- سلام!
- سلام خانوم کاظمی، چه به موقع تشریف آوردید.
لبخند پت و پهنی زدم که گفت:
- بشین، راحت باش.
- ممنون.
- گل پسر خودته؟
- بله.
- ماشاءالله چه لپهایی داره! چی میتونم صداشکنم؟
_ اسمش پارساست.
- خوبه. ببین عزیزم اینجا بچهی شما کوچکتر از همهست؛ اما ما تخت نوزادان هم داریم، میتونی اون قسمت بذاریش.
- باشه، ممنونم.
- خواهش میکنم! حالا بیا بریم با بچهها آشنات کنم که کمکم پیداشون میشه.
به اتاقی رفتیم که یک خانم دیگه پیش بچهها بود. به اون خانم، "خاله سارا" میگفتن.
احوالپرسی کردیم و گفت:
- از دیدنت خوشبختم، من سارا افخمی هستم.
- منم همینطور عزیزم! مهوش کاظمی هستم.
- امیدوارم همکارهای خوبی برای هم باشیم! اینجا تازه دو ساله راه افتاده و من و خانم پناهی مشغول به کار هستیم؛ یه مربی دیگه هم داریم که فعلاً نمیتونه بیاد، چون بارداره. واقعاً به وجودت نیاز داشتیم.
- چقدر خوب! خوشحالم که اینها رو میشنوم.
خانم پناهی رو به بچهها گفت:
- دخترها و پسرهای گلم، امروز میخوام با خاله مهوش آشناتون کنم! ایشون دیگه هر روز میان اینجا و در ضمن این کوچولو هم پسر خودشونه. خب دیگه یکی یکی اسمهاتون رو به خاله مهوش بگید و بعد هم برید بازی کنید.
صدای جیغ و خوشحالی بچهها بلند شد و همشون میخواستن پسرم رو ببینن.
بعد از اینکه بچهها خودشون رو معرفی کردن، من به قسمت نوزادها رفتم تا پارسا رو اونجا بذارم، تعجب کردم که چرا توی این شلوغی صداش در نیومد.