- آره، من عوض شدم. از وقتی تو عوض شدی و از وقتی زندگیام عوض شد. من از خوب بودنم خیری ندیدم. پس فرق خوب بودن و بد بودن توی چیه؟! ترجیح میدم بد باشم تا یه عمر عشقم رو کنار یه مرد دیگه و بچهاش رو توی بغلش ببینم! گوش کن مهوش! آدم وقتی یکی رو دوست داره بخاطرش قید همه چی رو میزنه؛ حتی خودش، ابرو، شرف و معرفتش. د آخه این چهجور دوست داشتنیه که شما ازش حرف میزنین؟ اصلاً معنی دوست داشتن رو میدونی؟
- کوروش دوست داشتن رو توی اون کارش با من معنا کرد و تو هم اینجوری دستهام رو بستی و من رو دزدیدی.
- من هر چهقدرم بد بشم به بدی اون نامرد نمیشم. تو اگه تونستی کار اون رو فراموش کنی و باهاش زندگی کنی، دیگه دست بستن من که چیزی نیست!
- کی گفته من فراموش کردم؟ کی گفته من قراره به پای همه چیز بسوزم و بسازم؟ من اینطور دوست داشتنت رو نمیخوام، میفهمی؟ دست از سرم بردار و ولم کن. من باید برم؛ پارسا تنهاست. کسی خونه نیست! از گریه هلاک میشه.
و هقی زدم.
اومد دهنم رو بست و گفت:
- دیگه بسه. حرفهات رو زدی؟ تموم شد؟ من اینجا نیاوردمت که التماس کنی و منم ولت کنم. اینجا لب مرزه! دیگه راه برگشتی نیست. ما امشب از ایران میریم. کوروش جانت رو هم که دیدی؛ دست و پاش بسته بود و کاری از دستش بر نمیاومد! بیخود خودت رو هلاک نکن. باید از اینجا به بعد رو پیاده بریم، پس باید جون داشته باشی تا راه بری. کوچکترین صدایی هم ازت در بیاد مأمورها میفهمن. دلت نمیخواد که بچهات بیمادر شه؟ یا وقتی بزرگ شد بفهمه مادرش زندانه؟ دیگه خود دانی.