***
هفت ماه بعد.
تو این مدت زندگی برام جهنم شده بود.
بودن کنار کسی که دوستش ندارم و این وسط بچهی بیگناهی که سه هفتهی دیگه به دنیا میاومد.
فکرم همهاش درگیر آرش بود؛ وقتی سه ماه پیش به خونهشون رفتم مادرش گفت که رفته و ازش خبری نداره، گفت نگرانشه؛ چون هیچوقت اینجوری ندیده بودتش. بهش زنگ زدم ولی خاموش بود و همون موقع پیام دادم.
«من اینقدری لیاقت ندارم که بهخاطرم حالت رو بد کنی، از خونه بزنی بیرون و مادرت رو نگران کنی. بهخاطر مادرت برگرد و اذیتش نکن! زندگی من هم گل و بلبل نیست، دیگه لااقل تو من رو ببخش چون هیچجای زندگیم من نقشی نداشتم، از بچگی تقدیرم بد نوشته شد.»
نمیدونم دید یا نه ولی پیامی نداد.
امروز خیلی دلم براش تنگ شده! کاش بشه دوباره ببینمش؛ اما چشمهام همهچیز رو لو نده.
چیزی نمونده تا ماه خرداد هم تموم بشه، هوا هم طبق معمول گرم بود.
نهار قورمهسبزی پخته بودم، تو اتاق رفتم و به تاج تخت تکیه دادم.
با فکر کردن به چند سال پیش و اینکه بعد از مدرسهی من تو تابستون سفر میرفتیم، دلم گرفت و بغض کردم.
به پنجره خیره بودم که صدای در من رو به خودم آورد.
- بهبه، چه بویی راه انداختی. مهوش!
جواب ندادم که صداش نزدیکتر شد و همزمان گفت:
- کجایی؟
اومد داخل و گفت:
- چی شده؟
- هیچی.
- هیچی نشده و چشمهات بارونیه؟
- دلم برای مامان بابام تنگ شده!
- خب امروز یه سر میریم بهشت زهرا، حالا هم ناراحت نباش دیگه بیا ناهارمون رو بخوریم.
آره، گشنهاش بود، داشت دلداریم میداد که
زودتر میز رو بچینم.
***