. . .

تمام شده رمان مرده متحرک|معصومه خواجه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
5781-photo5985510395-wtt6-wldy.jpg


عنوان: مرده متحرک
نویسنده: معصومه خواجه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره آور
خلاصه:
ما بین مشکلات زندگی عشق تنها حسی‌ست که هم جالب و هم ترسناک است. در مسیر زندگی، جاده‌ی عشق گاهی سر سبزِ گاهی هم رنگش به غروب جمعه می‌زند. زمانی که مهوش دختر دبیرستانی قلبش اسیر عشق آرش هم‌بازی بچگی‌اش است، سروکله‌ی کوروش پیدا می‌شود و به خاطر دلایلی مجبور می‌شود با او ازدواج کند و حاصل ازدواج اجباری پارسا کوچولو است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #41
پارت ۳۹
- من اون‌قدرها هم که تو فکر می‌کنی بد نیستم مهوش، اصلاً من بد! تو یکبار بهم فرصت دادی و اعتماد کردی که خوشحالت کنم؟ که‌زندگی کنیم؟
چند ماهِ تو خونه وضعت همینه، به بهانه‌ی حاملگی و این‌ها نیومدی بریم بیرون و مسافرت، حالت که بهتر شد میریم شمال و جنگل! دیگه هم نه قبول نیست، باشه؟
لحنش آروم بود و خیلی داشت تلاش می‌کرد اما بد موقع بود. اون نفهمید که من بعد از اون شب مردم و نفس کشیدن اسمش زنده بودن نیست که بخوام زندگی کنم، من فقط جرأت خودکشی نداشتم!
من بی رحم نبودم و نیستم ولی نمی‌دونم چیکار باید کنم که به خودم بد نکرده باشم.
اگه هرجور که اون می‌خواد زندگی کنم و بگم تقدیرمه احساس ضعف دارم، فکر می‌کنم دارم خودم رو خورد می‌کنم که با چنین آدمی زندگی کنم. می‌دونستم عصبانی میشه ولی باید می‌گفتم، بالأخره یه جایی این بازی باید تموم می‌شد.
- نمی‌فهمم چی میگی اما قرار بود بچه که به دنیا اومد جدا شیم.
خونسرد گفت:
- یادم نمیاد چنین حرفی رو قبول کرده باشم.
به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- حالم رو نمی‌بینی؟ چه چیز یه آدمِ مرده برات جذابه که توقع داری باهات بیاد سفر؟ زندگی کنه و بچه بزرگ کنه. من هنوز خودم بچه‌ام، هنوز مدرسه دارم و تو این‌ها رو نمی‌فهمی؟
- باشه آروم باش! من نمیتونم طلاقت بدم، یعنی نمی‌خوام. چون دوست دارم و توهم نمی‌فهمی، واقعاً دیگه نمی‌دونم باید چجوری باهات رفتار کنم که این‌جوری نباشی.
- کوروش! من به زور باهات ازدواج کردم ولی نمی‌تونی مجبورم کنی دوست داشته باشم. نمی‌تونم، نمیشه.
- مشکلت اینِ؟ مگه قرار نبود فراموش کنی؟ نگفتم غلط کردم؟ نخواستم جبران کنم؟
- بفهم نمی‌تونم فراموش کنم، اگه به فکر جبرانی فقط طلاقم بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #42
پارت ۴۰
خواست حرفی بزنه که دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
- حالم خوب نیست میشه بس کنی؟
لیوان آبی برام ریخت و گفت:
- بیخود اوقات من و خودت رو تلخ نکن. یک‌بار میگم برای آخرین بار، من طلاق بده نیستم.
به چشم‌های بی رحمش خیره شدم که لیوان آب رو دستم داد، لیوان رو گرفتم ولی روی میز گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم و به اتاق پناه بردم. اومد تو اتاق و نذاشت در رو قفل کنم، همون‌جور که پیرهنش رو عوض می‌کرد گفت:
- مشکل خودته، باید باهام کنار بیای و اگه با خوبیم مشکل داری می‌تونم بد بشم.
- یعنی الان خوبیت اینه؟
تک خندی کرد و گفت:
- از این بهترهم میشم اگه تو بخوای.
لبخندی به پارسا زد و سمتش رفت که گفتم:
- تازه خوابیده، بیدارش کنی من کاری ندارم.
***
دیگه کوروش کار خودش رو می‌کرد، من‌هم کار خودم رو، برنامه‌ی سفر می‌چید وقتی من فکر و ذهنم طلاق بود و اهمیتی نمی‌داد که من تمایلی ندارم، به معنی واقعی زندگی با کوروش یعنی اجبار.
- مهوش! چمدونت رو بستی؟
- آره دیشب بستم.
- خوبه، بیارش تو پذیرایی ببرم پایین.
- سنگینه خودت بیا.
- مگه چقدر لباس برداشتی؟
- هر چی لازم بود.
نیم ساعتی بود که راه افتاده بودیم و پارسا نق‌نقش شروع شده بود. تکونش دادم تا کمی آروم بشه، پوف نمیزاره دو دقیقه آدم راحت باشه.
- شیرش دادی؟ شاید گشنشه.
- نه نرسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #43
پارت ۴۱
شیشه شیرش رو از کیف بیرون اوردم،از قبل امادش کرده بودم که کوروش متعجب نگاهم میکرد؟
ِکی اینارو خریدی؟مگه نگفتم شیر خشک نده بهش!چقدم که تو حرف گوش میدی.
پارسا دوباره گریه کرد که گفتم:
- خب الان چه‌جوری بهش شیر بدم اگه همین شیرخشک نباشه؟
به راحتی!
اهمیتی ندادم و شیشه شیر رو دهن پسرم گذاشتم، خودم هم تعجب کرده بودم، پسرم؟
یعنی بزرگ شد بهش بگم؟
نه نباید بفهمه باباش چه‌جور آدمیه، شاید بخواد براش پدر خوبی باشه.
بچه کم‌کم خوابید و من هم چشم‌هام رو بستم، با صدای کوروش که می‌گفت رسیدیم بیدار شدم. قبلاً هم که با مامان و بابا می‌رفتم عادتم بود تو کل مسیر بخوابم. جای خیلی سرسبزی بود و در بزرگی که احتمالاً ویلا بود.
- این‌جا کجاست؟
- ویلای یکی از دوستامه، یعنی ویلا اجاره میده. برای ما گفت رایگان ولی من گفتم نه.
سرم رو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
چمدون رو از صندوق عقب آورد و در و باز کرد و همین‌جور که داشتیم وارد می‌شدیم گفت:
- قبل از این‌که بیفته تو این کار ویلا، مال خودشون بود. چند باری با بچه‌ها این‌جا اومدیم، مدتیِ میگن بریم یه وری،گفتم شاید راحت نباشی و اولین سفرمون
دوتایی باشه بهتره.
به پارسا که تو بغلم بود نگا کرد و ادامه داد:
- البته سه تایی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #44
پارت ۴۲
با لحن مسخره‌ای گفتم:
- میبینی چه زود بابا شدی؟ کی تو ماه عسل بچه داره آخه؟
- بده مگه؟افتخار نم‌یدادی وگرنه زودتر می‌اومدیم.
رفتم طبقه بالا و کوروش هم چمدون رو آورد، نگاهی به اتاق و دکورش انداختم که بیرونش رو به دریا بود.
بچه رو روی تخت گذاشتم و رفتم پرده‌ها رو کنار زدم، به بیرون خیره بودم که صدای خنده ریزی به گوشم
خورد. برگشتم که کوروش و پارسا تو بغلش و هم پشت سرم دیدم، پارسا کوچولو می‌خندید و دست‌هاش تو دست کوروش بود.
- به چی نگاه می‌کردی که تو فکر بودی؟
- هیچی، این دریا قشنگه!
- اون که آره.
لپ پارسا رو بوسید و گفت:
- ولی این قشنگ‌تره، قربونش برم من!
- کی بیدار شد؟
- بچم بیدار بود، فقط مامانش ندید.
- بدش من.
- نچ می‌خوام بغل خودم باشه.
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و مجبورم شدم که همراهش برم، نزاشت اعتراضی کنم و گفت:
- خسته‌ای، بریم آبمیوه بخوریم و بعد استراحت کن. هروقت هم خواستی میریم دریا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #45
پارت ۴۳
***
رفتیم سفر و برگشتیم، همه چیز به ظاهر درست شده بود و کوروش فکر می‌کرد موفق بوده. راستش کوروش خوب بود اما من نمی‌خواستم دل‌بسته‌ی اون بشم، دنیادنیا هم بگذره باز هم نمیشه فراموش کرد؛ حتی اگه بخشید. این مدت آرش هم هی بهم پیام می‌داد چون می‌دونست این زندگی برام جهنمِ و در تلاشم که ازش خلاص بشم اما من حس خیانت و استرس این‌که مبادا کوروش بفهمه رو داشتم.
اما حرف‌های من همون بود که بهش زدم، ازدواج دیگه برام خوشایند نبود. حتی با آرش، حتی با کسی که عاشقش بودم. بودم؟
یعنی الان نیستم؟ نمیدونم و جدیداً خیلی سردرگمم، پیامی از طرف آرش اومد.
«این شماره ی وکیلته، من براش توضیح دادم ولی خودتم باید باهاش حرف بزنی.»
- باشه مرسی
شماره رو گرفتم که بعد از سه-چهار بوق جواب داد.
- الو، دفترآقای همتی؟
- بله، بفرمائید.
- کاظمی هستم، مهوش کاظمی!
- بله‌بله، از قبل هماهنگ شده بود.
- بله،کی وقت دارن که به اونجا بیام؟
- فردا صبح میتونید بیاید!
- باشه ممنون!
- خواهش می‌کنم، خدانگهدار.
کوروش صبحانش رو خورد و رفت سرکار، لباس‌هام رو پوشیدم و بچه رو به خانم همسایه پایینی که میشناختمش سپردم و گفتم زود میام.
***
- من نمیدونم در چه حد براتون توضیح دادن؛ اما من میخوام که طلاق بگیرم و همسرم راضی نیست، نمی‌دونم باید چیکار کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #46
پارت ۴۴
- ببینید خانم کاظمی، من تا همین حد میدونم که ازدواجتون اجباری بوده و تمایلی به ادامه دادن ندارید.
اما بستگی داره دلیل شما برای جدایی چی باشه.
دلیلی که قانع کننده باشه برای دادگاه دارید؟
مثلاً این‌که دست به زن داره یا خیانت میکنه یا مواد مصرف میکنه و...
- راستش نه، هیچکدوم از این‌هایی که گفتید نیست. من فقط نمیخوامش!
- خب این‌جوری قاضی قبول نمیکنه، با توجه به بچه‌ای که دارید، طلاق ناممکن تر میشه و قاضی میگه وقتی همسرتون راضی نیست به زندگیتون ادامه بدید و دوست داشتن بعد به وجود میاد.
- یعنی راه دیگه‌ای نداره؟ باید بسوزم و بسازم؟
- راستش... .
- همسرم قبل از ازدواج به من تعرض کردن و به‌خاطر آبرو و این‌که کسی از وجود همین بچه خبردار نشه من ازدواج کردم. امیدم به این بود که بعد از به دنیا اومدنش جدا میشم؛ اما طلاقم نمیده! من چه دلیلی باید بیارم که... .
وکیل متعجب نگاهم کرد و گفت:
- متأسفم اما چرا قبلاً برای شکایت اقدام نکردید، الان دیگه دستتون به هیچ جا بند نیست.
مگر طلاق توافقی که میگید همسرتون ناراضیِ!
اشک مزاحم و پس زدم و گفتم:
- همش به‌خاطر آبروم بود.
لیوانی آب برام ریخت و گفت:
- آروم باشید، من با همکارم هم صحبت می‌کنم ببینم چیکار میشه کرد.
***
بچه رو از همسایه گرفتم و تشکر کردم، در و باز کردم و وارد خونه شدم، خوب بود که کوروش هنوز نیومده بود حوصله بحث نداشتم و حتماً باز می‌خواست بپرسه کجا رفتی که بچه رو دادی همسایه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #47
پارت ۴۵
***
کوروش روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه می‌کرد.
رفتم و روبه‌روش نشستم، نگاهی انداخت و دوباره خیره‌ی تلویزیون شد.
- باهات حرف دارم.
- اگه راجب... .
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه اونی که تو فکر میکنی نیست.
- خب چیه، بگو می‌شنوم.
- من میخوام برم سرکار!
جوری نگاهم کرد که گفتم:
- حوصلم تو خونه سر میره.
- حالت خوبه؟بچه رو ول کنی بری سرکار؟ حتماً من باید بیام بشینم تو خونه نگهش دارم.
- خود دانی، میخوای پرستار بگیر یا... .
- مهوش! این حرف‌هات به‌خاطر اینِ که حرص منو در بیاری دیگه، نه؟ وگرنه هیچکی کارمند زیر دیپلم قبول نمیکنه.
- گشتن که ضرری نداره، شاید قبولم کردن.
- نخیر من نمیزارم.
- تو... ‌.
زنگ در مهلت نداد ادامه‌ی حرفم رو بزنم. با حرص بلند شدم و رفتم تو اتاق، ناخواسته چشم‌هام از این رفتارش اشکی شده بود. در اتاق رو باز کرد و گفت:
- کجا رفتی قایم شدی، بیا کیانا اومده.
وقتی رفت دستی به چشم‌هام کشیدم و رفتم بیرون، بعد از سلام و احوال پرسی رفتم چای بریزم که کیانا هم پشت سرم اومد.
- مهوش! چیزی شده؟چرا گرفته‌ای؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه خوبم.
- هعی، از دست داداش من.
بعد با صدای بلندی از تو آشپزخونه گفت:
- کوروش! چیکا کردی زنت ناراحتِ، هان؟
کوروش با لحن متعجبی گفت:
- با منی آبجی؟کاری نکردم که.
زیر لب گفتم:
- آره جون جدت!
که انگار کیانا شنید و خندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #48
پارت ۴۶
- راستی، چرا کاملیا رو با خودت نیاوردی؟
- باباش بردش پارک.
- آها.
سینی چای رو برداشتم و گفتم:
- بیا بریم!
هنوز به پذیرایی نرسیده بودیم که صدای گریه‌ی پارسا از اتاق اومد، خواستم سینی رو بزارم و برم که کیانا گفت من میرم، تو راحت باش.
نشستم و اهمیتی به نگاه خیره‌ی کوروش ندادم. باید می‌فهمید که دلخورم، چند لحظه بعد دیگه صدای گریه‌ی پارسا نیومد و آروم شده بود. کیانا بغلش کرده بود و اومد کنارم نشست، لپش رو بوسید و گفت:
- آخ قربونش برم.
گوشی کوروش زنگ خورد و رفت که جواب بده، و کیانا گفت:
- منم اون اول‌ها که ازدواج کرده بودم تو خونه خیلی حوصلم سر می‌رفت، کامیلا که اومد سرم باهاش گرم شد و دیگه عادت کردم.
- اما من فکر نکنم عادت کنم.
- چطور؟
- به کوروش راجب کار کردنم گفتم اما گفت نه.
- واقعاً؟
- آره!
- چرا؟
- میگه بچه رو کی نگهداره و کلاً انگار با کار کردنم مخالفه، بعد هم میگه زیر دیپلمی و کار برات پیدا نمیشه. اگه اون بزاره من به عموم میگم یه کاری واسم پیدا کنه.
- خب یه کار دیگه‌ای هم هست که فکر نکنم کوروش مشکلی داشته باشه، اگه تو بخوای.
- چه کاری؟
- مربی مهد کودک بشی، بچه روهم میتونی ببری.
- شرایطش رو نمی‌دونم؛ اما بهتر از اینه تو خونه باشم.
- اوهوم، اگه میخوای من با داداش حرف میزنم.
- باشه، مرسی کیانا!
- خواهش می‌کنم عزیزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #49
پارت ۴۷
***
دو روز بعد.
داشتم شام درست می‌کردم که گوشیم زنگ خورد، برداشتمش و به صفحه‌اش نگاهی انداختم، شماره وکیل بود.
- الو.
- سلام خانم کاظمی.
- سلام اقای همتی، خبری شد؟
- راستش من با همکارم صحبت کردم، راه‌کار دیگه‌ای غیر از اون‌هایی که براتون توضیح دادم وجود نداره و ایشون هم همون حرف‌ها رو گفتن.
- حالا باید چیکار کنم؟
- به زندگی‌تون ادامه بدید، امیدوارم گذر زمان همه چیز رو درست کنه.
با صدای در زود گفتم:
- باشه ممنونم، خداحافظ.
- خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم، کوروش که انگار فهمید هول شدم، گفت:
- چیزی شده؟
- نه!
کیفش رو روی مبل گذاشت و به سمت سرویس رفت، همون‌جا وایستاده بودم و به حرف‌های وکیل فکر می‌کردم، به این‌که باید به این زندگی ادامه بدم.
کوروش هم‌زمان که دست‌هاش رو با حوله خشک می‌کرد گفت:
- کیانا بهم گفت قراره تو مهد کودک کار کنی.
- فقط حرفش بود.
- میدونم، خواستم بگم من حرفی ندارم؛ چون مراقب پارسا هم هستی.
***
با کیانا به مهدکودک‌ها سرمیزدیم تا ببینم کدوم‌شون به یه مربی نیاز دارن، وقتی وارد مهد می‌شدم اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که دنیای بچه‌ها چه‌قدر قشنگتره. همه چیز رنگارنگ حتی دیوارها، همه جا تزئین شده و پر از عروسک و کتاب داستان و صدای خنده و جیغ بچه‌ها که من رو از هرچی غم بود جدا می‌کرد. تو سومین جا من رو قبول کردن و قرار شد که از فردا مشغول به کار شم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #50
پارت ۴۸
***
دیشب پارسا تا خود صبح گریه می‌گرد و نه گذاشت من بخوابم و نه کوروش، با کسلی از خواب بیدار شدم و میز صبحانه رو چیدم. بعد از صبحانه‌ پارسا رو شیر دادم و لباس‌هام رو پوشیدم، پارسا رو بغل کردم، حس این‌که این بچه‌ی ریزه میزه مال منِ قلبم رو قلقلک می‌داد.
کوروش در حالی که خمیازه می‌کشید گفت:
- این پدرسوخته نزاشت من دیشب بخوابم.
خندم گرفت، لباس‌هاش رو پوشید و ساعت هفت و نیم بود که از خونه بیرون زدیم.
هنوز بغل کردن بچه رو یاد نگرفته بودم و می‌ترسیدم بیفته، برای همین خیلی سفت چسبیده بودمش و آروم راه می‌رفتم.
تو ماشین کوروش نگاهش به من و بچه بود، وقتی رسیدیم خواستم پیاده شم گفت:
- خب بفرما، این هم مهد کودک! اولین روز کاری خوش بگذره.
ناخواسته لب زدم:
- کوروش میگم که....ازت ممنونم.
- خواهش می‌کنم خانومم.
نیم نگاهی کردم و لبخند زدم که گفت:
- حواست به این لوس جیغ جیغوی ماهم باشه.
- چشم! کار دیگه نداری من برم؟
- چرا، مواظب خودت هم باش.
بی فکر داشتم نگاهش می‌کردم که گفت:
- حالا میتونی بری.
لجم در اومد با خنده به بازوش زدم و گفتم:
- انگار من خدمتکارشم که مرخصم میکنه.
اون هم داشت می‌خندید، پیاده شدم و بعد از خداحافظی به سمت مهد کودک رفتم. جلوی مهد کودک دوتا خانم دیگه هم به همراه بچه‌هاشون بودن، وارد شدم و اول سمت اتاق مدیر رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین