. . .

تمام شده رمان مرده متحرک|معصومه خواجه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
5781-photo5985510395-wtt6-wldy.jpg


عنوان: مرده متحرک
نویسنده: معصومه خواجه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره آور
خلاصه:
ما بین مشکلات زندگی عشق تنها حسی‌ست که هم جالب و هم ترسناک است. در مسیر زندگی، جاده‌ی عشق گاهی سر سبزِ گاهی هم رنگش به غروب جمعه می‌زند. زمانی که مهوش دختر دبیرستانی قلبش اسیر عشق آرش هم‌بازی بچگی‌اش است، سروکله‌ی کوروش پیدا می‌شود و به خاطر دلایلی مجبور می‌شود با او ازدواج کند و حاصل ازدواج اجباری پارسا کوچولو است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #51
- سلام!
- سلام خانوم کاظمی، چه به موقع تشریف آوردید.
لبخند پت و پهنی زدم که گفت:
- بشین، راحت باش.
- ممنون.
- گل پسر خودته؟
- بله.
- ماشاءالله چه لپ‌هایی داره! چی‌ می‌تونم صداش‌کنم؟
_ اسمش پارسا‌ست.
- خوبه. ببین عزیزم اینجا بچه‌ی شما کوچک‌تر از همه‌ست؛ اما ما تخت نوزادان هم داریم، می‌تونی اون قسمت بذاریش.
- باشه، ممنونم.
- خواهش می‌کنم! حالا بیا بریم با بچه‌ها آشنات کنم که کم‌کم پیداشون میشه.
به اتاقی رفتیم که یک خانم دیگه پیش بچه‌ها بود. به اون خانم، "خاله سارا" می‌گفتن.
احوال‌پرسی کردیم و گفت:
- از دیدنت خوش‌بختم، من سارا افخمی‌ هستم.
- منم همینطور عزیزم! مهوش کاظمی هستم.
- امیدوارم همکارهای خوبی برای هم باشیم! این‌جا تازه دو ساله راه افتاده و من و خانم پناهی مشغول به کار هستیم؛ یه مربی دیگه هم داریم که فعلاً نمی‌تونه بیاد، چون بارداره. واقعاً به وجودت نیاز داشتیم.
- چقدر خوب! خوشحالم که این‌ها رو می‌شنوم.
خانم پناهی رو به بچه‌ها گفت:
- دخترها و پسرهای گلم، امروز می‌خوام با خاله مهوش آشناتون کنم! ایشون دیگه هر روز میان این‌جا و در ضمن این کوچولو هم پسر خودشونه. خب دیگه یکی یکی اسم‌هاتون رو به خاله مهوش بگید و بعد‌ هم برید بازی کنید.
صدای جیغ و خوشحالی بچه‌ها بلند شد و همشون می‌خواستن پسرم‌ رو ببینن.
بعد از این‌که بچه‌ها خودشون‌ رو معرفی کردن، من به قسمت نوزاد‌ها رفتم تا پارسا رو اون‌جا بذارم، تعجب کردم که چرا توی این شلوغی صداش در نیومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #52
یک اتاق دیگه مربوط به بچه‌هایی بود که تازه داشتن راه رفتن رو یاد می‌گرفتن.
خانم افخمی به اون‌جا رفت و من هم به دنبالش رفتم تا اون‌جا رو ببینم.
توپ‌های کوچیک اتاق رو پر کرده بودن. خانم افخمی داشت با بچه‌ها بازی می‌کرد؛ پازل، آجور‌بازی و بازی‌های دیگه.
کلبه کوچولو‌هایی که بچه‌ها توی اون بودن،حیاط و درخت‌های کارتونی.
به اتاق دیگه‌ای رفتم و با بچه‌های بزرگ‌تر، عمو زنجیرباف رو خوندیم.
این‌جا واقعاً زندگی یک معنای دیگه داشت؛ این‌جا همه‌چیز توی خوشحالی خلاصه شده بود.
***
یک ماهی میشد که توی مهد کودک کار می‌کردم و پارسا دو ماهه شده بود.
این مدت آرش زنگ میزد و پیام می‌داد؛ اما من سعی می‌کردم کمتر جواب بدم.
حتی اگه من طلاق می‌گرفتم، باز هم دیگه نمی‌خواستم با آرش باشم؛ چه برسه به الان که نمی‌تونم طلاق بگیرم.
توی این مدت زندگی با کوروش بد نبود، یک جورهایی کوروش بد نبود؛ اما قرار نبود حس من رو نسبت به خودش بفهمه.
این‌که نمی‌تونستم طلاق بگیرم و این‌که ممکن بود دیگه پارسا کوچولو رو نبینم، خیلی توی تصمیمم در مورد موندن با کوروش تأثیر داشت.
هنوز دادگاهی نبود که قاضی بهم بگه، زندگیم رو بکنم و بعداً دوست داشتن به‌وجود میاد؛ اما من تصمیم داشتم زندگی کنم، غم‌ها و غصه‌هام و این‌که این زندگی چجوری شروع شد رو توی مهدکودک و ما‌بین خنده و خوشحالی بچه‌ها، گم کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #53
وقتی از مهدکودک برگشتم، خسته بودم و می‌خواستم به حموم برم. وارد اتاق بچه شدم، یک عروسک خرسی برای پارسا برداشتم که تا وقتی از حموم میام، اون رو به همسایه بسپرم.
هنوز جرئت این‌که خودم ببرمش حموم رو نداشتم؛ کیانا بلد بود و کمکم می‌کرد.
اومدم دوباره بغلش کنم که دیدم دست‌هاش رو به سمت بادکنک و شرشره که آویزون بود، بالا گرفته و پاهاش رو هم تکون میده و می‌خنده.
یکهو دلم براش ضعف رفت؛ گوشیم و از کیفم در آوردم و اولین عکس رو ازش گرفتم. تا الان فقط کیانا ازش عکس و فیلم
گرفته بود و من نمی‌دونستم باید بهش دل بدم یا نه.
از رو تخت برداشتمش، تو بغلم فشردم و خرس رو هم به دستش دادم.
بعد از این‌که پیش همسایه گذاشتمش، به حموم رفتم؛ سرم رو شستم و داشتم لیف می‌کشیدم که صدای تق تقی از پشت در حموم اومد.
- مهوش؟
نزدیک در شدم و گفتم:
- اومدم حموم کوروش. کاری داری؟
- نه، میگم بچه کجاست؟
- چون می‌خواستم بیام حموم، سپردمش به همسایه پایینی.
- آهان! من برم بیارمش.
تند خودم رو شستم، لباس پوشیدم و بیرون اومدم که دیدم کوروش، پارسا رو بغل کرده و باهاش حرف می‌زنه.
- خوبی بابایی؟ هوم؟ دیدی مامانت ترکمون نکرد؟ چون تو رو دوست داره. من به توعه فسقلی حسودیم میشه.
ریز خندیدم و گفتم:
- به بچه‌ی خودت حسودیت میشه؟
- یا خدا! کی اومدی؟
دوباره خندیدم ک گفت:
- مثل این‌که کار کردن توی مهد کودک بهت چسبیده، هان؟!
- اوهوم، خیلی!
- خوبه. حالا ما قراره چی بخوریم؟
سرم رو خاروندم و گفتم:
- یه چیزی سفارش بده، من حال ندارم.
خندید و گفت:
- باشه.
دست‌هام به طرف پارسا، که توی بغلش بود کردم و گفتم:
- بدش من.
- بیا بگیرش. من برم زنگ بزنم نهار بیارن.
روی دست‌های کوچولو‌ش رو بوسیدم و به چشم‌هاش نگاه کردم، شبیه کوروش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #54
***
سه روز بعد
داشتم لباس‌های پارسا رو عوض می‌کردم که صدای کوروش اومد.
- مهوش؟کجایی؟
- این‌جام، اومدم.
پارسا رو بغل کردم و رفتم بیرون که دیدم کلی خرید کرده و چشم‌هاش مثل بچه‌ها ذوق‌زده‌ست.
با دست‌های پُرش اومد جلو و پارسا رو بوسید.
گفت:
- چه ساکته این بچه!
خندیدم و گفتم:
- نکنه هوس کردی نزاره شب بخوابی؟
- نه غلط کردم.
اشاره‌ای به کیسه‌های خرید کرد و گفت
- حالا نمی‌خوای این‌ها رو از من بگیری؟!
- بچه بغلمه. برو بزار آشپزخونه!
سری به تأسف تکون داد و گفت:
- بعد میگه چرا حسودی!
خندیدم و گفتم:
- حسود خان، چرا این همه خرید کردی؟ توی خونه بود.
پلاستیک مرغ و جگر رو جدا کرد و گفت:
- میخوام امشب براتون گوشت سیخ بزنم.
- اوه، از این کارها هم بلدی؟
- بله.
- کمک نمی‌خوای؟
- اگ اون رو بزاری زمین، چرا!
- باشه الان میام.
بچه رو توی اتاقش گذاشتم و به آشپزخونه برگشتم.
کوروش مشغول ریزه کردن گوشت‌ها بود.
- خب من چی‌کار کنم؟!
- سیخ‌ها رو آماده کن و گوجه‌ها رو بشور.
- باشه.
***
منقل رو توی تراس راه انداخت و سیخ‌ها رو روی اون گذاشت.
- کوروش؟
- جانم؟!
لحظه‌ای جا خوردم و گفتم:
- بده من باد می‌زنم.
- نمی‌خواد خسته میشی.
گوشیم رو برداشتم و روی بی‌صدا گذاشتم.
آرش پیام داده بود:
- وکیلت گفت نمیشه طلاق بگیری، بیا بریم پیش یه وکیل دیگه. مهوش، من دیگه نمی‌تونم صبر کنم. دارم دیوونه میشم که پیشم نیستی، زودتر این بازی رو تمومش کن و از اون نامرد جدا شو.
- آرش...
صدای گریه بچه اومد و نتونستم ادامه پیام رو بنویسم و بفرستم.
هول کردم،گوشی و رو اوپن گذاشتم و به اتاق رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #55
سعی داشتم پارسا رو که گریه می‌کرد آروم کنم. گشنه‌اش نبود؛ چون بهش شیر داده بودم.
- مهوش؟
- بله؟
صدای قدم‌هاش نزدیک‌تر شد و دادِش با گریه‌ی بچه یکی شد.
گوشی‌ام توی دستش بود. با لحن طلبکارانه به گوشی اشاره کرد و گفت:
- چی میگه این آشغال؟
- هان؟ چی... شده؟
جلو‌تر اومد و داد زد:
- تو وکیل گرفتی؟ با توام،کری؟
ترسیده بودم و نمی‌دونستم باید چی بگم.
گریه پارسا بیشتر شد که گفتم:
- آروم‌تر! بچه می‌ترسه.
- به درک. جواب من رو بده! من رو بازی دادی؟چی میگه این؟
بچه رو توی تختش گذاشتم و گفتم:
- توضیح... میدم کوروش.
دستم رو به دنبال خودش کشید و تقریباً من رو هل داد روی مبل و گفت:
- می‌شنوم.
با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود. تا خواستم لب باز کنم، گفت:
- وای به حالت اگ یه کلمه دروغ بگی.
گریه‌ام گرفته بود.
- بی‌خود آب‌غوره نگیر مهوش، بگو چه غلطی کردی؟ چرا این ع×و×ض×ی بهت پیام می‌داده و تو هم جوابش رو می‌دادی؟
- کوروش... من... .
- خفه‌شو، خفه‌شو وقتی هیچ حرفی نداری که بزنی. منِ احمق فکر می‌کردم عاقل شدی، دلت رو دادی به دلم و داریم زندگیمون‌ رو می‌کنیم. نگو تو رفتی با عشقت نقشه کشیدی که از من طلاق بگیری و با اون ازدواج کنی؟
- نه... کوروش اشتباه می‌کنی، این‌جوری نیست.
- فقط برو توی اتاق. نمی‌خوام ببینمت!
- کوروش!
با عصبانیت گفت:
- گفتم برو!
رفتم توی اتاق و پشت در، سر خوردم. هق هق می‌کردم و جلوی دهنم رو گرفته بودم.
یک‌هو صدای شکستن چیزی اومد؛ اما جرئت بیرون رفتن نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #56
داد زد:
- لعنت به تو مهوش. لعنت به تو که عشقم رو ندیدی. چجوری خیانت کردن برات آسونه؟ ندیدی دارم خودم رو به آب و آتیش می‌زنم که زندگیمون رو بسازم؟
یک‌هو انگار دیوونه شد و با یک لحنی گفت:
- عیب نداره! من... من امشب داغ اون آرش رو به دلت می‌زارم.
ترسیده از حرفش و این‌که نکنه بره سر وقت آرش، از اتاق بیرون رفتم.
داشت کتش رو می‌پوشید و گوشی منم دستش بود.
جلوش وایستادم و گفتم:
- جان من! کوروش نرو. به‌خدا داری اشتباه فکر می‌کنی. غلط کرد، باشه؟
یک قدم جلو اومد؛ یک قدم عقب رفتم. یک قدم دیگه جلو اومد و من پام رو که عقب گذاشتم یک چیز تیزی توش رفت و آخم بلند شد.
- آخ.
بی‌توجه به من، گفت:
- این‌قدر برات مهمه؟
- کوروش شیشه رفته تو پام.
نگاهی به پایین پام که سرامیک رو خونی کرده بود، انداخت و ولم کرد که نشستم روی زمین و شیشه رو از پام درآوردم.
داشت نگاهم می‌کرد؛ اما غرورش نمی‌زاشت به طرفم بیاد.
باز به سرش زد، بلند شد و داشت می‌رفت که خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو گرفتم.
- کجا میری، هان؟ جان من نرو. کوروش نرو بدبختمون نکن!
- ول کن مهوش! به اندازه‌ی کافی ازت عصبانی‌ام.
- نه کوروش نمی‌زار... .
دستش رو به شدت کشید که پرت شدم عقب و در بسته شد.
به خودم اومدم و دیدم کوروش نیست. معلوم نیست میره سر آرش چه بلایی بیاره.
صدای گریه بچه می‌اومد؛ اما این وسط یکی باید خود من رو آروم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #57
بوی دود از تراس نشون از سوختگی گوشت‌ها بود.
پام رو با دستمال بستم و زیر منقل رو خاموش کردم. همون‌جا نشستم و هق‌هقم تمومی نداشت.
لعنت بهت که پیام دادی ول کن نیستی و نزاشتی زندگیم رو بکنم. هر دقیقه و هر وقت تا میام بگم عیب نداره، یکی می‌زنه زیر کاسه و کوسه‌ی زندگیم.
میون گریه‌هام کنارِ درِ تراس خوابم برد و نفهمیدم کی صبح شد تا این‌که یکی در خونه رو زد.
اگه کوروش، آرش رو کشته باشه چی؟ یعنی پلیس اومده دنبالش؟
حتی مجال درست فکر کردنم نداشتم. شاید خود کوروش باشه.
در رو باز کردم که کیانا رو دیدم.
بهت‌زده نگاهش به قیافه پژمرده و پای بسته شده‌ی من، وضع خونه و شیشه‌های خورد شده توی چرخش بود.
به خودش اومد و گفت:
- چی‌شده مهوش؟ هان؟چرا این‌جوری شدی؟ من از بیمارستان میام. کوروش تصادف کرده! لباس بپوش تا به دیدنش بریم.
- یا خدا!
- نترس! چیزی نیست.
- چش شده؟ حالش خوبه؟
- آره، فقط پاش شکسته و سرش ضرب دیده. برو مهوش، برو لباس بپوش. من پارسا رو آماده می‌کنم.
تا بیمارستان کلی گریه کردم و دعا کردم که سالم و خوب باشه.
من تصمیم گرفته بودم باهاش زندگی کنم، پس چی شد که این‌جوری شد؟!
در اتاقش رو زدم و وارد شدم. کیانا گفت:
- من بیرون وا‌‌یمیستم. راحت باش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #58
خواب بود. سرش رو باند پیچی کرده بودن و پاش رو هم گچ گرفته بودن. روی صندلی نشستم و به صورتش نگاه کردم و آروم گفتم:
- پاشو دیگه. گوشت سیخی دیشب سوخت‌ها! من می‌خوام امشب برام درست کنی.
مدتی گذشت. وقتی بیدار شد صورتش رو برگردوند و چشمش که به من افتاد، گفت:
- واسه چی اومدی این‌جا؟ برو بیرون.
با صدای دادش کیانا اومد داخل و گفت:
- چه خبرته داداش؟
- کیانا بهش بگو بره بیرون.
رو بهش گفتم:
- تنهامون بزار.
فهمید قضیه خصوصیه و به کوروش گفت:
- آروم باش.
و بعد از اتاق خارج شد.
اهمیتی به حرف‌هاش ندادم و نزدیک‌تر شدم که گفت:
- نکنه اومدی بپرسی آرش رو کشتم یا نه؟! می‌بینی که نشد. به محض این‌که از این‌جا مرخص بشم همون‌ کار رو می‌کنم.
- این‌قدر چرت نگو! من اومدم تو رو ببینم؛ می‌فهمی؟ یا بازم می‌خوای بزنی و بشکونی؟
چیزی نگفت و ساکت شد.
دلم ازش پر بود.
- اون‌قدر دیوونه‌ای که نمی‌زاری توضیح بدم و حرف بزنم. ببین با اون حال داغون رفتی بیرون و این‌جوری شدی!
- چه‌قدرم تو نگران منی!
- آره منِ احمق نگرانت شدم؛ چرا نمی‌خوای بفهمی؟ سخته فهمیدن این‌که بهت حس پیدا کردم؟
متعجب داشت نگاهم می‌کرد.
قطره‌ی اشکم روی دستم ریخت.
- وکیل گرفتنم مال خیلی وقت پیش بود؛ منصرف شدم و داشتم زندگیم رو می‌کردم. همه‌چی خوب بود؛ اما دیگه آرش همه‌چی رو فهمیده بود و هرچی بهش می‌گفتم که پیام نده من زندگی خودم رو دارم، گوش نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #59
خواستم برم بیرون تا بقیه‌ی اشک‌هام رو نبینه؛ اما نزاشت و گفت:
- باور کنم که دل به دلم دادی؟
جوابش رو ندادم و گفتم:
- میشه دستم رو ول کنی؟ می‌خوام برم.
انگار که نشنیده باشه، گفت:
- پات زیادی بریده شد؟ برو بخیه بزنن؛ عفونت می‌کنه.
- زیاد نبود. حالا دستم رو ول کن.
- عه، بگیر بشین دیگه! کجا می‌خوای بری؟
- خودت نگفتی برو؟
- اون موقع نرفتی، حالا می‌خوای بری؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و روی صندلی نشستم.
چند دقیقه که گذشت گفت:
- نمی‌دونستم این‌قدر گوشت سیخی دوست داری.
تعجب کردم. دوباره گفت:
- وقتی مرخص شدم درست می‌کنم، باشه؟
- تو بیدار بودی؟
خندید. "بیشعور"ی نثارش کردم و پنهونی لبخند ریزی روی لبم نشست.
***
کوروش دستش رو روی شونه‌ام تکیه داده بود و دست دیگه‌اش عصا داشت.کارهای ترخیصش رو انجام داده بودم و داشتیم به خونه می‌رفتیم.
این دو روز پارسا پیش کیانا بود و وقتی خودش می‌اومد دیدن کوروش، اون رو هم می‌آورد تا بهش شیر بدم.
از بیمارستان بیرون اومدیم و سوار تاکسی شدیم.
راننده یک مرد جوون بود.
ضبطش روشن بود و آهنگ می‌خوند. وقتی افکارم‌ رو پس زدم صدای آهنگ رو شنیدم:
- اسمم داره یادم میره؛
چون تو صدام نمی‌کنی.
حالا که عاشقت شدم،
تو اعتنا نمی‌کنی!
دلتنگ‌تر میشم؛ ولی
نشنیده می‌گیری منو.
هنوز همه حال تو رو
از من فقط می‌پرسن و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #60
به خودم اومدم و دیدم کوروش داره نگاهم می‌کنه و دستم هم توی دستشه.
خیلی عجیب بود؛ اما دیگه نمی‌تونستم نسبت به نگاه و حسش بی‌تفاوت باشم. شاید قبلاً هم بی‌تفاوت نبودم؛ اما داشتم با خودم و احساسم می‌جنگیدم.
نگاهم رنگ بی‌مهری رو نداشت؛ این رو از لبخند کوروش و فشردن محکم‌تر دستم، فهمیدم.
در حالی که نگاهم به بیرون و آدم‌هایی بود که هر کدوم مشغله‌ای داشتن، ته دلم لرزید و فکر کردم یک عشق واقعی چه‌طوریه؟!
ناخوداگاه لبخندی زدم.
با صدای کوروش به خودم اومدم که با لحن کنجکاوی پرسید:
- چی‌شد؟به چی فکر می‌کنی؟
- اوم... هیچی، چیز خاصی نبود.
- باشه نگو؛ ولی من که می‌دونم.
- چی رو؟
- عه، زرنگی؟ نمیگم.
از لحنش خنده‌ام گرفت و باز دیدم که خیره شده و نگاهم می‌کنه.
در واقع هر وقت می‌خندیدم این‌جوری نگاهم می‌کرد.
وقتی به خونه رسیدیم، کوروش روی تخت دراز کشید تا استراحت کنه و منم مشغول درست کردن سوپ مخصوص شدم؛ چون برای شکستگی استخوان خوب بود.
آشپزیم آن‌ چنان تعریفی نبود؛ اما بگی نگی یک چیزهایی از مامانم یاد گرفته بودم و این چند وقت گاهی از اینترنت کمک می‌گرفتم.
گوشت و سبزی تازه رو خورد کردم. بسته حبوبات پخته رو از فریزر برداشتم و قابلمه رو روی اجاق گذاشتم.
***
(یک ساعت بعد)
کوروش خوابش برده بود.
تا موقعی که سوپ درست میشد اونم بیدار میشد.
زنگ خونه رو زدن. فوراً رفتم جواب بدم تا صداش کوروش رو بیدار نکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
216

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین