پارت سی نهم
و یک جمله در سرش اکو میشد:
«چرا جسد در آن عمارت بود؟»
از ماشین که پیاده شد، نسیمِ خنکی به صورتش خورد.
دست بالا برد، روی موهایش کشید تا اگر بههم ریخته بود، مرتب شود...
نگاهش سمتِ کافه چرخید؛
روی مردِ ریزنقشی که در حال نصبِ تابلو بود.
آرام قدم برمیدارد، جلو میرود.
صدای کوبیدنِ چکش فضا را پر کرد.
سرش را جلو میبرد، به داخل نگاه میکند.
کسی را نمیبیند.
خالیِ خالی است...
همانطور که با چشمهایش در حال وارسیِ اطراف است،
نگاهش ثابت میماند روی تابلوی قدیمی
که روی زمین، جلوی پایش افتاده بود.
به اسمِ حکشده رویش نگاه میکند.
زیر لب، نوشته را زمزمه میکند:
«کافه دوستی»
خم میشود، زوم میکند رویش.
نو بود؛ هیچ خط یا زنگزدگیای روی تابلو نبود.
حضورِ کسی را بالای سرش حس میکند.
سر بالا میگیرد.
به همان مردی که در حال نصبِ تابلو بود نگاه میکند.
حالا پایین آمده بود.
سری تکان میدهد، بلند میشود.
بیتوجه، نگاهی به اسمِ جدیدِ کافه میاندازد:
«زمستانِ بیانتها»
نفسش را بیرون میدهد.
سمتِ کافه میرود، داخل میشود.
صدای موزیکِ بیکلام و بوی قهوهی تلخ را شنید.
سمتِ یکی از میزها میرود، مینشیند
و منتظر میماند.
در همان لحظه، دختری قدکوتاه با موهای بلوند سمتش میآید.
لباسِ فرم تنش بود.
به مسیحا که نزدیک میشود، لبخند میزند.
سمتش خم میشود و آرام میپرسد:
ـ خوش آمدید، چی میل دارید؟
سرش را بالا میبرد و از دختر نگاه میگیرد.
زمزمه میکند:
ـ قهوه بدون شکر.
دختر ابرو بالا میاندازد،
بیحرف از او دور میشود.
صدای زنگِ پیامش بلند میشود.
دست میبرد، تلفن را بالا میگیرد.
از طرفِ سوگند بود.
با دیدنِ نامش، دستپاچه میشود
و با عجله پیامش را میخواند:
«سلام، خوب هستید؟
راستش گفتید که کمکم میکنید
و من بهتون نیاز دارم.
تو شرایطِ خوبی نیستم.»
با بهیاد آوردنِ قولش، دستش مشت میشود.
تندتند شروع به تایپ کردن میکند:
«سلام، دنبالِ خانه هستم براتون.
شما چند روز صبر کنید.»
و بعد ارسال میکند.
با ارسالِ پیام، خیالش راحت میشود.
که دستی جلو میآید
و فنجانی روی میز میگذارد.
سربالا آورد
و رو به دختر گفت:
ـ خودتم بشین، یهسری سوال دارم ازت.