پارت 1
آن شب باران نمیبارید اما به جای باران، رعد و برق تن آسمان را در آغوش سرد خود میفشرد. چند لحظه یک بار صدای نعره ی آسمان با صدای نعره ی مردانِ در جدل بر سر عشق و حق آمیخته میشد و دل زن و فرزند به آغوش کشیدهاش را به سمت رعب و وحشتی بیانتها رهنمون می ساخت. دختر بچه همچون پرندهای زخمی و بی پناه در بین بازوان مادرش می لرزید و مادر، گریان، چشمهایش را بر هم میفشرد و در حالی که ترسیده بود کودکش را با کلماتی امیدوار کننده که خود به آنها امیدی نداشت، تسلی خاطر میداد.
- عزیز مامانی، نترسیها! بابا بر می گرده پیشمون. فقط باید آقا بده رو دستگیر کنه بعدش دیگه میاد میریم خونه.گریه نداره که. مگه همیشه نمیگفتی بابات یه قهرمانه؟ پس خیالت راحت مامانی، قهرمانا همیشه آخر داستانا بر میگردند پیش دختر کوچولوهاشون.
باز بغضش ترکید. چه میگفت؟ داشت دل خودش را راضی میکرد یا دخترش را؟او که میدانست شاید هرگز نتواند محبوب زندگی اش را دوباره ببیند، درباره ی کدام قهرمان حرف میزد؟ از نظر او قهرمان ها فقط و فقط متعلق به داستان ها بودند و بس! اما حالا کلماتی را بر زبان جاری میساخت که فقط میتوانست دل یک خردسال را آرام کند! بالاخره کودکش لب گشود و کلماتی بر زبان آورد که جگرش را پارهپاره کرد و سپس سوزاند.
- ما...ما..ن......ولی.... بابا بهم.... گفت... نگاهش نکنم.
کودک را از میان حصار دستانش جدا کرد و صورتش را مقابل خود گرفت.
- یعنی چی دخترم؟ یعنی چی نگاهش نکنی؟ مگه بابا چی شده؟!
دخترک زیر گریه زد و با هق هق گفت:
_ از دلِ بابا... از دلش.... خون ریخت بیرون.
و باز گریه اش شدت گرفت. این کلمات تیر خلاصی بودند بر جان زنی زخم دیده که هنوز جای زخم های کهنه اش بهبود نیافته، سر باز کرده بودند. آخرین سر پناه و عشقی که داشت هر لحظه از او و زندگیشان دورتر میشد و این باز خودِ او بود که رفتن عزیزی را به چشم میدید. دیگر نمیتوانست از ترس بنشیند و هیچ کاری نکند. گاه ترس، انسان را شجاع تر میکند. دخترش را در زیر راه پله ای پنهان ساخت و از او قول گرفت هر صدایی شنید از آنجا خارج نشود. حالا خودش با دلی لرزان و قامتی شجاعانه به سمت دالان قدم میگذاشت. دالانی که قرار بود در آن یا بکشد یا کشته شود.
***
جانان براتی
به کتابهای کمک آموزشی تکه و پاره خودم زل زدم. هاله ای از اشک، دیدم را تار کرده بود و نمی گذاشت ببینم کدام صفحات آن پاره شدهاند. قطعا همان صفحاتی بودند که بیشتر تست هایشان را زده بودم و بیشتر به نکات آنها نیاز داشتم. این کار از همه آنها بر می آمد، جز یک نفر! و آن یک نفر کسی بود که او را به جای خواهر نداشتهام دوست میداشتم و تمام عشق و محبتم را با او سهیم شده بودم. حتی یک لحظه فکرش را هم نمی کردم که الناز، آن دختر آرام و درسخوان که حتی لحظه ای به فکر جدل با من نبود و از من در برابر قلدرهای کلاسمان دفاع میکرد، بتواند چنین تهمت های زشتی را به من بزند. آن لحظه را به خاطر آوردم که جلوی نیمکت من ایستاد و همان طور که دست به کمر زده بود، گفت:
_که با معدل بیست شدی رتبه اول کلاس؟!(و با خنده ای از سر عصبانیت ادامه داد):دختره یدزد! تو یه گدا بیشتر نیستی که فقط با کمکهای من خودت رو به اینجا رسوندی. حالا چطور می تونی از من بهتر و برتر باشی؟! اون هم با یه مشت کتاب دزدی که از من و بچه پولدارای کلاس میقاپی!
آن لحظه چنان از لحن گستاخانه اش قلبم تیر می کشید و از تعجب به خود می لرزیدم که تا به خود آمدم دیدم کتابهایم را چند نفر دیگر پاره کرده اند، به دستم داده اند و مرا از کلاس به بیرون راندهاند.
بیشتر از آن که دلم برای کنکور و رتبه ی مدرسه ام بسوزد، دلم برای خودم سوخت که چقدر ساده بودم و مهربانی ام را با کسی به اشتراک گذاشتم که تمام مدت در دلش بذر حسادت مرا کاشته بود و ناگهان امروز آن را برداشت کرده بود. فردا که می شد، همه مرا در این مدرسه دزد می دانستند؛ حتی مدیر! چون مدیر، مادر الناز بود. روی زمین داغ حیاط مدرسه نشستم و بلند بلند به حال خودم و بی پناهیام گریه کردم.از کودکی به خاطر وضع مالیمان، هیچ کس مرا آدم حساب نمی کرد. نه در بازیهایشان جایی داشتم و در قلبهایشان سهمی.هیچ کس جز مادرم و البته خدای بالای سرم، مونس و همدم تنهاییهایم نبود. از همان ابتدا حرفهایم پیش هیچ کس اعتباری نداشت حتی اگر حرف مرا دیگری بر زبان می آورد، سخن او مبارک بود و صیحح؛ اما حرف من به یک ثانیه شنیده شدن هم نمی ارزید چه برسد به گوش دادن! پدرم هشت سال پیش وقتی که هنوز ده ساله بودم بر اثر مصرف بیش از حد مواد از دنیا رفت و همان یک مقدار روزنهی امید من و مادرم برای خوشبختی از بین رفت. از همان زمان خرج خانهمان بر عهدهی مادرم شد. حتی وقتی پانزده سال را رد کردم از مادر خواستم که با او برای نظافت به خانه هایمردم بروم؛ اما همیشه بر درس خواندن من تاکید زیادی داشت و نمی گذاشت برای کار حتی لحظهای پایم را بیرون از خانه بگذارم. از آن لحظه، من یاد گرفتم که تنها راه خوشبختی من و مادرم در گرو درس خواندن من است. به وعده ای که به خود داده بودم عمل کردم و در هر مقطع تحصیلی تا به اینجایی که سال آخر دبیرستان را می گذراندم، رتبه یاول مدرسه شده بودم. پس تصمیم گرفتم با رتبهای عالی، پزشک شوم و از خجالت مادرم دربیایم. به خاطر همین از چند نفر از همسایه ها برای تهیه کتابهای کمک آموزشی کمک گرفتم و در نهایت از فرزندان فارغ التحصیل آنها چند جلد کتاب برای کنکورم تهیه کردم؛ اما حالا همان کتاب ها که باید در نهایت به صاحبانشان بازگردانده می شد،از بین رفته بودند و من حتی اعتماد همسایه ها را هم زیر سوال برده بودم. صدای زنگ آخر مدرسه، رشتهی افکارم را پاره کرد و من تازه فهمیدم که مدت زیادی را در فکر کردن به بدبختیهایم غرق شدهام و سیلاب اشکهایم لباسهایم راخیس کرده اند. با گوشه ای از مقنعه، اشکهای صورتم را پاک کردم و همان طور که کتاب هایم را سفت در بغل می فشردم، دوان دوان، از در مدرسه خارج شدم. از این جا به بعد باید قوی میبودم و نمیگذاشتم مادرم چیزی از ماجرا را بفهمد. باید با همان صفحات پاره شده، امید ترک برداشتهام را ترمیم و ذهن آشفتهام را آرام می کردم. حتی می توانستم بعد از کنکور کار کنم و کتابهای دسته دومی برای همسایهها بخرم. زندگی این گونه با منِ هجده ساله رفتار کرده بود که در ابتدای جوانیام خودم به خودم امید میدادم و بدون توجه به سختی راه و آدم های مزاحم اطرافم، بعد از اندکی غصه خوردن دوباره سرپا می شدم. وقتی خودم را با همسن و سال هایم که غم و سختی روزگار را نچشیده بودند مقایسه می کردم، یادم به حرف مادرم میافتاد که میگفت:
_ اگه سختیها نباشن که ما خدا رو نمی بینیم! امتحانای الهی نباید ما رو از پا دربیارن که هیچ..! تازه باید ما رو قویتر هم بکنند.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اتفاقات امروز را فراموش کنم. همان طور که از مدرسه دورتر می شدم، از پشت سر صدای موتوری را شنیدم که هر لحظه به من نزدیکتر می شد. قدمهایم را تندتر کردم و او سرعتش را بیشتر و در نهایت کیفم از پشت سر توسط فرد سوار بر موتور کشیده شد.تعادلم را از دست دادم.برگه ها و کتاب های پارهام پخش زمین شدند و خودم با کمر روی زمین افتادم. یک نگاه به بالای سرم انداختم و آن مزاحم همیشگی را دیدم.