. . .

تمام شده رمان مرده متحرک|معصومه خواجه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
5781-photo5985510395-wtt6-wldy.jpg


عنوان: مرده متحرک
نویسنده: معصومه خواجه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره آور
خلاصه:
ما بین مشکلات زندگی عشق تنها حسی‌ست که هم جالب و هم ترسناک است. در مسیر زندگی، جاده‌ی عشق گاهی سر سبزِ گاهی هم رنگش به غروب جمعه می‌زند. زمانی که مهوش دختر دبیرستانی قلبش اسیر عشق آرش هم‌بازی بچگی‌اش است، سروکله‌ی کوروش پیدا می‌شود و به خاطر دلایلی مجبور می‌شود با او ازدواج کند و حاصل ازدواج اجباری پارسا کوچولو است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #71
- آره، من عوض شدم. از وقتی تو عوض شدی و از وقتی زندگی‌ام عوض شد. من از خوب بودنم خیری ندیدم. پس فرق خوب بودن و بد بودن توی چیه؟! ترجیح میدم بد باشم تا یه عمر عشقم رو کنار یه مرد دیگه و بچه‌اش رو توی بغلش ببینم! گوش کن مهوش! آدم وقتی یکی رو دوست داره بخاطرش قید همه چی رو می‌زنه؛ حتی خودش، ابرو، شرف و معرفتش. د آخه این چه‌جور دوست داشتنیه که شما ازش حرف می‌زنین؟ اصلاً معنی دوست داشتن رو می‌دونی؟
- کوروش دوست داشتن رو توی اون کارش با من معنا کرد و تو هم این‌جوری دست‌هام رو بستی و من رو دزدیدی.
- من هر چه‌قدرم بد بشم به بدی اون نامرد نمیشم. تو اگه تونستی کار اون رو فراموش کنی و باهاش زندگی کنی، دیگه دست بستن من که چیزی نیست!
- کی گفته من فراموش کردم؟ کی گفته من قراره به پای همه چیز بسوزم و بسازم؟ من این‌طور دوست داشتنت رو نمی‌خوام، می‌فهمی؟ دست از سرم بردار و ولم کن. من باید برم؛ پارسا تنهاست. کسی خونه نیست! از گریه هلاک میشه.
و هقی زدم.
اومد دهنم رو بست و گفت:
- دیگه بسه. حرف‌هات رو زدی؟ تموم شد؟ من این‌جا نیاوردمت که التماس کنی و منم ولت کنم. این‌جا لب مرزه! دیگه راه برگشتی نیست. ما امشب از ایران می‌ریم. کوروش جانت رو هم که دیدی؛ دست و پاش بسته بود و کاری از دستش بر نمی‌اومد! بی‌خود خودت رو هلاک نکن. باید از این‌جا به بعد رو پیاده بریم، پس باید جون داشته باشی تا راه بری. کوچک‌ترین صدایی هم ازت در بیاد مأمورها می‌فهمن. دلت نمی‌خواد که بچه‌ات بی‌مادر شه؟ یا وقتی بزرگ شد بفهمه مادرش زندانه؟ دیگه خود دانی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #72
نزدیک‌های غروب بود.
هر چه‌قدر هوا تاریک میشد بیش‌تر می‌ترسیدم؛ چون احتمالاً قرار بود توی تاریکی بریم تا نبیننمون.
چند دقیقه‌ای بود از خواب بیدار شده بود و من فکر می‌کردم که چطوری تونسته بخوابه که یک‌هو در با شدت باز شد و قامت کوروش رو دیدم. چشم‌هام از این‌که اومده تا نجاتم بده و قرار نیست با آرش جایی برم؛ برق زد.
یک چوب دستش بود و محتاطانه جلو می‌اومد.
آرش که انگار جا خورده بود، یک‌هو به سمت من اومد؛ تفنگی از جیبش بیرون آورد و رو به کوروش گفت:
- تو از کدوم جهنم دره‌ای پیدات شد؟ ابله‌ها عرضه‌ی نگه‌داشتن یه جوجه رو هم ندارن.
کوروش با عصبانیت گفت:
- دهنت رو ببند.
تفنگ رو روی سر من گرفت و به کوروش گفت:
- جلو نیا وگرنه می‌زنمش.
کوروش درمونده نگاهم کرد و گفت:
- همچین غلطی نمی‌کنی! جرعتش رو نداری.
- بهت میگم نیا جلو!
فشار نوک تفنگ رو روی سرم احساس می‌کردم و سعی داشتم با اشاره به کوروش بفهمونم که نترسه؛ چون آرش به من شلیک
نمی‌کنه.
کوروش گفت:
- احمق! چند روز نقشه کشیدی و فکر کردی که این‌کار رو بکنی؟ هان؟ الانه که پلیس‌ها برسن! اگه دست از سرمون برداری و قبل از این‌که برسن، بری؛ کاری باهات ندارم. وگرنه خودت که می‌دونی اگه برسن چی میشه. اسلحه داشتن، آدم‌ربایی و قصد فرار غیر‌قانونی از کشور؛ این‌ها کم جرمی نیست.
- چرند نگو! بلوف می‌زنی. به پلیس چیزی نگفتی.
- خیله‌خب، صبر می‌کنیم تا برسن. چه‌طوره؟ فکر کنم دیگه همین اطراف باشن.
کوروش سعی داشت حواسش رو پرت کنه تا اسلحه رو از دستش بگیره.
آرش گفت:
- نه، خوشم اومد! جرئت کردی تنهایی بیای این‌جا.
می‌خواست از این‌که پلیس خبر نکرده مطمئن بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #73
- عاقل باش و اسلحه رو بزار کنار! قول میدم ازت شکایت نکنم.
آرش بلند خندید و گفت:
- جدی؟ می‌خوای ازت تشکرم کنم؟
یک‌هو جدی شد. اسلحه رو به طرف کوروش گرفت و گفت:
- اصلاً چه‌طوره همین‌جا خلاصت کنم؟ اگه وصیتی داری، بگو!
کوروش جلوتر اومد.
- جلو نیا وگرنه می‌زنمت. جلو نیا!
کوروش گوش نکرد و حتی نگاه نگران من رو هم ندید.
یک‌هو تیری شلیک شد و نعره‌ی کوروش گوش‌هام رو کرد کرد.
نه باور نمی‌کردم! آرش به کوروش تیراندازی کرده بود و از پای کوروش خون بیرون میزد. جیغ کشیدم و گریه کردم؛ ولی کار
دیگه‌ای از دستم بر نمی‌اومد.
روی زانوش افتاد و آرش هراسون گفت:
- تقصیر خودت بود. بهت گفتم جلو نیا!
با صدای آژیر ماشین پلیس، سر آرش به ضرب برگشت.
نمی‌دونستم از این‌که نجات پیدا می‌کنیم خوش‌حال باشم یا ناراحت باشم از این‌که ممکنه آرش باز بخواد یکیمون رو گروگان بگیره و پلیس‌ها رو تهدید کنه.
من رو از صندلی باز کرد؛ هر چند دست‌هام و دهنم بسته بود. من رو کشید و گفت:
- زود باش! باید فرار کنیم.
پاهام رو به زمین چسبونده بودم؛ اما محکم من رو می‌کشید.
توی اون جنگلِ پر از درخت‌های خشک، با پاهای بی‌جون می‌دویدیم؛ یعنی من رو دنبال خودش می‌کشید.
صدای پلیس‌ها که می‌گفتن "ایست"، از نزدیکیمون اومد و آرش باز اسلحه رو روی سرم گذاشت.
پلیس‌ها پشت درخت‌ها قایم شده بودن که
آرش بلند گفت:
- جلو بیاین می‌زنمش! شوخی هم ندارم.
- تو توی محاصره‌ی پلیسی و راه فراری نداری. جرم خودت رو سنگین‌تر نکن و اون دختر رو ول کن و تسلیم شو!
- من می‌خوام از ایران برم. دست از سر ما بردارین! وگرنه می‌زنمش.
بعد هم دوباره دوید و من رو دنبال خودش کشوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #74
به عقب نگاه می‌کرد که ببینه پلیس‌ها تا کجا بهمون رسیدن.
نمی‌دونم این جرئت و از کجا آوردم؛ ولی وقتی سرش به پشت بود، با دست‌هام که بهم بسته شده بودن، تفنگ رو گرفتم؛ اون
می‌کشید و من می‌کشیدم تا این‌که پلیس‌ها بهمون نزدیک شدن و از پشت سر روی آرش اسلحه کشیدن.
اسلحله رو ول کرد و منم انداختمش.
بهش دست‌بند زدن و داشتن به سمت ماشین می‌بردنش؛ ولی اون تمام نگاهش به من بود.
یک‌جوری نگاه می‌کرد که شک داشتم کاری درستی کردم یا نه. دست‌هام رو باز کردن و با عجله به سمت کلبه دویدم. کوروش
حالش خوب بود! می‌دونستم بعد از این هم سایه‌ی آرش از زندگیمون پاک نمیشد؛ اما همین‌که امروز رو جون سالم به در بردم، خداروشکر می‌کردم.
- کوروش؟ حالت خوبه؟ صدام رو می‌شنوی؟
چشم‌هاش رو با بی‌حالی تمام باز کرد.
خون زیادی ازش رفته بود. سریع داد زدم:
- کمک! یکی کمک کنه! تیر خورده.
چند‌تا پلیس اومدن. انگار تا الان دنبال من و آرش بودن و حواسشون به این نبوده که داخل کلبه رو نگاه کنن.
هق‌هقم بیشتر شده بود و دست‌های کوروش رو که یخ بود، گرفته بودم. سریع توی ماشین نشستیم. با گوشه‌ی مانتوم زخمش رو بستم. معلوم نبود تا درمونگاه دووم می‌آورد یا نه!
این‌جا یک منطقه‌ی خشک بود؛ شاید طرف‌های ارومیه بود.
با گریه گفتم:
- آقا میشه تندتر برین؟ خون‌ریزی داره.
- نگران نباشین الان می‌رسیم.
***
قرار بود کوروش رو عمل کنن تا تیر رو از پاش در بیارن.
بالای سرش وایستاده بودم.
- کوروش؟ بیداری؟ طاقت بیار! همه‌چی درست میشه. باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #75
سری تکون داد و لبخند نیمه‌جونی زد.
***
عملش یک ساعت طول کشید و الان توی بخش بود؛ اما هنوز نزاشته بودن برم پیشش.
کیانا رو خبر کردم تا پارسا رو بیاره.
مثل این‌که همسایه صدای گریه بچه رو شنیده و کلیدساز آورده بوده تا بچه هلاک نشده.
به صورت نازش نگاه کردم؛ ابروها و لب‌هاش شبیه من بود.
گریه می‌کرد و آروم نمیشد.
- جانم مامان! جانم؟ گریه نکن دیگه.
توی نمازخونه‌ی بیمارستان بهش شیر دادم تا توی بغلم آروم گرفت.
- مهوش! بیا داداش به‌هوش اومده و سراغت رو می‌گیره.
هول پاشدم و به سمت اتاقش رفتم.
لب‌هاش بی‌رنگ بود و جونی نداشت.
- خوبی؟
زمزمه کرد:
- خوبم.
- چطوری از دست اون‌ها فرار کردی؟
- چه فرقی می‌کنه؟
- چه‌جوری؟ اگه نمی‌اومدی که این‌جوری نمیشد. اگه بلایی سرت می‌اومد؛ چی؟
- من نمی‌تونستم بشینم و کاری نکنم تا اون نامرد بدزدتت.
- بردنش زندان.
- حقشه!
- من می‌ترسم کوروش!
- از چی؟
- از این‌که دوباره... .
- نترس! با کارهایی که کرده، کم کمش باید چند سال توی حبس بمونه.
- خب بعدش؟
- برای بعدش بعد فکر می‌کنیم.
سرفه‌ای زد و گفت:
- پارسا چطوره؟
- خوبه! همین الان خوابش برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #76
- پوف! حیف زندونه وگرنه من اگه از روی این تخت بلند می‌شدم و می‌دونستم باهاش چی‌کار کنم.
- توروخدا ولش کن کوروش! من دیگه طاقت هیچ اتفاقی رو ندارم. راستی... .
سرش به سمتم چرخید که گفتم:
- امروز تولد پارساست.
- جدی؟ چندمه مگه؟
- پونزدهم تیر دیگه.
- این اتفاق پاک حواسم رو برده بود. کاش زودتر مرخصم کنن تا براش تولد بگیریم.
- همین‌جا براش تولد می‌گیریم. کیانا رفت کیک و بادکنک بخره.
- واقعاً؟
- آره.
کیانا با کیکِ توی دستش اومد و یک شمع روش زده بود.کاملیا با ذوق بادکنک‌ها رو باد می‌کرد و شوهر کیانا با کوروش صحبت
می‌کرد.
- زندایی، زندایی!
- جانم عزیزم؟
- میشه پارسا رو بیاریش پایین تا ببینمش؟
بله، چرا نمیشه!
روی پاهام نشستم و قَدم کوچیک شد.
کامیلا گفت:
- هنوز چقدر کوچولوعه.
و خندید.
***
چند روز بود که کوروش از بیمارستان مرخص شده بود؛ ولی پاش حس چندانی نداشت و با عصا راه می‌رفت.
دکتر گفته بود کم‌کم درست میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #77
به فروشگاه نزدیک خونه رفتم و یکم برای خونه خرید کردم و به خونه برگشتم.
کلید رو توی قفل انداختم و به داخل رفتم.
- سلام بر اهالی خونه!
صدایی نشنیدم. کوروش که بیدار بود!
- کوروش؟
نزدیک در اتاق که شدم صدای ناله‌هاش رو شنیدم.
- آخ!
خریدها رو توی سالن گذاشتم و به سمتش رفتم.
- چت شده؟
چشم‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:
- این وروجک داشت می‌رفت؛ رفتم بگیرمش که با زانو افتادم.
-- چرا مراعات نمی‌کنی؟ حتماً همون پات هست که تیر خورده.
سرش رو تکون داد و سخت خندید.
شلوارش رو بالا زدم. با دیدن زانوش که قرمز و زخمی شده بود، گفتم:
- تو از بچه‌ها هم بچه‌تری.
- اوهوم، من بچه‌ام! تو چی هستی؟
با خنده گفتم:
- پرستار بچه!
لپم رو کشید که صدام در اومد:
- عه! نکن.
- نمی‌خوام.
- بوی چیه که میاد؟
به پارسا نگاه کرد و گفت:
- به‌نظرم خرابکاری کرده.
- عه، من حوصله ندارم عوضش کنم.
- پسر بد اخلاقی هستی!
پوشک رو از کیف بچه در آوردم و گفتم:
- نه که تو خوش‌اخلاقی!
بی‌خیال بحث مسخرمون گفتم:
- کوروش، از مونا و حامد چه خبر؟
- چند روز پیش که زنگ زدم گفت مسافرتیم.
- آها.
تیشرتش رو در آورد و گفت:
- چه‌قدر هوا گرمه! کی میشه زمستون بیاد.
- هوم، پارسا هم گرمشه. پوشک هم که داره، گریه می‌کنه.
- دقت کردی هر چی من میگم، میگی پارسا؟
- احساس می‌کنم بچه اولی و پارسا بچه دوم. این‌قدر حسودی نکن!
- باشه؛ ولی گفته باشم، این بچه رو بغلی نکن؛ چون من نمی‌زارم بری پیشش بخوابی. باید پیش خودم باشی!
خندیدم و گفتم:
- دیوونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #78
واسه‌ی شام سالاد ماکارونی درست کردم.
- کوروش بیا شام.
- باشه، اومدم.
براش کشیدم و گفتم:
- چند روز دیگه مرخصی داری؟
- دو روز دیگه.
- می‌تونی بعدش بری؟
- آره. الان هم می‌تونم؛ اما دلم می‌خواد پیش تو باشم.
لبخندی به پهنای صورتم زدم. این حجم از خواستن یکی برام غریب بود.
قاشقم رو توی سالاد فرو کردم و گفتم:
- آخ که چه‌قدر من این سالادها رو دوست دارم.
اون‌قدر با اشتها خوردم که با شیطنت گفت:
- نکنه حام... .
- نه!
خندید و گفت:
- خب بابا! من رو نزن.
- چرت نگوها! هنوز بی‌خوابی‌هام تموم نشده.
- باشه، باشه. غلط کردم!
خندیدم و گفتم:
- خوبه!
- میشه برام دوغ بریزی؟
- اوهوم! لیوانت رو بده.
براش دوغ ریختم و کنار کشیدم.
- عشقم غذات رو بخور.
- سیر شدم. من برم به پارسا شیر بدم. هر وقت غذات تموم شد بگو بیام جمع کنم.
- نمی‌خواد، خودم جمع می‌کنم.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- از این‌کارها هم بلدی؟
- بله، پس چی؟!
با نیش باز گفتم:
- ظرف چی؟ بلدی بشوری؟
- دیگه پررو نشو.
خندیدم و رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #79
پای کوروش بهتر شده بود و تقریباً زندگیمون روال عادی داشت.
خیالم راحت بود که آرش دیگه نمی‌تونه اذیتمون کنه؛ اما نگرانش بودم. با کار احمقانه‌اش خودش رو توی دردسر انداخت!
به کوروش زنگ زدم.
- الو؟
- سلام خانوم.
- سلام، خوبی؟
- آره. تو خوبی؟ پارسا خوبه؟
- آره خوبیم!
- جانم، کاری داشتی؟
- زنگ زدم بگم اومدی پوشک یادت نره بخری.
- ای به چشم؛ ولی فکر کردم دلت برام تنگ شده که زنگ زدی.
با خنده گفتم:
- حالا... دلمم تنگ شده بود.
- قربون دلت! من برم دیگه، کاری نداری؟
- نه، مواظب خودت باش.
- تو هم! خداحافظ.
- خداحافظ.
لباس‌ها رو توی لباسشویی انداختم؛ یکم خونه رو تمیز کردم و شیشه‌ها رو گردگیری کردم.
با صدای گریه‌ی پارسا، جاروبرقی رو خاموش کردم و به اتاقش رفتم.
حتماً از صدای جاروبرقی ترسیده بود.
بغلش کردم و همون‌جور که راه می‌رفتم براش لالایی خوندم.
- لالالا گل خشخاش! بابات رفته خدا همراش. لالالا... .
وقتی آروم گرفت و خوابید توی تختش گذاشتمش و به اتاق خودمون رفتم.
لباس‌هام رو برداشتم و به حموم رفتم.
نیم ساعتی طول کشید و بعد بیرون اومدم.
موهام رو با سشوار خشک کردم.
هوس کردم یکم ارایش کنم.
ریمل رو به مژه‌هام کشیدم و کمی از رژ لب جگریم زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #80
پارسا بزرگ‌تر شده بود و لباس‌هایی که جدید براش خریده بودم، توی تنش خیلی قشنگ بود.
هوای آبان یکم سرد بود. باد پاییزی یه‌جورهایی من رو یاد بدبختی‌هام می‌انداخت؛ اما نمی‌خواستم بهش فکر کنم. الان زندگی خوب بود؛ چون کوروش و پارسا بودن.
لباس گرم‌های پارسا رو تنش کردم و بعد هودی سیاهم رو پوشیدم و آماده شدم.
امروز می‌خواستم پارسا رو به پارک ببرم. به کوروش خبر دادم و از خونه بیرون زدم.
امروز سالگرد ازدواجمون بود. درسته اون موقع هیچ علاقه‌ای نداشتم؛ اما الان خیلی چیزها فرق کرده بود.
به‌نظر می‌اومد کوروش یادش نبود، چون چیزی نگفته بود؛ اما من از هفته‌ی قبل کادوش رو خریده بودم. یک ساعت که خیلی به دلم نشست!
با پارسا به پارک رفتم.
یکم تابش دادم که خنده‌اش به هوا رفت. لپش رو بوسیدم و گفتم:
- فدات بشم من! آخه تو چه‌قدر نازی.
- ماما!
با این صدا کردنش قند توی دلم آب شد. جدیداً یاد گرفته بود من و کوروش رو صدا کنه.
- جانم؟ جان مامان؟ چیه پسرم؟
با انگشت و نگاهش که به دختر بچه بود بهم فهموند که دلش بستنی می‌خواد.
لبخند رو لبم نشست و گفتم:
- الان می‌ریم واست می‌خرم!
بغلش کردم و به سمت سوپر مارکت کنار پارک به راه افتادم.
بستنی لیوانی خریدم و گذاشتم یخش آب شه و بعد بهش دادم.
قاشق بستنی رو از دور بهش نزدیک کردم که دهنش رو باز کرد.
- ام، خوشمزست؟ به من نمیدی؟
بعد یک قاشق خودم خوردم که به بستنیش نگاه کرد که تموم نشه.
خندیدم و گفتم:
- باشه من نمی‌خورم؛ همش مال خودت!
شاید با اون سن، زیاد نمی‌فهمید چی میگم؛ اما من از حرف زدن باهاش لذت می‌بردم.
ساعت‌های شیش بود که گوشیم زنگ خورد.
- جانم کوروش؟
- بی‌بلا! کجایی؟ نرفتی خونه؟
- نه هنوز پارکم. چطور؟
- هیچی، همین‌جوری گفتم.
- آها.
- چه خبر؟ خوش می‌گذره یا جام خالیه؟
- جات که خالی هست؛ اما خوش هم می‌گذره. وای کوروش باید بستنی خوردن پارسا رو ببینی.
خندید و گفت:
- حالا وقت زیاد هست. یه روز دیگه با هم می‌بریمش می‌بینم.
- اوهوم.
- کی میری خونه؟
- یه نیم ساعت دیگه.
- باشه، مراقب خودت باش!
- چشم، خدافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
396

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین