. . .

در دست اقدام رمان خاکستر در میان آب |مرضیه کاویانی پویا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. تاریخی
رمان خاکستر در میان آب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، تاریخی
ناظر: @Nargess128
خلاصه: آتش هیچ‌گاه در آب شعله‌ور نمی‌شود. آب همیشه با نرمی خود قلب او را تسخیر می‌کند و او را خاموش، اما وای بر روزی که آتش بر آب نفوذ کند و قلب آرام او را شعله‌ور سازد! چه می‌شود...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #11
---
پارت نهم

سیاوش نگاه تمسخرآمیزی به مهاوا می‌اندازد.

– می‌خوای ما رو نابود کنی؟ منطقیه!
چون که…

مهاوا حرفش را با خشم قطع می‌کند.

– ببین، حرفت جالب نیست!
من اگر می‌خواستم شما رو نابود کنم،
این راه رو انتخاب نمی‌کردم!
اصلاً چرا باید نابودتون کنم،
وقتی سال گذشته من این آقا رو از قصر نجات دادم
و نذاشتم بمیره؟
عجیب نیست؟

حرفش درست بود
ـ او باعث نجات آرتن شده بود.
ولی با این حال، اعتماد به او سخت بود.

آرتن نگاهش را به مهاوا می‌دهد.
او هم بلد بود عصبی شود؟
هر وقت او را مسخره کرده بود،
جوابی از او نشنیده بود،
و حالا این خشمش از سیاوش برایش غیرمنتظره بود.

– ثابت کن حرف‌هات رو، ثابت کن!

حرف آرتن، نگاه‌های معنی‌دار سیاوش را به دنبال دارد.
مهاوا بابت این شانس خوشحال می‌شود و هیجان‌زده می‌گوید:

– حتماً ثابت می‌کنم!
ببینید، من یه فردی رو می‌شناسم که برای این مردم قابل اعتماده ،
مخصوصاً برای شورشی‌هایی مثل شما!

اون یه کتاب داره…
و اون کتاب می‌گه که سرزمین ما، یعنی سرزمین وهومیسا،
دارای جادوی سفید بوده.
جادویی که باهاش از سرزمین محافظت می‌کردن،
اما با آمدن اهریمن و جادوی سیاه،
جادوی سفید از بین رفته!
و اهریمن این سرزمین رو تصاحب کرده.

حرف‌هایش برای آن سه نفر، غیرقابل درک بود،
اما وقتی گفت که این فرد قابل اعتماد این حرف‌ها رو زده،
نمی‌شد به‌سادگی ازش گذشت.

– چه کسی این حرف‌ها رو زده؟

– هامان…

با آوردن نام هامان، همه ساکت شدند.
هامان فرد مهمی بود
کسی که سال‌ها پنهانی به مردم آموزش می‌داد و آن‌ها را راهنمایی می‌کرد.

و اگر این حرف‌ها را او زده بود،
همه چیز گواه بر حقیقت ماجرا داشت…

آرتن بلند می‌شود و نگاهش را به سیاوش،
که متعجب به مهاوا نگاه می‌کند، می‌دهد.

– سیاوش، من باید برم و هامان رو پیدا کنم.
باید ازش بپرسم که این حرف‌ها حقیقت داره.
و ازت می‌خوام از این دختر تا زمانی که میام مراقبت کنی و نذاری بیرون بره.

– باشه، خیالت راحت.

آرتن از اتاق بیرون می‌زند.
بعد از راهرو عبور می‌کند و وارد خانه‌ی اصلی می‌شود.

خانه به‌گونه‌ای بود که در آن یک راهرو مخفی وجود داشت،
چند اتاق در آن قرار داشت،
و در یکی از اتاق‌ها، سلاح‌های نظامی نگهداری می‌شد.

وقتی بیرون می‌آید،
سمت اصطبل اسب‌ها می‌رود…

به سیاه (اسبش) نگاه می‌کند و صدایش می‌زند.

– سیاه، باید بریم.

سیاه شیهه‌ای می‌کشد و به سمت در می‌آید.
وقتی به آرتن می‌رسد، سر خم می‌کند و پاهایش را به زمین می‌کوبد،
و با این کار، خوشحالی‌اش از حضور آرتن را نشان می‌دهد.

آرتن دستی روی سر سیاه می‌کشد—
سیاه دوست کودکی‌هایش بود.
شاید یک اسب بود،
اما برای آرتن، یک دوست وفادار بود…

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #12
پارت دهم
---

سوار بر سیا می‌شود و دستش را آرام بر کمر او می‌زند.
با این کار، سیاه شروع به دویدن می‌کند…

***

به تپه‌ی ماندا رسیده بودند.
به گل‌های داودی که روی تپه روییده بودند، نگاه می‌کند.
این گل‌ها در فصل بهار سبز می‌شدند،
و تا پایان بهار،
سبز بودند و زینت این تپه!

از سیاه پیاده می‌شود،
دستش را روی سر او می‌کشد،
و آرام می‌گوید:

– از اینجا به بعد قراره خودم برم،
تو اینجا منتظرم بمون.

و بعد قدم جلو می‌گذارد،
سمت تپه می‌رود.

هامان بیشتر اوقات در این منطقه بود،
و حالا آرتن امید داشت او را اینجا ببیند.

***

بالاتر که می‌رود،
نسیمی خنک به صورتش می‌خورد،
و بعد عطر گل‌ها…

لبخند می‌زند.

هنوز هم جای امیدواری بود…
تا وقتی که در خاک این سرزمین،
گیاه می‌روید و درختان میوه می‌دهند،
هنوز جای امید هست.

***

به پایین تپه که رسید،
نگاهش را به درخت افرا داد—
درخت کهنسالی که مردم آن را مقدس می‌دانستند،
و هرسال، روز نوروز،
در کنارش جشن می‌گرفتند،
و برای طبیعت، یک درخت می‌کاشتند.

سمت درخت قدم برداشت.

خیلی وقت بود که این‌جا نیامده بود،
حتی در نوروز.

وقتی نزدیکش شد،
کنارش نشست،
و به درخت تکیه داد.

چشم‌هایش را بست…
آرام نفس کشید…

صدای پرنده‌ها،
حکم موسیقی را برایش داشت،
و او را به رویا می‌برد…

***

یادش آمد وقتی که پسر بچه بود،
با پدر و مادرش به این‌جا می‌آمدند،
و با هم شعرخوانی می‌کردند.

با به‌یاد آوردن آن روزها،
لبخند زد.

صدای فرد آشنایی،
او را به خود آورد:

– منتظرت بودم.

چشمانش را باز کرد،
و نگاهش را به هامان داد.

موهایش کاملاً سپید شده بود…

با دیدنش، بلند می‌شود،
و با احترام می‌گوید:

– درود!

– درود،
چه عجب به این‌جا آمدی!

– می‌خواستم شما رو ببینم،
برای همین به این‌جا آمدم.

– چه عجب یاد استاد پیرت افتادی!

– همیشه به یادتونم.

– خب، چه کاری داشتی که به این‌جا آمدی؟
بگو، می‌شنوم.

آرتن نگاهش را به چشمان میشی‌رنگ او می‌دهد،
و به آرامی پاسخ می‌دهد:

– شما مهاوا رو می‌شناسید؟

– بله، چطور؟

با شنیدن این حرف،
نفس‌هایش کند می‌شوند،
و دستانش از عصبانیت مشت می‌شوند.

با خودش فکر می‌کند:
نکند حرف‌های آن دختر درست باشد؟
اگر این‌طور باشد،
چه…؟

صدای هامان بلند می‌شود:

– اگر می‌خوای بپرسی حرف‌هایی که زده، حقیقت داره یا نه،
باید بگم که حقیقت داره.
و ازت می‌خوام کمکش کنی.
اون دختر خوش‌قلبیه…

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #13
پارت یازدهم


با آوردن نام مهاوا،
بی‌اختیار چشمانش را تصور می‌کند—
آن چشمان عسلی‌رنگ…

دوباره صدای هامان بلند می‌شود،
و او را از فکر بیرون می‌آورد:

– من در وجود اون دختر مهربانی می‌بینم.
در کنار جنگجو بودنش، مهربانه.
اما تو…
تو پر شدی از انتقام…

انتقامی که به‌خاطرش، افراد بی‌گناه هم قربانی می‌کنی.
این رو به خاطر داشته باش…
که پدرت هم جنگجو بود،
اما قلبش به لطافت باران بود.

– چرا در مورد اون سنگ به من نگفتید؟
یا در مورد جادو؟
شما همیشه مخالف جادو بودید،
می‌گفتید که دروغه و سمتش نرید،
ولی الان…؟

– تند نرو، آرتن.
اگه می‌خوای همه‌چیز رو بهت توضیح بدم،
فقط گوش بده،
و آخر سر سؤال بپرس.

آرتن کلافه می‌شود،
اما با این حال چیزی نمی‌گوید.

هامان به جلو حرکت می‌کند،
و به او هم اشاره می‌کند تا پشت‌سرش بیاید.

آرتن جلو می‌رود،
دوش‌به‌دوش او حرکت می‌کند،
اما هامان ساکت است،
و آرتن هم به اجبار ساکت می‌ماند و همراه او می‌شود.

***

مسیری که هامان می‌رود،
مسیر رودخانه است،
و فاصله‌ای با آن ندارند.

رودخانه در مسیر جنگل قرار دارد،
و در ورودی جنگل است،
دور از دهکده، بدون هیچ خانه‌ای.

وقتی می‌رسند،
هامان جلو می‌رود،
روی تکه‌سنگ بزرگی که کنار رودخانه است، می‌نشیند،
و می‌گوید:

– آرتن، بیا جلو… بیا.

آرتن جلو می‌رود،
و کنارش روی زانو می‌نشیند.

هامان شروع می‌کند:

– سرزمین ما این نبود.
این سرزمین، شکوه و قدرت داشت،
اما همین قدرت، همین شکوه،
باعث شد تا دشمن به ما حمله کنه.

و با حمله‌ی اون‌ها،
اهریمن هم دست‌به‌کار شد،
و همین باعث شد این سرزمین به دو قسمت تبدیل بشه.

یک قسمت، کاملاً نابود شده.
و قسمتی از اون مونده،
که حارث سعی داره اون هم نابود کنه.

و اول از همه،
قرار این دهکده و مردمش رو قربانی کنه.

اون هم…
با جادوی سیاه.

– منظورتون رو نمی‌فهمم!
قبول… حارث قرارِ این‌جا رو نابود کنه،
و خشکسالی بخش‌هایی از سرزمینمون هم کارِ حارثه،
اما اهریمن؟

اهریمن کجای این داستانه؟
اصلاً مگه اهریمن افسانه نبود؟
مگه جادو دروغ نبود؟

– آرتن، پسرم،
می‌دونم سردرگمی.

اما سرزمین ما،
پهناورتر و پُر رمز و رازتر از چیزی هست که تو فکر می‌کنی.

چون مردم این سرزمین،
از سال‌های دور از جادوی سفید برای محافظت استفاده می‌کردند.

و به‌خاطر سپیدی روحشون،
این قدرت رو داشتن تا از جادوی سفید استفاده کنن.

و وقتی دشمن اینو فهمید،
برای مقابله با ما،
از جادوی سیاه استفاده کرد،
و این‌طور بود که حارث وارد کشور شد.

هامان بعد از تمام شدن حرف‌هایش،
دستش را زیر شالی که همیشه دور گردنش می‌پیچید، برد،
و از زیر لباسش، یک کتاب بیرون آورد.

آن را سمت آرتن گرفت،
و گفت:

– این یک کتاب در مورد تاریخچه‌ی سرزمین ماست.
اون رو بخون،
و از ناگفتنی‌ها باخبر شو.

و یادت باشه،
اگر در سال‌های اخیر چیزی نگفتم،
فقط به‌خاطر این بود که در خطر نیفتید.

همین الان هم که گفتم،
در خطری.

پس حواست رو جمع کن…

با حرف‌های هامان،
آرتن گیج‌تر از قبل شد.

اصلاً جادو چه بود؟

با خودش فکر کرد:
تا وقتی آدم می‌تواند از شمشیر و هوشش استفاده کند،
جادو به چه کار می‌آید؟

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #14
---
پارت دوازدهم

بعد از گرفتن کتاب از هامان،
جدا شد و با کلی سؤال، راهی خانه شد…

***

وقتی رسید،
نارتا را در کنار مهاوا دید که کنار درخت سرو ایستاده‌اند و صحبت می‌کنند.

نگاهش متوجه لبخند مهاوا شد،
و آن ذوقی که موقع حرف زدن داشت…

جلو رفت،
نارتا اول متوجه او شد،
و سمتش برگشت،
دست‌هایش را بالا برد:

– درود بر آرتن!

آرتن به خواهرش لبخند زد،
و بدون نگاه به مهاوا گفت:

– درود.
راستی، سیاوش کجاست؟
نمی‌بینمش…

قبل از این که نارتا لب به سخن باز کند،
مهاوا پاسخ داد:

– رفت دنبال یه نفر.

– کی؟

– توهان، دوست و هم‌رزم من.

آرتن با این حرف،
نگاه تندی به او انداخت،
و بعد نگاهش را به نارتا داد.

– نارتا، یعنی چی؟
سیاوش همین‌طور بدون فکر پاشده رفته دنبال دوست ایشون؟
که میشه فرمانده‌ی حارث؟

– اون هم‌رزم منه و نگران من بود.
اون دیگه فرمانده‌ی حارث نیست.
اون هم جزوی از این مردمه!

آرتن آن‌قدر از این موضوع خشمگین بود،
که نمی‌دانست چطور خود را آرام کند.

با خودش فکر کرد:
*"اگر بلایی سر سیاوش بیاید، این دختر را می‌کشم… حتماً این کار را می‌کنم!"*

همان‌طور که غرق در افکارش بود،
صدای سیاوش آمد:

– برگشتی؟

آرتن سمت او برگشت.
تنها بود.
کسی با او نبود.

نگران به او خیره شد،
و وقتی دید که او سالم است،
فریاد زد:

– تو چقدر احمقی!
چطور پاشدی تنها رفتی؟
اگه اینا همه تله بود، چی؟
اون موقع…

سیاوش حرفش را قطع کرد،
و با تندی گفت:

– تند نرو، آرتن‌خان!
این‌قدرها ساده نیستم.
فقط یه نامه بردم و پنهانی بهش دادم!

– نامه رو خوندی؟

– آره، خوندم.
الانم خسته‌ام، میرم تو.
شما هم بیایید داخل.

بعد از حرفش،
ناراحت به سمت خانه برگشت.

آرتن نفسش را تند بیرون داد،
و با خودش زمزمه کرد:

– همش تقصیر این دختره!
هنوز هیچی نشده،
باعث شد با سیاوش بحثم بشه…

و بعد،
همین را به زبان آورد:

– معلومه از خونه‌ی حارثی،
که هنوز هیچی نشده،
با خودت نحسی آوردی.

با این حرف،
مهاوا ناباورانه نگاهش کرد.
خواست چیزی بگوید و از خود دفاع کند،
اما فقط لبانش تکان خورد.

صدای دلخور نارتا بلند شد:

– آرتن، می‌فهمی داری چی می‌گی؟

آرتن پوزخندی زد،
و بدون پاسخ دادن به حرف نارتا،
از آن‌ها دور شد…

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #15
پارت سیزدهم

مهاوا، نگاهش ثابت ماند روی آرتن،
و رفتنش را با چشم دنبال کرد.

خودش را سخت کنترل می‌کرد
تا اشک نریزد…

***

آرتن، نگاهش را به کتاب داد،
و نامش را زمزمه کرد:

"سیاه در مقابل سفید"

دستش را روی جلد سبزرنگ کتاب به گردش درآورد،
و بعد از مکث،
آن را باز کرد،
و خط اولش را شروع به خواندن کرد:

***

"در این سرزمین،
مردم این قدرت را دارند
تا آب و آتش را کنار هم قرار دهند،
و از آن شمشیر بسازند.

شمشیرهایی که فولاد را درهم می‌شکنند،
چون این سرزمین متعلق به ایزد است،
و جادوی سفید، موهبتی از طرف اوست.

اما برای استفاده از جادو،
مردم این سرزمین چه می‌کنند؟

آیا مثل جادوی سیاه،
از پوست مار و خون قورباغه استفاده می‌کنند،
و بعد خود را قوی می‌دانند؟

نه.

مردم این سرزمین از عنصرها می‌آموزند که چطور جادو کنند.
از باد، برای روشن کردن استفاده می‌کنند،
از آب، برای خاموش کردن پلیدی،
از آتش، برای پاک کردن زشتی،
و از خاک، برای ساختن…

هرکدام جزوی از جادوی سفید است،
ولی کار با آن آسان نیست.

برای استفاده از جادوی سفید،
باید قلب داشته باشی،
قلبی که از گوشت و خون نباشد…

تو قلبی را نیاز داری که از طبیعت باشد،
و با طبیعت جان بگیرد.

مثل وقتی که باران می‌بارد،
صدای قطراتش را به روح متصل کنی،
و بتوانی با ریتم آن راه بروی،
روی آبی که شناور است،
و آتش را نگه داری در دستت،
بدون هیچ آسیبی…

تو باید بتوانی با طبیعت ارتباط برقرار کنی،
اما برای این کار،
باید از سیاهی بگذری،
و قلبت را پاک کنی،
و بجنگی برای سفیدی.

برای انجام این کار،
باید به جنگلی بروی
که نیمه‌ی آن پر از آب است،
و نیمه‌ی دیگر آن خشک است.

و در آنجا، کلید را پیدا کنی."

***

خط آخر را خواند،
و متعجب،
صفحه را کنار زد.

تمام صفحه‌ها سفید بود.
بدون هیچ نوشته‌ای…

یعنی تمام کتاب، همین چند خط بود؟

نگاهی به قطر کتاب انداخت،
و آن را روی میز گذاشت.

نمی‌توانست چیزی بفهمد،
اما مهاوا در ذهنش خطور کرد.

شاید او چیزهای بیشتری می‌دانست.

با این فکر، بلند شد،
و اول، کتاب را زیر تخت گذاشت،
و بعد از اتاق خارج شد.

***

در اتاقش،
در فضای اصلی خانه باز می‌شد،
و در همین جهت،
وقتی در را باز کرد،
نگاهش روی نارتا و سیاوش ثابت ماند…

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #16
پارت چهاردهم
نگاهش روی لبخند نارتا،
و گل رز قرمزی که سیاوش روی موهای او گذاشته بود،
ثابت ماند.

در تعجب بود.

این رفتار چه بود؟
اصلاً این رفتار در شأن خواهرش، نارتا بود؟

عصبی به سمتشان قدم برمی‌دارد،
که نارتا زودتر به خودش می‌آید،
و سرش را از سیاوش فاصله می‌دهد.

نگاه لرزانش را به آرتن می‌دهد،
اما سیاوش نگاهش را از نارتا نمی‌گیرد،
و مستقیم به چشمانش می‌دهد.

او نارتا را دوست داشت،
و بابت این دوست داشتن،
از کسی هراس نداشت.

نارتا، با صدای بلند آرتن،
بلند می‌شود:

– اینجا چه خبره؟
این رفتار چیه؟

– آرتن، چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟

آرتن با این حرف،
پوزخندی می‌زند،
و نگاهش را به سیاوش می‌دهد،
که خونسردانه نگاه می‌کرد.

– از تو انتظار نداشتم…

سیاوش سری تکان می‌دهد.

نمی‌خواست آرتن از دست او ناراحت شود،
یا گمان بد کند.

– ببین، آرتن، شلوغ نکن.
من فقط نارتا رو دوست دارم.

نه به عنوان دوست و هم‌رزم تو،
بلکه به عنوان یک انسان، دوستش دارم.

امیدوارم بفهمی.

خنده‌ی عصبی آرتن بلند شد.

دوست داشت دستانش را مشت کند،
و روی صورت سیاوش بکوبد.

اما… نمی‌توانست.

بخاطر دوستی‌شان، نمی‌توانست.

– سیاوش، برو!
امشب برو، نمی‌خوام جلو چشمم باشی.

و بعد،
نگاهش را به نارتا داد:

– تو هم همین‌طور.

با این حرفش،
نارتا سرش را پایین انداخت،
و با قدم‌های آرام به سمت اتاقش رفت…

بعد از رفتنش،
سیاوش، نگاه ناراحتش را به آرتن داد،
و بی‌حرف از خانه خارج شد…

***

بعد از رفتنشان،
آرتن همان‌جا،
روی زمین سرد نشست،
و سرش را میان دستانش گرفت.

امشب،
از همیشه تنها‌تر شده بود.

شاید اگر این اتفاق برای هرکسی عادی بود،
خوشحال‌کننده به نظر می‌رسید،
اما برای آرتن، نه!

او در زندگی، نارتا و سیاوش را داشت.

کسانی که حقیقی با او بودند.

و می‌ترسید،
اگر آن‌ها ازدواج کنند،
و اگر روزی سرنوشت طوری رقم بخورد،
که مجبور به ترک هم شوند،

او مجبور باشد برای محافظت از نارتا،
سیاوش را فراموش کند.

و همین،
برای او ترسناک بود!

همان‌طور که غرق در فکر بود،
حضور کسی را کنار خود حس کرد،
و بعد،
صدای دلنشین مهاوا را شنید:

– اتفاقی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده!
اولش ترسیدم بیام،
و تو یکی دیگه،
بخاطر نحس بودن من، منو سرزنش کنی!

ولی حریف خودم نشدم…

– چرا خودتو کوچیک می‌کنی؟
این همه توهین می‌شنوی از من،
باز هم میای تا آرومم کنی؟

اصلاً چرا فکر می‌کنی
که با وجود تو،
قرار آروم بشم؟

– می‌دونم قرار نیست با وجود من آروم بشی.
من فقط خواستم باشم،
که حرف‌هایی که اذیتت می‌کنه،
رو به من بزنی.

من با خودت شریک بشم!

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #17
پارت پانزدهم
آرتن، نگاهش را به مهاوا داد،
که سرش را پایین انداخته بود.

نفس عمیقی کشید،
تا بر خودش مسلط شود.

– اگر قصدت کمک کردن به منه،
به سؤال‌هام جواب بده.

– بپرس!

– تو اون کتابی که هامان داد، رو خوندی؟

– یک سالی از خوندنش می‌گذره.

– پس باید بدونی،
چرا کتاب ناقصه،
و بیشتر صفحات خالی‌اند.

با این حرف آرتن،
مهاوا نگاهش را به او داد،
و در فکر فرو رفت.

روزی که برای اولین بار کتاب را خوانده بود،
به یاد آورد.

او هم آن روز، همین حس را داشت.
تا به حال، چیز زیادی را نفهمیده بود.

با این حال، گفت:

– اون کتاب، یه خلاصه‌ی کوتاه
از نجات سرزمین‌ـه.

فهمیدنش کار راحتی نیست،
چون مثل یه رمز می‌مونه!

– رمز؟
خب، با این حال، از کجا باید جادو رو یاد بگیریم؟

اصلاً چطور می‌شه کتاب رو باور کرد،
وقتی نشونه‌ای از حقیقت نمی‌بینیم؟

– می‌شه دید،
ولی به یه نقشه نیاز داریم.

نقشه‌ای که دست حارثه.

ما با اون نقشه،
می‌تونیم یه جنگل پیدا کنیم،
یه جنگل مخفی.

و توی اون جنگل،
اولین کلید رو
برای پیدا کردن سنگ جادو، پیدا می‌کنیم.

– کلید؟
چطور کلیدی؟
اصلاً اون نقشه، چرا دست حارث؟

– چون اگر اون نباشه،
نمی‌تونیم بفهمیم که جنگل کجاست…

– خب،
اگه این‌طور که می‌گی باشه،
تا حالا حارث اون نقشه رو نابود کرده!

حرف او منطقی بود،
اما جواب مهاوا هم منطقی بود!

– خب، اون نقشه نابود نمی‌شه.
اون با قدرت سه‌گانه درست شده.

البته این نامعلومه،
ولی تا جایی که هامان می‌گفت،
این نقشه هزار سال قدمت داره…

– خب، اون نقشه دقیقاً کجای عمارته؟

– نمی‌دونم!
فکر می‌کردم داخل اتاق خودشه،
اما نبود…

با این حرف مهاوا،
آرتن کلافه نگاهش کرد.

اصلاً همه‌چیز نامعلوم بود.

چطور می‌توانست باور کند
و به دنبال این دختر راه بیفتد،
برای پیدا کردن نقشه؟

با خود فکر کرد:
"اگر وقت خود را صرف این کار کند،
زحمت‌هایش به هدر می‌رود.

او یک سال تمام، تلاش کرده بود
تا تیم جمع کند،
و گروه شورشیان را تأسیس کند.

حالا همه‌ی کارها را کنار بگذارد،
و به دنبال افسانه‌ها برود؟"

***

– آرتن؟

با صدای مهاوا،
که نام او را صدا می‌زد،
به خود آمد.

نگاهش را به او داد.

– می‌دونم باورش سخته.
اصلاً مجبور نیستی همراه من بیای،
اما اینو بدون:

طبق گفته‌ها،
و چیزی که خودمون دیدیم،
از وقتی که حارث وارد کشور شده،
همه‌چیز نابود شده.

اون هم، به‌طرز غیرمعمولی…

اون در ظاهر،
اهل همین سرزمینه،
اما در باطن، نیست.

اون با خودش، خشکسالی آورده.

سرزمین ما،
قبلاً پر از آب و جنگل بود،
اما الان، فقط همین دهکده،
با این مردم که روحشون مرده، مونده.

معلوم نیست توی بقیه‌ی جاهای سرزمین،
مردم در چه حالتی‌اند.

اصلاً تو فکر کن، رفتی جنگیدی،
ولی به نظرت،
می‌تونی با لشکر حارث، اون رو شکست بدی؟

معلومه که نه.
همتون کشته می‌شید…

اون وقت، این مردم، این سرزمین،
نابود می‌شه،
چون دیگه هیچ جوونی،
نای جنگیدن نداره.

چون دیگه آرتن نیست…

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #18
پارت شانزدهم

حرف‌هایش، امیدی بر دل آرتن می‌اندازد.

او درست می‌گفت؛
اگر می‌رفتند، کشته می‌شدند،
و هیچ‌چیز درست نمی‌شد.

مهاوا، نگاهش را مستقیم روی او نگه داشته بود.
به چشم‌هایش متمرکز شد،
و با خود فکر کرد:

این دو چشم مشکی‌رنگ،
جز سردی و نفرت،
چه داشتند
که توجه او را
از همان ثانیه‌ی اول که او را دید،
به خود جلب کردند؟

با این فکرش، خجالت کشید.
نگاهش را پایین داد؛
روی لب‌های او.

لب‌هایی که جای زخم داشتند؛
یک خط سطحی
که از بالا و پایین لبش رد شده بود…

هر بار که آن زخم را می‌دید،
دوست داشت دست ببرد،
و آن را نوازش کند.

صدای پرحسرت آرتن بلند شد:

– زخم روی لبم، حالت رو به هم می‌زنه؟

مهاوا شوکه نگاهش کرد.

می‌خواست بگوید که این‌طور نیست؛
اما زبانش یاری نمی‌کرد.

و همین باعث خنده‌ی بلند آرتن شد.

خنده‌اش که به پایان رسید،
بلند شد،
و گفت:

– این زخم، قدرت منه!
اول دوستش نداشتم؛
اما الان، خوشحالم بابت داشتنش.

و بعد،
بدون درنگ،
به سمت اتاقش رفت،
و مهاوا را همان‌جا،
در بهت،
تنها گذاشت…

***

با رفتن او،
مهاوا اشک از چشمانش سرازیر شد.

او قصد توهین به آرتن را نداشت؛
اصلاً آرتن را زیبا می‌دید.

زیباتر از هر شخصی.

و با دیدنش،
قلبش به صدا درآمد؛
و این، دست خودش نبود.

او، این حس را دوست داشت؛
و در عین حال،
از این حس،
می‌ترسید…

سری تکان داد.
دوباره چهره‌ی آرتن را مو‌به‌مو تصور کرد.

آن موهای قهوه‌ای،
که تا پایین گوشش بود؛
و آن چشمان مشکی‌رنگ؛
و آن زخم لبش…

همه در نظر او، زیبا بودند.

و آن زخم را،
مثل یک رعدوبرق،
که در شب‌های تاریکِ طوفانی
می‌زد، تصور می‌کرد…

همان‌قدر قدرتمند و زیبا؛
و در عین حال، رعب‌آور…

***

روبروی آینه ایستاد.
دستانش را روی لبش گذاشت.

با این که از این زخم، سال‌ها گذشته بود؛
اما دردش را حس می‌کرد.

نه با جسمش؛
بلکه با روحش…

وقتی دستش روی لبش می‌آمد،
صدای عربده‌ی پدرش،
و جیغ‌های مادرش،
در گوشش،
تکرار می‌شد…

و هر بار،
او را دیوانه می‌کرد.

با خود فکر کرد:

*"اگر آن صحنه را نمی‌دید؛*
*امروز، این همه غم،*
*و این همه هدف برای جنگیدن را نداشت…"*

*"شاید ایزد،*
*او را در آن روز زنده گذاشت؛*
*تا از او، یک جنگجو بسازد…"*

*"یک جنگجوی اجباری؛*
*کسی که توان زنده ماندن نداشت.*

*می‌خواست بمیرد؛*
*اما بخاطر انتقام، زنده مانده بود…*
*تا بجنگد…"*

نفسش را بیرون فرستاد.
به سمت پنجره‌ی اتاقش رفت.
در را باز کرد،
و به ماه خیره شد.

زمزمه کرد:

*"هر تاریکی، به روشنی نیاز داره…"*
*"مثل تاریکی شب، و ماه…"*

*"من هم، به روشنایی نیاز دارم…"*
*"برای جنگیدن…"*

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #19
پارت هفدهم




جنگیدن همیشه با تاریکی و عذاب همراه است، اما مهم هدف بود، هدفی که پشت شمشیر زدن‌های دلاوران نهفته بود.

آرتن با این فکر، چشمانش را بست.
او می‌خواست یک جنگجو شود...

***

صدای همهمه بلند شده بود، هر کسی چیزی می‌گفت.
این آشفتگی ذهنش را به‌هم ریخته بود، اما حرف نریمان باعث شد که کنترلش را از دست بدهد.

ـ ما برای جنگیدن اومدیم، نه دزدی!
ببین آرتن، تا حالا کار خودت رو انجام دادی و
گروه شورشی‌ها برات ارزش نداشته!

آرتن نگاه سردی به نریمان انداخت.
ـ من مجبورت نکردم!
اگر نمی‌خوای باشی، نباش. این‌جا هم کسی منتظرت نبوده.
اصلاً ببینم، کی تو رو خبر کرد که بیای؟

ـ من بهش گفتم!

با حرف سیاوش، آرتن نگاهش را به او داد.
می‌خواست بلند شود و جمع را ترک کند، اما نمی‌خواست ضعفش را دیگران بفهمند.
پس سعی کرد خودش را کنترل کند و حرفش را بزند.

ـ ببین، گروه ما یه گروه چهارنفره‌ست.
و طبق نظرسنجی، من سرگروه هستم.
حالا نقشه رو تغییر دادم.
اگر مشکلی دارید، می‌تونید از گروه خارج بشید و وارد گروه‌های دیگه بشید.

حرفش به مذاق نریمان خوش نمی‌آمد.
او مجبوری وارد گروه شده بود و نمی‌خواست کنار آرتن باشد، یا حداقل نمی‌خواست او سرگروه باشد.
همین باعث شده بود از او کینه به دل بگیرد.
پس حرفش را به زننده‌ترین شکل ممکن زد.

ـ من نمی‌خواستم توی این گروه باشم.
اگه این‌جا هستم، فقط به‌خاطر ترتیب‌بندی پدرمه.
و اگر تو سرگروه شدی، فقط به‌خاطر سیاوش و خواهرت بوده!

آرتن نگاهش را پر از خشم به او داد.
از همان روزی که عضو سربازهای شورشی شده بود، با نریمان مشکل داشت.
و اگر پدر نریمان شهید نشده بود، همین‌جا کارش را تمام می‌کرد و از شر این موجود آزاردهنده خلاص می‌شد.

از جایش بلند شد و برخلاف خشم درونی‌اش، با صدایی خونسرد گفت:

ـ من تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم.
اگر برات غیرممکن یا ترسناکه، می‌تونی کنار بکشی و مثل همیشه پشت پدرت قایم بشی و از دور، فقط نظاره‌گر مبارزه‌ی هم‌رزمات باشی.

حرف آرتن مثل هیزم‌های خشک‌شده‌ای بود که روی آتش ریخته شوند.
نریمان خشمگین شد، سمت او خیز برداشت و با او گلاویز شد.

قبل از این‌که سیاوش بتواند آن‌ها را از هم جدا کند، آرتن مشت محکمی به صورتش زد.
و همین باعث شد جیغ بلند نارتا بلند شود...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #20
پارت هجدهم

---

سیاوش، آرتن را از عمارت بیرون برد و خودش هم همراه او از عمارت خارج شد. با رفتنشان، نارتا نگاهش را به نریمان داد و با دلخوری به او خیره شد و گفت:

ـ ما دزد نیستیم! ما هم برای دزدی نمی‌ریم، برای جنگیدن می‌ریم و برای برد توی نبرد، اگه لازم باشه خون هم می دیم. این که ، گرفتن حق خودمون از حارثه… الانم راهی برای هم‌گروهی بودنمون نمونده.

نریمان بعد از حرف نارتا، نگاهش را مبهوت به آن‌ها داد. او نمی‌خواست پس زده شود. همیشه به دنبال قدرت بود، حتی در بدترین شرایطش. اما حالا غرورش را له‌شده می‌دید… آن هم در دستان آرتن!

صدای مهاوا بلند شد. آرام، با همان لحن گرم همیشگی‌اش گفت:

ـ حارث چیزی از خودش نداره. هر چی که هست، برای این مردمه!

نریمان پوزخندی زد و نگاهش را به چشمان مهاوا داد. این چشم‌ها را یک‌بار دیگر دیده بود، اما نمی‌دانست کجا… با این حال، سری تکان داد و با لحنی تمسخرآمیز گفت:

ـ از دیدنتون خوشحالم، شاهزاده‌خانم!

و بعد نگاه معنا‌دارش را به نارتا داد، ابرو بالا برد و بدون هیچ حرفی از عمارت بیرون زد.

با رفتنش، مهاوا نفسش را بیرون فرستاد و به حرف آرتن فکر کرد: «او بدشوم است و از خون حارث...»
امروز می‌فهمید که چقدر این حرف درست بود.

با این فکر، ناخواگاه اشک‌هایش جاری شد و روی گونه‌هایش فرود آمد.

نارتا که متوجه شد، آرام سمتش رفت.
او این حس را خوب درک می‌کرد—حسی که به یاد می‌آورد تو ناخواسته بد هستی، و همین ناخواسته بودنش دردناک بود.
چراکه اگر به دلخواه خودت بود، هیچ‌گاه این را انتخاب نمی‌کردی! یا اگر انتخاب می‌کردی که بد باشی، برایت عذاب نداشت…

عذابی که روح را سنگین کند، رشد را متوقف کند، و همان‌جا بنشاند—آرام و غمگین.

نارتا دستانش را از هم باز کرد، مهاوا را در آغوش کشید.
و بدون هیچ حرفی...

***

مهاوا نقشه را روی میز گذاشته بود.

مهاوا خم شد، با دقت آن را وارسی کرد با قلم دستش زیر یکی از مکان‌ها خط کشید و گفت:

ـ این نقشه‌ی قصره! اولین جایی که شک دارم نقشه‌ای که حارث پنهان کرده اونجاست… زیرزمین عمارت!

و بعد چند جای دیگر را خط کشید و ادامه داد:

ـ داخل زیرزمین، من و توهان می‌گردیم.

با آوردن نام توهان، آرتن اخم کرد و با صدای حق‌به‌جانب گفت:

ـ مگه قرار اون مرد هم همراه ما بیاد؟ من که بهش اعتماد ندارم. حتی به تو هم اعتماد کامل ندارم!

ـ این‌طوری نیست، توهان به من وفاداره، اون آدم بدی نیست.
و اینکه، از زیرزمین صد نفر مبارز محافظت می‌کنن— وافراد وفادار به حارث هستن، و توهان راحت‌تر از شما می‌ دونه که چطور وارد بشه!

با این حرفش، سیاوش نگاهی به مهاوا انداخت. او هم حس آرتن را نداشت و هنوز به مهاوا اعتماد داشت.

به همین خاطر گفت:
ـ به نظرم مشکلی نداره که بیاد، ولی تو باید پیش نارتا بمونی… این‌طوری بهتر می‌شه اعتماد کرد.

---
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین