. . .

تمام شده رمان مرده متحرک|معصومه خواجه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
5781-photo5985510395-wtt6-wldy.jpg


عنوان: مرده متحرک
نویسنده: معصومه خواجه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره آور
خلاصه:
ما بین مشکلات زندگی عشق تنها حسی‌ست که هم جالب و هم ترسناک است. در مسیر زندگی، جاده‌ی عشق گاهی سر سبزِ گاهی هم رنگش به غروب جمعه می‌زند. زمانی که مهوش دختر دبیرستانی قلبش اسیر عشق آرش هم‌بازی بچگی‌اش است، سروکله‌ی کوروش پیدا می‌شود و به خاطر دلایلی مجبور می‌شود با او ازدواج کند و حاصل ازدواج اجباری پارسا کوچولو است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #31
***
هفت ‌ماه بعد.
تو این مدت زندگی برام جهنم شده بود.
بودن کنار کسی که دوستش ندارم و این وسط بچه‌ی بی‌گناهی که سه هفته‌ی دیگه به دنیا می‌اومد.
فکرم همه‌اش درگیر آرش بود؛ وقتی سه‌ ماه پیش به خونه‌شون رفتم مادرش گفت که رفته و ازش خبری نداره، گفت نگرانشه؛ چون هیچ‌وقت این‌جوری ندیده بودتش. بهش زنگ زدم ولی خاموش بود و همون موقع پیام دادم.
«من این‌قدری لیاقت ندارم که به‌خاطرم حالت رو بد کنی، از خونه بزنی بیرون و مادرت رو نگران کنی. به‌خاطر مادرت برگرد و اذیتش نکن! زندگی من هم گل و بلبل نیست، دیگه لااقل تو من رو ببخش چون هیچ‌جای زندگیم من نقشی نداشتم، از بچگی تقدیرم بد نوشته شد.»
نمی‌دونم دید یا نه ولی پیامی نداد.
امروز خیلی دلم براش تنگ شده! کاش بشه دوباره ببینمش؛ اما چشم‌هام همه‌چیز رو لو نده.
چیزی نمونده تا ماه خرداد هم تموم بشه، هوا هم طبق معمول گرم بود.
نهار قورمه‌سبزی پخته بودم، تو اتاق رفتم و به تاج تخت تکیه دادم.
با فکر کردن به چند سال پیش و این‌که بعد از مدرسه‌ی من تو تابستون سفر می‌رفتیم، دلم گرفت و بغض کردم.
به پنجره خیره بودم که صدای در من رو به خودم آورد.
- به‌به، چه بویی راه انداختی. مهوش!
جواب ندادم که صداش نزدیک‌تر شد و هم‌زمان گفت:
- کجایی؟
اومد داخل و گفت:
- چی ‌شده؟
- هیچی.
- هیچی نشده و چشم‌هات بارونیه؟
- دلم برای مامان بابام تنگ شده!
- خب امروز یه سر میریم بهشت زهرا، حالا هم ناراحت نباش دیگه بیا ناهارمون رو بخوریم.
آره، گشنه‌اش بود، داشت دل‌داریم می‌داد که
زودتر میز رو بچینم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #32
بعد از نهار به بهشت زهرا رفتیم و من کلی گریه کردم، غم از دست دادنشون همیشه برام تازه بود.
داشتیم برمی‌گشتیم که گفت:
- بسه دیگه گریه نکن، خوب نیست.
برای بچه‌اش می‌گفت، بی‌توجه به حرفش گفتم:
- من رو ببر خونه‌مون!
- دارم میرم همون‌جا.
- خونه‌ی تو نه، خونه‌ی خودم.
متعجب نگام کرد و گفت:
- باز چت شده تو؟
- نترس برای قهر نمیرم.
دیگه بی‌هیچ حرفی رانندگیش رو کرد، حتماً فهمیده حالم خوب نیست و سربه‌سرم نذاشت.
***
- کی بیام دنبالت؟
- نمی‌خواد خودم میام.
نچی کرد که پیاده شدم، چند دقیقه فقط به در خونه نگاه می‌کردم و روز دعوای آرش و کوروش جلوی صورتم ظاهر شد.
دستم رو به سمت کیفم بردم و دنبال کلید گشتم.
- فکر نمی‌کردم دیگه این‌جا بیای.
صدای خودش بود، سمتش چرخیدم و مات نگاهش می‌کردم. لاغرتر شده بود، متوجه‌ی نگاهش رو شکمم شدم و معلوم بود که تعجب کرده.
- خوب کاری کردی برگشتی، مادر شدنت مبارک.
- تو ازدواج نکردی؟
- من مثل تو فراموش کردن رو بلد نیستم.
- من فراموشت نکردم آرش… .
- چه‌جوری روت میشه این رو بگی؟
- تو که از هیچی خبر نداری، چرا داری عذابم میدی؟!
- خبر رو الان دیدم… .
دیگه طلاقت نداشتم ساکت بمونم و اون من رو از خودم متنفر کنه.
- ازدواج من زوری بود.
اشکم رو پس زدم و در حیاط رو باز کردم که پشت سرم اومد.
- یعنی چی زوری بود؟ چرا مجبور شدی؟
با یادآوری اون شب دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و رو پله‌ی خونه نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #33
نگران به سمتم اومد و گفت:
- چی شد؟
اشک‌هام جاری شدن و گفتم:
- سخته آرش! زندگی سخته، توضیح دادن مشکلاتم به تو سخته، این‌که بهم چی گذشته. سخته دختر باشی و تنها که یکی جرأت کنه وارد حریمت بشه و آبروت رو ببره. همه‌چیز بعد از رفتن مامان و بابام سخت شد. نه تو نه هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه منو بفهمه! تنها خواهشی که ازت دارم اینه که با حرف‌هات آزارم ندی. برو آرش، من اشتباه کردم اومدم این‌جا، نباید هم رو می‌دیدیم.
چهر‌ه‌اش ناراحت و عصبانی بود و می‌دونستم می‌خواد سؤال‌های دیگه‌ای هم بپرسه.
وقتی حرف‌هام رو هضم کرد، گفت:
- بعد از چند ماه که ازدواج کردی و بچه داری حالا این‌ها رو بهم میگی؟ مگه من مرده بودم که تنها باشی؟ چرا وقتی این‌جوری شد بهم نگفتی؟
- چی می‌گفتم آرش؟ خود تو باورم می‌کردی؟ حاضر بودی باهام ازدواج کنی؟ اون هم وقتی بچه‌ی یکی دیگه… .
رنگ نگاهش بیشتر تغییر کرد و جا خورد.
- بی‌معرفت! من تو رو دوست داشتم، چرا منو نشناختی؟ من همچین آدمی‌ام؟ مگه الان که گفتی باورت نکردم؟
- دیگه خیلی برای این حرف‌ها دیره، سرنوشت من هم این بود.
- مهوش! من قضیه رو نمی‌دونستم؛ ولی الان هم دیر نیست. میریم جایی که دست هیچ‌کس بهمون نرسه ولی اگه تو بخوای.
- چی میگی؟ با بچه‌ی اون و وقتی زنشم چه‌جوری پاشم با تو بیام؟ آرش زندگیم رو سخت‌تر از این نکن. نمی‌خوام فراری باشم.
- پس تو سرنوشتت خودت هم مقصری!
- می‌خوام وقتی به دنیا اومد طلاقم رو بگیرم.
- خب بعدش ما… .
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:
- آرش! من از همه‌چی خسته‌م، از این زندگی نکبتم خسته شدم. فقط می‌خوام تنها باشم، آرامش داشته باشم، همین! دیگه هیچی نمی‌خوام، دیگه اون آدم قبلی نیستم، از مردا بدم میاد، نمی‌تونم حتی تصور ازدواج دوباره‌ام رو کنم. می‌فهمی من رو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #34
- تو چی؟ منو می‌فهمی؟ همه اینا که گفتی راست، چرا منو با بقیه یکی می‌کنی؟ یعنی وجود منم تو زندگیت آرامشتو به‌هم می‌ریزه؟
به نقطه‌ای خیره شدم و گفتم:
- اشتباه کردم، اشتباه کردم بهت گفتم! من از این رفتار می‌ترسیدم، از این‌که حتی تو هم درکم نکنی. من عاشقت بودم و هستم ولی حالم خوب نیست، فقط می‌خوام یه مدت تنها باشم.
با حالت غمگینی سرش رو تکون داد و کم‌کم بلند شد و داشت می‌رفت که با احساس دردی که کم‌کم بیشتر شد و صدام به گوشش رسید سرجاش ایستاد.
آرش: چی شدی؟!
- نمی…دونم…آیی.
- پاشو بریم بیمارستان.
آروم بلند شدم و سمت ماشینی که درش رو باز کرد رفتم.
***
روی تخت دراز کشیده بودم و بهم سرم وصل کرده بودن که کوروش با چهره‌ی عصبی وارد اتاق شد، گفت:
- چرا زودتر خبرم نکردی؟
- خب قرار نبود نگهم دارن.
- به لطف گریه‌ها و استرس‌هات، تا به ‌دنیا اومدن بچه باید این‌جا بمونی.
- وای نه، یه کاری کن اجازه بدن بریم خونه.
- نمی‌خواد، این‌جا خیال منم راحت‌تره. با کی اومدی بیمارستان؟
- چرا می‌پرسی؟
- سؤال منو با سؤال جواب نده! میگم کی آوردت؟
- یه خانمِ اون‌ج… .
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:
- که با یه خانم اومدی؟ پذیرش که یه چیز دیگه گفت.
- سر من داد نزن.
- داد میزنم چون هنوز یاد نگرفتی به من دروغ نگی. نمی‌تونستی به خودم زنگ بزنی؟
- یهویی شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #35
با اومدن پرستار دیگه چیزی نگفت، آمپول تقویتی دیگه‌ای رو هم به سرم زد و گفت:
- عزیزم چیزی نیاز نداری؟
- نه ممنون!
با رفتنش کوروش صندلی رو این‌طرف کشید و جلوی من نشست.
همین‌جور نگاهم می‌کرد که گفتم:
- چیه؟ زل زدی به من.
- هیچی.
گوشیش زنگ خورد ولی جواب نداد، متوجه‌ی نگاهم شد و با لبخند کجی کنج لبش گفت:
- حامد بود، حوصله نداشتم جواب بدم.
- باشه، به من چه.
- نگاهم کن.
صورتم رو برنگردوندم که دوباره گفت:
- مهوش! چته باز؟ قهری؟
بدون این‌که نگاش کنم گفتم:
- قهر نیستم.
- خوبه چون ناز کشیدن بلد نیستم.
- میشه پاشی بری؟
- نه!
- چرا؟
- من برم باز می‌خوای گریه کنی و حالت بدتر میشه.
- چون تو این‌جایی حالم بده.
- شروع نکن باز.
- تموم نشده بود که شروع کنم.
- مثل این‌که قصدت راه رفتن رو مخ منه، نه؟ بگیر بخواب.
- خوابم نمیاد.
- مشکل خودته!
- وقتی پرستارو صدا زدم بیرونت کنه می‌فهمی مشکل کیه.
تا دهنم رو باز کردم که پرستار رو صدا بزنم دست‌های گرمش رو دهنم اومد و نذاشت حرف بزنم.
با خنده گفت:
- چه‌قدر لجبازی تو!
دست‌هام رو بند دستش کردم تا از رو دهنم برداره.
- بخواب و کمتر حرص بخور تا بردارم.
دستش رو گاز گرفتم که فوراً عقب رفت، درحالی‌که دستش رو نگه داشته بود بد نگاهم کرد و به سمتم اومد و داشت قلقلکم می‌داد که جیغ‌جیغ‌های من باعث شد پرستار داخل بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #36
- چه‌خبرتونه؟
کوروش درحالی‌که خنده‌ش گرفته بود گفت:
- هیچی، چیزی نیست پرستار.
پرستار سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- خوبی؟!
- نه، اگه میشه بگید همرا... .
- مهوش!
حرفم نصفه موند و نگاهش کردم که روبه پرستار گفت:
- خوبه بفرمایید شما.
چشم‌غره‌ای بهم رفت و روی صندلی نشست.
- چرا آبروریزی می‌کنی؟
- خب می‌خوام تنها... .
- هیس!
ملافه رو روم کشیدم تا نبینمش، زورگوی ع×و×ض×ی!
- مهوش! پاشو شامتو آوردن.
مدتی بود بیدار بودم ولی چشم‌هام رو باز نکردم که گفت:
- من که می‌دونم بیداری، پاشو اذیت نکن.
- میل ندارم.
- بیخود.
تخت رو کمی بالا آورد و ملافه رو کنار زد و توجهی به غرزدن‌های من نکرد، میز غذا رو جلو آورد و قاشق رو پر از سوپ کرد و جلوی دهنم گرفت.
- بده خودم می‌خورم.
به قاشق اشاره کرد و گفت:
- دهنتو باز کن!
قاشق اول رو که خوردم لبخندی زد، هنوز تو ظرف مونده بود که گفتم:
- بسه دیگه سیر شدم.
- فکر کنم اون بچه دنیا بیاد دو کیلو بیشتر نباشه این‌قدر که تو هیچی نمی‌خوری.
***
ساعت حدود دو بود و من هنوز خوابم نبرده بود و کوروش هم روی صندلی خوابش برده بود.
آروم از جام بلند شدم و دمپایی‌ها رو پوشیدم که سرویس برم و تازه از سرم یاد کردم، دستم رو دراز کردم تا بردامش که صدای کوروش اومد.
- چرا بلند شدی؟
- هین!
- چته؟
- یهویی گفتی خب ترسیدم، فکر کردم خوابی.
- خواب بودم، بیدارم کردی.
- خب می‌خواستی بری خونه، من مجبورت نکردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #37
نوچی کرد و گفت:
- خیلی‌خب خب قهر نکن، چی می‌خوای حالا نصف شبی؟
- می‌خواستم برم سرویس.
بلند شد و سرم رو به دستش گرفت و گفت:
- بریم!
- کجا؟
- کجا می‌خواستی بری؟ سرویس دیگه.
- تو کجا؟ بده من سرمو!
خنده‌ای کرد و گفت:
- بیرون در نگه می‌دارم برات، بیا!
***
رو تخت دراز کشیده بودم و از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم که کوروش اومد.
- سلام خانم.
- سلام.
- خوبی؟ بچه خوبه؟
- خوبه!
- تو چی؟
- خوبم!
کیسه‌های تو دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
- دیروز نرسیدم بیام پیشت، کلی کار داشتم.
سری تکون دادم‌ که کمپوتی رو باز کرد و چنگال توش گذاشت، خواست بیاره که گفتم:
- اصلاً از من می‌پرسی که می‌خورم یا نه که بازش می‌کنی؟
- پرسیدن نداره، باید بخوری!
- نه‌خیر نمی‌خورم زورگو.
- چی شده باز لج کردی؟
- کوروش حوصله‌ی بحث ندارم.
- ای بابا، من که چیزی نگفتم.
اومد لبه تخت نشست، دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- مامان بچه‌ام نمی‌خواد بگه چرا حالش خوب نیست؟
- خوبم، ول کن دستمو!
- اگه نکنم؟
- پرستارو صدا می‌زنم.
- مثل اون روز؟
- پوف.
- مهوش!
- جا...بله!
خندید‌ و دستم رو فشرد، گفت:
- خیلی دوستتون دارم! هم تو رو.
به شکمم اشاره کرد و گفت:
- و هم بچه‌مونو.
یه لحظه با خودم فک کردم:
- من چی؟ من دوسشون دارم؟
- به چی فکر می‌کنی؟
- هیچی.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #38
دو روز به زایمانم مونده بود ولی از دیشب درد داشتم و الان خیلی بیشتر شده بود، کوروش رو صندلی خوابش برده بود که با صدای جیغ من بیدار شد.
- چی‌شد مهوش! وقتشه؟
- آخ نمی‌د... ونم درد دا... رم.
همین‌جور با صدای بلند پرستارها رو صدا میزد و در عرض چند ثانیه دورم جمع شدن و برای اتاق عمل آماده‌ام کردن، چهره‌ی کوروش هم پر از نگرانی بود ولی موقعی که داشتن من رو می‌بردن اومد و دستم رو گرفت.
- کور... وش!
- جانم! نترسی‌ها، چیزی نیست عزیزم من این‌جا منتظر تو و پسرمونم.
دکتر پرسید:
- بچه اولته عزیزم؟
- آره.
- خب اسمش رو می‌خواین چی بذارین؟
تا اومدم بگم نمی‌دونم، بی‌هوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
***
با احساس درد زیر شکمم چشم‌هام رو باز کردم؛ اما دیگ شکمم تخت بود.
چشم چرخوندم و زیر لب گفتم:
- آب.
که کوروش با سبد گل وارد شد.
- سلام خانم. خسته نباشی، خوبی؟
لبخند کم‌جونی زدم و آب خواستم که گفت:
- فعلاً نمیشه آب بخوری، صبر کن دستمالو خیس کنم. مهوش! نمی‌خوای بچه‌مونو ببینی؟
لحظه‌ای سکوت کردم و با خودم فکر کردم مگه میشه نخوام؟ نه ماه تو شکمم بوده و ناخواسته بهش حس پیدا کردم؛ ولی نخواستم کوروش این رو بفهممه و با لحن سردی گفتم:
- نه!
تعجب کرد و خواست چیزی بگه که در باز شد و عمو و زنش، مامان‌بزرگ و پشت سرش خواهر کوروش وارد شدن، پرستاری با بچه تو بغلش اومد و گفت:
- خلوت کنید دور مامان این جیغ‌جیغو رو بببینم‌.
و اومد گذاشتش کنارم، متوجه نگاه خیره‌ی کوروش بودم؛ ولی لبخندی زدم و دست‌های کوچولوش رو توی دست گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #39
- الهی قربونش برم من !چه نازه، قدم نو رسیده مبارک مادر.
فسقلی‌ای که اومدنش این‌همه آدم رو خوشحال کرده سرنوشتش چی میشه؟ فقط خدا رو شکر می‌کنم که دختر نیست که به سرنوشت من دچار بشه.
کیانا: اسمشو چی می‌خواین بذارین؟
کوروش روبه من گفت:
- من فکر می‌کنم پارسا بذاریم، البته نظر مامانش شرطه.
تو موقعیتی نبودم که به اسم بچه فکر کنم، مگه مهم بود؟ من که می‌رفتم و کوروش می‌خواست تا آخر عمر صداش کنه، پس اسمش رو هم خودش انتخاب کنه. روبه کوروش و بقیه که منتظر جواب من بودن گفتم:
- اوهوم،‌ اسمش رو پارسا می‌ذاریم.
عمو: به‌سلامتی، اسمش هم مثل خودشه.
اقوام بعد احوال‌پرسی و چشم روشنی، رفتن. یعنی پرستار بیرونشون کرد ولی کوروش موند و من و بچه‌ای که نق‌نق می‌کرد.
کوروش دوباره بچه رو تو بغلش گرفت و با احتیاط بوسیدش، گفت:
- قربونش بره بابا، مهوش! گرسنه‌شِ فکر کنم این بچه که این‌قدر گریه می‌کنه.
مات نگاهش کردم و گفتم:
- خب من که بلد نیستم.
خنده‌ای کرد.
- یعنی چی؟ قراره چی بخوره پس؟
- نمیشه شیر خش... .
- نه‌خیر نمیشه!
حرصی نگاهش کردم و بچه رو گرفتم، گفتم:
- خیلی‌خب تو برو بیرون.
- من چرا برم؟
- می‌خوام شیرش بدم.
- من نمیرم.
- کوروش!
- جانم!
- اذیت نکن، برو حالم خوب نیست‌.
می‌دونستم نمیره و این بچه از زورگریه خودش رو می‌کشه، مردد و پشت بهش بچه رو تو بغلم جا دادم. یه جوری شیر می‌خورد که دلم براش ضعف رفت. درسته بودنش زندگیم رو به‌هم ریخت؛ ولی بچه‌ی من بود. اون چه گناهی داشت که باباش کوروش بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #40
***
چند روزی بود که از بیمارستان مرخص شده بودم. مامان‌بزرگ می‌خواست بمونه ولی نذاشتم، ممکن بود بفهمه من و کوروش زیاد با هم خوب نیستیم.
از اون گذشته کار خاصی نیست و اگه باشه خودش هست و کیانا هم بهم سر میزد.
شیر پارسا رو دادم و کنارم خوابوندمش، دست کوچولوش تو دستم بود و حس خوبی داشتم؛ اما با یادآوری این‌که چه‌جوری اومد، غم تو دلم نشست و نگاه سردی به اون بچه‌ی بی‌گناه انداختم.
پوفی کشیدم و تلاش کردم بلند بشم، خواستم بیرون برم؛ اما دلم نیومد و پتو رو روی پارسا کشیدم و سعی کردم به ناز خوابیدنش توجه نکنم.
نمی‌دونم چِی شده بود، من این بچه رو می‌خواستم ولی نمی‌خواستم! شاید مثل کوروش، اگه ازدواجم زوری نبود زندگی خوبی رو باهاش داشتم.
افکارم رو پس زدم و به سمت آشپزخونه رفتم، صورتم رو شستم و دستم رو به لبه‌ی کابینت گرفتم. آب از سر و صورتم می‌چکید ولی هنوز حالم جا نیومده بود.
کلید توی قفل چرخید و به ثانیه نکشید که کوروش وارد خونه شد.
با دیدنم با تعجب گفت:
- عه بلند شدی که، خوبی؟
سری تکون دادم که به سمتم اومد.
صندلی رو جلو داد و گفت:
- رنگت که این رو نمیگه، بشین!
نشستم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم؛ حالم واقعاً خوب نبود. فکر و خیال نمی‌ذاشت خوب باشم، کوروش همین‌جوری به من نگاه می‌کرد و کمی بعد سکوت رو شکست و گفت:
- چرا با خودت این‌جوری می‌کنی؟ فکر می‌کنی نمی‌دونم چرا حالت این‌جوریِ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
395

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین