحظه تلفنش شروع به زنگ خوردن کرد تلفن بیرون آورد و به شما ره نگاهی کرد برای مادرش بود. اول خواست قطع کنه اما بعد جواب داد که صدای مادرش توی تلفن پیچید که گفت ،کجای ؟چرابی خبر رفتی ‌.کلافه گفت ، بیمارستانم کار دارم وخواست قطع کن که مادرش باعجله گفت :از آگاهی تماس گرفتن قاتل پیدا کردن .بااین حرف مادرش نفسش بند آمد و بی جون گفت ،اون کی بود ؟مادرش باگریه گفت ،دوستش بود همون دختره که اسمش الیناست .با این حرف مادرش نفس نکشید وتنها یک کلمه گفت ،چرا ....

روز سومی بود که رونیکا رو به خاک سپرده بودند .
واون از درون می سوخت اما از بیرون سرد بود مثل برف های یخ زده ،وباخودش فکر میکرد مگه نمیگن خاک سرده پس من چرا آروم نمیشم. چرا هربار حالم بدتر از قبل میشه .دست های مادرش رو دستش نشست گفت ،گریه کن مادر خودتو خالی کن نریز تو خودت .اما اون هیچ چیز نمی گفت که مادرش گفت ،میخوام یه چیزو بهت بگم ولی قبلش بگم عمر دست خداست وسخته اما کاریه که شده. مادرش خواست ادامه بده که خودش گفت ،چیه نکن آرادم مرده من خواب آراد ورونیکارو دیدم دیشب کنار هم بودن .بااین حرفش مادرش گفت ،
خدا صبرت عزیزم .این حرف رو که از مادرش شنید به مادرش خیره شد وبا صدای بلند گفت ، من بچه امو خداازم نگرفته من بچه هامو بنده خداازم گرفت ای خدا ای خدا .
منم ببر پیش بچه هام من بدون اونا چه خاکی تو سرم بریزم .مادرش سعی در آروم کردنش م
داشت ومدام می گفت ،آروم باش خدابزرگ آروم باش .
اما مگر می تونست آروم باشه اون آراد و رونیکا روتو یه روز از دست داده بود اون بدن تکه تکه شده بچه هاش رو دیده بود .اون فقط یه چیز تو سرش بود اون هم قصاص بود قصاص.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #25
پارت بیست سوم
پارت (آخر )

یک ماهی میشد که از مرگ آراد ورونیکا گذشته بود اما حالش هنوز خوب نبود نه تا وقتی که الینایی قاتل زنده بود .چند باری مادر الینا به خانه اش برای رضایت آمده بود اما اوهربار حرف هایش را نشنیده می گرفت وفقط نفرین می کرد .در این مدت به دنبال خانه دیگر هم بود چون آن خانه اورا به یاد بدن خونین بچه هایش می انداخت واین اورا آزار می داد .
اما سعی می‌کرد دنبال کار های الینا برود وتا اورا در طناب اعدام نبیند آرام نشود .خیلی ها به خانه اش برای رضایت می آمدند ومنطقشان این بود که الینا بچه است اما اگر او بچه بود چطور شصت ضربه چاقو به بدن رونیکایش زده بود وآراد هم کشته بود ؟وبه آنها می گفت ،اگر جای من بودید چه می کردید؟ وآنها سکوت می کردند .
اما گویا قاضی هم این را درنظر داشت که الینا یک بچه است و اعدام کار درستی نیست اما اوهم ویاهیچ کس خودرا جای او نمی گذاشت ..
(پایان)
از زبان نویسنده.


درمورد پرونده خیلی تحقیق کردم ونوع قتل وهمه ای اتفاقات که توی داستان آمد توی پرونده هم هست. واز زبان مادرش بگم که گفته، دادگاه برای الینا حکم اعداد نداده واونو به کانون اصلاح تربیت بردن و من این داستان برای حمایت از مادرش وداغی که دیده نوشتم. تا شاید دیده بشه ودر این حکم صرف نظر بشه چون فردی که در این سن مرتکب قتل بشه در سنین بالا به مراتب کار بدتری هم انجام میده وبرای همین بود که داستان حالت نیم تمام داشت چون درواقعیت هم هنوز تموم نشده .
 

.ARAMIS.

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
176
نوشته‌ها
750
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,812
امتیازها
388
محل سکونت
از میان جسدها💀

  • #26
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi_026s_46da.jpeg

عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده ی عزیز. بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.


|مدیریت تالار رمان|
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
235
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
552

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین