پارت ۱۹
خریدها رو صندلی عقب گذاشت و نشستیم تو ماشین که یهو زد رو فرمون و گفت:
- چته؟چیکار باید میکردم برات که نکردم؟
- کاری که نباید رو کردی و حالا هیچ جوره جمع نمیشه.
خودش رو به اون راه زد و گفت:
- از صبح هرکاری کردم یکم بخندی؛ اما تو دریغ از یه نگاه. منم آدمم، بس کن لجبازی رو. فرض کن هیچی نشده و ما فقط داریم ازدواج میکنیم.
- اوکی ما ازدواج میکنیم؛ ولی شرط دارم.
- چه شرطی؟
- بچه که دنیا اومد مال تو، منم طلاقمو میگیرم.
همینجور خیره داشت نگاهم میکرد، گفت:
- منو چی فرض کردی؟ بچهام من؟
- من کاری ندارم، یا قبول میکنی یا همین الانم دیر نشده و میگم که نمیخوام ازدواج کنم.
- خب آفرین، بعدش؟ منو دست به سر کردی و تموم؟ دیگه خواستگار نمیاد؟ عموت هم میگه عیب نداره نمیخواد ازدواج کنه دیگه، آره؟ فکر کردی تا کی میتونی اونجا بمونی؟ به یه سال نرسیده شوهرت میده.
دوست داری بفهمن دختر نیستی و آبروت بره؟
اشکهام بیاختیار جاری شدن، گفتم:
- میدونستی خیلی ازت متنفرم؟
از ماشین پیاده شدم، دلم میخواست یکم قدم بزنم و تنها باشم؛ اما اون نمیزاشت. شده بود بلای جونم، هرجا میرفتم بود!
- بیا سوار شو، مهوشش! غلط کردم بیا دیگه. اصلاً هرچی تو بگی، بیا سوار شو!
- من فقط یه چیز میخوام، اونم حق طلاقِ.
- بیا سوار شو حرف میزنیم.
- حرف میزنی یا حرف میزنیم؟
- زشته، بیا!
سوار شدم و در و محکم کوبیدم. ماشین رو به حرحت در آورد و گفت:
- که حق طلاق میخوای؟!
محکم گفتم:
- آره!
- باش تا بدم.
- تو هم باش تا بله بگم.
ماشین رو کنار زد، لحظهای سکوت برقرار شد و بعد گفت:
- مهوش بسه، اینقدر لجباز نباش. فکر میکنی من خوشم میاد همش دعوا میکنیم؟من دوسِت دارم و برای همینِ میخوام باهات ازدواج کنم، نه اون بچه!
منتها اون شب به سرم زده بود و حالم خوب نبود که گند زدم تو همه چیز، از خودم برات یه هیولا ساختم و حالا هم باهام راه نمیای. پشیمونم! فراموش کن، انگار که من یه خواستگار سادهام.
- پس آقای خواستگار ساده، من جوابم نهست! بفهم.
- نه دیگه نشد، من هی میخوام آروم باشم ولی تو نمیزاری. میخواستم با رضایت خودت بیای تو خونم، حالا هم که قبول نمیکنی مجبورم مجبورت کنم.