. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
negar_1753134791592_60z1_ag3v.png

نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...

نمی‌دانم کجا هستم...
سال‌هاست میان آدم‌هایی زندگی کردم که مرا ندیدند، نشنیدند.
در میان گرگانی که نقاب دوست به چهره داشتند، رها شدم؛ گرگانی که قلبم را نشانه گرفتند.
گم شدم در هیاهوی آدم‌ها، در تاریکی مطلق...
جایی میان عشق، خیانت، و انتقامی که طعم مرگ دا
رد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #161
پارت صد پنجاه هفتم ،

ساعت‌ها گذشته بود، شاید هم روزها، اما او همچنان سنگینی بار مرگ را احساس می‌کرد. حالش هر لحظه بدتر از قبل می‌شد. مگر نمی‌گفتند خاک سرد است؟ پس چرا برای او اینطور نبود؟ هر ساعت نفس‌هایش سنگین‌تر و روحش خراشیده‌تر می‌شد.

نگاهش به ساعت اتاقش افتاد. صدای تیک‌تیک ساعت مغزش را عذاب می‌داد و به او یادآوری می‌کرد که یک دقیقه بیشتر رها را کنار خود ندارد. سری تکان داد و ذهنش به سمت آن شب رفت... شب جشن‌شان. چقدر حال و هوای هردو خوب بود. صدای خنده‌های رها، شیطنت‌های خودش... همه‌ی آن لحظات چرا باید به این سرعت تمام می‌شد؟!

در یک آن، چهره‌ای در جلوی چشمانش نقش بست. چهره آوا!
با یادآوری او، خشم تمام وجودش را فرا گرفت. چطور فراموش کرده بود که باید به پلیس این را می‌گفت؟ حرف پدرش در گوشش پیچید: پلیس گفته دوربین‌های مداربسته اونجا خراب بود و اون دکه هم دوربینی نداشته!

با این فکر، حامی از جا بلند شد. باید می‌رفت، باید همه چیز را می‌گفت. بلند شد و با همان سروضع آشفته از اتاق خارج شد. به طبقه پایین رفت. مادرش را در حال خواندن قرآن دید، اما توجهی نکرد. می‌خواست بیرون برود که صدای مادرش بلند شد:

حامی! مادر کجا؟ کجا میری جان دلم؟
سمتش برگشت. حتی حال حرف زدن هم نداشت، اما با این حال گفت:

میخوام برم پیش پلیس!

پلیس؟ برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
حامی بدون هیچ توضیحی گفت:

بعدا می‌فهمی. خب، نرو مادر، بذار من برم، اصلابذار تا باهم بریم، میرم لباس بپوشم...

باشه، منتظرت می‌مونم.
مادرش سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. اما به محض رفتن مادرش، حامی به سمت در رفت و بدون هیچ تردیدی به بیرون از خانه زد.


در بیرون، حال سوار شدن بر ماشین را نداشت. برای همین تصمیم گرفت پیاده‌روی کند. در راه، یک چیز در ذهنش اکو می‌شد و یک چیز در ذهنش نقش می‌بست: چشمان رها و صدای خنده‌هایش.
چند ساعت بعد، نمی‌دانست چقدر راه آمده است، اما به کلانتری رسید. وارد که شد، به سربازی که در راهرو ایستاده نگاهی انداخت و بی‌میل به سمتش قدم برداشت.

سروان، نگاهی به او انداخت:

مطمئن هستید؟

بله، خودم با چشم‌های خودم دیدمش. اما بعد از مرگ همسرم تمام اتفاق‌ها رو از یاد بردم و امروز به خاطرم آمد.

ممکنه اشتباه کنید. ولی دلیلی دارید که ثابت کنه ایشون به همسرتون ضربه زده؟

دلیل؟ خب من و این خانم که میگم، متاسفانه قبلاً نامزد بودیم. و به دلایلی بهم زدیم. ایشون بعد از نامزدی من با همسرم چند بار مزاحمت ایجاد کرد. پیام‌هاش رو دارم، اما اون موقع به همسرم اطلاع ندادم...

خب آقای...

رادمنش هستم.

بله، خب ما درمورد این مسئله پرس‌وجو می‌کنیم
و چند روز دیگه بهتون خبر میدیم.



---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #162
پارت صد پنجاه هفتم ،


با شنیدن آن حرف، حامی بدون آن‌که حتی کلمه‌ای بگوید، از جا بلند شد و از اتاق بیرون زد.
وقتی از کلانتری خارج شد، نفسش را عمیق بیرون داد. سردرگم بود، و حال و روزش وصف‌نشدنی. از یک‌سو غم، راه نفس کشیدن را بر او بسته بود، و از سوی دیگر ترس، ترسی از این‌که مبادا نتواند آوا را گیر بیندازد.

به خیابان خیره شد؛ به آدم‌هایی که بی‌تفاوت از کنارش عبور می‌کردند. صدای خنده‌ای از جایی بلند شد.
چرا صدای خنده این‌قدر برایش آزاردهنده شده بود؟ صدای خنده مثل پتک، بر سرش کوبیده می‌شد.

سرش را تکان داد و قدم برداشت؛ قدم‌هایش آرام بودند، برعکس قلبش که تند تند می‌کوبید.
ذهنش رفت به گذشته، نه خیلی دور. همین یک ماه پیش! سرش گیج رفت، اما تصاویر در ذهنش واضح نقش بستند.

«حامی من رها‌یم، تعجب نکن... بابت قدرتم! تو منو ساختی. واسه همینه می‌گن یه مرد، یه زن مستقل می‌سازه و یه پسر بچه، یه زن دل‌شکسته. پس الان به خودت افتخار کن!»

صدای رها در سرش اکو می‌شد. گاهی بابتش لبخند می‌زد، و گاهی بغضی سنگین در گلویش می‌نشست.
بغضی آن‌چنان گلوگیر که گویی می‌خواست خفه‌اش کند.
کاش خفه‌اش می‌کرد، اما فقط روحش را خفه می‌کرد...

دستش را روی سینه‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
«حتی دیگه توان گریه ندارم... انگار اشکم تموم شده و فقط، بغض مونده!»

نفس‌هایش کند شده بودند، اما با این‌حال راه می‌رفت. دلش می‌خواست هر چه زودتر به اتاقش برگردد و روی تخت دراز بکشد.
هنوز بوی تن رها روی آن تخت باقی مانده بود...

وقتی وارد حیاط شد، صدای هیاهویی را از داخل خانه شنید. اما برایش اهمیتی نداشت.
آرام به سمت خانه قدم برداشت. داخل که شد، مادرش را دید که روی مبل نشسته و گریه می‌کند. نرگس سعی در آرام کردنش داشت، و پدرش در حال صحبت با تلفن بود.

با دیدن حامی، سکوت بر خانه حاکم شد. اما پدرش اولین کسی بود که لب به سخن گشود:

– حامی، ببین حال مادرتو! کجا بودی؟ ساعت رو دیدی؟ ما مردیم از نگرانی.

حامی نگاهی به آن‌ها انداخت و خونسرد گفت:

– مگه بچه‌ام؟ ترس نداره. زندونی که نیستم! رفتم بیرون هوا بخورم.

این‌بار مادرش، با صدایی بغض‌آلود و اشک‌بار گفت:

– عزیزم، کاش بچه بودی... اما حالت خوش نیست. ترسیدم بلایی سرت اومده باشه...

اما حامی بدون توجه، خواست به طبقه بالا برود که صدای نرگس بلند شد:

– به خودت بیا! مامان و بابا رو ببین، بخاطر تو پیر شدن. تو باید فراموشش کنی...

صدای نرگس چقدر مطمئن شده بود؟ حامی برگشت و به چهره‌اش خیره شد؛ همان چهره‌ای که با دیدنش، حرف‌های گذشته‌اش زنده می‌شدند.
حرف‌هایی که به رها زده بود و باعث شده بودند هیچ‌گونه حس محبت و دلسوزی در دل حامی نسبت به او باقی نماند.

برای همین، با صدایی بلند و آکنده از نفرت گفت:

– خفه شو! به تو ربطی نداره! اینو یادت باشه؛ از امروز به بعد جلوی من ظاهر نشو، وگرنه زبونتو می‌برم تا دیگه بلبل‌زبونی نکنی!

حرف‌هایش آن‌قدر برای آن سه نفر سنگین بود که سکوتی سنگین بر فضای خانه حاکم شد.
سپس، صدای دردناک نرگس فضا را شکست:

– مامان... دلم درد گرفت...

دستش را زیر شکمش گرفت و همان‌جا نشست.

– فکر کنم و
قتشه! محسن، برو ماشینو روشن کن، باید ببریمش بیمارستان!
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #163
پارت صد پنجاه هشتم ،

هر دو در تکاپو بودند. اما حامی بی‌توجه، راهی اتاقش شد. برایش مهم نبود!
وارد اتاق که شد، مستقیم به سمت تخت رفت و خودش را روی آن پرت کرد. بالش را در آغوش گرفت...

صدای در، او را از خواب پراند. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. دوازده شب بود! بلند شد و به سمت در رفت.
مادرش پشت در بود.

نگاهش را در چشمان مادرش دوخت. چشم‌هایش سرخ بودند.
خواست چیزی بگوید، اما همان لحظه، دست مادر بالا رفت و با سیلی‌ محکمی بر صورتش نشست.

– حامی، ناامیدم کردی! اون حرفا چی بودن که زدی؟ اصلاً چرا حالش رو نپرسیدی؟ ببینم، خوشحال نیستی دایی شدی؟
به‌جای این کارا باید بری بالای سر خواهرت، براش کادو بگیری، یه کاری، یه حرکتی...

حامی لبخندی پر از درد زد.

– کدوم حرفا؟ آها، اونارو می‌گی؟ خب بد که نشد براش! باعث شدم بچه‌ش به دنیا بیاد.
بعدشم، حرفام بد نبود... حقیقت رو گفتم.
و اینکه... من خواهری ندارم که الان دایی شده باشم!

حرف‌هایش برای مادرش قابل درک نبود. ناباور نگاهش کرد، انگار که در خواب باشد.
با تأسفی عمیق، سری تکان داد و بی‌کلام به طبقه‌ی پایین برگشت.

با رفتنش، حامی در را بست و به اتاق برگشت. همان لحظه، صدای زنگ تلفن بلند شد. به سمتش رفت و نگاهی به شماره انداخت.
محمد بود. با بی‌میلی گوشی را برداشت.

– سلام آقا حامی، خوبی؟
– سلام... نه، خوب نیستم!
– گفتم امروز دوتایی بریم بیرون، یه کم هوا بخوریم، بد نیست...
– محمد... امروز نرگس زایمان کرده. می‌خوام برم بهش سر بزنم.

محمد تبریکی گفت و قرار گذاشتند که روز دیگری باهم بیرون بروند.

اما حقیقت این نبود. حامی قصد نداشت به نرگس سر بزند. این حرف فقط برای رهایی از دعوت محمد بود.


---

چند روز بعد...

در اتاق انتظار نشسته بود. می‌خواست سروان را ببیند و درباره‌ی تصادف رها سؤال کند.
نگاهی به اطراف انداخت. بودن در این‌جا برایش عذاب‌آور بود؛ همه‌چیز یادآور همان روزها.

صدای سرباز او را از فکر بیرون آورد:

– بفرمایید داخل.

سری تکان داد و به سمت اتاق سروان رفت. وارد که شد، سلام کرد. سروان سری تکان داد.
روی صندلی نشست و منتظر ماند که سروان بالاخره گفت:

– خب، فکر کنم برای موضوعی که اون روز درباره‌ش صحبت کردیم اومدی، درسته؟

– بله، غیر از اون کاری این‌جا ندارم!

سروان پوزخندی زد و ادامه داد:

– ما تحقیق کردیم. هم درباره‌ی شما و هم نامزد سابقتون. ایشون سه روز قبل از تصادف، از کشور خارج شدن!

با شنیدن این حرف، نگاه حامی پر از ناباوری شد.

– چی؟ نه، من خودم دیدمش! مطمئنم! یعنی چی؟ این حرفا یعنی چی؟

– ببین آقای رادمنش، ممکنه اون روز حال روحیتون مساعد نبوده باشه.
طبق تحقیقات، شما قبلاً یه تصادف داشتید و به خاطر اون مدتی دارو مصرف می‌کردید. ممکنه عوارض اون داروها هنوز باهاتون باشه، یا شاید هنوزم مصرفشون می‌کنید...

این حرف‌ها برای حامی بیش از حد سنگین بود. عصبی فریاد زد:

– یعنی چی؟! اینا مربوط به گذشته‌ست! من هیچ قرصی الان مصرف نمی‌کنم!
بعیده عوارض یه قرص سال‌ها تو بدن بمونه! اگه می‌خواید از زیر کار در برید، برید...
ولی لااقل این خزعبلات رو تحویلم ندید!

سروان هم عصبانی شد:

– درست صحبت کن! اگه به خاطر وضعیت روحیت نبود، الان به جرم توهین به مأمور قانون بازداشتت کرده بودم.
الانم لطف کن برو بیرون. ما تلاش می‌کنیم کسی که واقعاً باعث این تصادف شده رو پیدا کنیم.
بفرما بیرون!

حامی ناباور به او خیره شد. با چشم‌های خودش آن حروم‌لقمه را دیده بود! مطمئن بود.
اما حالا می‌گفتند چند روز قبل از کشور خارج شده؟!

صدای
جدی و پر تذکر سروان بلند شد. حامی بی‌توجه، بلند شد و از اتاق خارج شد...


---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #164
پارت آخر ،

بیرون که آمد، اشک‌هایش سرازیر شد. او به خاطر گذشته‌اش محکوم بود؛ گذشته و آینده‌اش، هر دو، توسط آوا نابود شده بودند و او نمی‌توانست کاری کند.
به سمت یک گل‌فروشی رفت و چند شاخه گل رز گرفت. بعد از آن مستقیم راهی بهشت زهرا شد.
از وقتی که رها فوت شده بود، حتی یک بار هم سر خاکش نرفته بود… شاید چون نمی‌خواست مرگش را باور کند.

کنار مزار که رسید، لبخند تلخی زد و با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
– سلام بانوی من! خوبی خوشگل‌خانوم؟ بدون من جات راحته؟ من که اینجا جام خوب نیست… همشم تقصیر توئه. خب حالا که رفتی، حداقل بیا تو خوابم، اما بی‌خیال… راستی یه خبر خوب دارم برات، اگه گفتی چیه؟ ای بابا، تو از اولم حدس زدنت خوب نبود، خودم می‌گم بهت…
(سرش را به سنگ قبر نزدیک کرد و آرام زمزمه کرد)
– به‌زودی می‌خوام مهمونت شم…
سپس از قبر فاصله گرفت و شروع به پرپر کردن گل‌ها کرد.


---

وقتی وارد خانه شد، نگاهی به اطراف انداخت.
اینجا قرار بود خانه‌شان باشد، اما حالا فقط یک قاب خالی از رویا بود.
با خودش گفت:
– عیب نداره… قرارِ امروز برم پیش رها، اونجا با هم دوباره همه‌چی رو می‌سازیم…
روی مبل نشست، دستش را داخل جیب برد و قرص‌های برنج را بیرون آورد. به زور خریده بودشان.
با لبخند نگاهی به قرص‌ها انداخت، یکی را برداشت، آماده بود، واقعاً آماده…
هوای این دنیا برای نفس کشیدن سنگین شده بود.
در گوشش صدای خنده می‌پیچید… جیغ…
و بعد…

شمارش معکوس در ذهنش آغاز شد:
سه… دو… یک…
قرص را به لب نزدیک کرد که ناگهان صدایی در ذهنش فریاد زد:
– انتقام!

(پایان)


---

نویسنده:
گاهی بعضی پایان‌ها، فقط شروعی هستن برای فصلی تازه…
منتظر فصل دوم باشید، جایی که رازها به خواب نمی‌رن و گذشته همیشه در تاریکی کمین کرده.
از همراهی گرمتون تا اینجا ممنونم – با
عشق،
مرضیه کاویانی پویا (زاده آتش)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
574
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
238

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین