. . .

تمام شده رمان مرده متحرک|معصومه خواجه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
5781-photo5985510395-wtt6-wldy.jpg


عنوان: مرده متحرک
نویسنده: معصومه خواجه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره آور
خلاصه:
ما بین مشکلات زندگی عشق تنها حسی‌ست که هم جالب و هم ترسناک است. در مسیر زندگی، جاده‌ی عشق گاهی سر سبزِ گاهی هم رنگش به غروب جمعه می‌زند. زمانی که مهوش دختر دبیرستانی قلبش اسیر عشق آرش هم‌بازی بچگی‌اش است، سروکله‌ی کوروش پیدا می‌شود و به خاطر دلایلی مجبور می‌شود با او ازدواج کند و حاصل ازدواج اجباری پارسا کوچولو است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #21
پارت ۱۹
خرید‌ها رو صندلی عقب گذاشت و نشستیم تو ماشین که یهو زد رو فرمون و گفت:
- چته؟چیکار باید می‌کردم برات که نکردم؟
- کاری که نباید رو کردی و حالا هیچ جوره جمع نمیشه.
خودش رو به اون راه زد و گفت:
- از صبح هرکاری کردم یکم بخندی؛ اما تو دریغ از یه نگاه. منم آدمم، بس کن لج‌بازی رو. فرض کن هیچی نشده و ما فقط داریم ازدواج می‌کنیم.
- اوکی ما ازدواج می‌کنیم؛ ولی شرط دارم.
- چه شرطی؟
- بچه که دنیا اومد مال تو، منم طلاقمو می‌گیرم.
همین‌جور خیره داشت نگاهم می‌کرد، گفت:
- منو چی فرض کردی؟ بچه‌ام من؟
- من کاری ندارم، یا قبول میکنی یا همین الانم دیر نشده و میگم که نمی‌خوام ازدواج کنم.
- خب آفرین، بعدش؟ منو دست به سر کردی و تموم؟ دیگه خواستگار نمیاد؟ عموت هم میگه عیب نداره نمی‌خواد ازدواج کنه دیگه، آره؟ فکر کردی تا کی میتونی اون‌جا بمونی؟ به یه سال نرسیده شوهرت میده.
دوست داری بفهمن دختر نیستی و آبروت بره؟
اشک‌هام بی‌اختیار جاری شدن، گفتم:
- می‌دونستی خیلی ازت متنفرم؟
از ماشین پیاده شدم، دلم می‌خواست یکم قدم بزنم و تنها باشم؛ اما اون نمیزاشت. شده بود بلای جونم، هرجا می‌رفتم بود!
- بیا سوار شو، مهوشش! غلط کردم بیا دیگه. اصلاً هرچی تو بگی، بیا سوار شو!
- من فقط یه چیز می‌خوام، اونم حق طلاقِ.
- بیا سوار شو حرف میزنیم.
- حرف میزنی یا حرف میزنیم؟
- زشته، بیا!
سوار شدم و در و محکم کوبیدم. ماشین رو به حرحت در آورد و گفت:
- که حق طلاق میخوای؟!
محکم گفتم:
- آره!
- باش تا بدم.
- تو هم باش تا بله بگم.
ماشین رو کنار زد، لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد گفت:
- مهوش بسه، این‌قدر لجباز نباش. فکر میکنی من خوشم میاد همش دعوا می‌کنیم؟من دوسِت دارم و برای همینِ میخوام باهات ازدواج کنم، نه اون بچه!
منتها اون شب به سرم زده بود و حالم خوب نبود که گند زدم تو همه چیز، از خودم برات یه هیولا ساختم و حالا هم باهام راه نمیای. پشیمونم! فراموش کن، انگار که من یه خواستگار ساده‌ام.
- پس آقای خواستگار ساده، من جوابم نه‌ست! بفهم.
- نه دیگه نشد، من هی میخوام آروم باشم ولی تو نمیزاری. می‌خواستم با رضایت خودت بیای تو خونم، حالا هم که قبول نمیکنی مجبورم مجبورت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #22
پارت ۲۰
***
- خب عمو جون چه خبر، خوش گذشت خرید؟
لبخند محوی زدم و به آرومی بله‌ای گفتم و لب زدم.
- عمو!
- جانم!
- من برای ازدواجم یه شرط دارم.
- چی؟
- حق طلاق میخوام.
عمو متعجب پرسید:
- چیزی شده؟
- نه!
- پس این چه حرفیه؟ اصلاً کوروش میدونه؟
- میدونه.
- پس خودت بهش گفتی دیگه؟
- قبول نکرد.
- معلومه که قبول نمیکنه دختر، کدوم مردی چنین کاری میکنه؟ هنوز ازدواج نکردین حرف از طلاق میزنی!
- عمو، اگه زندگیم خوب نبود چی؟اگه بعد که طلاق خواستم و نداد چی؟ شما راضی‌ای دختر برادرت زجر بکشه؟
- این چه حرفیه مهوش؟ اول زندگی از این حرف‌ها به دلت راه نده، اگه خدای نکرده هم چیزی که تو میگی شد، نترس من خودم هستم نمیزارم اذیتت کنه.
دیگه چیزی نگفتم که ادامه داد:
- ترسوندیم دختر، خیالم راحت باشه چیزی نشده؟
- آره! نگران نباشین، شب بخیر.
***
دیگه خبری از آرش نبود.
به قدری آدم خوبی بود که الان نمی‌تونم بگم بی‌معرفته و تا من رفتم اونم رفت.
می‌دونم که تقصیر خودمه و هیچ ردی از خودم به‌جا نزاشتم که بدونه کجام و چیکار میکنم.کاش اصلاً همه چیز رو به آرش می‌گفتم، شاید اون‌قدی عاشقم بود که بتونه با این وضع کنار بیاد؛ اما من جرعت گفتنش رو نداشتم و ندارم. فقط موندم کجای زندگیم و کِی به کی بدی کردم که زندگیم این‌جوری شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #23
پارت ۲۱
از آیینه به صورت خودم که دیگه اثری از مظلومیت توش نبود و آرایشگر غلیط آرایشم کرده بود، نگاهی انداختم.
منِ جدید، از امشب منِ جدیدی میشم که هیشکی نمی‌شناستم؛ حتی خودم.
منی که همه‌ی وجودم پر از نفرت از اون مردِ.
- مبارک باشه عزیزم، خیلی خوشگل شدی! خوش‌به‌حال آقای داماد.
کاش این‌جوری نمی‌شد. رویایی که تو بچگیم تصورش می‌کردم این شکلی نمی‌شد، خواهر کوروش شنل و روم انداخت و به کوروش زنگ زد.
- عزیزم بیا بریم داداش جلو در منتظره.
منِ جدید همون لحظه تو قبلش که فرقی با مرده‌ها نمی‌کرد گفت:
- خودت و داداشت برین زیر تریلی هجده چرخ.
نگاهم به زمین بود و جز کفش‌هاش که برق میزد چیزی رو نمی‌دیدم و نمی‌خواستم ببینم، فیلم‌بردار هم هی می‌گفت این کارو کنین اون کارو کنین، دستش تو دستم بود و من داشتم آتیش می‌گرفتم از این داغی، هر لحظه احساس می‌کردم پس بیفتم از این حجم فشار.
بالاخره از پله‌ها رفتیم پایین. در رو برام باز کرد، تورم رو با دست بالا گرفتم و نشستم، یکم دیگه‌اش بیرون مونده بود و اومدم جمعش کنم که باهاش چشم تو چشم شدم و چند لحظه خیره نگاهم کرد.
تورمو داد تو و درو بست. فیلم‌بردار هم تشویق می‌کرد که آفرین این صحنه عالی بود.
کوروش هم نشست و به سمت تالار راه افتادیم که گفت:
- خوشگل شدیا!
نگاهم به جلو بود و حرفی نزدم؛ اما دوست داشتم بگم بودم. بوق‌بوق چند ماشین پشت سرمون کلافه‌ام کرده بود و علاوه بر اون‌ها کوروش هم بوق میزد.
- میشه بوق نزنی؟سرم درد گرفت.
- باشه، این هم به‌خاطر خانوم زیبام.
- پوف!
ماشینی بهمون نزدیک شد، خواهرش بود و یه مرد دیگه که به نظرم شوهرش بود،گفت:
- داداش یه بوقی،دسروصدایی، چیزی. ببین عروس خانوم همین الان هم دلش گرفته.
کوروش با قیافه‌ای که سعی داشت به روی خودش نیاره گفت:
- سرمون درد گرفت علی!
- نه بابا خوبه، مگه نه مهوش؟
من هم با قیافه‌ای که سعی در تظاهر داشتم سری تکون دادم با لبخند که خواهرش هم می‌خندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #24
پارت ۲۲
***
تو جایگاه عروس نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که واقعاً عروسم؟
با تکون‌های دست کوروش به خودم اومدم.
- خوبی؟ چرا جواب عاقد و نمیدی؟
سری تکون دادم که عاقد حرفش رو تکرار کرد و من بله‌ی آرومی گفتم که خودم هم به زور صدام رو شنیدم.
انگار بدون این‌که بدونم گل چیده بودم، گلاب آورده بودم و همه منتطر بودن بله رو بگم و بعد کوروش حلقه رو دستم کرد.
حالم دیگه داشت از جمعیتی که هیچ‌کدوم رو نمی‌شناختم به هم می‌خورد، تنها پدر و مادری رو می‌خواستم که الان هیچ‌کدومشون نبودن.
صدای آهنگ زیاد بود و جمعیتی اون وسط می‌رقصیدن و مردم دست میزدن. یهو صدای سوت و جیغ همشون بلند شد که با بلند شدن کوروش فهمیدم قراره بریم اون وسط برقصیم.
مردد از جام بلند شدم و دستش که به سمتم دراز شده بود رو گرفتم، تو چشم‌هاش نگاه کردم و انگار منظورم رو فهمید که آروم پلک زد و کنار گوشم گفت:
- نگران نباش!
***
بالاخره عروسی تموم شد و اون جمعیت به خونه‌هاشون رفتن و فقط اقوام نزدیک بودن.
مادر بزرگ سرم رو بوسید و گفت:
- باورم نمیشه، کی این‌قدر بزرگ شدی و عروس شدی؟
عمو رو به کوروش کرد و روی شونش زد، گفت:
- خب دیگه این تو و این دخترم مهوش، مراقبش باشی‌ها.
- چشم عمو مراقبم.
مردی که به کوروش شباهت داشت جلو اومد و گفت:
- مبارک باشه دخترم، به جمع خانواده‌ی ما خوش اومدی!
زیر لب ممنونی گفتم.
موقعی که می‌خواستم سوار ماشین شم زن عمو صدام زد.
- مهوش! شوهرت به عموت گفته که خونش تکمیله، جهیزیه نمیخوای ولی این کارت پیشت باشه موئذب
نباشی.
خواستم چیزی بگم که مجدد گفت:
- ما به بابات مدیونیم، نه نگو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #25
پارت ۲۳
اومدم سوار شم که صدای کسی من رو سرجام نگه داشت.
- عروس خانوم!
صداش از غم پر بود و صداش غم من رو هم بیشتر کرد.
با ترس سمتش برگشتم، سرم پایین بود که اشک‌هام نریزه.
- چرا سرت پایینه؟ ازدواج که بد نیست، اون هم با عشقت. مگه نه؟
فقط تونستم اسمش رو آروم صدا بزنم تا شاید بس کنه، شاید التماس رو از تو چشم‌هام بخونه و بفهمه چی بهم گذشته، بدون این‌که کلمه‌ای بگم.
کوروش با عصبانیت به سمتون اومد و گفت:
- تو این‌جا چیکار میکنی؟ مگه نمیبینی ازدواج کردیم؟
- اومدم تبریک بگم آقای داماد، شب خوش.
با این حرف‌هاش من رو سوزوند و رفت و ندید و نفهمید که چقدر خورد شدم. هنوز به جای رفتنش نگاه می‌کردم که کوروش تشر زد و گفت:
- به چی نگاه میکنی؟ چرا سوار نمیشی؟
و بعد در رو محکم بست، به در ماشین چسبیده بودم و به خیابون خیره بودم.
در خونه رو باز کرد و گفت:
- بفرمائید بانو!
وارد شدم. آره، همه چیز خونه تکمیل بود.
فهمید تو ذهنم چی می‌گذره و گفت:
- مامان قبل از مرگش یه مقدار برای من و آبجی گذاشته بود، یه سالی میشه این‌جا رو اجاره کردم و وسایل هم کم‌کم گرفتم.
- آهان.
دستم رو گرفت و مجدد گفت:
- بیا بریم اتاق خوابمون رو نشونت بدم.
- اتاق خوابمون رو؟
- اهوم.
- اتاق خواب من نه تو‌.
- نگو که باید برم رو کاناپه بخوابم!
- چرا، دقیقاً همین رو می‌خواستم بگم. حق طلاق رو که ندادی ولی من سر حرفم هستم، این مدت یه هم‌خونه‌ایم تا بچت به دنیا بیاد. بعد از اون ما رو به خوشی و تو رو به سلامت!
خونسرد گفت:
- با این‌که نمی‌فهمم چی میگی؛ اما دوست ندارم شب عروسی‌مون دعوا کنیم. امشب رو بهت وقت میدم، فکرات رو بکن، من آدم صبوری نیستم!
و بعد بالشتی برداشت و بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #26
پارت ۲۴
از خدا خواسته درو قفل کردم و اهمیتی به حرف‌هاش ندادم، مهم نبود حتی اگه همش دعوا باشه نمی‌خوام تسلیم حرفش بشم.
یکی تو دلم می‌گفت:
- نشدی؟ تسلیم حرفش نشدی مهوش؟ الان دیگه قانونی زنشی، میخوای چیکار کنی؟!
وقتی نتونستم زیپ لباسم رو باز کنم ،کلافه
پیشونیم رو گرفتم و خودم رو روی تخت انداختم.
چند دقیقه بعد دستگیره در بالا و پایین شد، نچی کرد و گفت:
- بیداری؟ در رو باز کن لباس می‌خوام!
جواب ندادم که با لودگی گفت:
- نترس بابا کاریت ندارم.
به‌خاطر این‌که بهش نشون بدم ازش نمی‌ترسم بلند شدم و در و باز کردم و اشاره زدم برو لباست رو بردار، همون‌طور که سمت کمد می‌رفت ، مجدد گفت:
- به‌به خانم شجاع، فکر نمی‌کردم در رو باز کنی.
- حالا که اشتباه فکر کردی.
لباس برداشت و خواست بره بیرون که نگاهش به تورم افتاد.
- چیه؟
- تو چرا لباست رو عوض نکردی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- به تو چه!
از این لحنم لجش گرفت و گفت:
- روت رو اون‌ور کن.
- نمی‌خوام بیا برو.
من رو برگردوند و زیپ لباس رو باز کرد و وقتی که رفت، در رو محکم بستم.
دستم رو به گردنم که خشک شده بود زدم و بلند شدم.
***
کوروش نبود، چه بهتر!
داشتم صبحونه می‌خوردم که گوشیم زنگ خورد.
- الو سلام مادر.
- سلام مامان بزرگ.
- خوبی عزیزم؟
- آره خوبم، همین دیشب دیدیم هم روها.
- آره ولی نگرانت بودم،ردخترم من که خونه عموت موندم نشد بیام بهت سر بزنم. مراقب خودت باش! غذای مقوی بخور ضعیف نشی.
- مراقبم.
هعی! مادربزرگ بیچاره‌ی من، خبر نداره چ بلایی سر نوش اومده.
***
امروز دوشنبه بود.
دیگه نیازی نبود برای ثبت‌نام تو مدرسه شیراز وایستم.
لباسام رو پوشیدم و به تاکسی زنگ زدم و رفتم مدرسه قبلیم، پروندم رو که به خانم مدیر دادم تعجب کرد که تو این فاصله کم چه رفت و برگشتی بود؟
راست می‌گفت، اون‌قدری شیراز نموندم و اصلاً مدرسه اون‌جا نرفتم. وقتی گفتم ازدواج کردم و دوباره برگشتم خوشحال شد و تبریک گفت و گفت مراقب درس‌هام هم باشم.
داشتم از مدرسه بیرون می‌اومدم که گوشیم زنگ خورد.
جواب دادم که بدون هیچ مقدمه‌ای گفت:
- کجایی؟!
گفتنش سخت نبود ولی چون می‌خواستم بفهمه که ربطی به من نداره، برای همین گفتم:
- به تو چه!
- یادت رفته من کی‌ام؟چیکارتم؟
- نه یادم نرفته، تو همون زورگویی که از قضا شوهرمم شده!
- مهوش اعصاب منو خورد نکن، مثل بچه‌ی آدم بگو کجایی.
- دارم میام خونه.
و بعد گوشی رو قطع کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #27
پارت ۲۵
انگار منتظر بود برسم که تا در رو باز کردم اسیر دست‌هاش شدم.
- چته تو!
- کدوم گوری بودی.
- هر قبرستونی برم بهت ربطی نداره!
- وای به حالت اگه بفهمم رفتی اون... .
نزاستم ادامه‌ی حرفش رو بزنه و گفتم:
- نترس! نرفتم بکشمش. اگه می‌تونستم زودتر از این‌ها این‌کار رو می‌کردم نه الان که تو خونه‌ی توام.
عصبی چشم‌هاش رو بست و از خونه بیرون رفت.
***
شب وقتی زنگ خونه به صدا در اومد متعجب سمت آیفون رفتم، مگه کلید نداشت؟
که با تصویر مونا روبه رو شدم، در رو باز کردم که همراه با حامد وارد خونه شدن.
- سلام عزیزم مبارک باشه.
- ممنونم!
حامد: کوروش کجاست مهوش خانم؟!
- اِم نمی‌دونم، الان‌هاست برسه! بشینید من برم چایی بیارم.
تو اشپزخونه بودم که کوروش هم اومد.
با سینی چای وارد پزیرایی شدم، سلام آرومی کردم که تنها به تکون دادن سر اِکتفا کرد. به جهنم! انگار من خیلی خوشحالم. حیف که مجبور بودم جلو این‌ها نقش بازی کنم. یکی نیست بگه این‌ها هم که خبر دارن، از کی قایم می‌کنی؟ برای کی نقش بازی می‌کنی؟
کوروش و جامد مشغول صحبت کردن بودن که مونا گفت:
- مهوش راستی مدرست چی شد؟! میای همین‌جا دیگه؟
- آره، امروز رفتم پروندم رو دادم.
- آها خوبه!
نگاه خیره‌ی کوروش روم بود و همین باعث اذیت شدنم بود.
نه، یعنی گفته بودم کجا رفتم؟ وای!
نگاه مات من رو که دید، پوزخندی زد.
***
بعد شام حدود ساعت ده بود که تصمیم گرفتن برن، حامد: خب دیگه ما بریم، دیروقت شد.
مونا: آره! خیلی خوش گذشت. قول میدم اولین مهمون خونم شما باشین!
اون‌ها که رفتن شالم رو شل کردم و ظرف‌ها رو از روی میز پذیرایی برداشتم.
فهمیدم که پشت سرم میاد، گفت:
- مثلاً اگه می‌گفتی رفتی مدرسه، چی ازت کم می‌شد؟
دلخور از کنارش رد شدم که مججد گفت:
- الان قهر کردی؟
- چه‌قدر هم که تو قهر حالیت میشه.
- آها پس میخوای نازت رو بکشم.
- نخیر، اصلاً!
- باشه ولی خواستی جایی بری بگو خودم می‌رسونمت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #28
پارت ۲۶
حدود دو ماه از ازدواج‌مون گذشته بود.
از مدرسه اومدم که کیانا خواهر کوروش رو جلوی در دیدم، برخلاف تصور اولم خیلی مهربون بود و پدرش هم همین‌طور به نظر می‌رسید؛ ولی انگار کوروش بویی از مهربونی نبرده بود.
- سلام.
- سلام، کجا موندی.
- مدرسه بودم، خیلی وقته منتظری؟
- نه تازه اومدم! داشتم زنگ میزدم بهت که اومدی.
- آها، سوار شو بریم.
- چه خبر؟ خوبی؟
- قربانت!
چشمکی زد و گفت:
- زندگی با داداش من چطوره؟!
- چی بگم والا.
- حقیقت رو!
اومدم بگم اصلاً شبیه هم نیستین که حالت تهوع بهم دست داد و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
- چی شد مهوش؟
- هی...چی!
بیرون اومدم که گفت:
- نکنه مسموم شدی، بزار زنگ بزنم کوروش بیاد بریم بیمارستان!
- نه خوبم.
- رنگت پریده، کجا خوبی!؟
- نترس چیزی نیست، حامله‌ام!
- هین، چه زود.
کیانا تا اومدن کوروش موند که بهش تبریک بگه.
- میگم مهوش، من کاملیا رو حامله بودم حتی نزدیک بود ماه چهارم بشه؛ ولی این‌قدرها هم معلوم نبود و هرکی من رو میدید نمی‌فهمید. تو چرا شکمت به این زودی معلومِ؟ البته من نفهمیدم اول‌ها ولی حالا که نگاه میکنم یکم معلومه.
هول شده بودم و نمی‌دونستم چی باید بگم که کوروش گفت:
- آبجی چیکار داری، بچم گشنش میشه مامانش هم چاق میشه دیگه.
کیانا لبخندی زد و حرفش رو تأیید کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #29
پارت ۲۷
لباسم رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
کی قرار بود دنیا بیاد تا مامانش راحت شه؟
اصلاً بعد که بزرگ شد من رو می‌بخشه؟ که چرا ولش کردم و رفتم.
حتماً بعد کوروش نمیگه چرا و من میشم آدم بدِ!
تو همین فکرها بودم که تقه‌ای به در خورد و بدون این‌که چیزی بگم وارد اتاق شد.
- تو که بدون اجازه میای در زدنت چیه دیگه؟
- در زدن واسه اینِ که خبرت کنم دارم میام ولی واسه اومدن تو اتاقمون به اجازه تو نیاز ندارم.
بی‌حوصله گفتم:
- خیلی‌خب هرچی میخوای بردار و برو.
اومد رو تخت نشست و مرموز گفت:
- نمیرم!
چشم‌هام گرد شد و گفتم:
- چرت نگو، حوصله دعوا ندارم.
- کی به تو کار داره؟ گردنم رو کاناپه درد می‌گیره.
- اذیت نکن پاشو برو صبح مدرسه دارم، خواب میمونم.
- بهتر!
- کوروش!
- آه خدا،کی من از دست این راحت میشم. نق نزن! فردا خواب میمونی‌ها!
با حرص خودم رو تکون دادم و پتو رو بیشتر روم کشیدم.
***
با صدای آلارم گوشی چشمام‌هام رو باز کردم؛ اما نتونستم تکون بخورم.
عصبی مشتی بهش زدم تا بیدار شه
- آخ، باز بیدار شدی پیشی وحشی؟
- مدرسم دیر شد.
- خوابم میاد!
- به من چه، ولم کن میگم.
چشم‌هاش رو باز کرد و خواب آلود و خندون نگام کرد و کم‌کم ولم کرد، مثل پرنده‌ای که از قفسش ازاد شده باشه آخیشی گفتم و بلند شدم.
موهام رو بستم و گفتم:
- هوی مترسک! دیگه نبینم بیای رو تخت من‌ها.
- با منی؟
- نه با دیوارام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
459
امتیازها
368
سن
17

  • #30
پارت ۲۸
- دیشب خیلی خوب خوابیدم، تو چی؟
- ام، من هم همین‌طور عزیزم.
معلوم بود از این حرفم تعجب کرده، برگشتم سمتش و یه جور خاصی نگاهش کردم که چشم‌هاش برق زد. یهو با زانوم زدم توی شکمش که خم شد و شکمش رو گرفت و من فرار کردم.
- آخ، خدا بگم چیکارت کنه مهوش! مگه دستم بهت نرسه.
همین‌جور که می‌خندیدم لباس‌های مدرسم رو پوشیدم و بلند گفتم:
- تا تو باشی دوباره از این غلط‌ها نکنی.
داشتم مقنعه‌ام رو سرم می‌کردم که عین اجل معلق سر رسید و مقنعه رو با خودش برد.
- امروز مدرسه بی مدرسه!
- هینن، مقنعه‌ام رو بده کوروش! با توام،کجایی؟
از راه رو بیرون اومد و پخی کرد که با ترس پا به فرار گذاشتم.
- وایسا مهوش!
- نمی‌خوام، نیا دنبالم.
- باشه، ندو برای بچه خوب نیست.
وایستادم، نه برای بچه بلکه برای حرفی که زد. چه‌جوری ادعای دوست داشتن می‌کرد؟
تو همین فکرها بودم که بهم رسید.
- خب‌خب، حالا چیکار کنم باهات خوبه؟خودت بگو، هوم؟
جوری نگاهش کردم و جواب ندادم که گفت:
- غیر از این‌که شجاعی، قوی‌ام هستی... .
- نزدیک بود من رو بکشی، یادم باشه دفعه‌ی بعد محکم‌تر بزنم.
- بگو غلط کردم تا ولت کنم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم تا توجهش جلب شه که همین هم شد.
نگران نگاهم کرد و گفت:
- چی‌شد!
- حالم به هم خورد.
و چند تا سرفه کردم که رفت آب بیاره و من هم از فرصت استفاده کردم و زود مقنعه‌ام رو سرم کردم و کیفم رو از رویرمبل برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
کفش‌هام رو توی دستم گرفتم از پله‌ها بدوبدو پایین رفتم، جلوی در بندهاش رو بستم که صداش به گوش رسید.
- مهوش! حالا منو قال میزاری؟
عجب کله خریه.
- وایسا لباس بپوشم بیام!
زود از در ساختمون بیرون رفتم و از کوچه دور شدم تا نیومده، وای خدایا خودت درستش کن. یعنی من هر روز باید همین‌جوری برم مدرسه؟
تو سالن بودم که صدای مدیر نگهم داشت.
- باز هم که دیر اومدی کاظمی.
چند تا دختر که اون‌طرف بودن و می‌خندیدن یکیشون گفت:
- خانم شوهر داریه دیگه.
و بعد همشون خندیدن، مدیر نگاه بدی بهش کرد و به من اشاره کرد که به کلاس برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین