. . .

در دست اقدام رمان گریس و نخبگان | معصومه فخیری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نام رمان: گریس و نخبگان
نام نویسنده: معصومه فخیری
ژانرها: فانتزی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
در محوطه‌ای که جادو همه جا را فرا گرفته است و موجودات سعی می‌کنند با قدرتی که در دست و پنجه‌‌شان دارند با دشمنان‌‌شان مقابله کنند، این نخبگان هستند که از مغز خود استفاده می‌کنند نه از قدرت بدنی خود.
این نخبگان هستند که ذهن افراد را به چالش می‌کشند و آن‌ها را وا می‌دارند که خود تسلیم شوند و در برابرشان زانو بزنند.
 
آخرین ویرایش:

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
47
پسندها
113
امتیازها
58

  • #11
- سلام دانش‌آموزهای سال اولی! ورود شما رو به مدرسه‌ی نخبه‌ها تبریک میگم! این‌جا بهترین مدرسه در جهانه و فقط نخبه‌ها می‌تونن بیان این‌جا، این‌جا مثل مدرسه‌ی قدرتمندها نیست که به بچه‌ها دفاع کردن رو در برابر دشمناشون یاد بدن، نه! این‌جا مدرسه‌ی نخبه‌هاست، جایی نیست که دفاع رو به بچه‌ها یاد بدن، چون ما این‌جا فقط حمله می‌کنیم؛ ما از ک.س دیگه‌ای نمی‌ترسیم. دشمن اصلی خودتون فقط و فقط خودتون هستین، پس فقط باید از خودتون بترسین. ممکنه توی سال اول مورد آزار و اذیت سال بالایی‌هاتون قرار بگیرین و این هم یک نوع آزمون شماست! الان هم برید داخل مراسم خوش‌آمد گویی تا کلاس‌تون مشخص بشه، امیدوارم موفق باشید.
صدا که قطع شد فهمیدم در چه تله‌ای افتادم. این‌جا آن جور که فکر می‌کردم نبود.
نه دانش‌اموزهای ضعیفی داشت و نه خنگ بودند.
این‌جا مدرسه‌ای هست که باید در آن زنده بمانی، زنده ماندن در این‌جا به معنای برد است. آن‌ها باخت را با مرگ برابر می‌دانند. با صدای زنگی دست از فکر کردن راجب به این مدرسه برداشتم. دیدم که دانش‌اموزها دارند وارد مدرسه می‌شوند. از جایم بلند شدم و من هم مانند سایر دانش‌آموزان به سمت ورودی مدرسه حرکت کردم. آن دو دختر عجیب به همراه دختری که خون گریه می‌کرد به سمت در ورودی حرکت کردند. وقتی وارد سالن مدرسه شدیم فهمیدم کاخ پدربزرگم در برابر این‌جا مگسی بیش نیست و چیزی که باعث زیبایی این مدرسه شده، تم سیاه و سفیدش است. با دیدن این‌جا یاد آن دو دختر عجیب می‌افتم. این‌جا هم مانند حیاط مدرسه پله‌هایی داشت که به سقف ختم میشد.
در مدرسه جادوهای عجیبی پرسه می‌زدند و وسایلی چون تندیس‌ها، تابلو‌ها، مجسمه‌های اشخاصی که نمی‌شناختم‌شان و... را جابه‌‌جا می‌کردند‌.
نگاهی به سقف انداختم. پله‌ها انگار به آسمانی سیاهِ پر از ستاره ختم می‌شدند.
ستاره‌هایی که گویی واقعی بودند و حرکت می‌کردند. آن آسمان ستاره داشت؛ ولی ماه نه! چرا مهم‌ترین بخش آسمان را نداشت؟
منظورشان از این تصویر چه بود؟
موجی از دانش‌آموزان مرا با خود کشاندند و نگذاشتند دیگر این مدرسه را رصد کنم. دیدم که دانش‌آموزان دارند وارد سالنی می‌شوند که رویش نوشته بود.
«سالن خوش‌ آمد گویی»
به همراه آن‌ها وارد سالن شدم.
بیش از هزار تا صندلی در آن‌جا قرار داشت.
موجود‌های عجیبی که مانند غول بودند، می‌رفتند چمدان‌ها را از دانش‌آموزان می‌گرفتند. غول‌هایی که هیچ عضو بدنی در آن‌ها دیده نمیشد.
نه چشمانی، نه گوشانی، نه بینی، نه لبی و... .
هیچ چیز دیده نمیشد و فقط مانند بالشتی پشمی بودند.
یکی از غول‌های نارنجی رنگ به سمتم آمد و چمدان را از دستم گرفت و رفت.
قدم تند کردم و رفتم و روی یکی از آن صندلی‌ها نشستم.
 

_MAH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
47
پسندها
113
امتیازها
58

  • #12
این‌جا هم مانند مدرسه زیبا و خیره کننده بود.
شک ندارم که این مدرسه بیش از هزار اتاق و بخش دارد‌.
با قرار گرفتن پروانه‌ای روی ربان‌های سفید و سیاه کمی به صندلی چسبیدم. پروانه‌ روی پاهایش ایستاده بود و با لبخند برای من دست تکان می‌داد.
لبخند دست‌پاچه‌ای زدم و سپس به آسمان سفید رنگی که پر بود از ابر‌های مشکی خیره شدم.
چرا در هر مکانی فقط تم سیاه و سفید بود که دیده میشد؟
اکثراً در چنین مدرسه‌های جادویی، بیشتر از رنگ‌های شاد برخوردار هستیم. نه از رنگ سیاه و سفید!
هر چند که این دو تضاد باعث زیبایی این مدرسه شده بود.
دست به سی*ن*ه شدم و بی‌حوصله به مجسمه‌ها و تابلوهای روی دیوار نگاه کردم.
بعد از مدتی آن دو دختر عجیب به همراه دختر قرمزی در کنارم نشستند. صورت دو دختر هنوز خونی بود و هیچ اهمیتی برای هیچ کدام‌شان نداشت.
حضور فردی دیگر را در کنارم حس کردم. وقتی سرم را به سمتش چرخاندم لحظه‌ای فکر کردم روحی سفید در کنارم حضور دارد. آخر مگر می‌شود یک آدم از موهای سرش تا کف پایش سفید باشد؟ تا به الان به غیر از افراد کور کسی را ندیدم که چشمان سفید داشته باشد. نکند این دختر هم کور است؟
وقتی سرش را به سمتم چرخاند فکر کنم قبض روح شدم.
نفسم را با ترس نگه داشتم و تا وقتی نگاهش را از من نگرفت بیرون نفرستادم.
به معنای واقعی کلمه، افراد این‌جا ترسناک‌اند و من افتاده بودم میان ترسناک‌ترین‌هایشان.
آب دهانم را قورت دادم و با استرس به سکوی نمایش خیره شدم. ده غول آبی بر روی سکو کنار هم ایستاده بودند.‌ اولین غول که شروع به حرف زدن کرد چشمانم گرد شد. او که دهان نداشت، پس صدا از کجا می‌آمد؟ صدای خرخر مانندی داشت و وقتی حرف میزد تن و بدن را می‌لرزاند.
- به ده تا گروه تقسیم می‌شین. از خوب تا ارشد! این رو هم بگم ممکنه خوب‌ها به ارشد تبدیل بشن، پس ناامید نشین. اسم‌هایی که می‌خونم جز گروه خوب‌ها هستن.
و نام‌ها را تک‌به‌تک شروع به خواندن کرد.
نام هر کسی را که می‌خواند بر روی سکو می‌رفت.
اسم‌ها که تموم میشد غول شروع به خواندن نام‌ها می‌کرد.
تا رسید به گروه دستیار ارشد! وقتی دانش‌آموزان بالای سکو می‌رفتند در قیافه‌ی آن‌ها خشم را میشد دید.
پس یعنی این گروه برای کسانیست که می‌خواهند ارشد باشند؛ ولی نمی‌توانند.
گروه جاه طلب‌ها!
خود قبول دارم که در خودخواهی کسی به گرد پایم هم نمی‌رسد؛ ولی تعجب می‌کنم که چرا نامم را نخواند.
وقتی اسامی دستیار ارشد تمام شد غول آخر شروع کرد.
اسم‌ها را شروع به خواندن کرد و دانش آموزان با حالت‌های مختلف بر روی سکو می‌رفتند.
دختر‌ان و پسر‌ان هر کدام چیزی در دست داشتند و سرگرم آن بودند.
- آدنا میلر!
با خوانده شدن اسمم بلند شدم و به سمت سکو قدم برداشتم.
فقط همان چهار عجیب غریب مانده بودند که نشان‌گر آن بود که در گروه ارشد هستند.
- میا اسمیت!
دختری که موی قرمز داشت بلند شد و روی سکو آمد و ک
نار من ایستاد.
- اندرو‌ واکر!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
370
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
169
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین