---
پارت نهم
سیاوش نگاه تمسخرآمیزی به مهاوا میاندازد.
– میخوای ما رو نابود کنی؟ منطقیه!
چون که…
مهاوا حرفش را با خشم قطع میکند.
– ببین، حرفت جالب نیست!
من اگر میخواستم شما رو نابود کنم،
این راه رو انتخاب نمیکردم!
اصلاً چرا باید نابودتون کنم،
وقتی سال گذشته من این آقا رو از قصر نجات دادم
و نذاشتم بمیره؟
عجیب نیست؟
حرفش درست بود
ـ او باعث نجات آرتن شده بود.
ولی با این حال، اعتماد به او سخت بود.
آرتن نگاهش را به مهاوا میدهد.
او هم بلد بود عصبی شود؟
هر وقت او را مسخره کرده بود،
جوابی از او نشنیده بود،
و حالا این خشمش از سیاوش برایش غیرمنتظره بود.
– ثابت کن حرفهات رو، ثابت کن!
حرف آرتن، نگاههای معنیدار سیاوش را به دنبال دارد.
مهاوا بابت این شانس خوشحال میشود و هیجانزده میگوید:
– حتماً ثابت میکنم!
ببینید، من یه فردی رو میشناسم که برای این مردم قابل اعتماده ،
مخصوصاً برای شورشیهایی مثل شما!
اون یه کتاب داره…
و اون کتاب میگه که سرزمین ما، یعنی سرزمین وهومیسا،
دارای جادوی سفید بوده.
جادویی که باهاش از سرزمین محافظت میکردن،
اما با آمدن اهریمن و جادوی سیاه،
جادوی سفید از بین رفته!
و اهریمن این سرزمین رو تصاحب کرده.
حرفهایش برای آن سه نفر، غیرقابل درک بود،
اما وقتی گفت که این فرد قابل اعتماد این حرفها رو زده،
نمیشد بهسادگی ازش گذشت.
– چه کسی این حرفها رو زده؟
– هامان…
با آوردن نام هامان، همه ساکت شدند.
هامان فرد مهمی بود
کسی که سالها پنهانی به مردم آموزش میداد و آنها را راهنمایی میکرد.
و اگر این حرفها را او زده بود،
همه چیز گواه بر حقیقت ماجرا داشت…
آرتن بلند میشود و نگاهش را به سیاوش،
که متعجب به مهاوا نگاه میکند، میدهد.
– سیاوش، من باید برم و هامان رو پیدا کنم.
باید ازش بپرسم که این حرفها حقیقت داره.
و ازت میخوام از این دختر تا زمانی که میام مراقبت کنی و نذاری بیرون بره.
– باشه، خیالت راحت.
آرتن از اتاق بیرون میزند.
بعد از راهرو عبور میکند و وارد خانهی اصلی میشود.
خانه بهگونهای بود که در آن یک راهرو مخفی وجود داشت،
چند اتاق در آن قرار داشت،
و در یکی از اتاقها، سلاحهای نظامی نگهداری میشد.
وقتی بیرون میآید،
سمت اصطبل اسبها میرود…
به سیاه (اسبش) نگاه میکند و صدایش میزند.
– سیاه، باید بریم.
سیاه شیههای میکشد و به سمت در میآید.
وقتی به آرتن میرسد، سر خم میکند و پاهایش را به زمین میکوبد،
و با این کار، خوشحالیاش از حضور آرتن را نشان میدهد.
آرتن دستی روی سر سیاه میکشد—
سیاه دوست کودکیهایش بود.
شاید یک اسب بود،
اما برای آرتن، یک دوست وفادار بود…
---