پارت ۳۹
- من اونقدرها هم که تو فکر میکنی بد نیستم مهوش، اصلاً من بد! تو یکبار بهم فرصت دادی و اعتماد کردی که خوشحالت کنم؟ کهزندگی کنیم؟
چند ماهِ تو خونه وضعت همینه، به بهانهی حاملگی و اینها نیومدی بریم بیرون و مسافرت، حالت که بهتر شد میریم شمال و جنگل! دیگه هم نه قبول نیست، باشه؟
لحنش آروم بود و خیلی داشت تلاش میکرد اما بد موقع بود. اون نفهمید که من بعد از اون شب مردم و نفس کشیدن اسمش زنده بودن نیست که بخوام زندگی کنم، من فقط جرأت خودکشی نداشتم!
من بی رحم نبودم و نیستم ولی نمیدونم چیکار باید کنم که به خودم بد نکرده باشم.
اگه هرجور که اون میخواد زندگی کنم و بگم تقدیرمه احساس ضعف دارم، فکر میکنم دارم خودم رو خورد میکنم که با چنین آدمی زندگی کنم. میدونستم عصبانی میشه ولی باید میگفتم، بالأخره یه جایی این بازی باید تموم میشد.
- نمیفهمم چی میگی اما قرار بود بچه که به دنیا اومد جدا شیم.
خونسرد گفت:
- یادم نمیاد چنین حرفی رو قبول کرده باشم.
به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
- حالم رو نمیبینی؟ چه چیز یه آدمِ مرده برات جذابه که توقع داری باهات بیاد سفر؟ زندگی کنه و بچه بزرگ کنه. من هنوز خودم بچهام، هنوز مدرسه دارم و تو اینها رو نمیفهمی؟
- باشه آروم باش! من نمیتونم طلاقت بدم، یعنی نمیخوام. چون دوست دارم و توهم نمیفهمی، واقعاً دیگه نمیدونم باید چجوری باهات رفتار کنم که اینجوری نباشی.
- کوروش! من به زور باهات ازدواج کردم ولی نمیتونی مجبورم کنی دوست داشته باشم. نمیتونم، نمیشه.
- مشکلت اینِ؟ مگه قرار نبود فراموش کنی؟ نگفتم غلط کردم؟ نخواستم جبران کنم؟
- بفهم نمیتونم فراموش کنم، اگه به فکر جبرانی فقط طلاقم بده.