. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
به نام خداوند بخشندهٔ بخشایشگر
نام اثر: یه راهی هست
موضوع: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست | ستیا
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #31
#پارت_بیست_و_نهم

_چه خبره اینجا باز همه به جون هم افتادن؟
سرمو اروم بالا اوردم که نگاهم تو نگاه کیارش گیر کرد. اول یه کور سوی امید تو دلم روشن شد اما به همون سرعت هم خاموش شد. کیارش به حرف من گوش نمی‌کرد. قطعاً طرف من رو نمی‌گرفت. دستم رو از روی گونه‌ام که هنوز می‌سوخت برداشتم و سرم رو پایین انداختم.
جلو اومدن کیارش رو حس کردم و وقتی به چند قدمیِ ما رسید کتی خانم برگشت سمتش و با اخم گفت:
_تحویل بگیر کیارش خان! نیومده داره زنت رو از خونه‌ات بیرون میکنه!
کیارش متقابلاً اخم کرد و نیم نگاهی بهم کرد.
_یکی درست حسابی بگه چه خبره؟ مثل سگ و گربه به جونِ هم افتادین.
کاوه قدمی جلو رفت و با حرص گفت:
_داداش ما داشتیم حرف میزدیم سر و کله‌ی پریسا پیداش شد یه مشت دروغ سر هم کرد به مامان کتی گفت. من خودم اینجا بودم دلارام اصلا همچین حرفایی نزد!
پریسا دوباره با گریه به حرف اومد.
_من دروغ‌گو ام یا تو؟ تو خودتم حرفای این دختره‌رو تأیید کردی!
قبل اینکه دوباره بلند بزنه زیر گریه، کیارش دستی به موهاش کشید و همونجوری که کتش رو از تنش در می‌اورد گفت:
_پریسا تمومش کن، اگه حرفی هم زده گریه نداره!
و جلو اومد و در حالی که نگاهم می‌کرد گفت:
_تو چی گفتی؟
سکوتم رو که دید این‌بار بلندتر گفت:
_با دیوار حرف نمی‌زنم! میگم تو چی به پریسا گفتی؟
چند بار پلک زدم و همونجوری که سعی می‌کردم آروم باشم گفتم:
_من چیزی نگفتم.
_پس چرا پریسا داره گریه می‌کنه؟ مثل آدم میگی چی گفتی یا...
پریدم تو حرفش و با عصبانیت گفتم‌:
_من چیزی نگفتم! چیزی که نگفته‌ام رو هم گردن نمی‌گیرم!
چند ثانیه با اخم نگاهم کرد و بعد برگشت سمت مامانش. نگاهش سمت کتی خانم برگشت و بعد با آرامش عجیبی گفت:
_شما برای چی دست رو دلارام بلند کردی؟
آرامش عجیب صداش به تنم منتقل شد و با امیدواری نگاهش کردم. تو دلم خدا خدا کردم که کیارش حرف پریسا رو باور نکنه و حداقل یه ذره طرفِ من رو بگیره.
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #32
#پارت_سی‌ام

کتی خانم ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حقِ آدمِ پررو همینه!
کیارش نیشخندی زد و آروم سر تکون داد. زمزمه‌وار حرف کتی خانم رو تکرار کرد و گفت:
_آها! که حقِ آدم پررو اینه... اما من صحبتم اینه که کی به شما اجازه داد دست روی دلارام بلند کنی؟
و دست به سینه شد و حق طلبانه به کتی خانم خیره شد. کتی خانم اخمی کرد و گفت:
_تو داری طرفِ اینو می‌گیری؟ نکنه یادت رفته...
کیارش پرید تو حرف مادرش و این‌بار بلند گفت:
_من هیچ چیز رو یادم نرفته اما شما هم یادتون نره که تا وقتی دلارام اینجاست، خواه ناخواه حکم همسرِ منو داره! با تمام احترامی که براتون قائلم اما شما حق ندارید دست روش بلند کنید!
و به پریسا که با ناباوری به کیارش زل زده بود نگاه کرد و با طعنه گفت:
_من خودم خوب می‌دونم حق با کیه پریسا خانم! لازم نیست الکی گریه کنی! حالا هم پاشو برو تو اتاقت.
و به سمت کتی خانم برگشت و بی وقفه ادامه داد:
_شما هم اگه دوست دارید پیشش باشید میتونید باهاش برید.
زیر چشمی نگاهی به پریسا کردم که با صورتی سرخ شده از شدت خشم، نگاهش رو بین من و کیارش می‌چرخوند. با عصبانیت از جاش بلند شد و همونجوری که پله ها رو دوتا یکی طِی میکرد سمت اتاقش رفت. چند ثانیه بعد کتی خانم هم همین کار رو کرد. موندیم من و کاوه و کیارش. عصبانیت کاوه از قدم زدنش و این‌که الکی دور خودش می‌چرخید کاملاً مشخص بود.
کیارش دستی به پیشونیش کشید و با اخم به من نگاه کرد و بر خلاف تصورم گفت:
_دلت رو الکی خوش نکن که طرفت رو گرفتم!
و دستشو بالا اورد و همونجوری که انگشت اشاره‌اش رو تهدید وار جلوم تکون می‌داد گفت:
_وای به روزگارت اگه بفهمم واقعاً حرفی به پریسا زدی!
کاوه مداخله کرد و سریع گفت:
_کیارش، دلارام اصلا تقصیری نداشت. پریسا اومد اینجا و یهو زد زیر گریه. بعدشم یه داستان سر هم کرد و به مامان گفت!
کیارش دستش رو جلوی کاوه دراز کرد و گفت:
_تو توی کار ما دخالت نکن! برو به زهرا بگو وسایل دلارام رو جمع کنه چند روزی می‌ریم تو اون خونه‌ام. فعلا بهتره هِی جلو چشم هم نباشن.
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #33
#پارت_سی‌_و_یکم

کاوه دستی به موهاش کشید و سر تکون داد. با رفتنش، زیر چشمی نگاهی به کیارش انداختم. چند قدم عقب رفت و روی یکی از صندلی ها نشست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.
نگاهی بهم کرد و آروم گفت:
_یه لیوان آب برای من بیار.
سر تکون دادم و رفتم سمت آشپزخونه. یه لیوان برداشتم و از پارچ آب توی یخچال پُرش کردم و برگشتم پیش کیارش. آروم آروم سمتش رفتم و نگاهی به چشم‌های بسته‌اش انداختم. از صورتش خستگی میبارید. صبح قبل بیدار شدن من رفته بود و تا الان که نزدیک غروب بود برنگشته بود. اگه الان هم برنگشته بود احتمال داشت کتی خانم بازم سرم داد بکشه و حتی شاید بخواد دوباره من رو بزنه.
نفس عمیقی کشیدم و آروم صداش زدم. لای چشم‌هاش رو باز کرد و لیوان رو از دستم گرفت. لحظه ای مکث کرد و یه نفس آب رو سر کشید. لیوان رو بهم برگردوند و نگاهم کرد. انگار نه انگار دیشب باز باهم دعوامون شده بود. انگار هردومون اون موضوع رو فراموش کرده بودیم.
_برو حاضر شو بریم.
با حرف زدنش به خودم اومدم و آروم سر تکون دادم. اول لیوان رو به آشپزخونه برگردوندم و بعدم سریع به سمت اتاقم رفتم. قطعاً حق با کیارش بود. اگه اینجا می‌موندیم احتمالا پریسا دوباره یه نقشه‌ای میکشید.
سری تکون دادم و افکارم رو از خودم دور کردم و تو دلم از کیارش تشکر کردم.
تو اتاقم همونجور که کیارش به کاوه گفته بود، زهرا خانم داشت وسایلم‌رو جمع می‌کرد. با لبخند بی‌جونی ازش تشکر کردم و از توی کمد یه دست لباس که شامل شلوار و شال و مانتو می‌شد بیرون کشیدم و پوشیدم.
نگاهی به دور تا دور اتاق کردم تا حداقل چیزی رو فراموش نکنم. اینبار که معلوم نبود کِی برمیگردیم. هرچند امیدوار بودم قبل اینکه بخوایم برگردیم بابا بدهی‌اش رو پرداخت کنه و از اونجا یه راست برم خونه‌ی خودمون.
با یاد آرتا نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا گرفتم تا بغض نکنم. کاوه می‌خواست فردا منو ببره که ببینمش اما با این وضع احتمالا حالا حالا ها باید برای دیدنش صبر می‌کردم.
چمدونم رو زهرا خانم پایین برد و خودمم دنبالش روونه شدم. کیارش با دیدن ما از جاش بلند شد و با یه تشکر کوتاه چمدون رو گرفت و بیرون برد. از زهرا خانم خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم. نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم که از این خونه دارم دور میشم.
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #34
#پارت_سی_و_دوم

وقتی رسیدم تو اتاقی که از اول ازش خوشم اومده بود، نفس آرومی کشیدم و لبخندی که تا الان پنهونش کرده بودم رو روی لبم نشوندم.
با همون لباسا روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. خب، خوبه که اینجا کیارش در خونه رو قفل می‌کنه و خودش هم میره. این یعنی اینجا راحتم.
دستامو رو صورتم کشیدم که صدای کیارش به گوشم رسید. انگار داشت با تلفن حرف میزد و بحث می‌کرد. از میون کلماتی که یکی در میون به گوشم می‌رسید حدس زدم با مادرش حرف می‌زنه. شونه‌ای بالا انداختم اما فکر اینکه کیارش این دعوا و غر شنیدن ها رو یه جورایی داشت به خاطر من تحمل می‌کرد راحتم نمی‌گذاشت.
یعنی براش مهم بودم؟ یعنی واقعا همه‌ی این دردرسر هارو به خاطر من تحمل می‌کرد یا هدف دیگه‌ای داشت؟ یعنی... اَه... بیخیال دیگه دلارام. هیچ‌کدوم این ها به خاطر تو نیست. اصلا کیارش دلش نمی‌خواد سر به تن من باشه چه برسه بخواد به خاطر من اینجوری اذیت بشه!
با این حرف‌ها خودم رو قانع کردم اما نمی‌دونم چرا تَه دلم می‌خواست برای کیارش مهم باشم. حتی دلیلش رو هم نمی‌دونستم. شاید دوباره اون دلارامی شدم که بچه‌ بازیش گُل کرده! آره خب. همینه دیگه. دلیل دیگه‌ای که نداره، داره؟
نفس عمیقی کشیدم و جلوی دهن کسی که تو وجودم داشت چیزی رو داد می‌کشید رو گرفتم و از جام بلند شدم. لباس‌هام رو با یه دورس سفید و شلوار مشکی عوض کردم و در حالی که با دستم موهام رو مرتب میکردم از اتاق بیرون رفتم. نیم نگاهی به پذیراییِ بزرگِ خونه انداختم و تو آشپزخونه رفتم. چجوری مواد غذاییِ اینجا همیشه تازه بود و خونه هم همیشه تمیز بود درحالی که کسی توش رفت و آمد نداشت؟ یعنی کیارش روزها میومد اینجا‌؟ یا شایدم کارگر داشت.
بیخیال فکرهای توی سرم شدم و یه سری مواد غذایی که برای شام می‌خواستم رو از توی یخچال بیرون کشیدم. همه‌ی مواد غذایی و خوراکیِ توی یخچال تمیز و مرتب سر جای مخصوص خودشون قرار گرفته بودن. اگه به خودم بود که فکر می‌کردم کیارش یه زن سوم داره که اینجا زندگی می‌کنه و خیلی هم کدبانو هست!
ابرویی بالا انداختم و خانومی تپل و سرخ و سفید رو درحالی که پیش‌بندی به گردنش بسته بود رو توی آشپزخونه تصور کردم و آروم خندیدم. از این کیارش هیچی بعید نبود!
نگاهی به ساعت آشپزخونه انداختم و با خودم فکر کردم که باید بهترین غذایی که می‌تونم رو برای کیارش بپزم. هم برای تشکر ازش هم برای این که بهش ثابت کنم آشپزی بلدم!
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #35
#پارت_سی_و_سوم

بعد حدود یک ساعت با رضایت به غذام نگاه کردم. دیگه باید خودش کم‌کم‌ می‌پخت. موهام رو از جلوی چشمم کنار زدم و برگشتم تو پذیرایی. کیارش وسط مبل سه نفره نشسته بود و سرش تو لپ‌تاپش بود. هر چند ثانیه یک بار چیزی تند تند تایپ می‌کرد و بعدم یه سری نوشته رو با دقت می‌خوند.
بیخیال کار کیارش شدم و روی یکی از مبلا نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. بی هدف بین کانال های تلویزیون گشتم و با بی‌حوصلگی به برنامه‌ای که داشت نشون می‌داد نگاه کردم. چرا یه فیلم جدید پخش نمی‌کنن؟ یعنی خودشون و خانواده‌هاشون از این حجم تکرار خسته نمیشن؟
کیارش همونجوری در سکوت کارش رو انجام می‌داد. تو این مدت تقریباً بلند فقط یک بار سرش رو از لپ‌تاپ بیرون کشید و رفت برای خودش قهوه درست کرد و آورد. تا وقتی شام حاضر بشه یه جو خیلی سنگین بینمون بود که سعی می‌کردم بهش توجه نکنم.
توی آشپزخونه میز رو چیدم و کیارش رو صدا زدم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سر و کله‌اش پیدا شد. حتماً اونم مثل من گرسنه بود. پشت میز که نشست ابرویی بالا انداخت و به غذاش نگاه کرد.
_فکر نمی‌کردم دستپختت انقدر خوب باشه. رنگ و روش که خوبه!
و دست دراز کرد و برای خودش غذا کشید که گفتم:
_چطور مگه؟ به من نمیاد آشپزی کنم؟
لبخند کوچیکی زد و چیزی نگفت. امیدوار بودم همینطوری ادامه پیدا کنه و این چند روز باهم کنار بیایم. از آرامش کیارش هم مشخص بود همچین چیزی در انتظارمونه!
*****
با بی حوصلگی باز چند بار به در زدم و نق زدم:
_کیارش بچه نشو در رو باز کن!
صداش که انگار دورتر می‌شد از پشت در به گوشم رسید:
_تا وقتی یاد نگرفتی عذرخواهی کنی جات توی این خونه نیست.
مشتی به در زدم و با لحن جیغ جیغو ای گفتم:
_حداقل بزار برم. آخه من توی راهرو یخ میزنم تا صبح!
_من که کاریت ندارم. اگه می‌تونی برو!
کلافه سر تکون دادم و روی یکی از پله ها نشستم. خب عالی شد! من رو باش چی فکر می‌کردم چیشد! چند روز تو آرامش اینجا گذروندم و حالا... حداقل توی خونه‌ی باباش کسی من رو از خونه بیرون نمی‌نداخت!
آخه برای چی؟ چون واسه‌ی ریختن یه فنجون قهوه روی پیراهن مورد علاقه‌اش ازش عذرخواهی نکردم باید من رو از خونه بندازه بیرون؟ وقتی گفت برو بیرون دنیا رو بهم دادن اما پایین که رفتم دوتا مرد که انگار از حراست بودن جلوم رو گرفتن و گفتن:
_‌شما اجازه‌ی خروج از ساختمون رو ندارید.
و دست از پا درازتر مجبور شدم برگردم اما الانم راهم نمیده توی خونه. توی راهرو ها خیلی سرد بود. هوا روز به روز سردتر میشد و اینجا هم که انگار از هوای بیرون سردتر بود!
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #36
#پارت_سی_و_چهارم

دستی به موهام کشیدم و با فکری که به سرم زد دوییدم سمت در خونه. چند بار محکم در رو کوبیدم و کیارش رو صدا زدم. ثانیه‌های طولانی‌ای گذشت تا صداش به گوشم رسید.
_چیه باز؟ یه شب تو راه‌پله نمی‌تونی تحمل کنی؟
_کیارش یا در رو باز کن یا میرم خونه‌ی همسایه‌ها و میگم این یارو سادیسم داره تا بیان ببرنت!
نچ نچی کرد و گفت:
_حالا دوتا عذرخواهی بدهکار شدی. من یارو ام؟ سادیسم آره؟ داشت دلم برات می‌سوخت میخواستم حداقل یه پتو بهت بدم اما پشیمون شدم. خوش بگذره!
دوباره چند بار به در زدم و همونجوری که از سرما بدنم به لرز افتاده بود گفتم:
_من بدنم ضعیفه مریض میشم بزار بیام تو.
نچی کرد و دیگه چیزی نگفت. کلافه روی پله نشستم و زانوهام رو بغل کردم. این دیوونه خودش راضی میشه تو راه‌پله بخوابه که الان من رو انداخته اینجا؟
با نارضايتی سرم رو به دیوارهای سرد تکون دادم و مطمئن شدم که تا فردا مریض میشم. نفس عمیقی کشیدم و تو دلم هرچی ناسزا بلد بودم به کیارش دادم.
برخلاف تصورم اصلا دنبالم نیومد. این یعنی یه کوچولو بخشش تو وجودش نیست! شب رو با بدبختی صبح کردم. از شدت سرما هر یه ساعت یه بار بیدار می‌شدم. گلو درد شدیدی هم گرفته بودم که نشونه‌های سرماخوردگیم بود. البته شک نداشتم که مریض میشم. صبح که شد کیارش در رو باز کرد و همونجوری که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاهم کرد.
_صبح بخیر دلارام خانوم!
اخمامو کشیدم توهم و دستی به بازوم کشیدم. سرفه‌ی آرومی کردم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
_خیلی بدی! یخ زدم تا صبح.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
_می‌تونستی عذرخواهی کنی و شب رو تو تخت‌خواب گرم و نرمت سر کنی.
دستی به گلوم که بدجور می‌سوخت کشیدم و گفتم:
_حالا میشه بیام تو یا تا بیست و چهار ساعت نشه راهم نمیدی؟
نیشخندی زد و از جلوی در کنار رفت و اشاره کرد برم تو. از جام بلند شدم و با بدن خسته و کوفته‌ای رفتم تو. دیگه نمی‌تونستم کمرم رو خم کنم.
خواستم برم تو اتاقم که گفت:
_بیا صبحونه‌ات رو بخور تا نیفتادی رو دستم.
و بدون توجه به من راهش رو کشید و سمت آشپزخونه رفت. بدجور گشنه‌ام بود. الان دیگه نمی‌تونستم لجبازی کنم. بدون اینکه لباس‌هام رو عوض کنم تو آشپزخونه رفتم. ابرویی بالا انداختم و به میزی که کیارش چیده بود نگاه کردم. چه لطف بزرگی! آقا بعد یه شب که از خونه‌اش بیرونم کرده بود برام میز صبحونه چیده!
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #37
#پارت_سی_و_پنجم

پشت میز نشستم و به پشتیِ صندلی تکیه دادم. آخ آخ آخ... خدا ازت نگذره کیارش‌!
طبق معمول صبحونه در سکوت خورده شد و کیارش رفت تو اتاقش و آماده شد. از کت و شلواری که پوشیده بود میشد فهمید می‌خواد بره شرکت. بعد چند ثانیه، گوشی و سوئیچ ماشینش رو برداشت و با یه خداحافظی آروم به سمت در رفت.
جواب خداحافظی‌اش رو ندادم. میز رو جمع کردم و یه راست رفتم تو اتاقم که صدای در رو شنیدم و فهمیدم کیارش رفت. لباس‌هام رو برداشتم و به سمت حموم رفتم. این بدن درد رو فقط یه دوشِ آبِ گرم می‌تونست خوب کنه.
به قول معروف خودم رو گربه‌شور کردم و سریع از حموم بیرون اومدم. لباسام رو پوشیدم و بدون اینکه موهام رو خشک کنم روی تخت دراز کشیدم. با اون خوابِ نصفه و نیمه‌ی دیشب الان بدجور خوابم میومد. همونطور که انتظار می‌رفت چند ثانیه نگذشته بود که خوابم رفت.
#کیارش
دستی به پیشونیم کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت شش بعد از ظهر بود و هنوز خونه نرفته بودم. آخرین جلسه‌ای که به اصرار بابا شرکت کردم و انقدر دیر شده بود.
از شرکت بیرون رفتم و توی ماشین نشستم. بی‌حوصله تا خونه روندم و ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم.
به سمت آسانسور رفتم و وارد شدم که همزمان با من دختر دیگه هم وارد شد. بی‌توجه بهش دکمه رو فشردم و تو آینه‌ی آسانسور نگاهی به خودم کردم که صداش به گوشم رسید.
_شما آقای رادمنش هستید درسته؟
بدون اینکه نگاهش کنم آروم سر تکون دادم که بیخیال نشد و با لحن مسخره‌ای گفت:
_تعریف ‌شما رو خیلی شنیدم الان دیدم دارید میرید پنت‌هاوس مطمئن شدم خودتونید.
آروم به حرف خودش خندید و با لحن آروم‌تری گفت:
_چقدر شما کم حرفین!
نگاهی بهش کردم و به درِ بازِ آسانسور اشاره کردم.
_به طبقه‌ای که می‌خواستین نرسیدین؟
نگاهی به در اسانسور کرد و همونجوری که بیرون می‌رفت گفت:
_حواسم پرت شد!
و لبخند مسخره‌ای تحویلم داد که دوباره نگاهمو ازش گرفتم. در آسانسور که بسته شد به دیواره‌ی آسانسور تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. متنفر بودم از این جور دخترا که خودشون رو الکی لوس میکنن و همیشه فکر میکنن یکی منتظره پول به پاشون بریزه.
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #38
#پارت_سی_و_ششم

در خونه رو با کلید باز کردم و داخل رفتم. خونه تو تاریکی فرو رفته بود. احتمالا دلارام خواب بود وگرنه تا الان خونه رو حسابی نورانی کرده بود. برق ها رو روشن کردم و نگاهمو تو خونه گردوندم. اینجا که نبود. حتماً تو اتاقش بود.
بیخیالش شدم و به سمت اتاقم رفتم. به خاطر اطمینان خودمم که شده درِ اتاقم رو قفل می‌کردم. به هرحال با دلارام شرط کرده بودم که حق نداره تو اتاقم بره اما از این دختر هیچ‌کاری بعید نبود. از وضعیت دیشبش خندم گرفت و سری تکون دادم. اگه عذرخواهی می‌کرد راهش می‌دادم تو خونه اما خودش پررو بود.
بعد عوض کردن لباسام سمت اتاق دلارام رفتم. بسه دیگه هرچقدر خوابید.
در رو باز کردم و نگاهش کردم. یه لحظه از دیدن چهره‌ی تو هم رفته‌اش تعجب کردم. صورتش یکم سرخ شده بود. با یاد صدای گرفته‌ی صبحش ابرویی بالا انداختم. دیشب گفته بود مریض میشم اما فکر نمی‌کردم اینقدر ضعیف باشه که واقعا مریض بشه.
قدمی جلو رفتم و صداش زدم که با بی‌حالی چیزی گفت اما اینقدر آروم بود که نفهمیدم چی گفت.
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم آرزو کردم حداقل مریض نشه! جلو رفتم و بالای سرش خم شدم. دستمو دراز کردم و رو پیشونیش گذاشتم. با حسِ تبِ بالای تنش با چشمای گرد شده نگاهش کردم. رسماً داشت تو تب می‌سوخت.
پتو رو از روی تنش کنار زدم که محکم پتو رو گرفت و با صدای لرزونی گفت:
_نکن... سردمه...
و چند تا سرفه کرد که چشمم به موهای خیسش خورد.
_دختر تو مگه عقل تو سرت نیست؟ همونجوری هم داشتی مریض می‌شدی بعد اومدی با موهای خیس خوابیدی؟ بزار کنار پتو رو داری تو تب می‌سوزی!
و پتو رو از روش کنار کشیدم که لرز خفیفی تو تنش نشست و تو خودش جمع شد.
نفس عمیقی کشیدم و با تأسف سری تکون دادم. از اتاق بیرون رفتم و رفتم سمت آشپزخونه. چند تا قرص که به نظرم خوب بود رو برداشتم و با یه لیوان آب برگشتم تو اتاقش.
_پاشو اینا رو بخور.
لای چشماشو باز کرد و زیر چشمی نیم نگاهی بهم کرد و بدون توجه بهم دوباره چشماشو بست. اخمامو کشیدم توهم و دستش رو گرفتم و کشیدمش که به سختی از جاش بلند شد.
به تاج تخت تکیه داد و دستاشو دور خودش حلقه کرد.
_سـ... سردمه!
_تب و لرز کردی. اینا رو بخور اگه خوب نشدی می‌ریم درمونگاه.
قرص‌ها و لیوان اب رو ازم گرفت و دونه دونه خورد. لیوان رو ازش گرفتم و نگاهش کردم. چشماش سرخ شده بود و هنوزم خوابالو بود. تا لیوان رو پسم داد دوباره دراز کشید و گفت:
_پتو... پتوم رو بده. سردمه! لطفاً.
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #39
#پارت_سی_و_هفتم

سری تکون دادم و گفتم:
_تب داری فعلا نمیشه.
غرولندی کرد که توجهی‌ بهش نکردم و از اتاق بیرون رفتم. دردسرم کم بود اینم هم مریض شد. نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو اتاقم. تا نیم ساعت دیگه تحمل می‌کنم بهتر شد که هیچ، اگه نشد یه فکری به حالش می‌کنم. اما... اما نمی‌دونم چرا ناخواسته نگرانش بودم. نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست حالش بهتر بشه. احتمالا عذاب‌وجدان بود. نه خب همش تقصیر من نبود که! خودش با موی خیس خوابید. ولی...
سری تکون دادم و با نگاه به پرونده هایی که خونه آورده بودم سعی کردم به چیزی فکر نکنم. هیچ اما و اگری در کار نبود. من فقط باید به کارم برسم... فقط کارم...!
#دلارام
با اینکه دمای اتاق خوب بود اما بازم سردم بود. درست مثل دیشب.
بی‌قرار تو جام تکون خوردم و محکم خودمو بغل کردم. یه لحظه حس کردم اگه پتو روم نندازم دندونام از شدت سرما شروع به بهم خوردن می‌کنه.
اصلا کیارش چیکارِ من داره؟ تا الان که راحت خوابیده بودم چرا بیدارم کرد؟ حتی خودمم نمی‌دونستم برای چی دارم غر میزنم.
نمیدونم چقدر گذشت که سر و کله‌ی کیارش پیداش شد.
_حالت خوبه؟
و جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. اونقدر احساس خستگی می‌کردم که نمی‌تونستم جوابش رو بدم.
_پاشو دلا. پاشو بریم درمونگاه تبت داره میره بالا.
چند ثانیه نگاهش کردم که دستمو گرفت و بلندم کرد. کلافه به تاج تخت تکیه دادم و به دلیلی که خودمم نمی‌دونستم مثل بچه ها لج کردم.
_نمی‌خوام. خوابم میاد.
توجهی به حرفم نکرد و به سمت کمد رفت. یه بافت یقه اسکی خاکستری با یه شلوار و مانتو و شال مشکی ساده برداشت و گوشه‌ی تخت انداخت.
_تا من لباس می‌پوشم سریع آماده میشی. دو دقیقه بهت وقت میدم.
و از اتاق رفت بیرون که غرولندی کردم و با بی‌میلی لباس‌ها رو پوشیدم. یکی بگه آخه تو چیکارِ من داری؟ خودت من رو مریض کردی الان عصبی هم میشی؟
صداش از توی پذیرایی به گوشم رسید.
_اومدی یا نه؟
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #40
#پارت_سی_و_هشتم

جوابی بهش ندادم و فقط از اتاقم بیرون رفتم. با دیدنم راه افتاد طرف در و از خونه رفت بیرون. به سمت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم که به سرفه افتادم. ای خدا این کیارش رو از روی زمین بردار. الهی آمین!
همراه هم رفتیم تو آسانسور و کیارش دکمه پارکينگ رو زد. اون چند ثانیه توی فضای بسته‌ی آسانسور برام چند ساعت گذشت. اونقدر بی‌حال شده بودم که نمی‌تونستم رو پاهای خودم وایسم.
تو پارکینگ که سوار ماشین شدیم نفس آسوده‌ای کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
هنوز چند ثانیه از حرکت کردن ماشین نگذشته بود که گرمای دست کیارش رو روی پیشونیم حس کردم. لای چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. دستشو از رو پیشونیم برداشت و شروع کرد غر زدن.
_نگاه کن توروخدا. جون که تو تنش نیست تازه تنبلی هم میکنه موهاش رو خشک کنه. خب تبت هِی داره بیشتر میشه الان حالت بد بشه چیکار کنم؟ حالا دو هفته هم حتماً باید مریض داری کنم.
دوباره چشمامو بستم. نگرانم بود؟ براش مهم بود؟ آخه چه فرقی به حال اون داشت؟ چرا دم به دقیقه تب من رو چک می‌کرد؟
فکر و خیالاتمو کنار زدم و دلم خواست بخوابم. حداقل تا وقتی برسیم. چشمام سنگین شده بود اما خوابم نمی‌برد. کلافه چشمامو باز کردم و به کیارش نگاه کردم. نیم‌رخ قشنگی داشت. مثل این بازیگرها یا مدلینگ‌ها بود.
چند دقیقه‌ای تو سکوت گذشت که کیارش ماشین رو گوشه ای پارک کرد و نگاهم کرد.
_پیاده شو.
و خودش پیاده شد که با مکث و تنبلی دستمو رو دستگیره در گذاشتم و در ماشین رو باز کردم. نگاهی به زمین کردم و به زور بدنِ بی‌جونم رو از تو ماشین بیرون کشیدم. خودمم نمی‌فهمیدم چرا یهو انقدر ضعف بدنم رو گرفته بود و حتی نمی‌تونستم راه برم.
کیارش که دید جلوی در ماشین وایسادم و حرکت نمی‌کنم به سمتم اومد و با حرص گفت:
_چیه فرش قرمز می‌خوای مگه؟ بیا بریم دیگه.
مظلوم‌ترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم و نگاهش کردم.
_حال ندارم.
نفسش رو با حرص و کلافگی بیرون داد و نگاهم کرد. سری به نشونه‌ی تأسف تکون داد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و راه افتادیم. در اصل اگه پخش زمین نشده بودم به خاطر همین کارِ کیارش بود.
توی درمونگاه کیارش بهم اشاره کرد روی یکی از صندلی ها بشینم و خودش رفت سمت پرستارها. نگاهمو ازش گرفتم و به درمونگاهی که پر از مریض بود نگاه کردم که چشمم قفلِ دختر بچه‌‌ی کوچیک و بانمکی شد که داشت برای خودش می‌چرخید و آروم شعری رو زمزمه می‌کرد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
169
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین