پارت نوزدهم
---
سمت ماشین قدم برداشت.
هوا، نسبت به روزهای قبل،
سردتر شده بود؛
و همین باعث میشد،
در خود جمع شود،
و قدمهایش را تندتر بردارد…
وارد ماشین که شد،
نگاهش، روی یک کاغذ قفل شد.
کاغذ را، روی شیشه گذاشته بودند.
اول، با خود فکر کرد؛
شاید تبلیغ است؛
و خواست بیاهمیت باشد؛
اما بعد،
با حس کنجکاوی،
شیشه را پایین کشید،
و دست دراز کرد؛
و کاغذ را،
که روی شیشهپاککنها گذاشته بودند،
برداشت.
وقتی آن را داخل آورد،
باز کرد،
و شروع به خواندن کرد؛
اما با خواندنش،
گیج میشد.
روی کاغذ نوشته بود:
"اگر به دنبال عدالتی، دنبال قاتل نباش."
با خواندنش،
سردرگم شد؛
اما فکرش،
سمت آن حلقه رفت؛
سمت آن سر،
که با اسید سوخته شده بود.
یعنی ممکن بود خیانت،
در این میان باشد؟
سرش را روی فرمان گذاشت؛
اما با فکر به دوربینها،
با عجله در را باز کرد،
و سمت کلانتری دوید.
***
همانطور که میدوید،
تنش، با کسی برخورد کرد.
نگاهش را بالا آورد؛
امینی بود!
او، با نگرانی،
نگاهش را به مسیحا داد.
– امینی، باید دوربینهای بیرون رو چک کنیم.
امینی سری تکان داد؛
و همراه مسیحا،
با عجله به سمت اتاقی که مانیتورها،
به آن وصل بود،
رفتند.
***
مسیحا، نگاهش را به مانیتور روبرو داد؛
و برای چندمین بار،
فیلم را پلی کرد؛
اما هیچچیز معلوم نبود…
فقط یک مرد،
با لباس سیاه،
که هیچچیز از صورتش معلوم نبود؛
و تنها چیزی که توجه او را جلب میکرد،
آن شالی بود،
که روی دهانش بسته بود؛
آن شال آبی رنگ،
که اصلاً به لباسهایش نمیآمد.
صدای محمدی به گوشش خورد:
– قربان، میخواید فیلم رو براتون بفرستم؟
نگاهش را به او داد؛
که مسئول دوربینها بود.
– ممنون؛ نیازی نیست.
و بعد،
بلند شد؛
و سمت امینی چرخید.
– میرسونمت.
و بعد،
از محمدی خداحافظی کرد.
***
از اتاق بیرون آمد؛
که صدای قدمهای امینی،
را پشت سرش شنید.
و همین باعث شد،
قدمهایش را آهستهتر کند؛
و صبر کند،
تا با او برود.
از سالن که میگذشتند،
هیچ حرفی بینشان زده نشد.
مسیحا، غرق در فکر بود؛
و هرچه بیشتر فکر میکرد،
ذهنش،
سمت یک چیز میرفت…
خیانت.
ولی هرچه که بود،
از گذشت خود دختر بود…
***
### 📖 فصل دوم: عدالت سیاه
روی ویلچر نشسته بود؛
و در حال خوردن مشروبی بود،
که نوهی عزیزش،
برای او،
از کانادا فرستاده بود.
خودش تنها بود.
بچههایش به مسافرت رفته بودند.
او دیگر مثل گذشته،
حرفش خریدار نداشت؛
و آن قدرت را حس نمیکرد.
و تنها قدرتی که برایش مانده بود،
پولش بود.
همانطور که در فکر بود،
صدای قدمهای کسی را،
از پشت سر شنید.
صدای قدمها، آرام بود.
با خودش فکر کرد؛
شاید زینب، پرستارش است.
اما به یاد آورد،
که زینب، یک ساعت پیش رفته است؛
اما با این حال،
گفت:
– زینب، مگه نرفتی؟
---