یک جورهایی خودم رو توی این اتفاقها مقصر میدونستم. اگه اونجوری نمیشد و شب با اون حال از خونه بیرون نمیرفت، تصادف نمیکرد.
واسهی همین سعی داشتم جبران کنم.
مقابلم کیانا رو دیدم و اون کوچولو که چند ماه پیش قصد جونش رو کرده بودم؛ اما حالا فرق میکرد.
به کیانا تعارف کردم که بیاد داخل و اون اول سراغ کوروش رو گرفت.
- خوابه.
بچه رو از کیانا گرفتم؛ توی بغلم گذاشتمش و لپش رو بوسیدم. عجیب آروم بود و بیقراری نمیکرد.
طی یک حرکت ناگهانی رو به کیانا گفتم:
- میشه عکسهایی که ازش گرفتی رو برام بفرستی؟
- آره عزیزم، برات میفرستم.
- مرسی!
- خواهش میکنم.
نیم ساعتی نشست و وقتی دید کوروش بیدار نشد، رفت و گفت:
- امشب مهمون دارم و باید برم به کارهام برسم.
بچه رو توی تخت اتاقش گذاشتم و به اتاق خودمون رفتم. راستش مدتی بود که اتاقمون جدا نبود و اینم از زورگوییهای کوروش بود.
تا در رو باز کردم چشمهاش رو بست.
تکخندی کردم و گفتم:
- الکی خودت رو به خواب نزن! دیدم که بیداری.
یک چشمش رو باز کرد و گفت:
- زرنگی دیگه، چیکار کنم.
لحظهای سکوت شد.
- ام... سوپ پختم. میخوری برات بیارم؟
- واقعاً؟ آره اتفاقاً گشنهام بود.
- باشه! الان میارم.
کاسهی سوپ رو توی سینی گذاشتم و بردم.
- پس چرا نمیخوری؟
- نمیتونم.
متعجب نگاهش کردم که گفت:
- میخوام تو بهم غذا بدی!
- منظورت چیه؟ عمرا این کار رو بکنم. (مهوش گارد میگیرد)
- خب پس منم نمیخورم.