. . .

شعر غزلیات شمس مغربی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #121
از خانقه و صومعه و مدرسه رستیم
در کوی مغان با می و معشوق نشستیم
سجّاده و تسبیح بیکسوس فکندیم
در خدمت ترسا بچه زنّار ببستیم
در مصطبع ها خرقه ناموس دریدیم
در میکده ها توبه سالوس شکستیم
از دانه تسبیح شمردن برهیدیم
وز دام صلاح و ورع و زهد بجستیم
در کوی مغان نیست شدیم از همه هستی
چون نیست شدیم از همه هستی، همه رستیم
زین پس مطلب هیچ زما دانش و فرهنگ
ای عاق ل هشیار که ما عاشق و مستیم
ما م×س×ت و خرابیم و طلبکار شرابیم
با آنکه چو ما م×س×ت و خراب است خوشستیم
المنته لله که ازین نفس پرستی
رستیم بکلی و کنون باده پرستیم
تا مغربی از مجلس ما رخت بدر برد
او بود حجاب ره ما رفت برستیم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #122
ما م×س×ت و خراب چشم یاریم
آشفته زلف آن نگاریم
از روی نگار همچو مویش
سودا زدگان بیقراریم
چون چشم خوشش همیشه مستیم
مانند لبش شـ×ر×ا×ب خواریم
گر در سر کوی آن پریروی
پیوسته چو چرخ در مداریم
سرگشته او بسان چرخیم
آشفته او چو روزگاریم
ما دست ز کار و بار شستیم
با عشق چو مرد کار و باریم
تا ما بخودیم در حجابیم
وز خویش بسی حجاب داریم
به زان نبود که خویشتن را
یکسر به نگار وا گذاریم
در هستی دوست نیست کردیم
وز هستی خویش یاد ناریم
چون خانه اگر ز سر برآییم
سر از خط دوست بر نداریم
ای ساقی از آن مئی که باقیست
درده قدحی که در خماریم
تا م×س×ت فرو رویم در خود
وز جیب عدم سری برآریم
در مهر رسیم مغربی وار
ایدوست دمی که ذرّه واریم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #123
گه از روی تو مجموعم گه از زلفت پریشانم
کزین در ظلمت کفرم وزان در نور ایمانم
نیم یک لحظه از سودای زلف و خال او خالی
گهی سرگشت اینم گهی آشفته آنم
حدیث کفر و دین پیشم مگو زیرا من مسکین
بجز رویش نمیبینم بجز مویش نمیدانم
ز شوق موی او باشد اگر زنّار دربندم
بیاد روی او باشد اگر قبله بگردانم
توئی مطلوب و مقصودم توئی معبود و مسجودم
اگر در مسجد اقصی و گر در دیر رهبانم
ادب از من چه میجویی چه میدانی که مدهوشم
طریق از من چه میپرسی چه میدانی که حیرانم
الا ای ساقی باقی بیاور باده و درده
که من از خویش بیزارم دمی از خویش بِرهانم
من آنطاقت کجا دارم که پیمان را نگهدارم
بیا ای ساقی باقی و بشکن عهد و پیمانم
تو مهر و مغربس سایه چنان کز تو پدید آید
که تا هم گم شوم در تو بتاب ای مهر تابانم

 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #124
ز چشم م×س×ت ساقی من ‌‌‌‌‌خرابم
نه آخر بیخود از جام شرابم
از آن ساعت که دیدم جام رویش
چو مویش روز و شب در پیچ و تابم
ندارم هیچ آرامی و خوابی
که چشم او ربود آرام و خوابم
گهی از ناله ام چون چرخ دولاب
که از سرگشتگی چون آسیابم
بجای اشک خون میبارم از چشم
نمان اندر جگر چون هیچ تابم
مرا عشقت چنان گم کرد از من
که من خود را اگر جویم نیابم
مرا عشق تو فانی کرد از من
چو دید از خود بغایت در عذابم
چنان باقی شدم اکنون بعشقت
که بی عشق تو چیزی در نیابم
کنون از مغربی رستم بکلی
که از مشرق برآمد آفتابم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #125
معنی حسن تو در صورت جان میبینم
عکس رخسار تو در جام جهان میبینم
دفتر حسن بتان را بنظر می دارم
از تو در هر ورقی نام و نشان میبینم
غمزه ایت را چو نظر میکنم از هر نظری
همه بر حسن رخت را نگران میبینم
گرچه از دیده اغیار نهان‌می گردی
منت از دیده اغیار عیان میبینم
میکنم هر نفسی دیده از نور تو وام
تا بدان دیده ترا گر بتوان میبینم
خویشتن را چو منم سایه تو زان شب و روز
در پیت بر صفت سایه دوان میبینم
که هویدا شوی از فرط نهانی بر من
گاه از فرط نهانیت عیان میبینم
تو یقینی و جهان جمله گمان من بیقین
مدتی شد که یقین را ز گمان میبینم
تو مرا مغربی از من به من و در من بین
چند گویی که ترا درد گران میبینم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #126
ما از میان خلق کناری گرفته ایم
واندر کنار خویش نگاری گرفته ایم
دامن نخست بر همه عالم فشانده ایم
وانگه بصدق دامن یاری گرفته ایم
از بهر قوت و طعمه شاهین جان و دل
از مرغزا قدس شکاری گرفته ایم
سرگشته گشته ایم‌ چو پرگار سالها
تا بر مسال نقطه قراری گرفته ایم
صد بار برون جسته ایم از حصار تن
تا بهر جان خویش حصاری گرفته ایم
اندر میان گرد به مردی رسیده ایم
تا عاقبت عنان سواری گرفته ایم
با آنکه هیچ کار نیاید ز مغربی
او را بیاری از پی کاری گرفته ایم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #127
یار تا من هستم از خود با خبر نگذاردم
تا ز من باقی بود اسم و اثر نگذاردم
تا ز من ما و منی را باز نستاند نگار
تا نسازد او ز‌من چیزی دگر نگذاردم
با وجود انکه گشتم در پیش از خویشتن
چون زمین و آسمان زیر و زبر نگذاردم
من بخود محجوبی از وی دارم امیدی که او
وز حجاب از خویشتن زین بیشتر نگذاردم
گرچه من اندر هوایش پر و بالی میزنم
لیکن امید است که او بی‌بال و پر نگذاردم
مردم چشمم از آنم چشم انسان کرده است
چونکه من انسان عینم از نظر نگذاردم
ور که دایدار و گفتارش یقین دانم که او
یکزمان بی سمع و یکدم بی بصر نگذاردم
من گدای او از آن گشتم بسان مغربی
کاو دگر همچون گدایان دربدر نگذاردم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #128
من که در صورت خوبان همه او میبینم
تو مپندار که من روی نکو میبینم
نیست در دیده من هیچ مقابل همه اوست
تو قفا مینگری من همه رو میبینم
هر کجا می‌نگری دیده بدو می‌نگرد
هر چه میبینم ازو جمله بدو میبینم
تو بیک سوش نظر میکنی و من همه سو
تو ز یک سو و منش از همه سو میبینم
می باقیست که بیجام و سبو مینوشم
عکس ساقی است که در جام و سبو میبینم
گاه با جمله و گه جمله ازو می‌دانم
گاه او جمله و گه جمله در او میبینم
بوی گلزار تو از باد صبا می‌شنوم
سرو بستان ترا بر لب جو میبینم
مغربی آنکه تواش میطلبی در خلوت
من عیان برسر هر کوچه و کو میبینم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #129
منم که روی ترا بی‌نقاب میبینم
منم که در شب و روز آفتاب میبینم
توئی که پرده ز رخسار خود برفکندی
که تا جمال ترا بیحجاب میبینم
عجب عجب که به بیداری توان دیدن
مگر مگر که من این را بخواب میبینم
خیال جمله جهانرا بنور چشم یقین
بجنب بحر حقیقت سراب میبینم
ندانم از چه سبب تشنه ام چو من خود را
بذات و نعت و صفت عین آب میبینم
اگر شوند ز من م×س×ت عالمی چه عجب
از آنکه من همه خود را شـ×ر×ا×ب میبینم
مرا بهیچ کتابی مکن حواله دگر
که من حقیقت خود را کتاب میبینم
چه باده خورد دل مغربی که من خود را
بسان نرگس مستت خراب میبینم
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #130
ما از ازل مقامر و خمار آمدیم
دردی کشان میکده یار آمدیم
خورشید باده بر سر ذرّات ما بتافت
از روی مهر، سرخوش و خمار آمدیم
در خلوت عدم می هستی از جام دوست
کردیم نوش و م×س×ت به بازار آمدیم
زنار زلف ساقی باقی چو شد عیان
هر یک کمر ببسته بزنار امدیم
ناگاه حلقه زد سر زلفش ب گِرد ما
ما در میان حلقه گرفتار امدیم
از بهر خاطر دل مختار مصطفی
روزی دو سه که عاقل و هشیار آمدیم
کاری بغیر عشق نداریم در جهان
عشق است کار ما و بدین کار آمدیم
بودیم یکوجود ولیکن که ظهور
بسیار در مظاهر بسیار آمدیم
از یار مغربی سخنی در ازل شنید
ما جمله زان حدیث بگفتار آمدیم
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
57
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
441
بازدیدها
10K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین