پارت ۹
دیگه حواسم اونقدر پی درس نبود.
چند روز دنبال کار تو روزنامهها گشتم، چند جا هم رفتم، ولی هیچکدوم من رو تو این سن و تحصیلات قبول نکردن.
با کمکهای عمو بود که تونستم درسم رو هم ادامه بدم.
از دفتر بیرون اومدم، زنگ خورده بود و بچهها رفته بودن. داشتم میرفتم که کسی صدام زد. برگشتم و مونا رو پشت سرم دیدم.
سؤالی نگاهش کردم که گفت:
- خیلی نگرانته، با حامد اومدن اینجا! نمیخوای ببینیش؟
- نه!
و به راهم ادامه دادم، من در مورد اون حرفی نداشتم.
از در مدرسه که بیرون اومدم دیدم که از ماشینی پیاده شد و سمتم اومد.
پشت سرهم اسمم رو صدا میزد!
برگشتم و گفتم:
- چیه؟ چرا اینجوری میکنی؟ من غلط کردم اصن خوبه؟!
چشمهام تار شد، سرگیجه گرفتم و نزدیک بود بیفتم که نگهم داشت.
مونا هم اومد. گفت:
- خوبی؟ چی شد یهو؟!
- حالم بده حالت تهوع دارم.
- صبحونه خوردی؟
- آره.
- میتونی پاشی الان بریم تو ماشین؟ بیا کمکت میکنم.
- حامد برو درمانگاه حالش خوب نیست.
- نه، خوبم میخوام برم خونه.
- خوب نیستی مهوش، نگرانم.
چهرهی کوروش هم نگرانی رو داد میزد.
روی صندلی بیمارستان نشسته بودم که صدا زدن:
- مهوش کاظمی؟
- بله؟
- بفرمائید داخل.
به کمک مونا رفتم داخل.
دکتر پرسید مشکلم چیه مونا توضیح داد که دکتر رو بهم گفت:
- چیز دیگه ای هم هست؟
- نه!
- ازدواج کردین؟
- نه
- خب پس، احتمالاً میکروب معده باعث حالت تهوع شده. اگر ازدواج کرده بودی ممکن بود از علائم بارداری باشه. چند تا قرص نوشتم برات، مرتب مصرف کن عزیزم.
- باشه، ممنون!
از اتاق دکتر بیرون اومدیم ولی من همش تو ذهنم حرفهای دکتر رو تکرار میکردم.
«اگه ازدواج کرده بودی ممکن بود علائم بارداری باشه»
یعنی ممکن بود؟
به مونا گفتم میخوام قدم بزنم و شما برین، ولی گفت حالت خوب نیست، میرسونیمت.
جلوی در خونه که نگه داشتن منتظر موندم برن و بعد رفتم داروخونه و چیزی که میخواستم رو گرفتم و سریع به خونه برگشتم.