. . .

شعر غزلیات سنایی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #111
عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد
بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پیرهن
نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد
حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست
لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد
آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید
آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد
شاه عشقش چون یکی بر کد خدای روم تاخت
گفتی افریدون در آمد گرز بر ضحاک زد
زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد
درد او بر لشکر درمان زد و بی‌باک زد
درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد
زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد
جادوی استاد پیش خاک پای او بسی
ب×و×س×ه‌های سرنگون بر پایش از ادراک زد
عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی
آتش بی باک را در عقل و جان پاک زد
می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم
سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #112
خوبت آراست ای غلام ایزد
چشم بد دورخه به نام ایزد
نافرید و نیاورید به حسن
هیچ صورت چو تو تمام ایزد
در جهان جمالت از رخ و زلف
بهم آورد صبح و شام ایزد
سبب آبروی جانها کرد
خاک کوی تو گام گام ایزد
از پی عزت جمال تو داد
صورت لطف را قوام ایزد
از پی منت وجود تو کرد
گردنانرا به زیر وام ایزد
از پی خدمت رکاب تو داد
آدمی را دم دوام ایزد
کرد گرد سم ستور رهت
سرمهٔ چشم خاص و عام ایزد
برهمن را چو پرسی ایزد کیست
گوید آن رخ نگر کدام ایزد
ای به هر دم شـ×ر×ا×ب آدم خوار
زده بر جام جانت جام ایزد
سر دام خودی نداری هیچ
زان مدامت دهد مدام ایزد
وز برای شکار دلها ساخت
خال تو دانه زلف دام ایزد
آنچنان کعبه‌ای که هست ترا
در و دیوار و صحن و بام ایزد
بده انصاف هیچ وا نگرفت
از تو از نیکویی و کام ایزد
خوبت آراسته‌ست طرفه تر آنک
خود همی گویدت به نام ایزد
تو مقیمی از آن سنایی را
داد بر درگهت مقام ایزد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #113
زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد
زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد
غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا
زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد
ز شرم روی و دندانت خجل پروین و مه هر شب
زهی زهره زهی جوزا بنامیزد بنامیزد
ز خجلت سرو قدت را همی گوید پس از سجده
زهی قامت زهی بالا بنامیزد بنامیزد
من از عشق و تو از خوبی به عالم در سمر گشته
زهی وامق زهی عذرا بنامیزد بنامیزد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #114
زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
میان مجلس عشرت ز گم گویی و خوشخویی
زهی سوسن زهی نسرین بنامیزد بنامیزد
میان مردمان اندر ز خوش خویی و دلجویی
زهی زهره زهی پروین بنامیزد بنامیزد
دو قبضه جان همی باشد به غمزه ناوک مژگانت
زهی ناوک زهی زوبین بنامیزد بنامیزد
خرد زان صورت و سیرت همی عاجز فروماند
زهی آیین زهی آذین بنامیزد بنامیزد
مرا گفتی تویی عاشق بدین ره جان و دل در باز
زهی فرمان زهی تلقین بنامیزد بنامیزد
ز درد عشق خود رستم ز درد خویشتن بینی
زهی شربت زهی تسکین بنامیزد بنامیزد
چو چشم و شکل دندانت ببینم هر زمان گویم
زهی طاها زهی یاسین بنامیزد بنامیزد
گل افشان شد همی چشمم ز نعل سم یک رانت
زهی امکان زهی تمکین بنامیزد بنامیزد
سگی خواندی سنایی را وانگه گفتی آن من
زهی احسان زهی تحسین بنامیزد بنامیزد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #115
چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد
که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
گهی ز طیره گری نکته‌ای دراندازد
گهی به بلعجبی فتنه‌ای برانگیزد
به هیچ وقت به بازی کرشمه‌ای نکند
که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد
گهی کزو به نفورم بر من آید زود
گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد
ز بهر خصم همی سرمه سازد از دیده
چو دود یافت ز بهر سنایی آمیزد
خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم
که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد
هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم
ز عشق نعرهٔ «هل من مزید» برخیزد
نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه
هزار دریا پالونه‌وار می‌بیزد
به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او
جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد
جواب آن غزل خواجه بو سعید است این
«مرا دلیست که با عافیت نیامیزد»
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #116
دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد
جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد
ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد
جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد
ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد
نگویند ای مسلمانان هرانکو مبتلا باشد
نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد
چنین گیرم که این عالم همه یکسر ترا باشد
نه آخر هر فرازی را نشیبی در قفا باشد
سنایی از غم عشقت سنایی گشت ای دلبر
مگویید ای مسلمانان خطا باشد خطا باشد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #117
معشوق که او چابک و چالاک نباشد
آرام دل عاشق غمناک نباشد
از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم
آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد
در مرتبه از خاک بسی کم بود آن جان
کو زیر کف پای تو چون خاک نباشد
نادان بود آنکس که ترا دید و از آن پس
از مهر دگر خوبان دل پاک نباشد
روی تو و موی تو بسنده‌ست جهان را
گو روز و شب و انجم و افلاک نباشد
دامن نزند شادی با جان سنایی
روزی که دلش از غم تو چاک نباشد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #118
هر دل که قرین غم نباشد
از عشق بر او رقم نباشد
من عشق تو اختیار کردم
شاید که مرا درم نباشد
زیرا که درم هم از جهانست
جانان و جهان بهم نباشد
با دیدن رویت ای نگارین
گویی که غمست غم نباشد
تا در دل من نشسته باشی
هرگز دل من دژم نباشد
پیوسته در آن بود سنایی
تا جز به تو متهم نباشد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #119
در مهر ماه زهدم و دینم خراب شد
ایمان و کفر من همه رود و شـ×ر×ا×ب شد
زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی
تحقیقها نمایش و آبم سراب شد
ایمان و کفر چون می و آب زلال بود
می آب گشت و آب می صرف ناب شد
دوش از پیاله‌ای که ثریاش بنده بود
صافی می درو چو سهیل و شـ×ر×ا×ب شد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #120
از دوست به هر جوری بیزار نباید شد
از یار به هر زخمی افگار نباید شد
ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد
با عشق خوش شوخی در کار نباید شد
گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی
دلدادهٔ آن چابک عیار نباید شد
هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت
پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد
چون سوختن دل را تن در نتوان دادن
از لاف به رعنایی در نار نباید شد
خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو
هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد
خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود
الا ز وجود خود بیزار نباید شد
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
57
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین