. . .

تمام شده رمان مرده متحرک|معصومه خواجه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
5781-photo5985510395-wtt6-wldy.jpg


عنوان: مرده متحرک
نویسنده: معصومه خواجه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره آور
خلاصه:
ما بین مشکلات زندگی عشق تنها حسی‌ست که هم جالب و هم ترسناک است. در مسیر زندگی، جاده‌ی عشق گاهی سر سبزِ گاهی هم رنگش به غروب جمعه می‌زند. زمانی که مهوش دختر دبیرستانی قلبش اسیر عشق آرش هم‌بازی بچگی‌اش است، سروکله‌ی کوروش پیدا می‌شود و به خاطر دلایلی مجبور می‌شود با او ازدواج کند و حاصل ازدواج اجباری پارسا کوچولو است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #11
پارت ۹
دیگه حواسم اون‌قدر پی درس نبود.
چند روز دنبال کار تو روزنامه‌ها گشتم، چند جا هم رفتم، ولی هیچ‌کدوم من رو تو این سن و تحصیلات قبول نکردن.
با کمک‌های عمو بود که تونستم درسم رو هم ادامه بدم.
از دفتر بیرون اومدم، زنگ خورده بود و بچه‌ها رفته بودن. داشتم می‌رفتم که کسی صدام زد. برگشتم و مونا رو پشت سرم دیدم.
سؤالی نگاهش کردم که گفت:
- خیلی نگرانته، با حامد اومدن این‌جا! نمی‌خوای ببینیش؟
- نه!
و به راهم ادامه دادم، من در مورد اون حرفی نداشتم.
از در مدرسه که بیرون اومدم دیدم که از ماشینی پیاده شد و سمتم اومد.
پشت سرهم اسمم رو صدا میزد!
برگشتم و گفتم:
- چیه؟ چرا این‌جوری میکنی؟ من غلط کردم اصن خوبه؟!
چشم‌هام تار شد، سرگیجه گرفتم و نزدیک بود بیفتم که نگهم داشت.
مونا هم اومد. گفت:
- خوبی؟ چی شد یهو؟!
- حالم بده حالت تهوع دارم.
- صبحونه خوردی؟
- آره.
- می‌تونی پاشی الان بریم تو ماشین؟ بیا کمکت می‌کنم.
- حامد برو درمانگاه حالش خوب نیست.
- نه، خوبم می‌خوام برم خونه.
- خوب نیستی مهوش، نگرانم.
چهره‌ی کوروش هم نگرانی رو داد میزد.
روی صندلی بیمارستان نشسته بودم که صدا زدن:
- مهوش کاظمی؟
- بله؟
- بفرمائید داخل.
به کمک مونا رفتم داخل.
دکتر پرسید مشکلم چیه مونا توضیح داد که دکتر رو بهم گفت:
- چیز دیگه ای هم هست؟
- نه!
- ازدواج کردین؟
- نه
- خب پس، احتمالاً میکروب معده باعث حالت تهوع شده. اگر ازدواج کرده بودی ممکن بود از علائم بارداری باشه. چند تا قرص نوشتم برات، مرتب مصرف کن عزیزم.
- باشه، ممنون!
از اتاق دکتر بیرون اومدیم ولی من همش تو ذهنم حرف‌های دکتر رو تکرار می‌کردم.
«اگه ازدواج کرده بودی ممکن بود علائم بارداری باشه»
یعنی ممکن بود؟
به مونا گفتم می‌خوام قدم بزنم و شما برین، ولی گفت حالت خوب نیست، می‌رسونیمت.
جلوی در خونه که نگه داشتن منتظر موندم برن و بعد رفتم داروخونه و چیزی که می‌خواستم رو گرفتم و سریع به خونه برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #12
پارت ۱۰
چند بار به صورتم آب زدم و باز گریه‌ام گرفت. یعنی من... .
هق‌هقم تمومی نداشت.
آخه چه مصیبتی سر من اومد! لعنت بهت کوروش ع×و×ض×ی.
از خونه بیرون زدم، تو خیابون راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و دورخودم می‌چرخیدم.
نگاهم به پل هوایی افتاد.
آره، همه چی تموم میشه، از این زندگی خلاص میشم، اون هم خلاص میشه!
بدو بدو به سمت پل هوایی دویدم و از نرده به پایین نگاه کردم. دستی روشونم نشست، هول‌زده برگشتم که با چهره‌ی کوروش روبه‌رو شدم.
- توشدی عزرائیل من؟ این‌جا چی‌کار داری؟ برو پی زندگیت، ولم کن!
بی‌توجه به حرفم گفت:
- نمی‌خوای بگی چت شده؟ دکتر چی گفت که بهم ریختی؟
- من هر وقت تو رو میبینم بهم می‌ریزم. چه ربطی به دکتر داره!
- ربطی به این‌که داروخونه هم رفتی نداره؟
یه لحظه ساکت شدم و بعد گفتم:
- تعقیبم میکنی؟!
- نگرانت بودم!
- چه‌قدر خوب بلدی توجیه کنی کاراتو!
- باشه، اشتباه کردم. حالا نمی‌خوای بگی؟
نمی‌خواستم بگم، می‌خواستم قایمکی سقطش کنم، ولی اون‌قدر گفت که عصبی‌ام کرد و داد زدم:
- چیو بگم؟ این‌که چجوری بدختم کردی؟
آدم‌های روی پل متعجب نگاهم می‌کردن و من اشک می‌ریختم.
رنگ نگاهش تغیر کرد و زمزمه وار گفت:
- لعنت به من... .
اومد سمتم و تندتند حرف زد:
- غلط کردم! درستش می‌کنیم مهوش، نگران نباش.
و من فقط اشک می‌ریختم.
- آ، درستش می‌کنم، سقطش می‌کنم!
- چی؟
از پل هوایی پایین اومدم و تندتند خیابون‌ها رو رد می‌کردم و ماشین‌ها بوق میزدن، صدای کوروش هم می‌شنیدم که می‌گفت صبر کن.
تو پیاده رو دستم اسیرش شد و گفت:
- یعنی چی؟ بگو ببینم، یعنی چی که سقطش می‌کنی؟!
- یعنی همین که شنیدی، به بقیه بگم بچه‌ی کیه؟
- گوش کن مهوش،کاری نمی‌کنی که بدتر از اینو سرت میارم!
- زورت همینِ؟ تهدید کردن من؟ آره آشغال؟ دیگه چیکار می‌خوای بکنی باهام؟
- بسه جیع نزن تو خیابون! ازدواج می‌کنیم، همه‌چی درست می‌شه.
- به همین خیال باش!
- فکر این رو از سرت بیرون کن که من بذارم سقطش کنی!
مگه تو باید اجازه بدی؟چیکارشی هان؟
- مهوش، بابا من دوسِتت دارم چرا نمیفهمی؟ اون هم نباشه میام خواستگاریت و تو باید بله بدی!
- هیچ بایدی درکار نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #13
پارت ۱۱
- چرا هست، وقتی عموت بخواد شوهرت بده چی میخوای بگی؟میخوای بگی حامله‌ام؟ اون وقت نمیزنه تو گوشت؟ نمی‌پرسه چه غلطی کردی؟!
دوباره گریم گرفت.
- منظورم اینه تنها راه اینه که باهم ازدواج کنیم، این‌جوری هیچکس نمیفهمه.
- این‌جا تو بودی نذاشتی خودم رو خلاص کنم، تو خونه تو نیستی، انقد اذیتم نکن وگرنه... .
با لحنی که معلوم بود ترسیده گفت:
- باشه‌باشه، آروم باش.
قوی بودن برام معنایی نداشت، حتی اگه سقطش هم می‌کردم؛ باز هم نمی‌تونستم با آرش باشم.
***
روز بعد.
خانم اصلانی داشت درس می‌داد ولی من خیلی تو فکر بودم، من خودم تو این دنیا اضافی بودم! چه‌جوری یکی دیگه تو وجود منه؟!
پوفی کشیدم که اسمم رو صدا زد:
- کاظمی! حواست کجاست امروز؟
- ببخشید خانم.
یهو حالت تهوع بدی سراغم اومد، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بدو‌بدو از کلاس بیرون زدم.
مونا هم پشت سر هم صدام میزد!
رفتم تو آبدار خونه و هرچی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم.
- مهوش چت شد؟ بمیرم برات.
- خوبم.
- کوروش لعنتی، فکر نمی‌کردم بخواد همچین کاری کنه وگرنه... .
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:
- چی؟
هول شد و گفت:
- هیچی.
- مونا تو چی میدونی؟
تو بغلم پرید و گفت:
- درسته اون‌قدری باهم دوست نبودیم، ولی تو این مورد هر دختری درکت میکنه!
- متأسفم ولی نگران نباش، حل میشه یه جوری.
با تعجب نگاهش کردم، یعنی کوروش... وای خدا!
بی‌حال به دیوار حیاط تکیه دادم و گفتم:
- پس گفته بهت چه گندی زده، دیگه هیچی درست نمیشه مونا! هیچی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #14
پارت ۱۲
از مدرسه که برمی‌گشتم آرش رو جلوی در خونه دیدم.
نگاهش که بهم افتاد نزدیک اومد:
- سلام.
- چه سلامی؟ معلومه کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ مردم از نگرانی.
- میشه بذاری حرف بزنم؟ سیم‌کارتم سوخته برای همین بود!
- این رفتارت چی؟ این‌ها برای چیه؟ این پنهون کردن‌ها، فرار کردن‌هات. اون پسره کیه که افتاده دنبالت؟
فوراً نگاهش کردم که گفت:
- هان، چیه؟تعجب کردی که از کجا می‌دونم؟
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم که اومد جلوم و گفت:
- نمی‌خوای جواب بدی؟ نمی‌خوای بگی چی شده؟ من کاری کردم؟
- کاری نکردی آرش، فقط من... .
داشتم حرف می‌زدم که سر و کله‌ی کوروش پیدا شد و گفت:
- به‌به، آقا کی باشن؟ معرفی نمی‌کنی؟
پوفی کشیدم و فاتحه‌ی خودم رو خوندم.
آرش: اتفاقاً تو باید خودتو معرفی کنی که جفت پا اومدی وسط زندگی من!
کوروش: اون‌وقت شما کی باشی؟
آرش: نامزد مهوشم!
- آرش!
کوروش نگاهم کرد و گفت:
- عه، چه جالب اسمش هم میدونی!
- خب اقا پسر دیگه من نامزدشم، هری!
این وسط من به نمایش این دوتا نگاه می‌کردم.
آرش عصبانی شد و با هم دست به یقه شدند، با صدای بلند گفتم:
- بس کنید با شماهام!
یکی کوروش می‌زد یکی آرش، آخرش هردوشون یه گوشه افتادند.
من هم به این وضعم گریه می‌کردم. سر هردوشون داد زدم و گفتم:
- دیگه نمی‌خوام هیچ‌کدومتون رو ببینم.
هرچند آرش رو از ته دل نگفتم و اون هم بعدش دنبالم اومد، ولی بهش محل ندادم. هرچی زودتر می‌رفت برای خودش بهتر بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #15
پارت ۱۳
چند ساعت بعد در زدن، پوف خدایا!
- نکنه باز... .
با توپ پر رفتم جلو در، همین‌جور که غرغر می‌کردم در رو باز کردم که عمو رضا رو دیدم.
اخم توی چهرش بود ولی کم‌کم لبخند جاش رو گرفت.
- سلام عمو بفرمائید.
اومد داخل و گفت:
- گوشیت رو چرا جواب نمیدی دختر؟ مردم از نگرانی! اومدم بهت سر بزنم.
- شرمنده سیمکارتم سوخته.
رفتیم تو هال که گفت:
- تو راه هزار تا فکر با خودم کردم.
- ببخشید نگرانتون کردم!
- عیب نداره، ولی برای جبران با من بیا بریم.
- عمو! لطفاً حرفش‌ رو وسط نکشید، بشینید براتون چایی بیارم.
- چایی نمیخوام مهوش، بیا میخوام باهات حرف بزنم.
متعجب رفتم نشستم که گفت:
- اول خوب به حرف‌هام گوش کن، بعد جوابت رو بگو که اگه نه باشه، ناراحت میشم.
هر لحظه شوکه تر می‌شدم با حرف‌هاش، باز چه بدبختی‌ای در انتظارمه؟!
- درسته ما روابط خانوادگی نداشتیم، شما تهران من شیراز! ولی به هرحال من عموتم، نگرانتم. باز تا چند وقت پیش، پیش مادربزرگت بودی، خیالم راحت بود؛ الان چی؟ تو این خونه و شهر تنها؟! مخصوصاً الان که بزرگ شدی. در و همسایه چی میگن؟ نمیگن عمو داره انگار نداره؟! حرف در نمیارن؟! بهونه‌ی مدرست هم نیار، پروندت رو می‌گیرم می‌برم یه مدرسه‌ی خوب تو شیراز.
ملتمس گفتم:
- عمو... .
- دختر تو فکر من نیستی؟ اون دنیا چه‌جوری جواب بابات رو بدم؟ نمیگه من مردم، دخترمو تنها گذاشتی؟!
- عمو این‌ها به کنار، من تو این خونه همش یادشونم! دلتنگشون که میشم به خونه نگاه می‌کنم و همه چی یادم میاد، قبرشون تو این شهرهِ! چه‌جوری میتونم از این‌جا برم؟
- درکت می‌کنم، ولی باز هم باهم میایم.
- نگرانیتونو می‌فهمم ولی... .
نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:
- اگه می‌فهمی دیگه ولی نداره، تا الان هم کلی تحمل کردم و گذاشتم تنها بمونی. وسایلت رو جمع کنیم که فردا بریم، امشب رو من میمونم این‌جا، فعلاً هم خسته راهم، میرم استراحت کنم!
منتظر جوابی از من نموند و رفت، من هم رفتم توی اتاق.
دیگه اشک و گریه چاره نبود، باید فکری می‌کردم. اگه با عمو می‌رفتم که دیر یا زود می‌فهمیدن!
وای خدا!
چه‌جوری میشه جیغ کشید ولی کسی صدات رو نشنوِ؟
بعد از کمی فکر کردن دیدم بهترین راهه که با عمو برم و دیگه کوروش رو نمی‌بینم، بقیه‌ رو هم درست می‌کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #16
پارت ۱۴
- مهوش، بریم؟
- آره، الان میام عمو.
- چمدونت رو بده من.
نگاهی به خونه انداختم و بیرون اومدم، در رو قفل کردم و به سمت ماشین رفتم.
***
«چند ساعت بعد.»
زن‌عمو در رو باز کرد و بعد از احوال‌پرسی به داخل خونه رفتیم.
- خوش اومدی عزیزم، این اتاق برای تو، برو استراحت کن اگه خسته‌ای.
- نه خوابم نمیاد، میام برای شام کمک کنم.
- عه نمی‌خواد، عموت میگه نیومده به کار کشیدمت.
بعد از اتمام حرفش خندید، لبخندی زدم و گفتم:
- چه اشکالی داره؟!
داشتم سالاد رو درست می‌کردم. خانواده چه‌قدر خوبه، این‌که تنها نباشی، یعنی موقعی که حالت بده تنها نباشی!
به کاسه‌ی سالاد خیره بودم که یهو سوزشی رو تو دستم احساس کردم و بعدخون بود که جاری شد. رفتم سمت سینک و انگشتم رو زیر آب گرفتم.
- عه مهوش چی شد؟ بریدی دستتو؟
- آره، یهویی شد!
- بذار برم برات چسب زخم بیارم.
زن عمو رفت و صدای در اومد و امیر علی پیداش شد.
اومد تو اشپزخونه، گفت:
- به سلام. شما کجا، این‌جا کجا؟
- سلام، خوبی؟
- ممنون، کی رسیدین؟
- بعد از ظهر.
-آها، خوش اومدی! من برم لباسم رو عوض کنم میام. زن‌عمو وارد آشپزخونه شد.
- اومدی امیر علی؟ دستات رو بشور میخوام شام رو بیارم.
- باشه، الان میام.
- مهوش بیا این چسب زخم.
- مرسی!
***
ساعت دوازده و نیم بود، دیدم خوابم نمی‌بره گوشی رو برداشتم و وارد تلگرام شدم که دیدم آرش کلی پیام داده.
رفتم تو پیویش، انلاین بود.
- چه عجب انلاین شدی!
نوشتم:
- توقع ندارم که ازم ناراحت نشی ولی منو فراموش کن آرش! من دیگه تهران نیستم، اگرم باشم اتفاقاتی افتاده که ما نمی‌تونیم باهم باشیم.
- یعنی چی مهوش؟ من این همه پیام دادم، جوابم فقط همینه؟ هیچ می‌دونی تو این دوسالی که نبودم چقد بهت فک کردم؟ به این‌که وقتی بیام، تو رو میبینم و حالا اینه جوابم؟!
نوشتم:
- آرش حال من بهتر از تو نبوده و نیست. نمی‌تونم توضیحی بهت بدم، امیدوارم کسی عاشقت بشه که لایقت باشه.
همین‌جوری که این‌ها رو می‌نوشتم، گریه می‌کردم و کوروش رو لعنت می‌کردم.
بالاخره صبح شد و من هنوز خوابم نبرده بود، فقط نور خورشید سوزش چشم‌هام رو بیشتر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #17
پارت ۱۵
***
عمو روبه امیر علی گفت:
- من دیرم شده باید برم سرکار، مهوش رو می‌بری مدرسه ثبت نام کنه؟
- بابا... .
- آره یا نه؟
- آره!
- من خودم می‌تونم برم عمو، امیر علی هم به کارش برسه.
- نه، می‌برتت.
تو ماشین نشسته بودم و منتظر بودم برسیم، این سکوت و معذب بودن کلافم کرده بود.
- اوضاع درست چطوره؟
ستمش برگشتم و گفتم:
- خوبه!
جلوی مدرسه نگه داشت که پیاده شدم.
- مهوش وایستم زود میای؟
- نه، نمی‌دونم تو برو من خودم تاکسی می‌گیرم.
***
- گفتی اسمت چی بود؟
- مهوش کاظمی!
- این وقت سال سخته ولی خب سعی می‌کنم بشه، شمارتو بنویس خبرت می‌کنم. مدارک و پروندت رو هم بده!
- چشم!
از مدرسه بیرون اومدم و تاکسی گرفتم و رفتم سیم‌کارتی خریدم. تو مسیر خونه بودم که گوشیم زنگ خورد، ناشناس بود.
- الو؟
- چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟
- باز شمارمو از کجا آوردی؟!
- فکر کردی به همین راحتی هاست قال گذاشتن من؟پشت سرتو نگاه کن.
متعجب نگاه کردم که دیدم با ماشینش افتاده دنبالم.
حرصی گفتم:
- تو این‌جا چیکار میکنی؟!
- فهمیدنش عقل می‌خواد که تو نداری وگرنه تا حالا فهمیده بودی که دوسِت دارم!
- چرت نگو، دست از سرم بردار. عموم بفهمه بد میشه برات!
- میفهمه ولی یه جور دیگه!
- یعنی چی؟
- یعنی که تو بهش میگی می‌خوام بیام خواستگاریت!
- معلوم هست چی داری میگی؟
- مثل این‌که یادت رفته... .
- خفه شو!
- اوکی ولی اگه من نیام میدنت به یکی دیگه، اون وقته که آبروت میره!
گوشیو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم، بیشعور ع×و×ض×ی، من رو تهدید میکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #18
پارت ۱۶
سه روزی بود که اومده بودم خونه ی عمو، باید هرچه زودتر تموم می‌کردم این قضیه رو. خوبه که فعلاً حالم بهم نخورده و زن عمو چیزی نفهمیده!
شام رو که خوردیم عمو گفت:
- مهوش بیا اتاقم کارت دارم!
رفتم که گفت:
- خب ثبت نامت چی شد؟
- گفت که این وقت سال یکم مشکل داره، ولی پرونده‌ام رو دادم و قرار شد خبر بده که میشه یا نه.
- آها خب بشین می‌خواستم راجب یه چیز دیگه باهات حرف بزنم.
نشستم و شروع به حرف زدن کرد:
- راستش، تو این مدت یه خواستگار اومده بود برات ولی من گفتم هنوز بچه‌ای و نه، خودم ردش کردم.
اما این یکی پسر خوبیه!
نه، یعنی کوروش رفته بود پیش عمو؟!
- پسر شریکمه! می‌شناسمش، رفت و آمد داره تو شرکت. خواستم نظر خودتو بپرسم.
موندم چی بگم!
- خب... .
- نمی‌خواد الان جواب بدی، فردا شب میان این‌جا اون وقت فکراتو بکن.
- فردا شب؟
- آره!
- عمو چه‌طوری بگم، یعنی... خب من قصد ازدواج ندارم، می‌خوام درسم رو ادامه بدم.
لبخندی زد و گفت:
- می‌دونم، گفتم که الان نیاز نیست جواب بدی. بذار فردا شب بیان، حرفاتون رو بزنین شاید نظرت عوض شد.
فوراً به کوروش پیام دادم:
- کور خوندی من فردا شب جواب بله رو بهت بدم.
سین زد و فرستاد:
- بله رو که بالاخره مجبوری بدی، ولی چرا فردا شب؟
- عقل کل مثل این که فردا شب داری میای خواستگاری‌ها!
- من؟
وای نه چه اشتباهی کردم، یعنی کوروش نبوده؟!
این رو چه‌طوری جمعش کنم؟! گوشی تو دستم لرزید، پوفی کشیدم و سمت پنجره رفتم و جواب دادم:
- الو؟
- منظورت چی بود؟ فردا شب کی می‌خواد بیاد؟
جواب ندادم که با داد گفت:
- با توام، کدوم خری فرداشب می‌خواد بیاد خواستگاریت؟!
- نمی‌دونم یه خری عین تو.
- درست حرف بزن، فکر بعدتم بکن که تنها می‌شیم!
- من با تو بهشتم نمیام!
- یه جوری ردشون می‌کنی وگرنه من می‌دونم و تو!
معلوم بود که جوابم نه‌ست؛ ولی برا عصبانی کردنش گفتم:
- به تو هیچ ربطی نداره!
و بعد قطع کردم و هرچی زنگ زد دیگه جواب ندادم.
فقط خدا می‌دونست اون موقع تو دلم چه آشوبی به پا بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #19
پارت ۱۷
مدتی بود اومده بودن و زن عمو گفت چایی ببرم.
وقتی به همشون تعارف کردم رسیدم به کسی که اومده بود خواستگاریم، سنگینی نگاهش روم بود ولی من نگاهش نکردم. دیگه چشم‌های هر مردی جز ترس برام هیچی نبود!
کنار زن عمو نشستم، مردی که به نظر می‌رسید پدرش باشه گفت:
- خب حاج رضا، خودت که پسر منو می‌شناسی، اگه سوالی نداری بچه‌ها برن حرفاشونو باهم بزنن!
- بله حتماً، مهوش جان برین تو اتاق حرفاتونو بزنین.
رفتیم سمت اتاق، در اتاق امیر علی باز بود و بوی سیگار می‌اومد.
اول اون شروع کرد و گفت:
- خب، اگه سوالی راجب من دارین بپرسین تا باهم آشنا بشیم.
- میشه بگین شما منو کجا دیدین؟
- تو مراسم ختم پدر و مادر خدا بیامرزتون.
لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد گفتم:
- راستش من نمی‌خوام ازدواج کنم، می‌خوام درسم رو ادامه بدم. یعنی هرکس دیگه‌ای هم جای شما بود نظر من همین بود.
- ببینید، من توقع ندارم الان جواب بدید. در مورد درستون هم بعد از ازدواج هم میشه ادامه بدید!
- درسته اما کلاً نمی‌خوام تو این سن بهش فکر کنم.
- نظر شما محترمه؛ اما ازتون خواهش می‌کنم بیشتر فکر کنید، شاید نظرتون عوض شد.
- اگه عرضی نیست بریم بیرون؟
- نه بفرمائید!
***
دو روز از شب خواستگاری گذشته بود و عمو صدام کرد، معلوم بود می‌خواد راجب چی حرف بزنه.
گفت:
- دخترم، یه موقع فکر نکنی می‌خوام از سر خودم باز کنم که میگم ازدواج کن‌ها! نه من برای صلاح خودت میگم، می‌دونم پسر خوبیه، لیاقتت رو داره.
- می‌دونم عمو.
- خب الان نظرت چیه؟
- همون که گفتم، بهشون بگید نه!
- یعنی نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟
- نه!
عمو به زور قبول کرد بهشون بگه نه، صبح از خونه بیرون رفتم و دنبال جایی که سقط بکنن گشتم.
اولش دکترها قبول نکردن و گفتن غیر قانونیه و... ولی به زور خواهش و التماس آدرسی رو گرفتم و رفتم اون‌جا.
با ترس و استرس وارد شدم که منشی اسمم رو پرسید و گفت منتظر باشم.
- خانم مهوش کاظمی بفرمائید داخل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #20
پارت ۱۸
- سلام.
- سلام عزیزم.
- اومدم برای سقط!
نگاهی بهم کرد و گفت:
- سه ماهش که نشده؟
- نه هنوز خیلی مونده.
- خوبه، فقط سنت که خیلی کمه، بدنت ضعیف‌تر می‌شه.
- مشکلی نیست، فقط برام انجامش بدید!
- برو رو تخت دراز بکش، لباستو در بیار تا بیام.
انگار پاهام قفل شده بود، راه رفتن خیلی سخت بود! ولی هر جور بود رفتم. هنوز روی تخت نرفته بودم که صدای دادی تو ساختمون پیچید و در به شدت بدی باز شد!
- مهوش! بیا ببینم.
- چه خبرته آقا؟ بفرما بیرون.
با ترس اومدم این طرف که دستم رو کشید و گفت:
- حالا سرخود واسه من میای سقط کنی، هان؟
- انتظار داری چیکار کنم؟ وایستم تا همه بفهمن؟ تو یه زورگوی آشغالی، ول کن دستمو!
سیلی‌ای بهم زد و گفت:
- ببند دهنتو!
و هولم داد تو ماشین.
- لعنتی چرا نمی‌فهمی نمی‌خوامش؟ چرا نمی‌فهمی داری بدبختم می‌کنی؟
- ساکت شو، گوش کن چی میگم! من با عموت حرف میزنم و میام خواستگاریت. حق نداری جز بله چیز دیگه‌ای بگی! من نمی‌زارم بکشیش، اگه یه ذره عاقل باشی و به فکر خودت، نه نمیگی! الانم دارم لطف می‌کنم که می‌خوام بگیرمت!
سرم رو جوری سمتش برگردوندم که صدای گردنم در اومد، عصبی گفتم:
- نمی‌خوام بهم لطف کنی!
روی فرمون زد و گفت:
- بس کن، این‌قدر جیغ نکش، اه!
***
کوروش با عمو حرف زده بود و اومدن خواستگاری، این‌جور که معلوم بود عمو ازش خوشش اومده بود. نمی‌دونی چه‌قدر براش زبون ریخته بود.
رفته بودیم برای خرید لباس و... اون با شوق نشون می‌داد و نظر می‌پرسید و من بی‌اهمیت و سرد، سر تکون می‌دادم یا ابرو بالا می‌نداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
42
بازدیدها
395

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین