. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
negar_1753134791592_60z1_ag3v.png

نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...

نمی‌دانم کجا هستم...
سال‌هاست میان آدم‌هایی زندگی کردم که مرا ندیدند، نشنیدند.
در میان گرگانی که نقاب دوست به چهره داشتند، رها شدم؛ گرگانی که قلبم را نشانه گرفتند.
گم شدم در هیاهوی آدم‌ها، در تاریکی مطلق...
جایی میان عشق، خیانت، و انتقامی که طعم مرگ دا
رد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #141
پارت صد سی هفتم ،

لبخندی زدم و توی چشم‌هاش خیره شدم. می‌تونستم ذوق رو توی نگاهش ببینم و این، برام مثل کورسوی امیدی بود به زندگی. اما یه‌جورایی این حس برام خوشایند نبود. چون تنها کسی که توی زندگیم داشتم، فقط حامی بود. هیچ‌کس دیگه‌ای نبود که بخوام بهش تکیه کنم. و اگه یه روزی حامی باهام بد تا می‌کرد، نمی‌تونستم طاقت بیارم...

با همه اینا، حتی اگه حامی بهترینِ دنیا بود، باز هم حس بی‌کسی باهام بود. صدای حامی افکارمو پاره کرد:

– داری به چی فکر می‌کنی؟ چندباره صدات می‌زنم!

– هیچی... داشتم به حرفات گوش می‌دادم.

– ببین رها، الکی ذهنتو مشغول نکن. اینو بدون، من بخاطر تو با همه می‌جنگم و نمی‌ذارم هیچ‌کس اذیتت کنه.

با غیظ نگاهش کردم:

– آره، درست می‌گی... اما همین الانم، وقتی ازت خواستم باهام برای خرید عقد بیای، نیومدی... حتی یه ذوق کوچیک هم نشون ندادی... همین کارت دلمو شکست، می‌فهمی؟

نگام کرد. مکثی کرد و نفس عمیقی کشید:

– رها، نمی‌خواستم الان اینو بگم... ولی وقتی حرف زدی، دیدم حق با توئه. آره، کارم اشتباه بود. اما دلیلش خودِ تو بودی...

متعجب نگاش کردم. ادامه داد:

– می‌خواستم اینو بعد از عقدمون بگم، اما انگار نمی‌تونی فراموشش کنی... وقتی از خانوادت گفتی، از جدایی پدر و مادرت... از اینکه یه‌جورایی مادرتو مقصر می‌دونستی و این عذابت می‌داد... مخصوصاً اون نفرتی که ازش داشتی... باید کمکت می‌کردم تا ازش رها بشی، هرطور که شده.

همراه محمد، دنبال آدرسی از خانواده مادرت گشتیم... بالاخره یه نشونی پیدا کردیم...

حامی مکث کرد. نگام کرد، دست‌هامو گرفت.

– متاسفم، اما... مادرت فوت کرده بود.

خشکم زد. شوکه، زل زدم بهش. یعنی چی؟ مادرم مرده بود؟ چرا کسی بهم نگفته بود؟ چرا هیچ‌کس خبرم نکرده بود؟

دست‌هاشو از دستم کشیدم بیرون. بلند شدم. حس غریبی داشتم، انگار ذهنم خالی شده بود. مثل یه کابوس بود که نمی‌تونستم ازش بیدار شم. چرا حتی یه قطره اشک نداشتم که بریزم؟ این حس لعنتی چی بود؟

همین‌طور که دور خودم می‌چرخیدم، حامی بغلم کرد. زل زدم تو صورتش. با نگرانی گفت:

– رها... چرا گریه نمی‌کنی؟ یه چیزی بگو... حرف بزن! چرا ساکتی؟ رنگت شده مثل گچ...

می‌خواستم دهن باز کنم، جیغ بزنم، اما نمی‌تونستم. انگار یه وزنه سنگین رو سینم بود، که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود. همه‌چی سیاه شد... و قبل از تاریکی مطلق، فقط چ
چهره‌ی ترسیده‌ حامی جلو چشمام موند...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #142
پارت صد سی هشتم،


بالای سرم صدای چند نفر رو می‌شنیدم. انگار داشتن جـ×ر و بحث می‌کردن.

آروم چشم‌هامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم، چشم‌های نگران حامی بود. کمی دقیق‌تر که نگاه کردم، مادرش رو هم دیدم؛ اونم نگران نگاهم می‌کرد.

به چشم‌های مهربونشون نگاه کردم و یه‌دفعه یاد مادرم افتادم... با یادش اشکام بی‌صدا از گوشه چشم‌هام سُر خوردن پایین و بعد، هق‌هق‌هام بود که توی خونه پیچید. حامی دست‌هامو گرفت، کنارم نشست و مدام دلداریم داد.

مادرش با چشمای اشکی بغلم کرد و با صدایی پر از مهر گفت:

– می‌دونم خیلی سخته، اما چه میشه کرد عزیز دلم...

همون‌طور که گریه می‌کردم، رو به حامی گفتم:

– منو ببر سر خاک مادرم... حامی، دلم آروم نمی‌گیره. می‌خوام سنگ سرد مادرم رو بغل کنم. لطفاً... منو ببر.

آروم گفت:

– عزیزم الان دیره... فردا صبح می‌برمت، قول می‌دم.

مادرش هم گفت:

– راست می‌گه رها جان... من و محسنم همراهتون میایم. اما الان دیروقت شده، و توی این حال آشفته اگر بری، مادرت ناراحت می‌شه. اون دوست نداره دخترش این‌طور زار بزنه...

نگاش کردم... ته دلم می‌خواستم بگم "نه، همین الان!"... می‌خواستم امشب با مادرم باشم، امشب باهاش درد دل کنم، امشب روی سنگ قبرش گریه کنم... اما دیگه جونی برای مخالفت نداشتم.

آروم سری تکون دادم. به حامی گفتم:

– باشه... اما الان فقط می‌خوام تنها باشم.

و بعد با قدم‌های بی‌جون رفتم سمت اتاق...

از وقتی وارد اتاق شدم، دیگه گریه نکردم. فقط توی فکر بودم. صحنه‌هایی که مادرم بغلم می‌کرد، می‌اومد جلوی چشمم. حالا، همه‌ی خاطرات بدی که ازش داشتم، جای خودشونو داده بودن به یه غم سنگین...

روی تخت مچاله شدم. بالشتمو بغل گرفتم و یهو بغضم ترکید. شروع کردم به گریه کردن.

چشم‌هام از بس اشک ریخته بودن، درد گرفته بودن. اما مهم نبود. من باید گریه می‌کردم. انگار با اشک‌هام داشتم التماس می‌کردم به دنیا، به زمان، که مادرم رو برگردونه...

همین‌طور که توی فکر بودم، صدای اذان صبح توی اتاق پیچید. یه‌جور خاصی بود... انگار فقط برای من خونده شده بود. یه‌کم، فقط یه‌کم، دلم آروم گرفت.

با شنیدن اذان، بی‌اختیار بلند شدم. حس می‌کردم یکی از درونم، با زبونی که نمی‌فهمیدم، التماس می‌کرد که با این اذان، با این صدا، به خدام پناه ببرم.

و من، با تمام گله‌هایی که ته قلبم ازش داشتم، به ندای درونم گوش دادم...

همون‌جا، بدون وضو،
بدون چادر، فقط با یه دل شکسته، نماز خوندم...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #143
پارت صد و سی و نهم

هر سجده‌ای که می‌رفتم، حالم بهتر می‌شد. صدای گریه‌هام بلندتر شده بود. نمی‌دونستم چند رکعت نماز خوندم، اما هر سجده‌اش رو دوست داشتم. سرم رو روی مهر گذاشتم و چشم‌هامو بستم؛ دلم می‌خواست همون‌جا بخوابم، انگار که اونجا آغوش خدا بود.


---

– رها... رها، بلند شو... بلند شو!

با صدای فریادی از خواب پریدم. به اطراف نگاه کردم. توی یه جنگل خشک بودم، درخت‌ها بی‌برگ و آسمون گرفته. صدای نفس‌های کسی از پشت سرم می‌اومد و سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. برگشتم، دختری با لباس سفید، موهای کوتاه مشکی تا روی شونه‌هاش، با چشم‌های قهوه‌ای نگاهم می‌کرد.

چهره‌ش عجیب برام آشنا بود، انگار قبلاً دیده بودمش.
صدای لطیفش توی فضا پیچید:

– منو نشناختی، رها؟

– نه... یعنی، قیافه‌ت آشناست، ولی نمی‌شناسمت.

لبخند تلخی زد و قدمی جلو اومد. از ترس عقب رفتم. همون‌جا ایستاد و بلند گفت:

– قراره بیشتر همو ببینیم. به کمکت نیاز دارم...

و درست همون لحظه، از مقابلم محو شد.

– رها... رها...

چشم‌هامو باز کردم و به حامی خیره شدم. نگاهش غمگین بود. دست‌هاش رو گرفتم و با صدایی لرزون گفتم:

– حامی... کابوس یه دختر رو دیدم. قیافه‌ش خیلی آشنا بود. حرف‌های عجیبی می‌زد... نمی‌دونم... اما حالم خوب نیست...

– رها، آروم باش عزیزم. ببین، الان حال روحیت خوب نیست. خواب دیدن هم چیز عجیبی نیست. بهتره ذهنتو آروم کنی...

با حرف‌هاش یاد مادرم افتادم. اشک توی چشم‌هام جمع شد.

– باشه... اما حامی، الان منو ببر سر خاک مادرم. باید خودم ببینم، خواهش می‌کنم...

– باشه عزیزم. من می‌رم آماده شم، تو هم لباست رو بپوش. یه دست لباس مشکی برات گرفتم، روی تخته.

بعد از گفتن این حرف، از اتاق بیرون رفت.
با بی‌حالی از روی زمین بلند شدم. تمام تنم درد می‌کرد. به سمت تخت رفتم و لباس‌هایی که حامی برام گذاشته بود رو برداشتم...


---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #144
پارت صد چهلم


شروع کردم به پوشیدن لباس‌ها؛ یک مانتوی بلند مشکی با شلوار لی خاکستری، همراه یک شال مشکی. ترکیبی غم‌زده بود، درست مثل حال دلم.

از اتاق بیرون می‌زنم و به سمت پایین می‌رم. وقتی می‌رسم، حامی و پدر و مادرش رو می‌بینم که هر سه ایستادن و با غم نگاهم می‌کنن. نگاه می‌ندازم به دست‌های مادر حامی؛ توی دستش حلواست. اما چیزی نمی‌گم... حسِ تشکر نداشتم. اصلاً نمی‌خواستم با کسی هم‌کلام بشم.

حامی سکوت رو می‌شکنه و می‌گه:
ـ خب، بریم دیگه...
بعد با اشاره از پدرش می‌خواد جلوتر حرکت کنه.


---

سوار ماشین می‌شم. نگاهی به حامی می‌ندازم که با اخم رانندگی می‌کنه. دلم می‌گیره... قرار بود با ماشین حامی، اولین جایی که می‌ریم خریدِ عقد باشه یا مسافرت. اما حالا چی؟

با این فکر، از آینده می‌ترسم. از این‌که نکنه این اتفاق شروع یه شوم‌بودن باشه. ولی سعی می‌کنم به چیزی فکر نکنم. سرم رو به شیشه تکیه می‌دم.

در همین حال، دستی روی شونه‌م می‌شینه. مادر حامیه. با این حرکتش کمی دل‌گرم می‌شم، ولی بازم سکوت می‌کنم.

نیم‌ساعتی در راهیم. وقتی می‌رسیم، خودم زودتر از همه پیاده می‌شم. دلم آشوبه. نمی‌دونم... اما بعد از این همه سال باید خاک مادرم رو می‌دیدم؟ انصافه این؟

نفس عمیقی می‌کشم و با جمع همراه می‌شم. راهی که می‌رم برام خیلی طولانیه. نفس‌هام سنگین شده، پاهام دیگه جون نداره. اما می‌رسم... بالاخره می‌رسم. به خاک مادرم.

به سنگ قبرش نگاه می‌کنم. اسمش اونجا حک شده:
زهرا انصاری
با دیدن اسمش دلم می‌لرزه. چرا انتظار داشتم اشتباه شده باشه؟ چرا یه امیدِ بی‌خود به خودم دادم؟

بغضم می‌ترکه. خم می‌شم. قبر مادرم رو بغل می‌کنم. زجه می‌زنم، گریه می‌کنم
... براش لالایی می‌خونم.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #145
پارت صد و چهل و یکم

سنگ قبر را در آغوش کشیده بودم و گریه می‌کردم. حالم خوب نبود، هیچ‌گاه چنین نبودم. اما به یک‌باره یاد چیزی افتادم و سرم را بلند کردم. نگاهم را به تاریخی که مادرم فوت شده بود دوختم. با دیدن تاریخ فوتش، قلبم برای لحظه‌ای ایستاد و مغزم قفل شد، انگار که اراده‌ی هیچ فکری را نداشتم.

مادرم دقیقاً سیزده سال پیش فوت شده بود... یعنی همان سالی که از پدرم جدا شده بود!
پس چرا کسی به من نگفته بود؟ چرا من بی‌خبر بودم؟
سرم را بلند می‌کنم رو به حامی، و با صدای تقریباً بلند می‌پرسم:
ـ کی بهت گفت مادرم فوت شده؟ خودش رو معرفی نکرد؟

با این سوالم، حامی متعجب نگاهم می‌کند و بعد از کمی مکث می‌گوید:
ـ یه زن میانسال بود، خودش رو خواهر مادرت معرفی کرد. یعنی خاله‌ت.

با این حرفش، از قبل هم سردرگم‌تر می‌شوم. تا جایی که یادم می‌آمد، مادرم تنها یک برادر داشت، آن‌هم با او رابطه‌ی خوبی نداشت؛ به‌خاطر ناتنی بودنشان.

سری تکان می‌دهم و از جا بلند می‌شوم. با صدای گرفته می‌گویم:
ـ منو می‌بری پیش خالم؟ خواهش می‌کنم.

با این حرفم، خیره نگاهم می‌کند و بعد کلافه رو به پدر و مادرش می‌گوید:
ـ شما رو می‌رسونم خونه، من و رها باید بریم.

مادرش نگاهی به من می‌کند و بعد می‌گوید:
ـ شما برید. حالا که تا اینجا اومدیم، می‌خوام یه کم قرآن بخونم.

با این حرفش، لبخندی کم‌جان روی لبم جا خوش می‌کند و سمتش می‌روم:
ـ ممنونم ازتون مادر جان، این کارتون منو دلگرم می‌کنه.

با این حرفم چیزی نمی‌گوید، فقط با لبخند نگاهم می‌کند.

بعد از خداحافظی از آن‌ها، همراه حامی به سمت خروجی می‌رویم. حالم زیاد خوش نبود، اما باید می‌فهمیدم چه اتفاقی توی گذشته افتاده بود. همین‌طور که همراه حامی قدم برمی‌داشتم، یکی صدام زد:
ـ رها!

به عقب برگشتم و همان دختری را دیدم که توی خواب دیده بودم. او کنار درخت توتی که بالای یکی از قبرها بود، ایستاده بود و نگاهم می‌کرد.
با دیدنش زبانم بند آمد. خواستم چیزی بگویم که لبخندی
زد و گفت:
ـ به‌زودی می‌بینمت...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #146
پارت صد و چهل و دوم

با دیدنش قدمی عقب رفتم که دستم کشیده شد و توی آغوش حامی فرو رفتم. سرمو بالا آوردم و به چشماش نگاه کردم که شروع به حرف زدن کرد:

– رها، آروم باش. جدیداً دوباره مضطرب شدی، اینو از چشم‌هات... از لرزش دست‌هات می‌فهمم.

– ببین حامی، یه دختر میاد باهام حرف می‌زنه، الان همین‌جا بود!

– رها، می‌دونم تو شرایط سختی قرار داری، اما من کنارتم. اینکه دیدن یه‌سری چیزها توی این وضعیتی که هستی ممکنه عادی باشه... اما نباید بهش بها بدی. اصلاً از این به بعد نباید زیاد تو خونه بمونی، خودتو توی اتاق حبس کنی. من نگرانتم... حال و روز تو داره منو اذیت می‌کنه. ببین، وقتی می‌خندی خیالم راحته، می‌گم خوبه حالش خوبه. اما وقتی تو فکر میری، مثل الان یه‌جا وایمیستی با خودت حرف می‌زنی، من بهم می‌ریزم.

با این حرفش سرم رو تکون می‌دم. حق داشت... توی این مدت اتفاق‌های زیادی برام افتاده بود و همین باعث شده بود حامی هم پا به پای من اذیت بشه. و شاید... دیدن این چیزا عادی بود. شاید... نگاهمو بهش می‌دم و می‌گم:

– باشه، درست می‌گی... اما الان بی‌خیال، باید بریم.

سرش رو تکون می‌ده و دستمو می‌گیره و همراه هم سمت ماشین می‌ریم.


---

به یکی از محله‌های پایین شهر رسیدیم؛ محله‌ای درب و داغون... از اون محله‌ها که با دیدنشون یاد فقر و تبعیض می‌افتی و خدا رو شکر می‌کنی که برای اینجا نیستی. سری تکون می‌دم و به بچه‌هایی که مشغول بازی بودن نگاه می‌کنم. لبخندی می‌زنم. با حامی سمت خونه‌ای که تقریباً از همه بزرگ‌تر بود می‌ریم. حامی شروع به در زدن می‌کنه.

چند لحظه بعد صدای پسر جوانی به گوش می‌رسه:

– کیه؟ الان میام!

و بعد در باز می‌شه و پسری توی چارچوب ظاهر می‌شه. به چهره‌اش نگاه دقیقی می‌ندازم و در همون نگاه اول متوجه سیگاری که گوشه لبش گذاشته می‌شم. سرمو پایین می‌ندازم که حامی می‌گه:

– با یکی از مستاجرهاتون کار داشتیم.

پسر نگاهی کلی به هردومون می‌ندازه و بعد می‌گه:

– خب با کی؟ مرد حسابی، ما اینجا هفت‌هشت تا مستأجر داریم.

با این حرفش تعجب می‌کنم... یعنی چی؟ چطور توی این خونه این‌همه مستأجر داشتن؟

همین‌طور که در فکر بودم، با صدای حامی رشته افکارم پاره می‌شه:

– با سمیرا خانوم کار داشتیم.

پسر کنار می‌ره و اشاره می‌کنه داخل شیم. وقتی داخل می‌شیم، به حیاط نگاهی می‌کنم؛ یه خونه بزرگ بود که هر کدومش اتاق‌اتاق شده بود.

پس این‌طور...

همین‌طور که به خونه‌ها نگاه می‌کردم، صدا
ی زنی به گوشم رسید:

– باز که اومدی جوون؟
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #147
پارت صد و چهل و سوم

به عقب برگشتم و زنی میانسال که این را گفته بود دیدم. چادرش را روی کمرش بسته بود.

نگاهش را از حامی گرفت و به من داد. با دیدنم چشمانش را ریز کرد و جلوتر آمد، زیر لب زمزمه کرد:
– وای، انگار دارم زهرا رو می‌بینم...
و بعد دوباره به حامی نگاه کرد و گفت:
– دختره، زهراست؟

حامی سری تکان داد:
– آره. تازه فهمیده که مادرش فوت شده. بهش گفتم که شما گفتید خاله‌اش هستید و اومده شما رو ببینه.

با این حرف حامی، زن سری تکان داد و رو به من گفت:
– خوش اومدی. اینجا خونه خودته. بیا بریم تو.

بعد خودش جلوتر رفت که صدای همون پسری که در رو باز کرده بود بلند شد:
– خاله، معرفی نمی‌کنی؟!

سمیرا نگاهش را به پسر داد و گفت:
– بهت می‌گم شهرام، اما الان نه... باشه برای بعد.

و بعد قدم‌هاشو تند کرد سمت اتاق بزرگی که تهِ گوشه‌ی حیاط بود و از بقیه‌ی اتاق‌ها جدا بود.

داخل که شدیم تعارف کرد بشینیم. بعد از نشستنمون گفت که می‌ره چای بیاره، اما با اصرار من کنارم نشست.

همه ساکت نشسته بودیم و منتظر بودیم یکی حرف بزنه. اما هیچ‌کس قصد شکستن سکوت رو نداشت. خودم جمع‌وجور کردم و رو به نازنین پرسیدم:
– راستش، حامی گفت وقتی دنبال آدرسی از مادرم بوده، به شما رسیده و شما گفتید که خاله‌ی من هستید. اما من نمی‌دونستم این موضوع رو!

سری تکان داد:
– حق داری دخترم. اما من دوست مادرت بودم. مثل یه خواهر بودیم. اون روز به این جوون گفتم که من خواهرشم.

با این حرفش کمی فکر کردم و گفتم:
– خب مادرم فوت شده... چرا کسی بهم خبر نداد؟ درسته بچه بودم، ولی خب، می‌فهمیدم. الان با شنیدن این خبر، حالم از خودم بهم خورد. چون من سال‌ها با نفرت از مادرم بزرگ شدم... از اینکه منو تنها گذاشته و رفته. اما حالا...

نمی‌دونم چی بگم. اومدم که خودتون همه چیز رو بهم توضیح بدید. خواهش می‌کنم...

با این حرفم آهی کشید:
– باشه، می‌گم همه چیزو. من و مادرت از دوران دبیرستان با هم دوست بودیم. اما بعد از ازدواجش رابطه‌مون سردتر شد، چون اون یه زن متأهل بود، کار و زندگی داشت، نمی‌تونست با من باشه. البته بهش حق می‌دادم. اما با این حال بهم زنگ می‌زد، احوال همو می‌پرسیدیم. حتی یه بار تو بچگی اومدم خونه‌تون. اون موقع تو یه چهارساله بودی، خیلی بچه بودی...

بعد از این حرفش آهی کشید و زیر لب گفت:
– ای روزگار...

و بعد ادامه داد:
– خب، گذشت. یه روز مادرت با گریه زنگ زد و گفت که دچار سرطان شده.

با این حرفش شوکه شدم. زهرا آدم حواس‌جمعی بود، اما اون مریضی اومد سراغش. رفته‌رفته حالش بدتر شد. اما از پدرت پنهون می‌کرد، چون پدرت وضع مالی خوبی نداشت، و بخاطر ازدواج با مادرت، پدربزرگت هم خبری ازش نمی‌گرفت.

منم هرچقدر بهش می‌گفتم بیا بریم دکتر، گوش نمی‌داد. تا اینکه یه روز با یه سر و وضع پریشون اومد پیشم... صورتش تمام زخمی شده بود، رنگ به رو نداشت...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #148
پارت صد چهل چهارم


اون لحظه که این‌طور دیدمش، حالم بد شد. یه نگرانی، یه ترس تو دلم نشست. با گریه اومد تو، و اون چیزی رو که نباید، برام تعریف کرد.

بعد از این حرفش سکوت کرد. منتظر نگاهش کردم که گفت:
– مطمئنی می‌خوای بشنوی؟
دودل بودم، اما باید می‌شنیدم. می‌خواستم حقیقت رو بفهمم. من سال‌ها توی یه خواب بودم و حالا بیدار شده بودم و کل وجودم فریاد می‌زد. و این فریاد داشت منو به سمت خودش می‌برد.
سری تکون دادم.
– بله، می‌خوام بشنوم. از اول تا آخرشو.

– مادر و پدرت عاشق هم بودن. اون‌قدر عاشق که پدرت با پدرش مخالفت کرد و پشت پا زد به اون همه ثروت. اما نمی‌دونم چی شد که بعد از چند سال مادرت با خیانت پدرت مواجه شد. و مادرت نابود شد. اون از بیماریش، اونم از پدرت... حالا چه فهمیده بود و قصد طلاق داشت، پدرت اونو زده بود. آن‌چنان زده بود که صورت قشنگ مادرت زخمی شده بود.

گذشت. و مادرت، همون‌طور که خودت می‌دونی، طلاق گرفت و قصد داشت تورو پیش خودش بیاره. اما سرطان امانش نداد و جونشو گرفت.
اما اون با سرطان نمُرد، بلکه با خیانت پدرت مُرد.
مادرت با برادرش رابطه خوبی نداشت. برای همین اصلاً به فکرش نرسید که به تو بگه. اما خودم اومدم که بگم، اما پدرت نبود و خب، تو هم خونه‌ی پدربزرگت بودی. اون‌جا هم آشوب بود و مثل اینکه پدرت تصادف کرده بود.
و من خواستم بگم... اما پدربزرگت تهدیدم کرد. نمی‌دونم دلیلشو، بعد از این همه سال هم نفهمیدم.
اما دروغ چرا... ترسیدم. سکوت کردم.
خودت که پدربزرگتو می‌شناسی، چه آدم بی‌رحمیه... منم، ببخش.

حرف‌هاش تموم شده بود... و با حرف‌هاش، منم تموم شدم.
دستی روی دستم نشست. نگاهم کشیده شد سمت حامی که ناراحت نگام می‌کرد و دست‌هامو می‌فشرد.
با دیدنش، یه چیز تو دلم زنده شد. من الان حامی رو داشتم. اون برام همه بود.
برای تمام نداشته‌هام، از خدا اونو گرفته بودم.
با این فکر، یه لبخند رو لبم اومد. دست‌هاشو گرفتم.
– حامی، بیا بریم. من هنوز کار دارم. من با پدربزرگم کار دارم. این‌بار فرار نمی‌کنم.
باید برم، باید ببینمش... می‌خوام
ازش بپرسم: چرااا...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #149
پارت صد و چهل و پنجم


---

توی ماشین نشسته بودیم. به بیرون خیره شده بودم.
هوا ابری بود، درست مثل حال دلم.
به سمت حامی برگشتم و بهش نگاه کردم؛ اخم کرده بود.
قرار بود بریم خونه پدربزرگم... البته پدربزرگ نه، اون یه شیطان بود، یه دیکتاتور.

موقع رفتن، به حرف‌های نازنین که اصرار داشت نرم و سکوت کنم گوش ندادم.
نمی‌دونم چرا، ولی درکش می‌کردم. ترسی که داشت، قابل فهم بود.
منم می‌ترسیدم... تا همین امروز.
اما امروز، توی قلبم یه انتقام شعله‌ور شده بود، یه نفرت بزرگ‌تر از قبل.
و همین باعث شد که شجاعت، توی دلم پدیدار بشه...

به درِ عمارت خیره شدم و دستم رو سمت زنگ بردم.
می‌لرزید... اما این‌بار از خشم، نه ترس.
زنگ رو فشردم که صدای عمو مهراد پیچید:
ـ کیه؟
صدام رو صاف کردم که همون لحظه، صدای حامی بلند شد:
ـ ممنون می‌شم بیاید دم در.
با حرف حامی، صدا قطع شد، و بعد از چند ثانیه گفت:
ـ باشه، الان میام. صبر کنید.

به حامی نگاه کردم. لبخندی زد و دستش رو جلو آورد، گذاشت روی سرم:
ـ رها، من اینجام کنار تو. از هیچ‌کس نترس... نمی‌ذارم کسی بهت آسیب بزنه.

لبخند کمرنگی زدم، می‌خواستم بابت این همه خوبی یه چیزی بگم،
ولی همون لحظه، در باز شد و قامت عمو مهراد نمایان شد.

با دیدنم، ماتش برد.
اما لحظه‌ای بعد، صورتش سرخ شد و با صدای پر از خشم گفت:
ـ چطور جرأت کردی پاتو اینجا بذاری، بی‌آبرو؟ نکنه هوس مرگ کردی؟

می‌خواستم چیزی بگم.
می‌خواستم بگم بی‌آبرو منم یا شما؟
اما حرف حامی باعث شد ساکت بشم:

ـ شما به رها گفتید بی‌آبرو؟ اگه رهای من بی‌آبروئه، شما چی هستید؟ لابد یه مشت ناموس‌فروش!

با این حرفش، تنم یخ کرد.
حس کردم الان دعوا می‌شه.
اما عمو خندید و گفت:
ـ ببین جوجه، ما ناموس‌فروشیم، ولی حداقل مثل تو پس‌مونده‌ی دیگرانو برنداشتیم.

با این حرفش، کل تنم داغ شد.
زودتر از حامی به حرف اومدم:
ـ ببین، من واسه یک‌به‌دو کردن با شما نیومدم.
فقط برای حرف
زدن با بزرگ‌ترت اومدم.
الآنم می‌خوام ببینمش...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #150
پارت صد و چهل و ششم

با این حرفم بلند خندید، اما ساکت شد، کنار رفت و گفت:
– بفرمایید تو، حتما بزرگترم از دیدنتون خوشحال میشه.
و بعد نیشخندی زد و کامل کنار رفت.

حامی دست‌هامو محکم‌تر فشرد. با هم وارد شدیم.

داخل که شدیم، پدربزرگ رو دیدم که مثل همیشه روی مبل سلطنتی که مخصوص خودش بود نشسته، و نازنین و دخترش مهنا هم بودند. با دیدن من هر سه با تعجب نگام کردند، اما پدربزرگ زودتر به خودش آمد.

– ببین کی آمده! رها خانوم، ببینم خجالت نکشیدی آمدی؟ نکنه برای رضایت به عقدتون اینجا آمدی؟ ها!

با این حرفش بلند خندیدم، اما خودم خب دلیل خنده‌هامو می‌دونستم.
بعد از اینکه خنده‌م تموم شد، نگاهی بهش انداختم:

– برای رضایت عقد به اینجا نیومدم، چون فردا قرار محضر داریم.
آمدم تا ازت بپرسم دلیل این همه شیطان‌صفتی چیه؟

با این حرفم همه ساکت شدند. مهراد سمتم آمد، دستشو بالا برد تا منو بزنه، اما دست‌هاش توسط حامی گرفته شد.
بهشون نگاه کردم، صدای عربده حامی بلند شد:

– ببین، دستت بهش بخوره انگشتاتو تمام قطع می‌کنم، پس دستتو بکش و به حرف‌هاش گوش بده، این‌طوری برات بهتره.

با این حرف، حامی خواست سمتش یورش ببره که صدای پدربزرگ بلند شد:

– مهراد، تمومش کن. بذار این دختر حرفشو بزنه.
از چیزی بین ندارم، می‌خواد چی بگه؟
مهم اینه که کل زندگیش تباه شده.
حالا این حرف‌هاش به جایی نمی‌رسه.
اینم درست شبیه مادرش!

با این حرفش سقوط کردم، حالم بدتر شد.
من می‌خواستم بیام دلیل بد بودنشو بفهمم...
من می‌خواستم بهش حس عذاب وجدان بدم...

به کی؟ به این؟ به اینی که افتخار می‌کنه بابت انتقامش؟
بابت نفرتی که نسبت به من و مادرم داره؟

سمتش قدم برداشتم و صدامو بالا بردم، فریادزنان رو بهش گفتم:

– آمدم اینجا تا بهت عذاب وجدان بدم، تا دلیل کارت رو بدونم.
اما فهمیدم آدمای بد دلیلی برای بد بودنشون ندارن!
چون بدن!
تو اونقدر قلبت تاریکه که چیزی نمی‌شنوی.
خودتو گول می‌زنی!
به این عمارت، به قدرت، به دولت می‌نازی!
اما اینو بدون، تو یه خان‌زاده‌ای اما اصیل نیستی !
پدرت از خون مردم تغذیه کرده، از حق مردم خورده.
این خونه، این همه ثروت، با صدای گریه، با قلب شکسته‌ دیگران بنا شده.

اونقدر حروم خوردی که قلبت نمی‌شنوه.

من آمدم تا بفهمم چرا این همه سال هیچی از مرگ مادرم نمی‌دونستم...
اما اینو فهمیدم... دلیلی نداشته.
بد بودنت دلیلی نداشته!

الآنم اینجا بمون، به این فکر کن...
منو کشتی!
منو نابود کردی!
انتقام گرفتی!

و آخر سر، ثابت کنی حرفت درست بوده.
وازدواج پدر و مادرم اشتباه بوده...
تو خودت خدامیدونی!

اما اینو بدون...
یه روز نوبت خدای تو توی این عمارت تموم میشه... میری زیر خاک...
اون وقت، فقط خودتی خودت...


---
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
574
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
238

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین