. . .

تمام شده رمان مرده متحرک|معصومه خواجه

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
5781-photo5985510395-wtt6-wldy.jpg


عنوان: مرده متحرک
نویسنده: معصومه خواجه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره آور
خلاصه:
ما بین مشکلات زندگی عشق تنها حسی‌ست که هم جالب و هم ترسناک است. در مسیر زندگی، جاده‌ی عشق گاهی سر سبزِ گاهی هم رنگش به غروب جمعه می‌زند. زمانی که مهوش دختر دبیرستانی قلبش اسیر عشق آرش هم‌بازی بچگی‌اش است، سروکله‌ی کوروش پیدا می‌شود و به خاطر دلایلی مجبور می‌شود با او ازدواج کند و حاصل ازدواج اجباری پارسا کوچولو است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #3
پارت ۱
کیفم را روی دوشم انداختم و به سمت خانه رفتم؛ خانه‌ای که کسی در آن منتظر من نبود.
دو سالی میشد پدر و مادرم تصادف کرده و من را تنها گذاشته بودند، تا الان پیش مادربزرگم زندگی می‌کردم؛ ولی دیگر به خاطر مدرسه‌ها قبول نکردم آن‌جا در روستا بمانم. چون امسال کلاس یازدهم بودم و نباید از درسم عقب می‌ماندم.
هر کدام از بچه‌ها چند تا دوست دارند و راه برگشت با هم می‌روند. ابتدایی که بودیم با نرگس دوست بودم؛ ولی به خاطر کار پدرش از این‌جا رفتند و از راهنمایی به بعد تنها شدم. چند کوچه دیگر مانده بود تا به خانه برسم.
در همین فکرها بودم که صدای موتوری از پشت سرم من را ترساند، زیر چشمی نگاهی کردم.
آره... خودش بود، همان که مدتی هست حضورش را جلوی مدرسه احساس می‌کنم.
دست‌هایم را توی جیب پالتویم بردم و تندتر راه رفتم.
ساعت پنج بود و هوا کم‌کم داشت تاریک میشد، من توی آن کوچه‌ی خلوت با وجود آن پسر، استرس گرفته بودم.
یک‌هو با سرعت بدی از کنارم رد شد و لبخند مرموز را روی لب‌هایش دیدم!
کلید را توی قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم، در را بستم و تکیه دادم.
کی قرار بود تمام بشود، این ترس‌ها، تنهایی‌ها، ناراحتی‌ها؛ ولی یک چیزی در دلم گفت:
- مهوش، تازه شروع شده!
کفش‌هایم را در آوردم و وارد آشپزخانه شدم.
مقنعه‌ام را بالا دادم و به صورتم آبی زدم، شاید کمی حالم سر جایش بیاید!
املت را روی گاز گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم تا لباس‌هایم را در بیاورم.
باید یک کاری پیدا می‌کردم تا خرج خودم را در بیاورم. الان هم عمو رضا هست، وگرنه نمی‌‌دانم باید چه‌کار می‌کردم!
خیلی اصرار کرد خانه‌شان بمانم؛ ولی ما کلاً رفت و آمدی نداشتیم، او هم پسر بزرگ داشت‌، رودروایسی و خجالت مانع شد... .
کتاب‌هایم را از کیفم در آوردم و داخل کتاب‌خانه‌ام گذاشتم که یک برگه از کیفم افتاد... آن را باز کردم، نوشته بود:
- خیلی خوبه که تنهایی زندگی می‌کنی!
جا خوردم، یعنی چی؟ آخه کی همچین کار مسخره‌ای رو کرده. زنگ تفریح‌هایم که من آن‌قدر بیرون نمی‌روم، بچه‌ها هم می‌دانند نباید با من شوخی کنند... خواستم مچاله‌اش کنم که دیدم پایین‌اش به انگلیسی نوشته، کوروش.
این دیگر چه کسی بود!
یک‌ دفعه ذهنم رفت دنبال همان پسر... نکند او بوده؟
آخر چه‌طور این برگه سر از کیف من درآورده!
بله مهوش خانم خنگ!‌ همان موقعی که با موتور، تیز از کنارت رد شده، در کیفت انداخته است... .
با این‌که نمی‌توانستم؛ ولی بی‌خیال فکر کردن شدم و رفتم املت رو کوفت کنم.
***​
با صدای زنگ خوردن گوشی‌ام بلند شدم، مامان بزرگ بود.
- سلام.
- سلام عزیزم، خوبی؟
- ممنون، شما خوبین؟
- با تو که حرف می‌زنم خوبم دختر!
لبخندی روی لبم نشست که گفت:
- همه چی خوبه؟ چیزی لازم نداری؟
- ننه نگران نباشین.
- میگم مهوش...
- بله؟!
- هنوز هم دیر نیست دخترم‌، پاشو بیا، اون‌جا تنهایی تو شهر، من پیرم از تنهایی در میام.
- قبلاً بهتون گفتم که، به خاطر مدرسه‌ام نمیشه که بیام، شما چرا این‌جا نمی‌یاید؟
- دیگه گفتم این آخر عمری اگه مردم تو خونه‌ی خودم بمیرم!
-خدا نکنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #4
پارت ۲
لباس‌هایم را پوشیدم و به طرف مدرسه رفتم، مثل همیشه دیر رسیدم و سر صف مدیر من را دید!
آرام وارد کلاس می‌شدم که صدایم زد.
- کاظمی؟
- بله خانم؟
- این بار دیگه چه بهونه‌ای داری؟ چرا دیر میای؟
حرفی نداشتم، چون او من را نمی‌فهمید. تنها به کلمه ببخشید اکتفا کردم که از سر تاسف سر تکان داد!
زنگ تفریح خورد. دبیر ریاضی از کلاس بیرون رفت و بچه‌ها هم سروصدا را شروع کردند... این ما بین، مونا با پچ‌پچ صدایم زد و گفت: بیا کارت دارم.
گوشه‌ای توی حیاط رفتیم که گفت: ببین، می‌دونم چه طور آدمی؛ ولی به من گفته بیام بهت بگم که...
- نمی‌فهمم؟
- دوست نامزدمه!
- کی؟
- نگو که نمی‌شناسیش مهوش!
- کی رو؟ از کجا باید بشناسم خب؟
- فقط به حرف‌ها من گوش بده الان زنگ می‌خوره...
شمارت رو از من خواست، نشد که ندم!
- یعنی چی مونا، به کی شماره من رو دادی؟
- همون که دنبالته!
کلمه کوروش تو ذهنم اومد، چه‌قدر همه چیز عجیب بود!
زنگ خورد و نشد جواب مونا را درست بدم، آخر چرا شماره من را داده!
خدا بگم چه‌کارت کنه خانم مولایی که گفتی شماره‌مان را بزاریم بیوگرافی شادمان!
از کلاس بعدی چیزی نفهمیدم... همش تو فکر بودم. این‌که چه قرار است بشود، این‌که کاش یک برادر بزرگ‌تر داشتم که الان بود!
- خب بچه‌ها درس تمومه فقط این مبحث نیاز به تکرار و تمرین داره تا یادتون نره، موفق باشید.
از مدرسه که بیرون آمدم دلم خواست به بهشت زهرا پیش پدرو مادرم بروم.
یک تاکسی گرفتم و رفتم. داشت شب میشد؛ ولی دیگر ترسی نداشتم؛ چون کنار پدر و مادرم بودم... .
بطری آب را روی قبر مامان ریختم و بعد نوبت مزار بابا بود.
بغضم گرفته بود، زمزمه کردم:
- آخه چه وقت رفتن بود. دیدین چه‌قدر تنها شدم؟! حالا من چی‌کار کنم؟
یک‌هو یک صدایی من را به خودم آورد:
- شب شده، این‌جا تنها نمی‌ترسی؟
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. خودش بود! کوروش!
سریع سرم را پایین انداختم و طرف قبر مامان و بابام برگشتم... منتظر بودم با حرف نزدنم، بره؛ امّا نرفت.
چند دقیقه گذشت و من آرام اشک می‌ریختم که گفت:
- پاشو بریم بسه این‌قدر گریه کردی!
فوراً سرم را سمتش چرخاندم و گفتم:
- به تو چه ربطی داره دقیقاً؟
- من رو بگو نگرانت شدم گفتم می‌ترسی.
- نه آقای نگران، من نمی‌ترسم، پاشو برو!
بلند شد و جلو آمد، تو چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:
- مطمئنی؟
با قاطعیت گفتم:
- آره!
- باشه پس خدافظ.
با لحن تند و عصبی گفتم:
- به سلامت.
پوزخندی روی لب‌هایش نقش بست.
کمی دیگر گریه کردم و بلند شدم که بروم، راست می‌گفت، شب بود و من مثل بید از ترس می‌‌لرزیدم.
چراغ گوشی‌ام را روشن کردم و تندتند راه می‌رفتم که با صدای پخی جیغی کشیدم، گوشی‌ام روی زمین پرت شد. به بالا نگاه کردم که باز دیدمش. این بار پر نفرت نگاهش کردم و گفتم:
- باز هم تو؟ مرض داری مگه؟
- گفتی که نمی‌ترسی!
- وقتی کسی نترسونتم چرا بترسم؟
دستش را به سمت من که افتاده بودم دراز کرد. خودم بلند شدم و پالتو‌‌ام رو تکان دادم، سمت گوشی‌ام رفتم که به کل شکسته بود! آره، این سزای کسی هست که قایمکی گوشی مدرسه آورده!
- ولش کن شکسته!
چشم غره‌ای برایش رفتم که خندید.
سیمکارتم را در آوردم و به راهم ادامه دادم که من را کشید، عقب رفتم که گفت:
- صبر کن!
- که چی بشه؟
- برسونمت.
- نمی‌خواد خیلی ممنون!
رفتم سر خیابان و راه می‌رفتم و منتظر تاکسی شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #5
همین موقع‌ها بود که یک ماشین باکلاسی که صدای آهنگش هم آخر بود جلویم ایستاد، شیشه را پایین داد:
- خانم کوچولو، ولت کرده؟ بیا بریم.
یک ماشین دیگر هم ایستاد و کوروش از آن بیرون آمد، با پسر درگیر شد و کتکش زد. آن که رفت، کوروش به سمتم آمد. عصبانی گفت:
- همین رو می‌خواستی؟!
- به من چه، می‌خواستی دعوا نکنی!
- اون وقت الان تو ماشین اون آشغال بودی... یالا، سوار شو!
- نمی‌یام، تو با اون چه فرقی می‌کنی، غیر از اینه که زور میگی؟ اصلاً چرا افتادی دنبال من!
- تو من رو با اون یکی می‌کنی؟ بیا سوار شو، فقط می‌خوام خونه‌ات ببرمت!
- نمی‌یام!
در ماشین رو باز کرد و من رو هولم داد، در را هم قفل کرد.
شروع کردم به جیغ زدن که عصبی داد زد:
- چه مرگته، آروم بگیر!
- در رو باز کن، نگه‌دار، می‌خوام برم...
- وقتی رسیدیم باشه.
- کی هستی تو اصلاً؟ از آسمون بلا نازل میشه واسه من‌ها... .
***​
با استرس و غرغر و ناخون جویدن رسیدیم و سر کوچه نگه‌داشت. نگاهم می‌کرد که گفتم:
- چیه؟ نکنه انتظار داری تشکر کنم ‌که بزور من رو سوار ماشین کردی؟!
- نه لازم نیست.
در ماشین رو محکم کوبیدم و پیاده شدم.
وارد خانه شدم‌،وآب خوردم و نشستم.
هر روز خسته‌تر از دیروز!
خواستم کمی به گوشی‌ام نگاه بکنم که یادم افتاد به لطف دیوانه خورد و خاکشیر شد!
توی دلم به این فکر کردم که دیگر حتّی نمی‌توانم عکس آرش را از گوشی‌ام ببینم!
همسایه و هم‌بازی بچگی‌ام که نمی‌گذاشت بقیه‌ی پسرها اذیتم کنند، همیشه حواسش به من بود، شاید من برایش مثل خواهر بودم؛ ولی او هیچ‌وقت برای من مثل برادر نبود!
تا این‌که پارسال روز تولدم برایم پیام فرستاد و تبریک گفت، منی که نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا آورده، از کجا تولدم را می‌دانست... فکر کردم باز هم یک حس دلسوزی است؛ چون خانواده ندارم، یک حس برادرانه‌ است، چون برادر ندارم؛ ولی برخلاف تصورم شد و بعد چند وقت چت کردن، گفت به من علاقه داره؛ امّا خب یک ماه بعدش، به سربازی رفت.
توی این مدتی که نبوده با هم حرف زدیم؛ ولی نه آن‌قدر.
همین مدت کوتاه هم کافی بود تا من بیش‌تر از قبل دوستش داشته باشم؛ ولی همین که نمی‌دانم چه‌طوری باید به او پیام بدهم، حداقل امشب که حالم خوب نیست، خیلی بد است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #6
پارت۴
داشتم کیفم را آماده می‌کردم تا مدرسه بروم که در زدن.
خیلی وقت بود کسی در این خانه را نزده بود.
چادر مامان را سرم کردم و در را باز کردم.
- سلام.
- باز هم تو؟
خواست وارد حیاط شود که در را محکم نگه داشتم.
-کجا؟
در را هول داد، عقب رفتم که نزدیک بود بیفتم.
- با توأم، چی‌کار داری؟ بیا برو...
- چادر بهت نمیاد.
- به تو ربطی نداره!
جعبه‌ای را جلویم گرفت و گفت:
- گوشیت رو شکستم، خواستم جبران کنم.
- نمی‌خواد برش دار برو.
- همیشه این‌قدر مهمون داری‌ات خوبه؟
- آخه تو مهمون نیستی!
- اوه بله یادم رفته بود نزدیکه صاحب‌خونه بشم.
- تو چی میگی؟
- هیچی، بعداً می‌فهمی. مراقب خودت باش پیشی وحشی!
- عمته!
با لبخند دندون نمایی گفت:
- ندارم.
- باشه برو بیرون.
رفت که در را محکم بستم.
پرو رو ببین‌ها! یک کم با خودم فکر کردم و گفتم:
- خوب وظیفشه، گوشی‌ام را شکست!
با این توجیه، جعبه را باز کردم که مارکش مثل گوشی خودم بود.
داخل اتاق رفتم، سیم‌کارتم را انداختم و روشنش کردم.
نتم را روشن کردم و به پروفایل آرش رفتم.
یک عکس جدید گذاشته بود، با چند تا از رفیق‌هایش و زیرش نوشته بود:
- دلم براتون تنگ میشه... چرا؟ مگه قرار بود بیاد؟
وایی نه خدایا حتّی خودشم باورش نمیشه که من چه‌قدر دوستش دارم، فقط امیدوارم من را یادش نرفته باشد.
گوشی‌ام زنگ خورد، به شماره ناشناس نگاه کردم و رو بی‌صدا گذاشتم.
دوباره زنگ زد، سه باره زنگ زد؛ اما جواب ندادم.
پیام آمد:
- کوروشم ترسو!
نوشتم:
- اتفاقاً چون ممکن بود تو باشی جواب ندادم، ترسو هم خودتی.
- یعنی می‌خوای بگی از من بهتر گیرت میاد که ناز می‌کنی؟ نمی‌فهمم چرا خودت رو به نفهمیدن می‌زنی!
- مزاحم نشو.
بدون توجه به پیامم زنگ زد، جوابشو دادم، میان خنده گفت:
- دختر تو چه‌قدر خوبی!
- همین‌ رو می‌خواستی بگی؟! می‌دونستم‌، حالا برو پی کارت.
- قطع نکن مهوش عه... خب چیه؟ خب دوسِت دارم... .
- من ندارم!
و قطع کردم.
***​
مونا صدایم زد. گفت:
- چه خبرا؟
- هیچی، قرار بوده چیزی بشه مگه؟
- نه یعنی راجب کوروش گفتم...
- خبر از مزاحمتش زیاد دارم برات!
- مزاحم؟ نفهمیدی دوسِت داره؟
- ول کن مونا راجبش حرف نزنیم.
- مهوش، حالش خوب نیست، حامد فرستاده من رو که باهات حرف بزنم.
سوالی نگاش کردم که گفت:
- نامزدم... همیشه با کوروش هست، نگرانشه!
- من چی‌کار کنم خب؟!
- بهش بی‌محلی نکن.
- مونا چه توقعی داری؟ من اصلاً دلم نمی‌خواد الان تو این سن به این چیزها فکر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #7
/روز بعد/

در خانه را زدند و من با فکر این‌که باز هم اون باشه، باز نکردم. چند بار دیگر در زد، با عصبانیت رفتم و در حال باز کردن در گفتم:
- عه مزاحم چه خبرته مگه سر...
وقتی در را باز کردم با دیدن آرش حرفم نصفه ماند.
با لبخند همیشگی گفت:
- سلام خانوم... بگو ببینم وقتی من نبودم کی مزاحمت شده که عصبانی؟!
- سل... ام... عه... هیشکی، فکر کردم بچّه‌های محله‌ان، الکی در می‌زنن... .
محو صورتش بودم، چه‌قدر تو این دو سال بزرگ‌تر و مردتر شده بود!
- خبر ندادم دارم میام چون می‌خواستم سوپرایزت کنم؛ ولی مثل این‌که زیاد خوشحال نشدی!
- نه... یعنی شوکه شدم فکر نمی‌کردم تو باشی، ببخشیدا تعارف نمی‌کنم می‌دونی که آدم‌های این‌جا چه‌جوری هستند... .
- آره می‌دونم؛ ولی نگران نباش، چند وقت دیگه هیچی نمی‌تونن بگن!
- با... شه.
- می‌گم‌ها مهوش؟
ناخواسته لب زدم:
- جانم؟
ولی بعد با نگاهش فهمیدم چی گفتم و فوراً سرم را انداختم پایین.
خنده‌ای کرد و گفت:
- هنوز هم خجالتی؛ ولی من با جانم گفتنت حرفم رو فراموش کردم.
لحظه‌ای سکوت بود که بعد از کیفش جعبه‌ای را درآورد و گفت:
- هنوز خونه‌ی خودمونم نرفتم، خواستم اوّل بیام پیش تو؛ این هم سوغاتیت، امیدوارم خوشت بیاد.
جعبه را داد دستم و من ازش تشکر کردم و گفتم:
- آرش؟
- جانم؟
دوباره بدنم گر گرفت؛ ولی بهش نگاه کردم و گفتم:
- دوسِت دارم.
لبخندی زد و گفت:
- من هم همین‌طور عزیزم. هوا سرده دیگه برو داخل!
- باشه، خدافظ.
کادویش را نگاه کردم. ساعت طلایی رنگ زیبایی بود... داخل کمدم گذاشتمش و به این فکر کردم یعنی می‌شود؟
بعد اون تماس دیگر چند روز از همان مزاحمِ یعنی کوروش خبری نیست، این خوبه؛ ولی یهویی نبودنش می‌ترسونتم.
شامم را خوردم و رفتم سراغ آلبوم عکس‌هایمان، وقتی که مامان و بابام بودن!
کاش الان بودن، تا جای این‌که دیوارها صدای گریه‌هایم را بشنوند آن‌ها صدای خنده‌هایم را می‌شنیدند. اصلاً چرا من رو با خودشون نبردند؟
چرا من تو تصادف زنده موندم!
صدای در که آمد متعجب آلبوم را روی کمد گذاشتم و اشک‌هایم‌ را پاک کردم. شاید آرشِ! با این فکر بدون چادر رفتم تو حیاط و در رو باز کردم که با قامت کوروش مواجه شدم.
پوزخندی زد و هرچه تلاش کردم نگذارم بیاد تو، نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #8
پارت ۶
چشم‌هاش یک حالت خاصی بود، به قرمزی می‌زد... .
با ترس گفتم:
- این موقع شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
با هر قدم جلو آمدن، من یک قدم عقب می‌رفتم. آخر به دیوار سرد حیاط خوردم؛ ولی چاره‌ای نبود چون فاصله‌ام باهاش کم بود.
با صدای دو رگه‌ای گفت:
- اومدم...
- برو عقب.
قهقهه‌ای زد و گفت:
- هنوز اولشه.
- تو رو خدا برو کوروش.
- نیومدم که برم.
من را گرفت و به سمت خانه کشید، همزمان داد می‌زدم:
- ولم کن.
هولم داد رو تخت اتاقم که یک گوشه‌اش جمع شدم.
به چشم‌هایی که معلوم نبود چی می‌خواستن خیره شدم و کم‌کم اشک تو چشم‌هایم جمع شد.
ولی خودم‌ را نباختم و عصبی داد زدم:
- چی می‌خوای از جونم؟ هان؟ اذیت کردن من چی بهت می‌رسه؟
فهمیدم حالش خوب نیست و زیاده روی کرده.
همچنان حرف می‌زدم شاید به خودش بیاد؛ امّا هرچی می‌گذشت اخم بیش‌تر تو چهره‌اش پیدا میشد.
از روی تخت پایین آمدم و سمت در رفتم که خودش را به من رساند و مانعم شد.
دیگه گریه‌ام بند نمی‌آمد.
دوباره هولم داد رو تخت و سیلی‌ به من زد که هق‌هق‌ام اوج گرفت.
خفه شو سرم رو خوردی! عصبی‌ام، عصبی‌ترم نکن که بد می‌بینی.
خدایا گناه من چیه؟ من الان باید چیکار کنم؟
نزدیکم شد که بیش‌تر تو خودم جمع شدم و جیغ کشیدم. دستش را روی دهنم گذاشت و فشار داد.
- یا خفه میشی یا خفت می‌کنم، فهمیدی؟
از ترس سری تکان دادم، به سکسکه افتاده بودم. اشک‌هایم از روی گونه‌ام سر خوردن و دستش را خیس کردن که بلند گفت:
- گریه نکن، وقتی با منی حق نداری گریه کنی!
اما مگر میشد گریه نکرد؟ مگر میشد ساکت ماند و داد نزد؟ اون توجهی به التماس‌های من نکرد و نابودم کرد!
خوابیده بود! خواستم از تختم برم پایین که محکم‌تر نگهم داشت.
- ولم کن دیگه چی می‌خوای.
- آروم بگیر!
رفتم تو حمام زیر دوش و هر چه‌قدر تونستم گریه کردم. حتماً فردا چشم‌هام قرمز میشد و نمی‌تونستم برم مدرسه!
لعنت بهت، لعنت به من، لعنت به بی کسی.
با درد لباس‌هام رو پوشیدم و روی مبل هال خودم را جمع کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #9
پارت ۷
نور از پنجره سرک می‌کشید و چشم‌هام می‌سوخت.
چشم‌هایم را باز کردم و به دیوار نگاه می‌کردم، انگار می‌خواستن من را بخورند. عین دیوونه‌ها شده بودم... صدای زنگ گوشی‌ام نتوانست من را از جایم بلند کنه.
کی می‌تونست باشه جز خود نامردش؟!
چشمم خورد به روی اپن که آب‌میوه و کمپوت خریده بود... حرصی از جایم بلند شدم و تو سطل انداختم‌شان.
رفتم جلوی آینه، به صورت رنگ پریده و چشم‌های قرمزم نگاه کردم و ازش متنفر شدم.
چی‌کار باید می‌کردم؟ آیندم چی میشد؟ همین الانش هم عمو و مامان بزرگ من را دیوانه کردن که چرا ازدواج نمی‌کنی.
اگه بفهمن که دیگه واویلا!
این‌قدی ازش متنفر شدم که تصمیم گرفتم حقم را ازش بگیرم!
ولی آخه چه جوری؟ با کدوم پول و وکیل؟
آبروم میره، هرچند الانم رفته!
دستم را به پیشونی‌ام کشیدم، انگار تب داشتم، آره، قلبم داشت از این همه بدبختی می‌سوخت.
بی‌حال و بدون خوردن هیچی پتو را روی خودم کشیدم.
نمی‌دونم چند ساعت بود اون زیر بی‌صدا اشک می‌ریختم و به فکر انتقام بودم که با صدای گوشیم ذهنم به هم ریخت.
از صبح هزار بار زنگ خورده بود!
برش داشتم دیدم عمو داره زنگ می‌زنه.
- سلام عمو.
- سلام عزیزم، چه خبر؟
لحظه‌ای ساکت موندم، چه خبر داشتم جز بیچارگی؟ جواب دادم:
- سلامتی، شما خوبین؟ زن عمو خوبه؟
- خوبیم، مهوش؟
- بله عمو؟
مدیرت زنگ زد گفت امروز مدرسه نرفتی.
- آره یکم حالم خوش نبود.
- مریض شدی؟
- نه یکم سرم درد می‌کرد.
- آها مراقب خودت باش، میایم سر می‌زنیم بهت... .
-چشم.
***​
دو روز از اون اتفاق نحس می‌گذشت. یعنی فردا باید می‌رفتم مدرسه!
از آشپزخانه بیرون آمدم که در خانه رو زدن. اهمیت ندادم.
بعد یادم افتاد عمو گفته بود میاد بهم سر بزنه، شاید اون بود، رفتم و در را باز کردم که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

M.kh

رمانیکی حامی
رمانیکی
نام هنری
پری رویایی
شناسه کاربر
4815
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-15
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
144
پسندها
442
امتیازها
368
سن
17

  • #10
پارت ۸
آرش بود!
دیگر نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم، اگر چشم‌های قرمزم را می‌دید از زیر زبونم حرف می‌کشید و من که نمی‌توانستم خودم را نگه دارم گریه می‌کردم. باید یک کاری می‌کردم از من بدش بیاد تا با فهمیدن واقعیت نشکند.
- مهوش؟ چرا نگاهم نمی‌کنی؟ چیزی شده؟
- نه... چیزی نیست... دیشب یکم دیر خوابیدم.
کمی خودش را خم کرد و از پایین به صورتم نگاه کرد و گفت: چشم‌هات این رو نمیگه، چشم‌هات میگه گریه کردی! نمی‌خوای بگی چرا؟
و من به خاطر همین‌ها عاشقش بودم، این‌که آدم را می‌فهمید؛ ولی کاش این بار رو نمی‌فهمید؛ چون نمی‌دانستم چه جوابی بهش بدم.
- گفتم که چیزی نیست، دلتنگ مامان بابام شدم.
- نمی‌خوای بگی نگو، ولی دروغم تحویلم نده.
- دروغ نگفتم، میشه بری؟می‌خوام لباس بپوشم برم مدرسه.
نگاهش پر از تردید بود ولی گفت:
- باشه، فعلاً.
از کوروش از اون شب خبری نبود تا این‌که پیام داده بود:
- معذرت می‌خوام، نمی‌خواستم این‌جوری بشه؛ امّا می‌دونم که معذرت خواهی من چیزی رو درست نمی‌کنه و بهت حق میدم ازم عصبانی باشی؛ امّا قبل از همه‌ی این‌ها یادت باشه من دوست دارم، قرار نبود این‌جوری شه، می‌خواستم بیام خواستگاریت؛ ولی اون شب رفیقم یه چیزهایی گفت، من هم حالم خوب نبود گفتم اون‌جوری باهام ازدواج می‌کنی؛ ولی اشتباه کردم؛ گند زدم... .
براش نوشتم:
- من رو نابود کردی حالا اومدی چی بگی؟! بگی ببخشم؟ بگی دست خودت نبوده؟ آره؟ همین؟ تا همین حد وجدان داری؟! رفیقتم مثل خودت یک آشغالِ. منی که حتی نمی‌دونم کیه و چرا و چه حرفی بهت زده که باعث شد زندگیم نابود شه، فکر نکردی پیش خودت شاید یکی دیگه رو دوست داشته باشم؟ دیگه نمی‌خوام ببینمت و اسمی از تو، تو زندگیم باشه.
پیام رو فرستادم و سیم‌کارتم را از گوشی درآوردم و شکستم و به این فکر نکردم عمو یا مامان‌بزرگ چه جوری می‌خوان زنگ بزنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
212

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین