پارت۴
داشتم کیفم را آماده میکردم تا مدرسه بروم که در زدن.
خیلی وقت بود کسی در این خانه را نزده بود.
چادر مامان را سرم کردم و در را باز کردم.
- سلام.
- باز هم تو؟
خواست وارد حیاط شود که در را محکم نگه داشتم.
-کجا؟
در را هول داد، عقب رفتم که نزدیک بود بیفتم.
- با توأم، چیکار داری؟ بیا برو...
- چادر بهت نمیاد.
- به تو ربطی نداره!
جعبهای را جلویم گرفت و گفت:
- گوشیت رو شکستم، خواستم جبران کنم.
- نمیخواد برش دار برو.
- همیشه اینقدر مهمون داریات خوبه؟
- آخه تو مهمون نیستی!
- اوه بله یادم رفته بود نزدیکه صاحبخونه بشم.
- تو چی میگی؟
- هیچی، بعداً میفهمی. مراقب خودت باش پیشی وحشی!
- عمته!
با لبخند دندون نمایی گفت:
- ندارم.
- باشه برو بیرون.
رفت که در را محکم بستم.
پرو رو ببینها! یک کم با خودم فکر کردم و گفتم:
- خوب وظیفشه، گوشیام را شکست!
با این توجیه، جعبه را باز کردم که مارکش مثل گوشی خودم بود.
داخل اتاق رفتم، سیمکارتم را انداختم و روشنش کردم.
نتم را روشن کردم و به پروفایل آرش رفتم.
یک عکس جدید گذاشته بود، با چند تا از رفیقهایش و زیرش نوشته بود:
- دلم براتون تنگ میشه... چرا؟ مگه قرار بود بیاد؟
وایی نه خدایا حتّی خودشم باورش نمیشه که من چهقدر دوستش دارم، فقط امیدوارم من را یادش نرفته باشد.
گوشیام زنگ خورد، به شماره ناشناس نگاه کردم و رو بیصدا گذاشتم.
دوباره زنگ زد، سه باره زنگ زد؛ اما جواب ندادم.
پیام آمد:
- کوروشم ترسو!
نوشتم:
- اتفاقاً چون ممکن بود تو باشی جواب ندادم، ترسو هم خودتی.
- یعنی میخوای بگی از من بهتر گیرت میاد که ناز میکنی؟ نمیفهمم چرا خودت رو به نفهمیدن میزنی!
- مزاحم نشو.
بدون توجه به پیامم زنگ زد، جوابشو دادم، میان خنده گفت:
- دختر تو چهقدر خوبی!
- همین رو میخواستی بگی؟! میدونستم، حالا برو پی کارت.
- قطع نکن مهوش عه... خب چیه؟ خب دوسِت دارم... .
- من ندارم!
و قطع کردم.
***
مونا صدایم زد. گفت:
- چه خبرا؟
- هیچی، قرار بوده چیزی بشه مگه؟
- نه یعنی راجب کوروش گفتم...
- خبر از مزاحمتش زیاد دارم برات!
- مزاحم؟ نفهمیدی دوسِت داره؟
- ول کن مونا راجبش حرف نزنیم.
- مهوش، حالش خوب نیست، حامد فرستاده من رو که باهات حرف بزنم.
سوالی نگاش کردم که گفت:
- نامزدم... همیشه با کوروش هست، نگرانشه!
- من چیکار کنم خب؟!
- بهش بیمحلی نکن.
- مونا چه توقعی داری؟ من اصلاً دلم نمیخواد الان تو این سن به این چیزها فکر کنم.