. . .

در دست اقدام رمان بازمانده شب (فصل دوم سیاهی شب )|مرضیه کاویانی پویا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. جنایی
رمان بازمانده شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، پلیسی، جنایی
ناظر: @ریان

خلاصه:
من خودم گناهکارها رو آتیش می‌زنم؛ جای خدا.
نگو هرکس ادعا داشت، نابود شد.
عشق، نابودی رو نمی‌شناسه.
گاهی باید شیطان شد…
و برای عشق، از بهشت گذشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #21
پارت نوزدهم

---

سمت ماشین قدم برداشت.

هوا، نسبت به روزهای قبل،
سردتر شده بود؛
و همین باعث می‌شد،
در خود جمع شود،
و قدم‌هایش را تندتر بردارد…

وارد ماشین که شد،
نگاهش، روی یک کاغذ قفل شد.

کاغذ را، روی شیشه گذاشته بودند.

اول، با خود فکر کرد؛
شاید تبلیغ است؛
و خواست بی‌اهمیت باشد؛
اما بعد،
با حس کنجکاوی،
شیشه را پایین کشید،
و دست دراز کرد؛
و کاغذ را،
که روی شیشه‌پاک‌کن‌ها گذاشته بودند،
برداشت.

وقتی آن را داخل آورد،
باز کرد،
و شروع به خواندن کرد؛
اما با خواندنش،
گیج می‌شد.

روی کاغذ نوشته بود:

"اگر به دنبال عدالت‌ی، دنبال قاتل نباش."

با خواندنش،
سردرگم شد؛
اما فکرش،
سمت آن حلقه رفت؛
سمت آن سر،
که با اسید سوخته شده بود.

یعنی ممکن بود خیانت،
در این میان باشد؟

سرش را روی فرمان گذاشت؛
اما با فکر به دوربین‌ها،
با عجله در را باز کرد،
و سمت کلانتری دوید.

***

همان‌طور که می‌دوید،
تنش، با کسی برخورد کرد.

نگاهش را بالا آورد؛
امینی بود!

او، با نگرانی،
نگاهش را به مسیحا داد.

– امینی، باید دوربین‌های بیرون رو چک کنیم.

امینی سری تکان داد؛
و همراه مسیحا،
با عجله به سمت اتاقی که مانیتورها،
به آن وصل بود،
رفتند.

***

مسیحا، نگاهش را به مانیتور روبرو داد؛
و برای چندمین بار،
فیلم را پلی کرد؛
اما هیچ‌چیز معلوم نبود…

فقط یک مرد،
با لباس سیاه،
که هیچ‌چیز از صورتش معلوم نبود؛

و تنها چیزی که توجه او را جلب می‌کرد،
آن شالی بود،
که روی دهانش بسته بود؛

آن شال آبی رنگ،
که اصلاً به لباس‌هایش نمی‌آمد.

صدای محمدی به گوشش خورد:

– قربان، می‌خواید فیلم رو براتون بفرستم؟

نگاهش را به او داد؛
که مسئول دوربین‌ها بود.

– ممنون؛ نیازی نیست.

و بعد،
بلند شد؛
و سمت امینی چرخید.

– می‌رسونمت.

و بعد،
از محمدی خداحافظی کرد.

***

از اتاق بیرون آمد؛
که صدای قدم‌های امینی،
را پشت سرش شنید.

و همین باعث شد،
قدم‌هایش را آهسته‌تر کند؛
و صبر کند،
تا با او برود.

از سالن که می‌گذشتند،
هیچ حرفی بینشان زده نشد.

مسیحا، غرق در فکر بود؛
و هرچه بیشتر فکر می‌کرد،
ذهنش،
سمت یک چیز می‌رفت…

خیانت.

ولی هرچه که بود،
از گذشت خود دختر بود…

***

### 📖 فصل دوم: عدالت سیاه

روی ویلچر نشسته بود؛
و در حال خوردن مشروبی بود،
که نوه‌ی عزیزش،
برای او،
از کانادا فرستاده بود.

خودش تنها بود.

بچه‌هایش به مسافرت رفته بودند.

او دیگر مثل گذشته،
حرفش خریدار نداشت؛
و آن قدرت را حس نمی‌کرد.

و تنها قدرتی که برایش مانده بود،
پولش بود.

همان‌طور که در فکر بود،
صدای قدم‌های کسی را،
از پشت سر شنید.

صدای قدم‌ها، آرام بود.

با خودش فکر کرد؛
شاید زینب، پرستارش است.

اما به یاد آورد،
که زینب، یک ساعت پیش رفته است؛
اما با این حال،
گفت:

– زینب، مگه نرفتی؟

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #22
پارت بیستم


اما سکوت فرد، او را نگران کرد.
با این حال، خود را نباخت و این بار صدایش را بلندتر کرد. گفت:
– کی هستی؟!

صدای مردی از پشت سرش بلند شد. صدایی خشن و سرد، در عین حال آشنا.
حس می‌کرد قبلاً این ولوم صدا را شنیده است، اما کجا و کی؟
یادش نمی‌آمد.

– لازم نیست بدونی کی هستم… چون قرار بمیری! جناب خان‌زاده.

این جمله را قبلاً شنیده بود. کلمه "خان‌زاده" در گوشش پیچید.
خواست به سمت صدا بچرخد، دستش را به چرخ ویلچر برد، اما دستی از پشت روی دستش نشست و او را از این کار بازداشت.
به دست‌های مرد نگاه کرد؛ دست‌هایی زخمی، ناخن‌هایی شکسته.
سرش را جلو برد و زیر گوشش زمزمه کرد:

– خیلی وقت بود که منتظر بودم مرگت رو ببینم. اما انگار خدا نمی‌خواست تو هنوز بری. برای همین خودم دست به کار شدم…

و سپس، دستانش را به سمت گلوی مرد برد و آن را فشرد.
پیرمرد تلاش می‌کرد از خود صدایی درآورد، کمک بخواهد، اما دست‌های مرد همچنان گلویش را می‌فشرد.
تنش بیشتر در هم می‌رفت.
گلویش شروع به درد گرفت و دست‌هایش به لرزش افتاد.
راه نفسش بسته شده بود.
بدنش شروع به کبود شدن کرد، اما دست‌ها همچنان جان گرفته بودند و به تمام توان، راه نفس‌های او را سد می‌کردند...

دست‌ها که کنار رفتند، پیرمرد جان داده بود.
بدنش روی ویلچر افتاده بود و کبود شده بود.
اما برای مرد ناشناس، همه این صحنه‌ها تنها لذت بودند.
هیچ‌کدام از این لحظات او را به ترحم یا عذاب وادار نمی‌کرد.
نگاهش را با تحقیر روی پیرمرد زوم کرد و بعد با خود زمزمه کرد:

– وقتش رسید که اثر انگشتامو پاک کنم...

سپس خم شد و در گوش پیرمرد مرده، به طور زمزمه‌ای گفت:
– بنظرت با اسید خوب نیست...


---

(مسیحا)

– تو باید بدونی که مامان به فکرته. برای همین می‌خواد که تو با مینو ازدواج کنی.

مسیحا نگاهش را به مهسا و سپس به همسرش سهیل انداخت و با لبخندی کمرنگ، در جوابش گفت:

– تو و سهیل عاشق هم بودید و همین دلیل ازدواجتون شد، نه رسم و رسوم. درستش هم همینه.
من هم هیچ حسی به مینو ندارم و اگر بخوای مثل مامان حرف بزنی، ترجیح میدم همدیگه رو نبینیم.

مهسا نگاهش را با دلخوری به او انداخت.
نمی‌دانست باید چه کار کند، و همین باعث سکوتش شد.
بی‌صدا و با چشم‌های بی‌روح، به برادرش خیره شد.
انگار می‌خواست با سکوتش به او بفهماند که خودش هم از سر اجبار این حرف‌ها را زده، اجباری که تبدیل به وظیفه‌ای شده بود، وظیفه‌ای که مادرش بر دوش او گذاشته بود.

صدای سهیل بلند شد و با خنده به مسیحا گفت:

– ببینم، نکنه خودت یکی رو زیر نظر داری؟

و بعد خندید.
با این حرفش، نگاه مهسا دوباره به او معطوف شد.
مسیحا هول کرد، دست‌هایش را بالا برد و گفت:

– نه، اینطور نیست...


---

لحظاتی بعد...

بعد از خداحافظی از مهسا، از خانه‌شان بیرون زد و به سمت ماشینش رفت.
وارد که شد، سرش را به صندلی تکان داد و چشم‌هایش را بست.
نمی‌توانست متمرکز باشد.
این روزها تمام افکار و کارهایش به هم ریخته بود.
از یک سو حرف از ازدواج بود و از سوی دیگر، این
پرونده.
وامشب هم با آن نوشته.
با خودش فکر کرد: نکند آن نوشته تهدیدی باشد؟
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #23
پارت بیست یکم


اما قضیه از جایی درگیرکننده می‌شد که حتی یک مظنون هم وجود نداشت. تنها مظنون همان مهراد بود، اما او هم در حد یک گمان باقی می‌ماند. دلیلی برای قتل وجود نداشت. شاید هم هنوز دلیلی پیدا نکرده بود.

او نگران شده بود؛ از این همه سردرگمی می‌ترسید. ترس از خستگی، از جنگیدن، از فکر کردن. نفسش را آه‌مانند بیرون فرستاد و بعد از کمی مکث، ماشین را روشن کرد. به کمی استراحت نیاز داشت. حداقل برای چند ساعت باید ذهنش را خالی می‌کرد.

سری تکان داد و کلافه، دستش را سمت ضبط برد و آهنگ بی‌کلامی گذاشت. همیشه وقتی ذهنش درگیر بود، آهنگ بی‌کلام گوش می‌داد. کمکش می‌کرد تا آرامش را به دست بیاورد…

وقتی به خانه رسید، ماشین را همان دم در پارک کرد. نمی‌توانست آن را داخل پارکینگ ببرد. وقتی پارک کردن ماشین تمام شد، پیاده شد و سمت در رفت. کلید را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. آرش برای راحتی بیشتر به او کلید داده بود.

داخل شد. به جای آسانسور سمت پله‌ها رفت و آرام بالا رفت. هیچ عجله‌ای برای رفتن به خانه نداشت. انگار که مشتاق خوابیدن نبود. وقتی دم در رسید، آن را باز کرد و داخل شد.

نگاهش روی آرش افتاد؛ روی مبل نشسته بود و فیلم تماشا می‌کرد. آن‌قدر غرق فیلم بود که حضور مسیحا را حس نکرد. مسیحا نگاهش را به تلویزیون داد—یک فیلم آمریکایی بود. انگار که او قبلاً این فیلم را دیده بود.

سمت آرش رفت و سلام داد. با صدای او، آرش ترسید. از جا پرید و نگاهش را به او داد.

ـ وای، ترسیدم! این چه طرز آمدنه؟

بعد دستش را روی قلبش گذاشت و به حالتی نمایشی گفت:

ـ خدایا، خودت شاهد باش! ببین چه بلایی سرم آورد. من که نمی‌بخشم، تو هم نبخش!

مسیحا نگاهی تأسف‌بار به او انداخت و همان‌جا روی مبل کنارش نشست.

ـ من اگر بلای سرتو بیارم، کار درستی کردم. خدا بهم پاداش هم می‌ده، باور کن.

با این حرفش، آرش سری برایش تکان داد اما چیزی نگفت. مسیحا هم ساکت شد و به این فکر کرد که باید هرچه زودتر فکری به حال خود کند و خانه‌ای اجاره کند. اما با این اوضاع نمی‌توانست درگیر خانه باشد. پس باید از آرش کمک می‌گرفت.

به همین خاطر، سمت او برگشت.

ـ راستی، یه کمکی ازت می‌خوام.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #24
پارت بیست دوم

---

با این حرف،نگران سمتش برگشت و گفت:
ـ اتفاقی افتاده؟

ـ نه، راستش من نمی‌تونم اینجا بمونم و تصمیم دارم که خانه اجاره کنم... ولی وقت آزاد ندارم، خواستم که اگه شد تو برام پیدا کنی!

با این حرفش، اخم روی صورت آرش نقش بست. انتظار نداشت که مسیحا در کنار او احساس معذب بودن بکند. درست بود بین آن‌ها رابطه‌ی خونی وجود نداشت، اما آن‌ها از لحاظ روحی باهم برادر بودند. به همین خاطر، آرش با صدایی کلافه و عصبی گفت:

ـ دهنتو ببند، مگه من مردم بری خانه بگیری؟ همین جا بمون.

مسیحا با خنده به او نگاهی کرد و کوسن روی مبل را برداشت، سمتش پرت کرد و گفت:
ـ می‌مردی همین حرفتو با آرامش بیشتری بزنی؟

ـ خفه شو، حوصله ندارم...

مسیحا نگاهی به او انداخت. آرش تنها کسی بود که حتی اگر تمام فحش و ناسزاهای دنیا هم از او می‌شنید، سکوت می‌کرد. چون پی برده بود فحش‌هایش دروغ است، محبت‌هایش حقیقی...

***

آلارم تلفن توی اتاق پیچیده بود و برای او، مانند صدای ناخن روی تخته‌سیاه عمل می‌کرد—همان‌قدر آزاردهنده و گوش‌خراش. دستش را با همان چشمان خواب‌آلود سمتش برد و صدایش را خفه کرد.

بعد از خفه کردن صدا، بلند شد. چشمانش تار شده بود و سرش گیج رفت. دستش را به دیوار گرفت و دستش را سمت چشمش برد و مالید. با این کار، کمی حالش جا آمد و از اتاق بیرون زد...

بعد از شستن دست و صورتش، لباس‌های فرمش را پوشید و بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون زد...

هوا حالت غروب را داشت، آفتاب کامل بیرون نزده بود و صدای گنجشک‌ها و کلاغ‌های روی درخت، همه جا را پر کرده بود. وقتی از در بیرون زد، سمت ماشین رفت. آن را روشن کرد...

***

به پسر روبه‌رویش خیره شد؛ یک پسر چشم‌رنگی که موهایش حالت فر داشت و لباس‌های تنش لش بود. چهره‌اش برخلاف لباس پوشیدنش بود و او را متفاوت نشان می‌داد...

مسیحا نگاهش را از چهره‌ی پسر گرفت و گفت:
ـ شما آقای سهراب هستید؟ نامزد آوا سهرابی، درسته؟

ـ دوست‌پسرش بودم!

با این حرفش، مسیحا با ابروهای بالا‌رفته نگاهش کرد.
ـ خب، خبری ازش دارید؟

ـ نه، ما هفته‌ی پیش کات کردیم!

ـ کات؟ منظورتونو نمی‌فهمم.

ـ جدا شدیم از هم… یا بهتر بگم، رابطمون به‌هم خورد.

مسیحا سری تکان داد و نفسش را بیرون فرستاد. یعنی چند روز قبل از حادثه از هم جدا شدند!..
این کمی عجیب و شک‌برانگیز بود.

به همین خاطر، سمت پسر برگشت و ادامه داد:
ـ برای چی از هم جدا شدین؟

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #25
پارت بیست سوم


پارت بیست و سوم

این حرفش به مذاق سهراب خوش نیامد که با تندی در جواب مسیحا می‌گوید:
ـ نمی‌دونستم برای جدا شدن باید می‌اومدم اینجا از شماها اجازه می‌گرفتم!

مسیحا برعکس او خونسرد است، لبخند می‌زند و صورتش را وارسی می‌کند. در چشمانش چیزی جز ترس نمی‌بیند. سری تکان می‌دهد و با خونسردی تمام در جواب سهراب می‌گوید:
ـ آقای محترم، الان شما موظف هستید که پاسخ بدید و من اینجام که بشنوم. اگر هم با این قضیه مشکل دارید، بازداشتگاه می‌تونه گزینه خوبی باشه برای اینکه زبون باز کنید!

سهراب با این حرف اخم درهم می‌کند و قلبش شروع به کوبیدن بر سینه‌اش می‌کند، طوری که می‌خواهد خود را از تن او نجات دهد!
با این حال نفس عمیقی می‌کشد و جواب می‌دهد:
ـ اختلاف داشتیم و به توافق نرسیدیم.
ـ خب، جدایی از طرف شما بود یا...؟

سهراب مکث می‌کند و بعد لب می‌زند:
ـ از طرف من!
ـ چند وقته؟ خبری ازش دارید؟

سکوت می‌کند. سکوتش طولانی می‌شود که مسیحا صدایش می‌زند:
ـ جوابتون رو نشنیدم؟
ـ ده روزی می‌شه!

با این حرف، مسیحا در فکرش شروع به شمردن می‌کند... یعنی دو روز قبل از قتل!
نگاهش را بالا می‌آورد و به او می‌دهد و می‌گوید:
ـ تا وقتی که بهتون اطلاع ندادیم، حق خروج از شهر رو ندارید!
ـ برای چی؟
ـ شما در نظر من مظنون به قتل هستید.

این حرفش رنگ از روی سهراب می‌برد اما چیزی نمی‌گوید. می‌خواهد زبان باز کند و حرفی بزند یا حداقل بگوید که او اشتباه می‌کند، اما این تحکم در کلام مسیحا ضعف را بر سهراب چیره می‌کند. همین باعث می‌شود که فقط سر تکان دهد و بی‌حرف از اتاق خارج شود.

با رفتنش، مسیحا از روی صندلی بلند می‌شود و شروع به تماس با امینی می‌کند... بعد از دو بوق، صدای امینی در تلفن می‌پیچد که مسیحا با عجله می‌گوید:
ـ فکر می‌کنم این سهراب دختره رو کشته. اینو تحت تعقیب قرار بده و ممنوع‌الخروجش کن، همین امروز...

بعد از قطع کردن تماس، می‌خواهد از اتاق بیرون برود که صدای زنگ تلفنش بلند می‌شود. نگاهی می‌اندازد... از طرف پزشک قانونی بود! جواب می‌دهد:
ـ سلام آقای کامکار، زنگ زدم نتیجه رو بگم.
ـ سلام، بفرمایید، می‌شنوم.
ـ جسد متعلق به خود آوا سهرابی بود.
ـ ممنون که اطلاع دادید.
ـ خواهش می‌کنم، خدانگهدار.
ـ خدانگهدار.

بعد از تلفن، روی صندلی می‌نشیند و فکر می‌کند چطور باید این خبر رو به مادر آوا اطلاع بده...

***

صدای تلفنش در اتاق می‌پیچد. این نصفه‌شب، کی بود که داشت زنگ می‌زد؟
دستش سمت بالشتش می‌رود و بدون نگاه کردن به شماره، آن را جواب می‌دهد که صدای ناشناسی به گوشش می‌خورد:
ـ خوب هستید جناب کامکار؟

صدای پشت خطی عجیب بود، غیرطبیعی، انگار که تغییر داده شده بود—مثل یه ربات!
تلفنش را از گوشش کنار می‌آورد و به شماره نگاه می‌کند... از تلفن عمومی بود!

---
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #26
پارت بیست چهارم


---

آن هم ساعت دو نصفه‌شب، تلفن را بالا می‌آورد و کنار گوشش می‌گذارد که صدای آن فرد را می‌شنود. صدایش تمسخرآمیز بود، صدایی که در آن پیروزی موج می‌زد.
ـ چی شد؟ چرا جواب نمی‌دی؟
ـ تو کی هستی؟
ـ هههه... من؟ خب، من یه عدالت‌جو هستم! البته پیش شما قاتل محسوب می‌شم.

حرفش مسیحا را میخکوب کرد؛ یک لحظه او را در بهت فرو برد، در سکوت. اما خودش را جمع کرد و با صدای ضعیف گفت:
ـ حرف حسابت چیه؟ زنگ زدی تهدید کنی؟ مثل اون بار؟
ـ من فقط حرفم این بود؛ اگه دنبال عدالتی، پیِ این پرونده رو نگیر! اما دیدم گوش نمی‌کنی، این‌طور شد که زنگ زدم شخصاً قتل بعدی رو بهت گزارش بدم!

حرفش دور از شوخی بود، دور از لطافت... اصلاً صدایش پر از انتقام بود، چیزی جز انتقام را نمی‌شد در لحن صدایش دید. مسیحا بلند می‌شود و فریاد می‌زند، طوری که آرش با صدایش از خواب می‌پرد.
ـ ع×و×ض×ی...

اما صدای بوق ممتد تلفن در گوشش می‌پیچد، و بعد صدای نگران آرش:
ـ یا خدا! چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

اما او همان‌طور منگ روی زمین می‌نشیند و با دستانش سرش را می‌گیرد. بلند شروع به شمارش می‌کند، انگار که می‌خواهد زمان‌بندی چیزی را شروع کند.
یک، دو، سه، چهار...

و بعد صدای دوباره تلفن! آرش می‌خواهد سمت تلفن برود و آن را بردارد، شاید چیزی دستگیرش شود، اما مسیحا خودش زودتر جواب می‌دهد. صدای امینی در گوشش می‌پیچد—حرف‌هایش برای مسیحا شکست بود! شکست!
ـ محتشم... همون که قتل تو خونه‌اش اتفاق افتاده بود، به قتل رسیده!..

تلفن از دستش می‌افتد و شروع به راه رفتن می‌کند. آرش بلند می‌شود و سعی می‌کند با او حرف بزند، اما او چیزی نمی‌گوید، فقط زیر لب زمزمه می‌کند:
ـ لعنتی... لعنتی...

همیشه آرام بود، اما وقتی فشار رویش زیاد می‌شد، کنترلش را از دست می‌داد و ناامیدی او را احاطه می‌کرد. حالا هم همین حس را داشت؛ حس شکست، حس ناامیدی...
چند طرف تحت فشار بود و حالا، با این اتفاق، با آن لحن پر تمسخرِ مرد، فشار بیشتر هم شده بود.

با به یاد آوردن آن لحن پر تمسخر، بلند می‌گوید:
ـ ع×و×ض×ی! می‌کشمت!

همان لحظه آب یخی بر روی صورتش ریخته می‌شود. آب آن‌قدر یخ بود که نفسش لحظه‌ای بند آمد، اما بعد آرام‌تر شد و روی زمین نشست. شروع به نفس کشیدن کرد...

چند دقیقه‌ای آرام همان‌جا نشست که صدای آرش بلند شد. با لحنی ناراحت و مضطرب گفت:
ـ حالت خوبه، مسیحا؟ بهتری؟ اصلاً چه اتفاقی افتاده؟ چرا این‌قدر پریشونی؟

سرش را سمت او می‌چرخاند، به چشمانش نگاه می‌کند، و با لحنی شرمنده می‌گوید:
ـ ببخشید، تو هم زابراه کردم ولی دست خودم نبود... خودتو نگران نکن، در مورد کارمه.

و بعد زمزمه می‌کند:
ـ الآنم خیلی دیر کردم، باید برم... اومدم بهت همه چیزو بگم...

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #27
پارت بیست پنجم


و بعد، بدون توجه، پیراهنی را که روی صندلی بود برداشت و با همان لباس‌ها به سمت بیرون دوید.

ماشین را همان جلوی عمارت پارک کرد. جلوی در شلوغ و پر‌سروصدا بود؛ درست مثل همان شبی که جنازه آن دختر را دیده بودند. با قدم‌هایی آهسته جلو رفت. حس می‌کرد تمام نگاه‌ها سمت اوست. کمی جلوتر، چند نفر از بچه‌های پزشک قانونی را هم دید.

در عمارت باز بود و چند زن و مرد را می‌دید؛ یکی از زن‌ها—که میانسال هم بود—شیون می‌کرد. مأموران تلاش می‌کردند آن‌ها را عقب بزنند و از صحنه دور کنند، اما کسی توجه نمی‌کرد.

وقتی به در عمارت رسید، نوار زردرنگی که داخل پذیرایی کشیده شده بود، به نظرش انگار دهن‌کجی می‌کرد. انگار می‌خواست قتل جدید را به یادش بیاورد...

از دور، امینی را دید که کنار یک سرباز ایستاده و صحبت می‌کرد. بی‌توجه به نوار زرد، سمتش قدم برداشت. وقتی نزدیک شد، صدایش زد:

ـ سینا!

اولین بار بود که اسم کوچک امینی را صدا می‌زد؛ و همین باعث شد امینی با تعجب سمتش برگردد. با دیدن مسیحا، خواست سلام نظامی بدهد، اما مسیحا با بالا آوردن دستش، به او فهماند که لازم نیست.

پرسید: ـ دیر کردم؟

ـ حدود نیم ساعته اینجام. کنار جسد چیزی نبود و خفه شده... ولی جسد بو گرفته؛ مثل اینکه چهار روزی از مرگش گذشته.

حرفش خوشایند نبود، اما مسیحا فقط سری تکان داد و به سمت نوار رفت. به جسدی که پارچه‌ی سفیدی رویش افتاده بود نگاه کرد. از نوار رد شد و کنار جسد ایستاد. کمی خم شد و با بی‌میلی، پارچه را کنار زد.

با دیدن صورت مقتول، ناخودآگاه کمی عقب رفت؛ اما دوباره سر جای خود ایستاد. صورت ضربه دیده بود و یکی از چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بود. دلش به‌هم خورد. پارچه را دوباره روی جسد کشید و بلند شد. بوی تعفن شدیدی در هوا پخش بود.

وقتی از نوار بیرون آمد، رو به امینی گفت: ـ بفرستش پزشک قانونی. بعدش هم بسپار اینجا رو پاک‌سازی کنن. شاید چیزی پیدا کنن. حواستو جمع کن... ما با یه قاتل عادی طرف نیستیم.

امینی سری به نشانه تأیید تکان داد.

مسیحا از عمارت بیرون زد. تلفنش را بیرون آورد و شروع به شماره‌گیری کرد. بعد از چند لحظه، صدای خواب‌آلود نسیم در تلفن پیچید:

ـ چیه این وقت شب؟

ـ مسیحا هستم.

با شنیدن اسمش، پشت خط چند لحظه سکوت شد. بعد، نسیم سکوت را شکست:

ـ سلام... چه عجب یاد ما افتادی، اونم این وقت شب! نکنه خبریه؟

ـ باید ببینمت. اضطراریه. نمی‌تونم پشت تلفن بگم. کجا بیام؟

ـ بیا خونه. آدرسشو می‌فرستم... منتظرت می‌مونم.

و بعد، تماس را قطع کرد. چند لحظه
بعد، پیامک نسیم رسید. آدرس خانه‌اش بود...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #28
پارت بیست ششم

:

---

سمت خانه‌ی نسیم به حرکت درآمد... نیم ساعتی در راه بود، ولی برای او به اندازه‌ی چندین ساعت طول کشید.
زمان و هوا، هر دو برایش سنگین شده بودند.

از ماشین پیاده شد و به اطراف نگاه کرد.
خانه‌ی نسیم در پایین شهر بود.

به آپارتمان روبه‌رو خیره شد و سمتش قدم برداشت.
تلفنش را بیرون آورد، به پیام نسیم نگاه کرد و بعد زنگ دوم را زد.

صدای نسیم در آیفون پیچید:

ـ بیا بالا...

نگاه مسیحا روی نسیم ثابت ماند.
او خیلی تغییر کرده بود—روی پیشانی‌اش خالکوبی یک رعد بود، و موهایش را به رنگ آبی درآورده بود.

با خنده‌ی نسیم، مسیحا به خودش آمد.

ـ بیا تو، چرا ماتت برده؟

با این حرف، به سمت داخل رفت و به دور و بر نگاهی کرد.
خانه‌اش کوچک و مرتب بود.

مسیحا نگاهش را به ساعت روی دیوار مقابلش داد.
ساعت، چهار صبح بود.

متأسف، به نسیم نگاهی انداخت و گفت:

ـ ببخشید که دیر وقت مزاحمت شدم... اما کارم خیلی اضطراریه. نمی‌تونستم تا فردا صبح صبر کنم.

نسیم نگران نگاهی به او انداخت.

ـ چیزی شده؟

مسیحا جلو رفت و بدون تعارف روی مبل نشست.

ـ می‌خوام یه چیزی رو برام هک کنی، اگر امکانش باشه.

ـ چی؟

ـ ببین نسیم، امشب یکی از طریق تلفن عمومی باهام تماس گرفت.
می‌تونی بفهمی کدوم منطقه بود؟

بخوام صبر کنم تا فردا، دیر می‌شه.
من امشب می‌خوام خیلی چیزا رو بفهمم.

ـ کار سختیه... اما نشدنی نیست.
باید اون شماره و ساعت دقیق رو بهم بدی، البته فکر نمی‌کنم پیدا کردن اون مکان به دردت بخوره!

ـ برای من، حتی کوچیک‌ترین چیزها الآن به درد می‌خورن!

مسیحا تلفنش را بیرون آورد و شماره‌ی ساعت تماس را به او داد.

***

نسیم در حال ور رفتن با کامپیوتر بود، و مسیحا نگاهش میخِ او.
ساعت دیر می‌گذشت، و تیک‌تاک ساعت در خانه پیچیده بود—تیک‌تاکی که در این موقع، بیشتر از همیشه بود...

صدای نسیم آمد:

ـ پیدا کردم... مکانشو پیدا کردم!

مسیحا نگاهش را به او داد، لبخند زد و بعد بلند شد، سمتش قدم برداشت.
نسیم کاغذی از روی میز برداشت، چیزی روی آن نوشت و سمت او گرفت.

ـ اینم آدرس... ولی مراقب باش!

ـ ممنونم... واقعاً ممنونم.

ـ نیاز به تشکر نیست، قبلاً کمکم کردی...
الآنم برو تا دیرتر نشده.

***

به اطرافش نگاه کرد و نزدیک تلفن عمومی رفت.
کنار تلفن عمومی یک بانک بود، و ممکن بود دوربین بانک چیزی ثبت کرده باشد.

با این فکر، لبخندی زد.

این اتفاق... یک شانس بود!

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #29
پارت بیست هفتم











اما بانک هنوز بسته بود و باید دو ساعتی را صبر می‌کرد. تصمیم گرفت به سمت پارک نزدیکی که اطراف بانک بود برود و کمی آن‌جا دراز بکشد...



به پارک که رسید، نگاهی به اطراف انداخت. هیچ‌کس نبود و هوا مثل لحظه‌های غروب بود؛ نه کامل روشن شده بود، نه کاملاً تاریک.

سمت درخت چناری که آن طرف‌تر بود رفت و زیرش دراز کشید. چمن‌ها نم‌دار بودند، خنک، و حالش را بهتر می‌کردند.



چشمانش بسته شد و به خواب رفت...

حس می‌کرد چیزی روی دماغش است و اذیتش می‌کند، مثل پنبه.

چشمانش را ناگهان باز کرد.



گربه‌ای سیاه‌رنگ را کنار خود دید که دراز کشیده بود و گاهی با دمش روی دماغ او ضربه می‌زد.

با دیدن گربه، بلند شد و همین باعث ترسیدن گربه شد. با یک پرش از او دور شد.



بلند شد و منگ به اطراف نگاه کرد. نمی‌دانست کجاست و یا اصلاً چرا به این‌جا آمده،

اما کمی که گذشت، همه چیز را به خاطر آورد.

بلند شد و با همان وضع آشفته راه افتاد...



حالا هوا روشن شده بود و نسبتاً شلوغ.

با دیدن مردم، دستش را بالا آورد و به ساعت خیره شد؛

نه صبح بود.



با دیدن ساعت، سرعت قدم‌هایش را تندتر کرد و به سمت بانک راه افتاد...



وقتی وارد بانک شد، مستقیم سمت مدیریت رفت. باید با رئیس بانک صحبت می‌کرد برای چک‌کردن دوربین‌ها.

ولی قبلش به یکی از پیشخوان‌ها رفت.



بانک تقریباً خلوت بود، و این جای شکر داشت.

به خانم مسنی که پشت پیشخوان بود نگاه انداخت و با صدای رسا گفت:

ـ سلام، خانم. خسته نباشید.



ـ سلام، ممنون. بفرمایید.



ـ من با مدیریت این‌جا کار داشتم.



ـ چه کاری؟ با خودشون هماهنگ کردید؟



با این حرف، مسیحا دست برد و کارت شناسایی‌اش را سمت او گرفت:

ـ کامکار هستم، از آگاهی.



زن نگاهی متعجب به او انداخت، سری تکان داد و گفت:

ـ صبر کنید، من اطلاع می‌دم. می‌تونید تا اون موقع منتظر بمونید.



و بعد از جایش بلند شد و رفت.



با رفتن او، مسیحا سمت صندلی‌هایی که کنار دیوار بودند رفت و روی یکی از آن‌ها نشست...

با پایه‌ی صندلی به زمین ضربه می‌زد و پاهایش را با ریتم خاصی تکان می‌داد.



در فکر بود؛ فکرِ آن پیرمرد...

چطور او هم به قتل رسیده بود؟



اصلاً چرا آن دختر باید در خانه‌ی کسی کشته شود که هیچ نسبتی با او نداشت؟

و حالا خودِ محتشم...



با یادآوری او، چیزی در ذهنش جرقه زد. یاد آن روز که به آگاهی آمده بود،

وقتی اسمِ «آوا» آمد، صورتش متعجب شد.



یعنی ممکن بود از قتل خبر داشته باشد؟



با این فکر، به خودش ناسزا گفت.

چرا این‌قدر سهل‌انگار بود؟ اصلاً این همه حماقت، من
طقی بود؟



همین‌طور که غرق فکر بود، صدای تلفنش بلند شد.

آن را از جیبش بیرون آورد و نگاهی انداخت.



«امینی» بود.



---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #30
پارت بیست هشتم









تلفن را جواب داد و کنار گوشش گرفت که صدای پراضطرابِ امینی بلند شد:
ـ سلام قربان، کجا هستید؟
ـ سلام، بیرونم... کار دارم. اتفاقی افتاده؟
ـ راستش، سرهنگ مرادی این‌جا بود. عصبی بود. وقتی پرونده رو دید، گفت که چرا چیزی دستگیرتون نشده... گفت... خب، نمی‌دونم چطور بگم...
ـ می‌شنوم، بگو.
ـ گفت اگه این‌طور پیش بره، از پرونده برکنار می‌شیم. ممکنه تعلیق هم بشید... به‌خاطر کم‌کاری.

مسیحا با شنیدن این حرف زمزمه کرد:
ـ مهم نیست!

و بعد تلفن را قطع کرد.

او دروغ گفته بود... برایش مهم بود. اما قبول نداشت که کم‌کاری کرده. شاید هم درست می‌گفتند... تا این‌جا، سهل‌انگاری‌های زیادی انجام داده بود و حقیقتاً به هیچ‌جا نرسیده بود. حتی یک سرنخِ کوچک.
و اگر کسی جایگزینِ پرونده می‌شد و موفق به حلش می‌شد، مسیحا تا ابد او را به چشمِ رقیب می‌دید... و این برایش خوشایند نبود.

همان‌طور که غرق در فکر بود، صدای زنی آمد:
ـ آقای کامکار، همراه من بیایید تا اتاق رئیس رو نشون‌تون بدم.

سر بلند کرد. همان زن بود که قبلاً با او صحبت کرده بود.
سری تکان داد، تشکری کرد و بلند شد. همراهش رفت...

به اتاقی که کنارِ درِ ورودیِ بانک قرار داشت نگاه کرد. پس این‌جا اتاقِ مدیریت بود.
زن دست برد و تقه‌ای به در زد که صدای مردی مسن آمد:
ـ بیا تو.

زن در را باز کرد و رو به مسیحا گفت:
ـ می‌تونید برید داخل.

مسیحا سری تکان داد، وارد شد و در را آرام بست.
نگاهش را به جلو داد و به رئیسِ بانک که پشت میز نشسته بود، نگاهی انداخت.

موهایش جوگندمی بود و پوستش گندمی، با صورتی چاق.
سمتش قدم برداشت که مرد از روی صندلی بلند شد:
ـ سلام، من کامکار هستم، از آگاهی آمدم.

مرد دستش را جلو برد، با مسیحا دست داد و پاسخ داد:
ـ سلام، بفرمایید، در خدمتم.

و با دست اشاره کرد روی صندلی بنشیند. خودش زودتر نشست.

مسیحا با ابروهای بالا رفته او را نگاه کرد، پوزخندی زد، با اکراه روی صندلی نشست و بی‌مقدمه گفت:
ـ آمدم تا دوربین‌های مداربسته‌ی بیرون رو چک کنم.

مرد با تعجب به او نگاهی انداخت و سری تکان داد:
ـ حتماً، ولی قبلش می‌تونم کارت شناسایی‌تون رو بررسی کنم؟

مسیحا کارت را بیرون آورد و روی میز گذاشت.
مرد آن را برداشت، با دقت وارسی کرد و سپس سمت مسیحا گرفت و گفت:
ـ دوربین‌ها به کامپیوتر اتاق من وصله.

بعد دستش را سمت کامپیوتر برد...

پس از چند دقیقه، رو به مسیحا کرد:
ـ گفتید برای بیرون می‌خواید؟
ـ بله.
ـ خب، می‌تونید ببینید.

مسیحا از روی صندلی بلند شد، سمت مرد رفت و نگاهش را به صفحه‌ کامپیوتر داد.
چهار تصویر بود؛ مربوط به دوربین‌های بیرون.

روی دوربینی که رو به تلفن عمومی بود زوم کرد و گفت:
ـ این قسمت رو می‌خوام... برای دیشب.

ـ برای چه ساعتی رو می‌خواید ببینید؟

مسیحا تلفنش را بیرون آورد، تماس را نگاه کرد و بعد ساعت را به او گفت...

به تصویر نگاه کرد. چیزی از صورتش مشخص نبود.
فقط مردی بود که پشت به تلفن ایستاده بود و صورتش را بسته بود.
چند بار فیلم را از ابتدا نگاه کرد، اما چیزی دستگیرش نشد.

به مرد، که با تعجب نگاهش می‌کرد، چشم دوخت و
گفت:
ـ می‌تونید این فیلم رو به گوشی انتقال بدید و برام ارسال کنید؟

---


---
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
238
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
75

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین