. . .

تمام شده رمان مرده متحرک|معصومه خواجه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
5781-photo5985510395-wtt6-wldy.jpg


عنوان: مرده متحرک
نویسنده: معصومه خواجه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره آور
خلاصه:
ما بین مشکلات زندگی عشق تنها حسی‌ست که هم جالب و هم ترسناک است. در مسیر زندگی، جاده‌ی عشق گاهی سر سبزِ گاهی هم رنگش به غروب جمعه می‌زند. زمانی که مهوش دختر دبیرستانی قلبش اسیر عشق آرش هم‌بازی بچگی‌اش است، سروکله‌ی کوروش پیدا می‌شود و به خاطر دلایلی مجبور می‌شود با او ازدواج کند و حاصل ازدواج اجباری پارسا کوچولو است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #61
یک جورهایی خودم رو توی این اتفاق‌ها مقصر می‌دونستم. اگه اون‌جوری نمیشد و شب با اون حال از خونه بیرون نمی‌رفت، تصادف نمی‌کرد.
واسه‌ی همین سعی داشتم جبران کنم.
مقابلم کیانا رو دیدم و اون کوچولو که چند ماه پیش قصد جونش رو کرده بودم؛ اما حالا فرق می‌کرد.
به کیانا تعارف کردم که بیاد داخل و اون اول سراغ کوروش رو گرفت.
- خوابه.
بچه رو از کیانا گرفتم؛ توی بغلم گذاشتمش و لپش رو بوسیدم. عجیب آروم بود و بی‌قراری نمی‌کرد.
طی یک حرکت ناگهانی رو به کیانا گفتم:
- میشه عکس‌هایی که ازش گرفتی رو برام بفرستی؟
- آره عزیزم، برات می‌فرستم.
- مرسی!
- خواهش می‌کنم.
نیم ساعتی نشست و وقتی دید کوروش بیدار نشد، رفت و گفت:
- امشب مهمون دارم و باید برم به کارهام برسم.
بچه رو توی تخت اتاقش گذاشتم و به اتاق خودمون رفتم. راستش مدتی بود که اتاقمون جدا نبود و اینم از زورگویی‌های کوروش بود.
تا در رو باز کردم چشم‌هاش رو بست.
تک‌خندی کردم و گفتم:
- الکی خودت رو به خواب نزن! دیدم که بیداری.
یک چشمش رو باز کرد و گفت:
- زرنگی دیگه، چی‌کار کنم.
لحظه‌ای سکوت شد.
- ام... سوپ پختم. می‌خوری برات بیارم؟
- واقعاً؟ آره اتفاقاً گشنه‌ام بود.
- باشه! الان میارم.
کاسه‌ی سوپ رو توی سینی گذاشتم و بردم.
- پس چرا نمی‌خوری؟
- نمی‌تونم.
متعجب نگاهش کردم که گفت:
- می‌خوام تو بهم غذا بدی!
- منظورت چیه؟ عمرا این کار رو بکنم. (مهوش گارد می‌گیرد)
- خب پس منم نمی‌خورم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #62
دست به سینه روی میز آرایشم و روبه‌روی کوروش نشسته بودم.
- منم قول نمیدم دیگه غذا درست کنم.
(در حقیقت این‌جا این‌ دوتا سر لج افتادن؛ اما بچه‌های خوبی‌ان)
چند دقیقه‌ای همون‌جوری نشسته بودم و کوروش هم چیزی نمی‌گفت؛ اما می‌دیدم که نگاهش به ظرف سوپ هست.
گفتم:
- آقای لجباز، تو که گشنته خب چرا نمی‌خوری؟
- پایه‌ای یه کاری کنیم؟
- چه کاری؟
- بازی گل یا پوچ. اگه گل رو ازت گرفتم و من بردم، باید خودت سوپ رو بهم بدی.
- جانم؟ بازیت گرفته؟ من این کار رو نمی‌کنم.
- پس می‌ترسی ببازی؟
- نخیر.
- آره دیگه همینه! می‌ترسی ببازی.
اون‌قدر گفت تا آخرش گفتم:
- باشه! ببینیم کی می‌بازه؛ من یا تو!
تیکه‌ی کوچیک کاغذ رو مچاله کردم؛ دست‌هام رو پشتم قایم کردم و گل رو توی دست چپم گذاشتم.
دست‌هام رو جلو آوردم. این دست، اون دست کرد و آخرش گفت:
- دست راست.
یک بار دیگه هم تکرار کردیم؛ چون هی می‌گفت قبول نیست و تا سه نشه، بازی نشه.
گفتم:
- باشه. بار سوم رو هم می‌بینیم!
این بار درست گفت و با لبخندِ گشادی من رو نگاه می‌کرد و من مات مونده بودم.
- عه! برده بودمش‌ها.
- خب بدو که حسابی گشنمه مهوش!
با بی‌میلی سمت سینی رفتم و گفتم:
- خیلی بدی! من برده بودمت.
روی تخت نشستم و کاسه سوپ رو دستم گرفتم. یکم خنک شده بود؛ اما عوضش نکردم.
قاشق رو پر کردم و بالا آوردم. دهنش رو جلو آورد؛ چشم‌هاش رو بست و با لذت خورد.
قاشق‌های بعدی رو هم همون‌طور خورد. جوری می‌خورد که گفتم چی پختم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #63
قاشق رو پر کردم؛ اما این بار خودم خوردم.
لبخندی زد و گفت:
- من سیر شدم. می‌خوای بقیش رو من بهت بدم بخوری؟
- نه گشنه‌ام نیست، خواستم مزه‌اش کنم.
خواستم از تخت پایین برم؛ اما دستم رو گرفت و گفت:
- میشه نری؟
- می‌خوام ظرف رو ببرم... .
- عیب نداره. بذارش روی پاتختی.
- باشه.
به تاج تخت تکیه دادم. کوروش هم نخوابید. بالشتش رو کشیدم و براش تکیه دادم تا راحت باشه.
- مهوش میگ... .
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای گریه‌ی پارسا اومد.
- برم ببینم چشه!
به اتاقش رفتم. صدای گریه‌اش سکوت خونه رو شکسته بود. توی بغلم گرفتمش و تکونش دادم.
- جان، جان مامانی! عزیزم... .
حتماً گشنه‌اش شده بود.
بهش شیر دادم؛ اما آروم نمیشد.
چند دقیقه یک بار گریه می‌کرد و نزاشت بخوابم. کوروش هم صدا می‌کرد؛ اما توی اون اتاق هم نرفتم تا بخوابه.
ساعت‌های سه بود که دیگه صدایی ازش در نمی‌اومد. حتماً خواب بود. توی تختش گذاشتمش و به اتاقمون رفتم.
- خوابید؟
با صداش از جا پریدم.
- هین! تو بیدار بودی؟
- آره.
***
صبح با احساس دستی روی سرم بیدار شدم؛ کوروش بود.
چشم‌های بازم رو که دید گفت:
- دیشب دیر خوابیدی، چشم‌هات قرمزه. بگیر بخواب!
- ساعت چنده؟
- ساعت شیش.
- وای! من چرا خوابم نمی‌بره؟!
- چشم‌هات رو ببند و به هیچی هم فکر نکن؛ خوابت می‌بره.
خنده‌ای کردم و جام رو تغییر دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #64
با صدای خش‌خش کنارم چشم‌هام رو باز کردم. چشم چرخوندم و کوروش رو وایستاده دیدم؛ در حالی که نمی‌دونستم چی‌کار می‌کنه.
نیم‌خیز شدم و گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟
- عه، بیدار شدی؟
- اوهوم.
- دارم دنبال شماره‌ی اون رستورانه می‌گردم. توی کشوها نیست.
- چرا؟ چیزی می‌خوای؟
تک‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- خانوم خانوما ساعت دو ظهر شده‌ها.
- نه! چه‌قدر زیاد خوابیدم. چرا بیدارم نکردی؟
- قشنگ خوابیده بودی؛ دلم نیومد!
لبخندی زدم و گفتم:
- الان یه چیزی درست می‌کنم.
- نمی‌خواد. بیا اون شماره رو پیدا کن.
- توی کمدم لای کتاب گذاشتمش.
شماره رو برداشت و گفت:
- این‌جا بوده و من همه‌جا رو زیر و رو کردم؟
به تراس رفت و غذا رو سفارش داد.
وقاون سرپات، گفتم:
- چه عجب پارسا ساکته و گریه نمی‌کنه!
با خنده گفت:
- همه گریه‌هاش رو دیشب کرد. الان ساکت شده تا بخوابی.
- اوهوم.
چند ثانیه بعد گفتم:
- چرا با اون پات سرپا وایستادی؟ بیا بشین!
آروم آروم اومد و نشست.
- برم صورتم رو بشورم.
دست‌هام رو خشک کردم. بطری آبمیوه رو از یخچال بیرون کشیدم و یک لیوان ریختم و به اتاق رفتم.
لیوان رو به سمت کوروش گرفتم که با ابروهای بالا پریده از دستم گرفت و گفت:
- شما؟ از این‌کارها؟
- مسخره بازی درنیار! مریضی و فعلاً آتش بسه.
خندید و گفت:
- پس من همیشه مریضم تا تو پرستارم باشی!
- از پرستار بودن خوشم نمیادها! پس زود خوب شو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #65
- به‌ جای بحث کردن، اون رو بخور!
- خودت نمی‌خوری؟
- نه.
- این‌جوری که نمیشه.
تا به خودم بیام، سریع لیوان رو جلوی لب‌هام گرفت و مجبورم کرد بخورمش.
به زور لیوان رو عقب دادم و گفتم:
- خفه‌ام کردی.
بدون توجه به حرفم لب‌هاش رو کنار لیوان همون جای لب‌های من قرار داد و بقیه‌ی آبمیوه رو یک‌باره سر کشید.
سوالی نگاهش می‌کردم که خندید.
***
(دو هفته بعد)
کوروش: آخیش! از دست این گچ راحت شدم.
- ولی زود بازش کردی‌ها؛ هنوز یک ماه نشده.
- عیب نداره! دیگه طاقت نداشتم.
- می‌خوای بری حموم؟
- آره. حوله‌ام رو میاری؟
- پشت در می‌ذارمش. مواظب باش نیفتی.
- نترس، نمی‌افتم.
- من برم پیش پارسا. عجیبه، ساکته.
- یه بارم که اون بچه ساکته، تو گیر بده.
خندیدم و گفتم:
- خب نگرانم! صداش در نمیاد.
- کاش یکی این‌جوری نگران من میشد!
- حسودی یا داری بی‌انصافی میکنی؟
- نمی‌دونم.
- من که همین الان بهت گفتم مواظب خودت باش.
- خب نه، این‌که بگی مواظب خودت باش تا این‌که مواظبم باشی فرق داره!
- یعنی چی؟
به در حموم اشاره زد.
- یعنی اگه نگرانمی خودتم بیا؛ تا نیفتم!
- نه بابا؟ دیگه چی؟ پاشو برو خودت رو لوس نکن.
خندید و گفت:
- ترسو!
دست به کمرم زدم و گفتم:
- خودتی!
خواست به سمتم خیز برداره که رفتم پشت در اتاق و گفتم:
- هوی مثل این‌که همین الان گچ پات رو باز کردی‌ها. فضولی موقوف!
- چشم خانم پرستار.
- بی‌بلا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #66
به اتاق پارسا رفتم.
بچه‌ام به عروسک‌هایی که از سقف آویزون بودن نگاه می‌کرد. دهنش باز بود و پاش رو هم به لب‌هاش نزدیک کرده بود.
تک‌خنده‌ای کردم و پاش رو پایین آوردم.
از تختش برش داشتم و توی بغلم گرفتم.
- عشق مامان چطوره؟ هوم؟ چیه؟ چی می‌خوای؟ هوم؟
هنوز نگاهش به عروسک‌ها بود.
یکم بالا گرفتمش که دستش به خرس رسید و خندید.
- آخ، جونم پارسای مامان! من قربون خنده‌هات برم.
توی بغلم تکونش می‌دادم و اون می‌خندید. هزار بار شکر می‌کردم که اون دوران گذشت و کوروش نزاشت کار اشتباهی بکنم؛ چون مطمئنم بعدش پشیمون می‌شدم.
***
دوباره تابستون اومده بود.
بیش از یک سال بود با کوروش زندگی می‌کردم و رابطه‌امون خیلی بهتر از قبل بود.
وقتی سال دوازدهمم شروع شد،دیگه مهدکودک نرفتم؛ اما وقتی مدرسه بودم پارسا رو اون‌جا می‌ذاشتم.
با ازدواج و وجود پارسا فقط دیپلمم رو گرفتم و کنکور ندادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #67
ساعت نزدیک به یک شب بود،کوروش هنوز خونه نیومده بود و هر چی زنگ می‌زدم گوشیش خاموش بود.
توی این وضعیت همین‌که پارسا گریه نمی‌کرد خوش به حالم بود.
با هر صدای عقربه‌های ساعت دلشوره‌ام بیشتر میشد.
رفتم توی حیاط و یکم قدم زدم؛ ولی چشمم به در بود که بیاد.
با وجود همه‌ی بدی‌هاش، نگران بودم اتفاقی براش افتاده باشه، یا حتی رفته باشه سراغ آرش و درگیر شده باشن.
دیدم خبری نشد، برگشتم توی خونه و چراغ‌ها رو خاموش کردم و روی مبل نشستم.
پلک‌هام سنگین شده بود و نزدیک بود بخوابم که سایه‌ای رو پشت پرده‌ی تراس دیدم. اول فکر کردم اشتباه دیدم؛ اما بلند شدم و خوابالود سمت تراس رفتم.
اون سایه که تکون خورد جیغی کشیدم و گفتم:
- کی اون‌جاست؟ کورش تویی؟
دو دل توی همون تاریکی داشتم جلو می‌رفتم که دستمالِ سفیدی جلوی دهنم گرفته شد و بعدش چیزی نفهمیدم.
***
چشم‌هام رو باز کردم و خواستم دستم رو حرکت بدم؛ اما از پشت بسته بود.
با حرکت کردنم فهمیدم تو یه ماشینم. یکم فکر کردم و یادم اومد.
دیشب کوروش نیومد. اون سایه و دستمال!
یعنی من تا الان بی‌هوش بودم؟
از ترس به خودم لرزیدم و نفهمیدم کی اشک‌هام صورتم رو خیس کردن.
دهنم رو هم بسته بودن. نکنه کوروش رو هم گرفتن که جواب گوشیش رو نمی‌داد؟ نکنه خلافکارن؟
به خودم جرئت دادم و صدام رو بلند کردم. هر چند با چسب روی دهنم هیچی از حرف‌هام فهمیده نمیشد.
یک مرد رو می‌دیدم بود که کلاه و عینک داشت و چیز بیشتری نمی‌دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #68
چیزی نمی‌گفت و ساکت بود تا این‌که انگار اعصابش از صدام خورد شد و گفت:
- کمتر وول بخور. تا چند ساعت دیگه همه چی تمومه!
چشم‌هام باز و بسته شد. این چی می‌گفت؟ یعنی چی تمومه؟ از کشتن من چی بهشون می‌رسه؟
طاقت نیاوردم و بیشتر سر و صدا کردم که بلندتر گفت:
- صدات در نیاد مهوش! وگرنه اون شوهر بی‌ناموست رو می‌فرستم جهنم!
خوب که دقت کردم دیدم صدای... آره خودش بود. صدای آرش بود.
و حالا بیشتر از قبل نگران کوروش بودم.
آرش یک زخم خورده بود و هر لحظه ممکن بود ترکش‌هاش به زندگی من و کوروش اصابت کنه. چرا قبلاً به این فکر نیفتاده
بودم؟ چرا؟
- هه شوکه شدی؟ هنوزم میگی من همون آرش بی‌عرضه‌ام که گذاشت یکی دیگه عشقش رو بذرده؟ آره؟ من بی‌عرضه بودم؛ ولی تو چی‌ای؟ چطوری تونستی به کسی که با بی‌رحمی اون کار رو باهات کرد، دل بدی و زندگی کنی؟ من نمی‌خواستم مثل اون ع×و×ض×ی با زور و تهدید جلو برم، وگرنه تو الان زن اون نامرد نبودی؛ ولی نخواستی. خودت نخواستی که همه چیز بینتون تموم شه. تو اون رو ترجیح دادی و من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. چند ساعت دیگه همه چیز تموم میشه مهوش! دیگه نه کوروشی هست که تهدیدت کنه و نه فامیلی که آبروت پیششون بره. فکر کن هیچی نشده و من تازه از سربازی اومدم و می‌خوایم ازدواج کنیم. وقتی بریم اون‌ور، دیگه از هیچی نمی‌ترسم. از این نمی‌ترسم که ازم بگیرنت.
تموم این مدت گریه می‌کردم و با جیغ‌هام می‌خواستم که دهنم رو باز کنه و حرف بزنم. اون‌ور که ازش حرف میزد نکنه خارج از
کشور بود؟
کورورش چی میشد؟ پارسا چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #69
جیغ دیگه‌ای کشیدم که به طرفم برگشت و گفت:
- زور نزن مهوش؛ چون دیگه پا گذاشتم روی دلم تا امروز التماست رو نشنوم و گریه‌هات رو نبینم. تو مدت‌ها وقت داشتی حرف بزنی و یه کاری کنی؛ ولی نکردی. الان نوبت منه که حرف‌هام رو بزنم و کارهام رو بکنم.
رسیدیدم جایی که هیچ خونه‌ و ساختمونی نمی‌دیدم و فقط درخت‌های خشک بودن.
درِ یک طرف باز شد و آرش خواست ببرتم پایین که عقب کشیدم و به اون طرف ماشین چسبیدم. همون‌طور که گریه می‌کردم، سرم رو به طرفین تکون دادم.
دستش رو لای موهاش برد و روی پیشونیش زد؛ بعد عین وحشی‌ها اومد توی ماشین و من رو کشید و به داخل یک کلبه‌ی قدیمی برد.
عین بچه‌هایی که می‌خواستن مامانشون چیزی براشون بخره، لج کرده بودم و باهاش نمی‌رفتم. هق‌هقم اوج گرفته بود که گفت:
- فقط یه امروز رو می‌خوام سنگ باشم. بعدش هر کاری می‌کنم تا یه قطره اشک نریزی!
در کلبه رو با لگد باز کرد و من رو به داخل برد. من رو روی صندلی نشوند و با یک طناب بست.
- اون‌جوری نگاهم نکن. مجبورم! مجبورم مهوش؛ چون می‌دونم همین‌که دست‌هات رو باز کنم می‌خوای فرار کنی و بگی نمی‌خوای باهام بیای و کوروش رو ترجیح میدی.
دست از جیغ زدن برداشتم و به اون صندلی تکیه دادم و بی‌صدا اشک ریختم.
حتماً پارسا اون‌جا گریه می‌کرد و من این‌جا بی‌خیال روی صندلی نشسته بودم.
به دور کلبه نگاه کردم. دست‌هام رو خیلی محکم به صندلی بسته بود و نمی‌تونستم راهی برای فرار پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #70
از توی گوشیش به کوروش نگاه می‌کردم. اون اون‌جا با دهن و دستِ بسته نعره میزد و پر از خشم بود و من این‌جا گریه می‌کردم.
آرش گفت:
- خوب نگاه کن؛ چون آخرین باری هست که می‌بینیش. دیگه نمی‌زارم سایش رو هم ببینی.
با چشم‌هام داشتم بهش التماس می‌کردم که بزاره حرف بزنیم.
پریشون و کلافه چسب دهنم رو باز کرد و گفت:
- به عنوان آخرین بار، اون‌قدر هم نامرد نیستم که نزارم خداحافظی کنی.
اما دهن کوروش هنوز بسته بود و انگار نمی‌خواستن بازش کنن.
رو به آرش گفتم:
- من که این‌جام، به اون چی‌کار دارین؟ توروخدا ولش کن و بزار بره.
- نه دیگه! هر وقت ما رفتیم اون‌ور، میگم حسابی از اون ع×و×ض×ی پذیرایی کنن و بعدم ولش کنن.
انگار آرش قرار نبود دلش به رحم بیاد و به قول خودش امروزِ سنگ سنگ بود.
رو به کوروش گفتم:
- با این‌که ازدواج و زندگیمون اجباری بود؛ داشتم بهت عادت می‌کردم. نمی‌دونم چرا بدبختی‌های زندگیم تمومی نداره و تا می‌خوام باهاش کنار بیام یه اتفاق دیگه می‌افته و همه‌چی خراب میشه. مواظب پارسا باش! هیچ‌وقت نزار بفهمه چه مادر بدبختی داشته.
نگاه کوروش نشون می‌داد که چه‌قدر از دست من عصبانیه؛ ولی گناه من چی بود؟ مگه طناب و چسب رو دور دست و دهن من
نمی‌دید؟ اشک‌های روی صورتم رو نمی‌دید؟
آرش گوشی رو قطع کرد و گفت:
- خب، عزا دیگه بسه. من توی فکر اینم اسم بچمون رو چی بزاریم!
- همیشه فکر می‌کردم اگه یک مرد یا یک پسر توی دنیا باشه که مثل بقیه نباشه اون تویی؛ ولی اشتباه فکر می‌کردم. تو عوض
شدی! تو اون آرش قبل نیستی. همه‌ی مردها همینن؛ خودخواه و زورگو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
84
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
197

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین