. . .

در دست اقدام رمان بازمانده شب (فصل دوم سیاهی شب )|مرضیه کاویانی پویا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. جنایی
رمان بازمانده شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، پلیسی، جنایی
ناظر: @ریان

خلاصه:
من خودم گناهکارها رو آتیش می‌زنم؛ جای خدا.
نگو هرکس ادعا داشت، نابود شد.
عشق، نابودی رو نمی‌شناسه.
گاهی باید شیطان شد…
و برای عشق، از بهشت گذشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #31
پارت بیست نهم

خودم نه، اما زنگ می‌زنم بیان انجام بدن.
ـ من برای امروز فیلم رو می‌خوام و یه شماره می‌دم که فیلم رو برام ارسال کنید.
ـ حتماً، فقط جناب کامکار با چه برنامه‌ای ارسال کنم؟
ـ قبلش بهم بگید، بهتون می‌گم. ممنون از کمکتون و متأسفم که وقت شما رو هم گرفتم!
ـ خواهش می‌کنم، فقط یه چیزی... می‌تونم بپرسم؟

مسیحا نگاهی به او انداخت:
ـ بفرمایید.
ـ می‌گم این مرد قرارِ به بانک دستبرد بزنه یا...

مسیحا از طرز حرف زدنِ مرد خنده‌اش گرفت، اما سعی کرد خوددار باشد و حرفش را قطع کرد:
ـ نه، این‌طور نیست. خودتون نگران نکنید...

به امینی، که با نگرانی داشت با او صحبت می‌کرد، نگاه کرد و خونسرد گفت:
ـ ببین، مهم اینه که ما داریم تلاشمون رو می‌کنیم. تا وقتی داریم تلاش می‌کنیم، بازنده نیستیم.
اصلاً همین که داری می‌گی اون زن که صیغه‌ی مهراد بود و الآن خبری ازش نیست، خودش یه سرنخه.
می‌تونه مؤثر باشه؛ اون شب، دقیقاً شب قتل، توی عمارت پیداش شده و الآن ناپدید شده...

امینی نگران به مسیحا نگاه می‌کند. حرف‌هایش امیدوارکننده بود،
اما حرف‌های مرادی آن‌قدر برایش سنگین بود که با این‌ها فراموش نمی‌شد.
با این حال گفت:
ـ یه خبری براتون دارم... ممکنه بهمون کمک کنه!

مسیحا متعجب به او نگاه کرد و منتظر ادامه‌ی حرفش شد که امینی جلو آمد و گفت:
ـ اون روز که برای حرف زدن با مادرِ آوا سهرابی رفتیم، خودم بعدش رفتم از همسایه‌هاشون سؤال پرسیدم.
فهمیدم که کسی رو ندارن و بعد مرگ پدرشوهرش با فامیل قطع رابطه کرده...
برای همین، از فرصت استفاده کردم.

وقتی فهمیدم که جسد متعلق به آوا بوده، رفتم گفتم برای مراسم، رو من حساب کنه.
اونم بهم زنگ زد؛ خودمم باورم نمی‌شد، اما تماس گرفت.
گفت که برای کمکم برم، چون کسی رو نداره و می‌خواد مراسم آبرومندانه برگزار بشه.

اون‌جا، تا جایی که فهمیدم، عمه‌ی دختر نیومده بود،
و از فامیلامون شنیدم که می‌گفتن یعنی هنوز آوا رو مقصر مرگ پسرش می‌دونه که نیومده!

ولی یه دختر آمده بود که همه نگاش می‌کردن.
فهمیدم دخترِ عمه‌ی این دختره؛ همون که مادرش نیومده...

و این همه‌ی ماجرا نبود؛
امروز مادر آوا زنگ زد، گفت یه حرف‌هایی داره که باید به شما بزنه...

با پایان حرف‌های امینی، مسیحا با تحسین نگاهش کرد.
او کاری کرده بود که خودش هم به فکرش نرسیده بود.

در این زمان که هیچ سرنخی نداشتند، کسی که می‌توانست کمک کند، مادر آوا بود.
مسیحا لبخندی زد و دستش را جلو برد، روی شانه‌
ی امینی کوبید.
که همین باعث لبخند امینی شد.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #32
پارت سی ام
در همان لحظه، تلفنِ مسیحا به صدا درآمد.
آن را از روی میز برداشت و به صفحه‌ی تلفن نگاه کرد؛ شماره ناشناس بود اما به نظرِ مسیحا آشنا می‌آمد.
حس می‌کرد این شماره را قبلاً دیده، و برخلاف این چند روز، حسِ خوبی به آن داشت.

پس تلفن را جواب داد و کنار گوشش گذاشت که صدای پُر استرس و دلهره‌آورِ دختری آشنا در تلفن پیچید:
ـ سلام، من به کمکتون نیاز دارم!

صدای دختر آشنا بود، اما مسیحا هرچه در آن لحظه فکر کرد، به یاد نیاورد که کجا این صدا را شنیده.
پس با حالتی منگ گفت:
ـ بفرمایید، شما؟

دختر با صدایی لرزان، که نشان از بغض او بود، ادامه داد:
ـ سوگند هستم... همون که اون روز اومده بود کلانتری، یادتون نمیاد؟

با این حرفش، اخمی بر چهره‌ی مسیحا نشست و با صدایی که ناخودآگاه نگران شده بود پاسخ داد:
ـ چرا، یادم اومد. اتفاقی افتاده؟ چرا این‌قدر پریشونید؟

ـ لطفاً به آدرسی که می‌گم بیایید، جونِ خانواده‌م در خطره... خواهش می‌کنم، کمکم کنید.

با این حرفش، مسیحا کلافه از روی صندلی بلند شد:
ـ آدرس رو پیامک کنید، من الان خودم به شما می‌رسونم.

و بعد از جوابِ دختر، تلفن را قطع کرد.
متوجه نگاهِ متعجبِ امینی شد؛ سمتش برگشت،
ولی بی‌حرف به‌ سمتِ در رفت و اتاق را ترک کرد.

او می‌خواست هرچه زودتر خودش را به آن دختر برساند.
دختر، او را ناجیِ خود می‌دید، و نامردی بود اگر به درخواست کمکش پاسخ ندهد و بی‌خیال باشد.

با عجله قدم برمی‌داشت؛ تمام تنش از خشم می‌لرزید.
به ماشینش که رسید، سوار شد و با سرعت تمام به سمتِ آدرسی که دخترک برایش فرستاده بود راه افتاد...

وقتی که رسید، ماشین را همان سرِ کوچه پارک کرد و پیاده شد.
نگاهی به اطراف انداخت؛ از ظاهرِ کوچه، فقر و فلاکت می‌بارید.

با تأسف سری تکان داد و وارد کوچه شد.
به بچه‌های کوچکی که مشغول بازی بودند نگاه کرد.
تنها چیزی که این‌جا را از تباهی نجات می‌داد، همین بچه‌ها بودند.

البته این بچه‌ها هم در آینده فقط «وجود» داشتند،
بدون اینکه از این دنیا چشم‌داشتی داشته باشند؛ فقط می‌زیستند، برای بقا.

سرش را پایین انداخت و تلفنش را بیرون آورد.
با دختر تماس گرفت؛ صدای لرزانش در تلفن پیچید:
ـ سلام.
ـ من رسیدم، الان داخلِ کوچه هستم، اما نمی‌دونم کدوم خونه‌اید.
ـ الان میام بیرون.

و بعد تلفن را قطع کرد.

مسیحا همان‌جا به دیوار تکیه داد، که متوجهِ صدا زدنش شد.
سرش را بلند کرد؛ به دختری که کمی جلوتر ایستاده بود نگاه کرد.

از دیوار فاصله گرفت و با قدم‌های محکم به سمتش رفت.

وقتی نزدیکش شد، متوجهِ زخمِ لبش و کبودی زیرِ چشمش شد.
زیادی به چشم می‌آمد، و همین باعث شد مسیحا خیره شود روی لبش.

دخترک سرش را پایین انداخت...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #33
پارت سی یکم



شرمنده نگاهش را گرفت؛ او نمی‌خواست خجالت‌زده‌اش کند بابت چیزی که در آن بی‌گناه بود و قربانی.
در همان لحظه، درِ حیاطِ آبی‌رنگی باز شد و زنی تقریباً مسن سرش را بیرون آورد.
رو به سوگند گفت:
ـ بیا داخل، چرا بیرون وایستادی؟ زود باش!

با این حرفش، سوگند سری تکان داد:
ـ بفرمایید داخل.

و بعد خودش به سمت خانه رفت.
مسیحا ناچار دنبالش رفت.

وقتی داخلِ حیاط شدند، به اطراف نگاه کرد؛
خانه ویلایی ولی کوچک بود.
نگاهش به کفِ حیاط خورد؛ سیمان شده بود، که سیمان هم از بین رفته بود.

همان‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، نگاهش سمتِ پیرمردی که روی ایوان با ویلچر نشسته بود کشیده شد.
حدس می‌زد که پدرِ سوگند باشد.

با دیدنش جلو رفت و سلامی داد که با خوش‌رویی پاسخش را داد.
همان‌طور که بلاتکلیف وسط حیاط ایستاده بود، صدای آرامِ سوگند را شنید که با خجالت شروع به حرف زدن کرد:
ـ راستش، شوهرِ سابقم چند ساعت قبل این‌جا بود و کتکم زده و تهدید کرده که خونه رو به آتیش می‌کشه…
همین‌طور که می‌بینید، پدرم توان دفاع از من نداره، و در اصل من براشون یه مشکل شدم.

بعد از اتمام حرف‌هایش، شروع به اشک ریختن کرد،
که صدای عصبیِ پدرش بلند شد:
ـ اون حروم‌زاده رو ول کن!
شده یه تفنگ گیر بیارم، میارم؛ وقتی اومد با همین پای فلجم کارشو تموم می‌کنم.
گفتم مزاحم این آقا نشو!

اما سوگند حرفِ پدرش را قطع کرد:
ـ این کاری که می‌گید غیرممکنه؛ چون نه پولِ تفنگ داریم، و هم اینکه نمی‌خوام دستِ شما به خونِ اون مرد آلوده بشه.

مسیحا از حرف‌هایی که بین آن‌ها رد و بدل می‌شد، کلافه شد؛
برای همین با صدایی که ناخودآگاه بالا رفته بود گفت:
ـ الان چه کمکی از دست من برمیاد؟
گفتم که شکایت کنید، اما شما اصرار دارید که شکایت کنیم بدتر می‌شه! خب الان من چه کاری از دستم برمیاد؟
وقتی تلاشی برای بهتر شدنِ اوضاع نمی‌کنید...

ـ می‌دونم، اما از شما می‌خوام که مراقبِ خانواده‌م باشید.
اون گفت که می‌خواد خونه رو آتیش بزنه، و همین باعث شده تا صاحب‌خونه بخواد ما رو از این‌جا بیرون کنه.
شما برید باهاش حرف بزنید و ازش بخواید بذاره ما این‌جا بمونیم؛
آخه من و خانواده‌م جایی برای رفتن نداریم، نه جایی داریم نه پولی...

حرف‌های او تأسف‌بار و انزجارکننده بود.
چرا باید فردی این‌گونه وحشی شده باشد که بخواهد به دیگران این‌گونه آسیب بزند؟
اصلاً کاش مانند یک گرگِ وحشی شده بود و کارشان را یک‌سره می‌کرد، نه اینکه مانندِ زالو به جان‌شان بیفتد و خون‌شان را بمکد...

مسیحا کلافه سمتِ ایوان رفت و روی پله‌ها نشست.
از یک طرف نمی‌خواست خود را درگیرِ کسی کند که هیچ تلاشی برای زندگی خود نمی‌کرد،
و از طرف دیگر دلش می‌سوخت این‌گونه رهای‌شان کند.

دستانش مشت شد.
باید همین لحظه تصمیم می‌گرفت، و این برایش سخت بود.

با این حال، نگاهش را به سوگند داد،
که با آن چشمانِ معصومش به او زل زده بود:
ـ وقتی کتکتون می‌زد، همسایه‌ها برای کمک نیومدن؟

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #34
پارت سی دوم

سوگند سری تکان داد.
ـ نه...
ـ پس میون کلی آدم بد، تنها گیر افتادید. این واقعاً ناراحت‌کننده‌اس.
ـ نه، اونا آدمای بدی نیستن. فقط اون‌قدر مشکل دارن که نمی‌تونن به کسی فکر کنن. اگر هم بخوان که خوب باشن، مشکلاتشون نمی‌ذاره.
ما آدمای فقیر محکوم به این هستیم که ساکت باشیم...

حرف‌هایش، مسیحا را شوکه کرد.
یعنی او داشت از آدم‌هایی دفاع می‌کرد که حتی به کمکش نیامده بودن؟
خنده‌دار بود.

با این حال، از جایش بلند شد.
نمی‌توانست وقتش را این‌جا تلف کند.
ـ من می‌رم با صاحب‌خونه حرف می‌زنم، اما تضمین نمی‌دم که قبول کنه و بذاره که این‌جا بمونید.

سوگند با خوشحالی به پدرش نگاه کرد و بعد نگاهش را به مسیحا داد.
ـ ممنونم... اینو از تهِ قلبم می‌گم.

مسیحا نمی‌دانست در جوابش چه بگوید...
بگوید «خواهش می‌کنم» یا «انجامِ وظیفه‌ست»؟
با این حال، پاسخ داد:
ـ مهم نیست...

*

به مغازه‌ی روبه‌رویش نگاه کرد، و بعد رو به سوگند که پشت به او ایستاده بود.
وقتی دید حرفی نمی‌زند، کلافه زودتر از او سمتِ مغازه رفت.
هیچ‌کس جز مردی میانسال که پشتِ دخل نشسته بود در مغازه نبود.

سمتش رفت.
با حضورِ او، مرد سرش را بالا آورد و به مسیحا نگاه کرد و گفت:
ـ بفرمایید؟
ـ سلام. من یکی از آشناهای سوگند خانم هستم، و اومدم تا در موردِ تخلیه کردن خونشون باهاتون صحبت کنم.

با این حرفش، اخم‌های مرد در هم رفت و چهره‌اش را از او گرفت.
ـ من صحبتی ندارم.

با این حرفش بلند شد، دستش را بالا آورد:
ـ برید بیرون، مزاحم نشید.

با این کارش، مسیحا عصبی شد و نگاهش را به بیرون داد.
سوگند را دید که همان بیرون ایستاده و با نگاهی ناامید، آن‌ها را نظاره می‌کرد.

با صدای عصبیِ مرد، نگاهش را به او داد.
چهره‌ی نسبتاً خوبی داشت، اما هیکلش چنگی به دل نمی‌زد؛
او کوتاه و چاق بود.

با این فکر، نیشخندی زد که با فریادِ مرد همراه شد:
ـ چیه وایستادی؟ بربر منو نگاه می‌کنی و می‌خندی؟
یالا گورتو گم کن از این‌جا برو، مگه نه جوری
می زنمت که صدای—

مسیحا اجازه نداد حرف‌هایش ادامه پیدا کنه.
با دستش، مرد را به عقب هل داد.

ـ مراقب رفتارت باش.
چون تو فقط حرفشو می‌زنی، اما من انجامش می‌دم...

و بعد، بدون نگاهِ دیگه‌ای به مرد، از مغازه
بیرون زد.
که در همان لحظه، صدای عربده‌ی مرد بلند شد...
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #35
پارت سی سوم


صدای مرد با عصبانیت و حرص بلند شد:
ـ جمشید! بیا...

با این حرف، مسیحا برگشت و نگاهی به او انداخت.
پس دلش دعوا می‌خواست.
جلوتر رفت، که همان لحظه پسری جوان و هیکلی از داخل مغازه بیرون آمد.

مسیحا نگاهی گذرا به او انداخت.
او موهایش تاس بود، روی سرش خالکوبی داشت.
با دیدنِ مسیحا اخم کرد و جلو آمد.
نگاهش را میان سوگند و مسیحا رد و بدل کرد.
با غیظ، هر دو را نگاه کرد.

مرد، ریشخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز که او را منفورتر نشان می‌داد، گفت:
ـ اومده تهدید می‌کنه، منو می‌زنه؟
می‌خوام یه درس حسابی بهش بدی تا از این غلطا نکنه!

مسیحا با شنیدن این تهدیدها، حقیقتاً خنده‌اش گرفت.
اصلاً حوصله‌ی دعوا نداشت،
اما این‌بار عجیب دوست داشت دعوا کند
و عصبانیتش را از اتفاقات اخیر سرِ یک نفر خالی کند.

و چه بهتر که طرف خودش او را دعوت کرده تا کتک‌کاری کنند!

انگار که خنده‌های مسیحا آن‌ها را تحقیر می‌کند،
که پسر جلو می‌آید و بی‌هوا مشتی به صورتِ مسیحا می‌زند.
صدای جیغِ سوگند هم بلند می‌شود...

خنده‌ی او قطع می‌شود.
چون مشت بی‌هوا بود، شوکه می‌شود
و درد بدی در صورتش ایجاد می‌شود.

نگاهش را به جمشید می‌دهد،
که او جلو می‌آید و بعد مشتِ بعدی را می‌زند.

اما مسیحا پس نمی‌کشد.
برای خودش هم عجیب است،
اما دلش می‌خواست تنبیه شود؛
برای بی‌احتیاطی‌هایش، برای فراموش‌کاری‌هایش،
برای اینکه به‌خاطر سهل‌انگاری در کارش، یک فرد دیگر هم کشته شده.

او می‌خواست ضربه را بچشد،
شاید بیدار شود.

جمشید فکر کرد او ترسیده،
و این‌بار با پا روی شکمش کوبید،
که باعث شد روی زمین بیفتد.

با دیدن این صحنه، قلبِ سوگند فرو می‌ریزد.
حس‌های زنانه‌اش خاموش می‌شود.
روی زمین می‌نشیند و سنگی برمی‌دارد.

با قدم‌های سریع، سمتِ جمشید می‌آید تا او را بزند.
اما سعید (صاحب‌خانه)، سنگ را در دستِ او می‌بیند
و با عجله جلو می‌آید.

سوگند را هُل می‌دهد
و با صدای بلند شروع به فحش دادن می‌کند:
ـ ه ر زه! می‌خواستی چه گوهی بخوری، ها؟

مسیحا که با دیدن این صحنه و صحبت‌های او،
انگار از خواب بلند شده بود،
چیزی در درونش لرزید.

با خشم بلند شد،
یقه‌ی جمشید را گرفت و محکم روی زمین زد.

سعید جلو آمد،
که مسیحا با مشتِ محکم روی دهانش کشید و عربده زد:
ـ تو گ×و×ه خوردی حرف زدی!
تو بی‌جا کردی!

و بعد محکم روی دهانش کوبید.

با سر و صداها، کم‌کم جمعیت هم جمع شدند
و به زور از هم جداشان کردند...

صورتِ جمشید کاملاً خونی بود،
و خودِ مسیحا هم کنارِ لبش پاره شده بود.
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #36
پارت سی چهارم


سوگند با عجله سمتِ مسیحا رفت و کنارش ایستاد.
به لبش که پاره شده بود خیره شده بود؛ تپش قلب گرفته بود،
قلبش محکم می‌کوبید و حس تهوع هم داشت.

صدای چند نفر را شنید که رو به سوگند می‌گفتند:
ـ از این‌جا ببرش، الان باز دعوا می‌شه.

اما او همان‌طور خیره بود به خونِ جاری‌شده کنارِ لبِ مسیحا.
صدای ناسزا گفتن‌های سعید بلند شد.
سوگند ترسیده، قدمی جلو برداشت و با صدای لرزانی که به حالت پته‌پته افتاده بود گفت:
ـ بیایید از این‌جا بریم...

اما او فقط سرش را بالا آورد،
به چشمانِ سوگند خیره شد و همان‌طور ثابت ماند.
حتی مردمکِ چشمانش هم دیگر تکان نخورد.

سوگند بغض کرد،
و چشمانِ کهربایی‌رنگش به آنی قرمز شد.
ـ خواهش می‌کنم، باید از این‌جا بریم...

اما او هیچ تکانی نخورد.
و این‌بار فکر کرد که سوگند چقدر شبیهِ دختر بچه‌هایی شده است
که در زیرِ بارانِ پاییزی مانده‌اند
و ترس دارند از سگ‌هایی که صدایشان کوچه را پر کرده.

با این فکر اخم کرد،
نگاهش را به جمشید و سعید داد
که هنوز در حال عربده زدن بودند.
قدمی جلو گذاشت.

با این کارش، انگار سوگند قصدش را فهمید
که بی‌درنگ دستش را گرفت.
سرمایِ دستش با گرمایِ دستِ مسیحا در تضاد بود.
سوگند این‌بار محکم‌تر دستِ او را کشید،
سمتِ جلو قدم برداشت
که بی‌اختیار او هم دنبالش راه افتاد.

حس می‌کرد سال‌ها میانِ جمعیتی گم شده
و حالا سوگند آمده تا او را نجات دهد.
با این فکر، لبخندی روی لبش آمد
که باعث شد لبش درد بگیرد.

وقتی از آن محله دور شدند،
سوگند ایستاد و بعد از کمی مکث به عقب برگشت:
ـ ببخشید...

«ببخشید» گفتنش حسِ شکست را داشت؛
آن ناامیدی که در کلامش بود،
قلبِ مسیحا را به درد می‌آورد
و حسِ بیچارگی را به هر دویشان چیره می‌کرد.

چرا او نتوانسته بود کاری برایشان انجام دهد؟
حال سوگند باید چه کار می‌کرد؟
آن هم با وضعیتی که پدرش داشت...

اخم‌هایش در هم شد،
نگاهش را به زمین دوخت.
هر دویشان ساکت بودند
و فقط صدای گنجشک‌هایی که روی تیر برق‌ها نظاره‌گرشان بودند، می‌آمد.

انگار هیچ‌کدام قصدِ شکستنِ سکوت را نداشتند
که همان لحظه، صدای تلفنِ مسیحا بلند شد.
انگار جرقه‌ای شد که هر دو به خود بیایند.

مسیحا تلفنش را از جیبش بیرون آورد،
به صفحه خیره شد؛
یک شماره‌ی ناشناس برایش ویدیو ارسال کرده بود.

سریع وارد پیام شد.
بعد از چند لحظه، ویدیو باز شد.
نگاهی به فیلم انداخت؛
فیلمِ دوربین‌های مداربسته‌ی بانک بود.

نفس عمیقی کشید.
در همان وضعیت، آن را برای نسیم ارسال کرد با این مضمون که:
ـ سلام نسیم، خوبی؟
اگه بتونی تا شب کیفیتِ این ویدیو رو بالا ببری، خیلی ممنونت می‌شم.

و بعد دکمه‌ی ارسال را زد.

وقتی کارش تمام شد، سرش را بالا آورد.
سوگند را دید که خیره نگاهش می‌کند.
با نگاهِ مسیحا، صورتش قرمز شد.
لب‌هایش را به دندان کشید،
آرام لب زد:
ـ من تا کنارِ ماشین‌تون باهاتون میام،
البته اگه راه بلد نیستید...

با کمی مکث، پاسخش را داد:
ـ نه، خودم بلدم.

و بعد ادامه داد:
ـ خدا نگهدار.

سوگند جوابش را داد.
مسیحا قدمی به جلو برداشت،
که همان لحظه فکری به ذهنش خطور کرد.

این فکر به قدری غافلگیرکننده بود
که خودش هم شوکه شد.

اما با صدای هیجان‌زده گفت:
ـ صبر کنید...
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #37
پارت سی پنجم



سوگند ایستاده اما برنگشت مسیحا صدایش تحلیل رفت وآرام در همان حالت گفت
ـ فکری دارم برای مشکلتون اما فردا بهتون خبر میدم
واینبار سرعت قدم هایش را بیشتر کرد اگر می شد این کارا انجام دهد برای سوگند خوب می شد اما نمی دانست چطور بیانش کند شاید آرش می توانست به او کمک کن بااین فکر ذهنش آرام تر شد وباخیال راحتتری قدم هایش را برداشت..


****
نگاهش به ویدیو بود اینبار خیلی واضح تر بود مخصوصا شال آبی رنگی که روی صورت مرد بسته شده بود دفعه قبل هم که نامه را در ماشین گذاشته بود همین سال روی صورتش بود شاید یک نماد بود یا..صدای در باعث شد نگاهش را بگیرد و به در اتاق که حالا باز شد بود بدهد آرش را دید که پیش بند بسته وکفگیر به دست کنار در اتاق ایستاد روی پیش بند کثیف شده بود صورتش خسته بود لبخندی به رویش زد
ـ شام آمادست
سری تکان داد
ـ الان میام
آرش چیزی نگفت و اتاق را ترک کرد مسیحا لب تاپ را خاموش کرد وبعد تلفنش را از روی میز برداشت شروع به گرفتن شماره امینی کرد صدای بوق داخل گوشی پیچید وبعداز چند بوق قطع شد کلافه سری تکان داد بی حوصله شروع به نوشتن کردن پیام کرد
ـ سلام فردا باید بریم محله ای که آوا سهرابی توش ساکن بود یه تحقیقی در مورد گذشته اش انجام بدیم من ساعت هشت صبح میام دنبالت..بعداز نوشتن پیام نگاهی کلی به پیام انداخت وبعد دکمه ارسال را زد

از روی صندلی بلند شد وبعد اتاق را ترک کرد
وارد آشپزخانه شد آرش را دیدکه در حال گذاشتن پارچ آب روی سفراست بادیدن مسیحا پیش بندش را بیرون آورد روی کابینت گذاشت وبعد نشست که مسیحا هام کنارش ..
غذاماکارانی بود اما بیشتر شبیه خمیر بود ماکارونی شفته شده بود ورنگش به جای قرمز به زردی میزد ظاهرغذا آن قدر در ذوق میزد که ناخودآگاه آدم سیر می شد بااین حال شروع به کشیدن غذا کرد بامکث قاشق اول را در دهان گذاشت با اولین قاشق مزه دهانش بد شد واخم هایش در هم رفت آرش انگار متوجه حالت مسیحا شد که گفت
ـ اگر دوست نداری برات نیمرو درست کنم؟.
ـ نه همین خوبه
ـ پس چرا اینقدر بی اشتها می خوری ..
ـ بابت غذا نیست فقط ذهنم درگیر وبه مشورت نیاز دارم
سری تکان داد و محکم گفت
ـ می شنوم
مسیحا آب دهانش را قورت داد قاشق را داخل بشقاب گذاشت خیره به آرش که سرش پایین بود شد انگار ذهن خودش هم درگیر بود بااین حال می خواست مشکل خودش را اول بیان کند
ـ راستش یه دختری ازم کمک خواسته ویژه فکری به ذهنم رسیده که نمی دونم چطور باید بهش بگم ویااصلا فکر خوبی هست
بااین حرفش قاشق در دستش رها شده که باعث صدای ایجاد شود وبعد نگاهش را بالا آورد با چشم های گرد شد وحالتی عجیب به مسیحا نگاه کرد وبعد سکوت کرد که مسیحا حرفش را ادامه داد وقضیه را کامل برای آرش توضیح داد وقصدش از اینکه می خواهد یک خانه اجاره کند واز خانواده سوگند بخواهد کنارش زندگی کنند را هم گفت..
 
آخرین ویرایش:

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #38
پارت سی ششم
حرف‌هایش برای آرش شوکه‌کننده بود و احمقانه.
چطور ممکن بود بخواهد برای دختری که فقط چند روز است که او را می‌شناسد، همچین کاری کند؟
در این زمانه حتی سخت بود که برای خودت هم کاری انجام دهی، حالا این‌ها به کار؟
مگر عقلش را از دست داده بود که اعتماد کند...

آرش سرش درد گرفت و سری تکان داد.
با حالتی تمسخرآمیز، با آن پوزخند گوشه‌ی لبش ادامه داد:
ـ نمی‌دونم چی بهت بگم.
اصلاً مثل این می‌مونه که به یه معلم ریاضی جدول ضرب نشون بدی،
در حالی که خودت چیزی از ریاضی بلد نیستی.
حالا من چطور تورو نصیحت کنم وقتی خودت هر روز با پرونده‌های جنایی سر و کار داری؟
همیشه دم می‌زنی که اعتماد نکن.
اصلاً مگه نمی‌گی شوهر سابقش یه حروم‌لقمه‌ست؟
اینا رو بی‌خیال...
زندگی منو یادت رفته؟
اینکه نازنین چه بلایی سر من آورد،
طوری که هنوز دارم تاوان می‌دم...

ـ آرش، بی‌خیال.
من فقط قصدم کمکِ، نه اینکه بخوام با طرف ازدواج کنم یا زندگیمو باهاش شریک شم.
اصلاً فکر می‌کنم چند نفر گرفتم کارای خونه رو انجام بدن.

ـ بس کن مسیحا.
ببین یه چیزی می‌گم...
قصد ندارم توی کارت دخالت کنم.
لازم باشه خودم یه خونه‌ی خوب برات پیدا می‌کنم.
اما اینو بدون، توی این دنیا نمی‌شه به زن‌ها اعتماد کرد.
همشون در ظاهر مظلوم هستن،
با نگاه فریبت می‌دن،
اما در باطن مثل مار می‌مونن.

مسیحا کلافه و ناراحت نگاهش کرد،
و بعد چشمانِ سوگند را تصور کرد؛
آن چشم‌های معصومش،
آن ترسِ پنهانی که در عمق چشمانش هست،
و آن لبخندِ بی‌جان که روی صورتِ غم‌زده‌اش بود.

با فکر به او، لبخندی روی صورتش نقش بست،
و بعد آرام زمزمه کرد:
ـ همه مثل هم نیستن.
شوهرِ سابقِ سوگند یه مرده،
و الان اون زندگیشو نابود کرده.
همه یه شیطانِ درون دارن؛
به زن و مرد ربطی نداره.

نگاهِ آرش کدر شد.
مسیحا هم درست می‌گفت و هم اشتباه.
داستان برای آرش جورِ دیگری بود.
آدمِ شرورِ داستان برای آرش از جنسِ لطیف بود؛
جنسِ لطیفِ فریب‌دهنده.

و امروز، سالگردِ جدایش از همان شرور بود.
چشمانش پر از اشک شد و از چشمانش جاری شد.
این از دیدِ مسیحا پنهان نماند،
اما لبانش به هم دوخته شد.
نمی‌دانست چه بگوید.

دیدنِ اشکِ آرش برایش مثل فرو رفتن در کوهی از شیشه‌خرده‌ها بود.

با این حال، سفره را کنار کشید
و خود را جلو برد.
دست روی شانه‌ی آرش گذاشت.
حرفی نزد،
که خودش شروع به حرف زدن کرد:

ـ دو سال پیش، همین موقع، نازنین منو ول کرد.
اونم نه معمولی...
بهم نگفت دوستم نداره،
یا نگفت با هم خوشبخت نمی‌شیم.
فقط بهم زل زد،
گفت من کافی نیستم براش.

بهم آروم لبخند زد و گفت عاشقِ چشم‌های یکی دیگه شده،
و چشم‌های من براش تهوع‌آوره.

قصدش نابود کردنم بود.
اون همه‌چیز رو ازم گرفت؛
خودش رو،
و اعتمادِ من به زندگی رو.

من باختم.
می‌دونی؟
من هر شب تا آخرای شب تو خونه راه می‌رفتم،
با صدای بلند شروع به حرف زدن با خودم می‌کردم.

اما تو اومدی...
حس کردم تنها نیستم.

ولی الان باید بری.
من می‌ترسم از این‌که تو خونه فقط خودم باشم،
و هیچ صدایی جز صدای پای خودم شنیده نشه...

آرش سکوت کرده بود و سرشو پایین انداخت.
خجالت کشیده بود از خودش،
از غروری که به یک‌باره شکسته شده بود.

چرا تا حالا از حالش خبر نداشت؟
چرا پیگیرِ حالش نبود؟
و بی‌خبر بود از درماندگیِ رفیقش...

قلبش فشرده شد.
می‌خواست بهش نیرو بده
و بهش بفهمونه:
من هستم.
من مثل برادر، پشتت می‌مونم.

شونه‌اش رو بیشتر توی دستاش فشرد و گفت:
ـ آرش، بی‌خیال.
من این‌جا می‌مونم.

ولی باید قول بدی خوب بشی
و بفهمی نازنین یه خطِ سیاه تو زندگیت بوده
که اومده، رفته،
و باید فراموشش کنی.
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #39
پارت سی هفتم

سرش را پایین می‌اندازد.
می‌فهمم که نمی‌خواهد چشمانِ خیسش را ببینم.

در همان لحظه، تلفنم زنگ می‌خورد که بلند می‌شوم.
این‌طور، او هم فرصت داشت تا از گذشته دور شود.

سمتِ اتاق رفت که صدایش قطع شد،
اما بلافاصله شروع به زنگ خوردن کرد.

با عجله سمتش رفت
و با فکری به این‌که امینی است، آن را برداشت.
اما برخلاف تصورش، صدای مادرش که مخلوطی از ناراحتی و عصبانیت بود، در گوشش پیچید:
ـ یادی از من نمی‌کنی؟ چرا خونه نمی‌آیی؟

و بدون فرصت دادن به مسیحا ادامه داد:
ـ مهسا می‌گفت پیش اونم یه بار بیشتر نرفتی. کجایی پس؟

نفسِ عمیقی می‌کشد
و بعد آرام روی تخت می‌نشیند.
دستانِ سردش زیر پتو می‌خزد
و بعد خودش را آرام جا می‌دهد.

سرد جواب می‌دهد:
ـ براتون مهمه؟
شما که خواهر و خواهرزادتون رو به من ترجیح دادید،
به‌خاطرِ اونا و اشتباه‌های خودتون منو گناه‌کار جلوه دادید.
حالا گله دارید؟
انتظار هر چیزی داشتم جز دلخوری،
اونم توی بحثی که مقصر صد درصدش شمایید.

پشتِ خط سکوت شد
و مسیحا هم چیزی نگفت.
تلفن را کنارِ گوشش نگه داشت
که صدای پُر بغضِ مادرش بلند شد.

دلِ مسیحا لرزید،
اما نمی‌خواست که مقابلِ گریه‌های بی‌منطقِ مادرش شکست بخورد.

ـ من خوبیتو می‌خوام.
بد گفتم مینو دختر خوبیه؟
چرا درک نمی‌کنی؟
من یه مادرم...
حالا برنمی‌گردی؟ دل‌تنگ شدم.

آهی می‌کشد
و لب‌های خشک‌شده‌اش را خیس می‌کند.

ـ مادر بودن رو بهونه نکنید.
الانم اگر حرفِ ازدواج با مینو رو پیش نکشید،
میام دیدنتون.
اما قصد دارم مستقل بشم.
این‌طوری دلخوریِ کمتری پیش میاد.

ـ چه حرف‌ها که نمی‌زنی...
اما مسیحا، بدون که نمی‌خوام بدبخت بشی.
یه عمر نگاهِ شکسته‌ی یه دختر پشتت باشه...

و بعد، صدای بوقِ ممتدِ تلفن پیچید.
حتی اجازه نداد مسیحا حرفی بزند.

حرف‌های مادرش چه خنده‌دار بود.
چطور به خودشان اجازه می‌دادند او را متهم کنند،
بدون اینکه کارِ اشتباهی کرده باشد...

سرش درد گرفت.
حالا بدنش از حرص داغ شده بود.
چشمش تندتند نبض می‌زد.

بی‌اراده تلفنش را بلند می‌کند،
با شدت به دیوار می‌کوبد
که صدای گوش‌خراشی ایجاد می‌کند...

---
 

زاده آتش

رمانیکی تلاشگر
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
352
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,391
امتیازها
133

  • #40
پارت سی هشتم
صدای مادرش در سرش اکو می‌شود،
که در باز می‌شود و چهره‌ی مبهوتِ آرش نمایان می‌شود.
با نگرانی که در چشم‌هایش موج می‌زند، جلو می‌آید
و نگاهش را به تلفنِ مسیحا که هر قسمتی از آن جدا شده بود، می‌دهد...

مسیحا نگاهش می‌کند.
نمی‌خواهد فشارِ بیشتری به او وارد کند.
برای همین زمزمه‌وار می‌گوید:
ـ نگران نباش، روی یکی از پرونده‌ها به مشکل برخوردم... عصبی شدم.

و بعد جلو می‌رود،
دست روی شانه‌ی آرش می‌گذارد،
او را هل می‌دهد
و با هم از اتاق خارج می‌شوند.
****

نمی شد با سرنوشت جنگید اصلا
زندگی مثل پیانو بود؛
یک‌بار می‌نواخت تا برقصی،
و بار دیگر شروع به نواختن می‌کرد برای گریه‌ات.
و اگر به میلت نباشد،
نمی‌توانی آن را بشکنی یا خرابش کنی.
باید صبر کنی...
یا می‌شکنی، یا رشد می‌کنی.

****

دستانش را از پنجره بیرون برد
و سیگار را به لبانش نزدیک کرد.
منتظر به در ماند...

بوی تلخِ سیگار به مذاقش خوش آمد،
که پکِ بعدی را با حسِ بهتری به بیرون داد.

همان لحظه، در باز شد
و امینی بیرون آمد.
صورتش ژولیده بود
و لباسِ نامرتبش در همان فاصله هم آشکار بود...

سیگارش را از پنجره به بیرون پرت کرد
که امینی با قدم‌های آهسته سمتِ او آمد.

در را باز کرد، نشست
و زیر لب سلام داد.
مسیحا سری تکان داد
و ماشین را به حرکت درآورد.

نگاهِ مسیحا سمتِ امینی چرخید.
چندباری خواست سکوت را بشکند
و سرِ حرف را با او بگیرد،
اما هر بار پشیمان می‌شد
و نفسش را آهسته بیرون می‌فرستاد...

وقتی به محله‌ی آوا رسیدند،
امینی زودتر پیاده شد.

مسیحا نگاهش را به امینی داد، گفت:
ـ من چیزی به ذهنم رسیده.
برای تحقیق باید یه سر دنبالِ نامزدِ آوا برم؛
از محلِ کارش تا هر چیزی...

تو هم اینو در نظر بگیر
که از افرادی پرس‌وجو کنی
که توی مراسمِ آوا بودن.

ـ چشم... فقط یه چیزی...

مسیحا خیره به او می‌شود
که امینی سری تکان می‌دهد:
ـ هیچی، من می‌رم.

و بعد با سرعتِ زیادی قدم برمی‌دارد.

مسیحا می‌دانست که اتفاقی افتاده.
این را می‌شد حتی از نوعِ نگاهش هم فهمید.
و با اینکه فهمیده بود،
نمی‌توانست سوالی بپرسد.
باید صبر می‌کرد...

این‌طور که فهمیده بود،
نامزدِ آوا کافه دارد
و طبق گفته‌ی خودش و تحقیقات،
فقط یک هفته قبل از قتل جدا شده بودند
که این یکم عجیبه.

حتی حضورِ زنِ صیغه‌ایِ مهراد هم
درست توی همان شب...

همه‌ی این‌ها ذهنِ
مسیحا را به یک سمت می‌برد:
این‌که یکی از افرادِ آن عمارت
با قاتل دستش یکی بوده...
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
238
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
75

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین