. . .

شعر غزلیات کمال‌الدین اسماعیل

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #131
باز دیدی که ابر تر دامن
باغ را کرد پر گهر دامن؟
گل ز بهر نثار بر چیدن
پیرهن کرد سر بسر دامن
غنچة تنگ چشم را گر چه
هست پر خرده های زر دامن
از گدایی چو قرص خور بیند
باز گیرد ز یکدگر دامن
سرو آزاد بین چو چالاکان
در زده چست در کمر دامن
پای در آب می نهد زیراک
کرد از ساق ز استر دامن
گر چه ار خار خیمة گل را
میخها کوفتند بر دامن
روی نگشاده رخت می بندد
درچده از پی سفر دامن
وانک وانک چنار پنجه کشید
کش بگیرد برهگذر دامن
کف برآورده پای در زنجیر
آب دیوانه شکل تر دامن
وانک اندر قفای دیوانه
کوه کردست سنگ در دامن
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #132
آه ازین زندگیّ ناخوش من
وز دل و خاطر مشوّش من
سپر زخم حادثات شدست
دل پر تیر همچو ترکش من
در همه عمر خویش نشنیدست
بوی راحت دل بلاکش من
طمع خوشدلی ندارم از آنک
روز خوش کرده است شب خوش من
هم عفاالله مردم چشمم
کآبکی می زند بر آتش من
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #133
بجز از غصّه های مشکل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
خالی از خون دل نیم گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
لیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
زان همه رنجهای بی ثمرت
وان همه سعیهای باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #134
کجایی ای بدو لب آب زندگانی من ؟
کجایی ای غم تو اصل شادمانی من؟
ببوی وصل توام زنده، وز غمت مرده
اگر چه فارغی از مرگ و زندگانی من
بپرس حال دل من بشرح از غم خویش
که آگهست خود از حال سوزیانی من
چنان که بر دل من هست سر گرانی تو
مباد در پی حسن تو دل گرانی من
غریب شهر توام، رحمتی بکن آخر
مکن جفا و ببخشای بر جوانی من
بشهر خویش مرا پاسبان بدند کسان
کنون همه ز پی تست پاسبانی من
بدین صفت که منم از زمانه سر گشته
نبود در خورم این عشق ناگهانی من
ز آب چشم برنج اندرم که هر لحظه
بخلق بر شمرد محنت نهانی من
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #135
ای رنگ عارض تو، آتش در آب بسته
وی چین طرّة تو ، از مشک ناب بسته
جادوی غمزۀ تو ،بگشاده دست صنعت
بر عارض تو از خط، نقشی بر آب بسته
نرگس ز شرم چشمت، در پیش سرفکنده
غنچه بدست حسنت، بر رخ نقاب بسته
روی تو کرده روشن آفاق را وانگه
پی کور کرده، آنرا ، بر افتاب بسته
هم شاخ ارغوانرا ، لعل تو خون گشاده
هم چشم نرگسانرا، جزع تو خواب بسته
در چنگ فرقت تو ، هستم من شکسته
در چار میخ محنت، همچون رباب بسته
آخر بدیدم ای جان، در دور خوبی تو
دست خطا گشاده، پای صواب بسته
گفتی که بی وفایی، شرمت ز خود نیاید
افسوس اگر نبودی، راه جواب بسته
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #136
دلی دارم ز جان دل برگرفته
پس از پیشم پی دلبر گرفته
بترک خوشدلیها گفته وانگه
غمش را تنگ اندر بر گرفته
شده در سایۀ آن زلف دلگیر
گرفته خانه و در خور گرفته
غمت از نازنینی عاشقانرا
سراسر در زر و گوهر گرفته
لب شیرین تو انگام نکته
هزاران خرده در شکر گرفته
خیال زلف تو اندیشه ها را
همه در مشک و در عنبر گرفته
ز عکس زلف و تاب و چهرۀ تو
دل من صورت مجمر گرفته
زهی از پرتو رخسار خوبت
چراغ آسمان اندر گرفته
همی خندم بر غم دشمن خویش
وگر چه همچو شمعم سر گرفته
ز بار عشق آن مشکین رسنها
قد من عادت چنبر گرفته
مثال خزطّ تو در باغ دیده
بنفشه نسختی زان بر گرفته
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #137
ای غمزۀ تیز تو جگر خواره
وی لعل تو طیرۀ شکر پاره
هم وعدۀ تو دراز بی حاصل
هم چشم ضعیف تو ستمکاره
برگشته بصد هزار نومیدی
از کوی تو عاشقان بیچاره
همچون گل و لاله و خور پیشت
بر خاک همی نهند رخساره
مگذار که زلفکان هندویت
ناهمواری کنند همواره
هر گه که کنم حدیث وصل تو
گوید غم تو که هان، دگر باره
شد در دل ما بدولت عشقت
غم خانه نشین و صبر آواره
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #138
بدان و آکه باش ای دل ستمکاره
وگر چه گفته امت این حدیث صد باره
که گر ببینم ازین پس که نام عشق بری
بجان من که بدست خودت کنم پاره
تو از کجا و سر زلف دلبران ز کجا؟
بپای خود ببلا می روی تو بیچاره
نه دستیاری مال و نه پایداری صبر
برو که نیست ترا دست و پای این کاره
اگر بری به غلط پیش حسن نام وفا
کنند همچو وفا از جهانت آواره
بدست خود مزن اندر خود آتش از پی آنک
سبو درست نیاید ز آب همواره
ز دست عشق پر آتش کنند سینة تو
اگر تو خود همه از آهنیّ و از خاره
تودست برد بلاها ندیده یی آنجا
که ماه رویان پیدا کنند رخساره
چو آتش درخشان جان عاشقان سوزد
کنند هندوکان حلقه بهر نظّاره
بسی بگفتم و دل کم نمی کند ز جگر
چو در نگیرد بیهوده یست گفتاره
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #139
مرا دلیست هوس خانۀ غم آبادی
که گر بدور فتادی مرا به افتادی
طرب نکوهی، انده کشی، غم اندوزی
ز کار عیش پشیمان، بدرد دل شادی
درو بهر سر مویی نهفته درد دلی
درو بهر سر انگشت، خار بیداری
بسان شعلۀ انگشت هر نفس که زنم
برو چنان که بر آتش براوفتد بادی
تنم ز خون جگر گشته بود مالامال
اگر نه نایژةۀ خون ز دیده بگشادی
بدام خوبان صد ره فتاد و بیرون جست
ولی فتاد ازین ره بدست استادی
بدین صفت که منم یار ار بدانستی
به پرسش ار نشدی رنجه، کس فرستادی
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #140
ای باد صبا خبر چه داری؟
از زلف بتم اثر چه داری؟
از غمزۀ او دلم جدانیست
زان بیماران خبر چه داری؟
گر مردم چشم من نیی تو
بر خاک درش گذر چه داری؟
بوی سر زلف و خاک کویش
دانم داری دگر چه داری؟
ما را ببهای نیک بفروش
زین جنس متاع هر چه داری
دل را بجز این دو نیست حاجت
از تو مثلا خود ارچه داری
از من بریار بر پیامی
تو خود بجزین هنر چه داری؟
گو از تو چو حال من چنین شد
دریاب، غمی بخور، چه داری؟
گر هست ترا بکشتنم رای
تعجیل کن ای پسر چه داری؟
بی فایده صد هزار دل را
سر گشته بزلف در، چه داری؟
در بسته میان بعشوه ما را
بر هیچ نه چون کمر، چه داری
بد عهدی و جور و یار دیگر
کردی همه، زین بترچه داری؟
بردی دل و صبر و جان، نگویی
تا چشم هنوز بر چه داری؟
ترسم که جوابم این فرستی
دانم که تو خود سر چه داری
جان و دل و صبر هیچ باشد
اندیشه بکن که زرچه دادی؟
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین