. . .

متروکه رمان قربانی احساس|Hiraeth

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. تراژدی
  4. طنز
عنوان: قربانی احساس
نویسنده:Hiraeth
ناظر: @حدیثک^^
ژانر: پلیسی، عاشقانه، تراژدی، طنز
خلاصه: در پی تلاش‌های سختشان چند دل را به بازی می‌گیرند و در آخر همان دل‌ها خرشان را می‌چسبند و نفس کشیدن را برایشان نا‌مفهوم می‌کنند... اما دراین بین، آنان که قربانی‌ِ این برحه‌ی احساس هستند، کیستند؟
مقدمه:
حقیقت این است که
محبت بیش از حدم،
از آدمها یک خودشیفته ساخت!
آنقدر محبت می کردم که با خود خیال می کردند
بقیه ی آدمها هم مانند من همان قدر دوستشان دارند…
تلخ است ولی عجیب شرمنده ی خودم شده بودم
وقتی می دیدم محبتم را به پای وظیفه و عادت میگذارند!
به خودم که آمدم دیدم فقط در حق خودم و ارزش هایم خیانت کرده ام…
حقیقت این است
گاهی وقت ها آنقدر خودمان را
دست کم میگیریم و سطح توقعمان را پایین می آوریم
که آدمها به کل خود را فراموش می کنند
پ.ن: مقدمه کپی از یک منبع ناشناس است.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #11
پارت ۹

نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:
- کار همیشه‌گی‌شه سرگرد. نیازی به کنسل جلسه نیست، جدی نبوده، الان می‌رسه... بهش گفته بودم با ماشین نیا!
نفسی که توی سینه‌م حبس شده بود رو رها کردم و گفتم:
- خوبه... گفتی پوریا چی گفته؟ پوف! امان از دست نگون بخت! امان!
بعد از حدود ده دقیقه انتظار تصویر هر دو توی آیفون نمایان شد. مثل همیشه نیش باز پوریا از صد فرسخی معلوم بود و هلیا که برای حفظ فاصله پنج متر عقب‌تر بود رو به زور می‌شد تشخیص داد.
خودم جلو رفتم و دکمه آیفون رو زدم و پشت در با ابرو‌های بالا رفته و دستایی به سینه ایستادم. بعد چند لحظه در باز شد و اول از همه چهره خجالت زده و شرمگین هلیا پدیدار که هم‌زمان هم احترام می‌ذاشت هم تند تند حرف می‌زد:
- ببخشید تروخدا سرگرد! به خدا نیم‌ساعت قبل راه افتادم نمی‌دونم چی‌شد بازم تصادف کردم به خدا خیلی سریع روندم ها آقا پوریا گفتن شما هم مثل خان داداش خیلی حساسین... ببخشید... آهان راستی سلام!
لبخندی به روش زدم و جواب دادم:
- علیک سلام، مشکلی نیست عزیزم، پیش میاد. آزادی، بفرما بشین -به صندلی بعد نلا اشاره کردم-
هلیا ناباور لبخندم رو پاسخ داد و نشست.
پوریا که تازه وارد شده بود احترام گذاشت و تند تند و پشت سر هم با ترسی ساختگی ردیف کرد:
- وای خانم دکتر مهربون و با جذبه تو رو خدا رحم کن، قورتمان نده!
من که دوباره همون تیپ قیافه قبل رو به خودم گرفته بودم جواب دادم:
- ستوان نگون بخت! باره چندمه‌ته دیر می‌کنی؟ بار چندمه‌ته میری گشت و گذار جلسه ما یادت میره؟ بار چندمه‌ته با نیش باز زل می‌زنی به من بهم می‌گی خانم دکتر؟
پوریا:
- بی‌خیال بابا سرگرد...
با دست به بیرون از در باز اشاره کردم:
- بفرمایید بیرون!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #12
پارت ۱۰

پوریا:
- ولی آخه سرگرد...
- گفتم تشریف ببرید بیرون!
حرفم تازه به اتمام رسیده بود که شاکری از جاش پاشد و جلوم ایستاد:
- سرگرد این‌بار بذارید بشینه، اولین جلسه‌ست و اگه لطمه‌ای به تیم بخوره برای خود پرونده بد می‌شه.
سری تکون دادم و رو به پوریا گفتم:
- این دفعه، تنها همین دفعه به خاطر این‌که روی سرگرد و گروه‌شون رو زمین نندازم می‌بخشمت، آزادی برو بشین!
پوریا دوباره نیشش تا بناگوش باز شد و رو به شاکری گفت:
- نوکریم به مولا سرگرد!
رو به من کرد و ادامه داد:
- چاخلصتم با مرام!
و رفت نشست.
با حرص سری تکون دادم و همراه با شاکری رفتیم و نشستیم.
دستام رو روی میز گذاشتم و ایستادم و رو به جمعیت گفتم:
- خب، امروز این جلسه رو تشکیل دادیم تا ایده‌ها ونظراتتون رو بشنوم همراه با سرگرد تصمیم‌گیری کنیم و بعد این که نقشه مشخص شد وظایف رو تقسیم کنیم. خودم، فکری دارم که احتمالا با مخالفت‌تون روبه‌رو بشه ولی خب... به نظرم جوابه؛ می‌خوام اول نظرات و فکر‌ها و ایده‌هاتون رو بشنوم. از ستوان شاکری شروع می‌کنیم.
جمله آخرم رو که گفتم چشمای هلیا گرد شد. با من و من شروع به حرف زدن کرد:
- اوم... ام... من... راستش... اوم... به نظرم می‌تونیم به عنوان رقیب وارد جریان بشیم... یعنی یه تشکیلاتِ دم و دستگاه دارِ خفن که دارن ازشون جلو می‌زنن... نظرم اینه که... ببینید، راحت‌ترین راه جلب اعتماد‌شون اینه که خودمون هم از خودشون باشیم یعنی یه جورایی فکر کنن که پای خودمونم گیره... می‌تونیم توجه‌شون رو به خودمون جلب کنیم و کاری کنیم که برای این‌که کسی رو از خودشون جلو‌تر نبینن اونا رو هم به تیم‌شون اضافه کنن یه جورایی هم‌کاری کنن... خب... خیلی حرف زدم... ببخشید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #13
پارت ۱۱

از ایده‌ی خلاقانه و جالبش شگفت زده شده بودم از آدمی مثل هلیا که خیلی خجالتی و دست پاچلفتیه واقعا انتظار همچین هوشی رو نداشتم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- ایده فوق‌العاده‌‌ایه! در ضمن، لازم نیست بعد هر جمله عذرخواهی کنی.
مطمئن باش این نگون بخت -به پوریا اشاره ای کردم که نیشش شل شد- یک‌سوم هوش تو هم نداره!
پوریا که نیشش جمع شده بود و دپرس با حالت دخترونه‌ای گفت:
- ایش!
هلیا لبخند کم‌رویی زد و نفسی که معلوم بود حبس شده رو بیرون داد.
رو به پوریا کردم:
- خب! ستوان نگون بخت. شما چی برای گفتن دارید؟
پوریا:
- خب سرگرد می‌دونی که، از جلسه صبح کلا نه ساعت گذاشته و من فلک زده‌ی بدبخت وقت نداشتم فکر کنم...
یه ابروم رو دادم بالا و دست به سینه شدم:
- پس ستوان شاکری وقت داشته من وقت داشتم بقیه هم وقت داشتن فقط تو وقت نداشتی!
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- اوهوم.
لاالله‌اللهی زیر لب گفتم و با اشاره به نلا ازش خواستم شروع کنه.
نلا:
- خب راستش چیز زیادی برای گفتن نیست ولی من و لنا هم‌فکری کردیم و به یه‌سری چیزایی رسیدیم که ممکنه به درد‌مون بخورن... در نقش کسی که سرش تو لاک خودشه و هیچ‌کاری به دیگرون نداره می‌تونیم توی سایه‌ها بمونیم تا هیچ‌وقت بهمون شک نشه... به نظر ما می‌تونیم در نقش خدمه، آشپز، باغبان، وارد ساختمان‌شون بشیم و بدون جلب توجه و بدون نیاز به کسب‌ اعتماد‌شون به راحتی اطلاعات رو به دست بیاریم.
- خب... خوب بود. مچکرم.
به شاکری که بعد نلا و لنا نشسته بود نگاهی کردم، بلافاصله فهمید و چشمش خورد تو چشمای من... چه چشمای قشنگی، طوسی شفاف...
با عطسه احمدی از اون ور به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم و با دو سه تا سرفه شل و ول و ساختگی گفتم:
- سرگرد شروع کنید - لطفا
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #14
پارت ۱۲

شاکری:
- اول از همه نگاهی به نظریه ستوان شاکری می‌ندازم. خب. عالیه ولی یا نقطه ضعف بزرگ داره که باعث می‌شه کاملا بذاریمش کنار. ببینید، یه گروه خلاف کار که مثل نقل و نبات آدم می‌کشه چرا نتونه یه سری مزاحم که سر راهشون قرار گرفتن رو خلاص کنه؟ نه نیاز به همکاری داره نه اشتراک دادن اطلاعات محرمانه‌شون! - به این‌جای حرفش که رسید هلیا انگار که بادش رو خالی کرده باشن فس شد و یه گوشه بق کرد- نظریه بعدی نظریه‌ی سروان‌ محمدی و خواهرش هست که تا یه حدی قابل قبوله، یعنی می‌شه توی نقشه اصلی ازش استفاده کرد اما خب این‌جا هم چند تا نقطه ضعف داریم! یک این‌که اونا خودشون قطعا خدمتکار دارن حتی اگه بتونیم اونا رو بیرون کنیم و خودمون رو جای اون‌ها بزنیم خیلی مشکوک می‌شه احیانا نمی‌گن چی‌شد که همه یهو رفتن و شما‌ها کی‌هستید؟ تازه، قطعا میرن سابقه‌مون رو در‌میارن... با یه گروه حرفه‌ای طرفیم، واقعا نباید ساده از کنار مسئله‌های جزئی رد شد. بعدشم کسی نمیاد اطلاعات مخفی‌ش رو توی خونه‌ش نگه‌داره! قطعا جای خیلی بهتری برای نگه‌داری چنین اسراری هست!
می‌رسیم به نظریه خودم، که هنوز هم نقطه ضعف داره و کامل نیست اما همچنان دارم روش کار می‌کنم... بهترین راه برای نفوذ بهشون، ارتباط از طریق روابط دوستانه‌ست، بی رحمانه‌ست اما جوابه... وقتی دوبار براشون جان‌فشانی کنیم و کمک‌شون کنیم کم‌کم ازمون خوششون میاد، درواقع توی پارتی، مهمونی‌ای چیزی خودمون رو یکی از رابط‌های ایران‌شون معرفی می‌کنیم، مطمئنا انقدر زیادن که اسم تک‌تکشون رو نمیشه حفظ کرد، باید خودمون رو مهمون جا بزنیم و توی خونه‌شون جا باز کنیم، هر چقدر بهشون نزدیک‌تر بشیم بهتره.
بعد از پایان حرفاش با پوزخند عمیقی از جا بلند شدم و گفتم:
- خب، ایراد و نکات بچه‌ها رو که سرگرد گفتن، اما متاسفانه باید بگم که بزرگترین نقطه ضعف و ایراد برای خود نقشه‌ی شما بود. گروهی که به این عظمت باشه و اون‌قدر باهوش باشه که هیچکس تا حالا نتونسته بهش نفوذ کنه، قطعا اسم رابط‌هاش رو یادش می‌مونه، در ضمن برای امنیت بیشترش بهتره که فقط یک یا دوتا رابط داشته باشه غیر همه‌ی این‌ها ما هیچ اطلاعاتی ازشون نداریم، چطور می‌خوایم بفهمیم کی مهمونی می‌گیرن؟ حالا گیریم همه‌ی این مشکلات حل شد، گروهی که انقدر امنیت خونه‌ش براش مهمه قطعا یه‌سری مهمونای ناخونده رو توی خونه‌ش راه نمی‌ده، نهایتش هتلی، مسافر خونه‌ای، چیزی!
خب آقایون -رو به پور‌حسینی و حسنی و احمدی کردم- چیزی برای گفتن ندارید؟
پورحسینی:
- راستش حرفامون رو زدن.
احمدی:
- خب من... خانمم بارداره، امروز بردمش بیمارستان، وقت نداشتم... ببخشید
حسنی:
- من می‌تونم صحبت کنم؟
- اِ؟ مبارک باشه، خدا برات حفظش کنه... بگو حسنی.
حسنی:
- خب، دو سال پیش از طریق یکی از دوستام که اونا هم داشتن روی این پرونده کار می‌کردن با این گروه آشنا شدم... متاسفانه کار رفیق من و تیم‌ش شکست خورد ولی تونستم یه سری اطلاعات ناقص از پرونده‌ی راکد‌شون به دست بیارم که هیچ‌وقت جایی درز نکرد حتی توی آگاهی‌ها، زیاد جدیش نگرفتم اما همیشه، تا امروز درحال تحقیق بودم تا این اطلاعات رو کامل کنم... و خب موفق شدم! یه فستیوال جهانی هرسال توی آمریکا برگزار می‌شه که مخفیانه‌ست و برای شناخت قاچاقچی‌های کشور‌های مختلف از هم هست تا بتونن کارشون رو توسعه بدن درواقع. این گروه از طرف یکی از تیم‌های ایرانی داره شرکت می‌کنه... درواقع تنها تیمی که از طرف ایران حاضر‌ شده‌ست به خاطر همینم تشخیص‌شون از بین بقیه راحته. یکی از تیم‌های انگلستان که قرار بوده بیاد به دلایلی انصراف داده، می‌تونیم خودمون رو جای اون‌ها جا بزنیم و وارد فستیوال بشیم، زمانش دقیقا یک ماهه دیگه‌ست تا اون موقع می‌تونیم راحت و کامل نقشه رو برنامه‌ریزی کنیم... درواقع نظر من اینه که پرونده رو زیاد کش ندیم... با بچه‌ها هماهنگ کنیم، نیرو‌های کمکی رو اطراف پخش کنیم و وقتی خارج شدن به راحتی دستگیر‌شون کنیم... اطلاعات رابط‌ها‌شون رو از طریق بازجویی هم ‌می‌تونیم به دست بیاریم!
واقعا فکر نمی‌کردم توی جلسه‌‌ی اول به همچین مرحله‌ای از اطلاعات بتونیم برسیم، یه جورایی شگفت‌زده شده بودم...
با گفتن:
- ممنونم.
از جا برخاستم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #15
پارت ۱۳

از جا برخاستم:
- خب... - رو به حسنی کردم - نقشه‌تون تا اون‌جایی که خودمون رو جای انگلیس‌ها بزنیم عالیه ولی متاسفانه از اون‌جا به بعد... ببین سروان، توی اون فستیوال رسمی قطعا فقط و فقط روئسا و بخشی از بادیگارد‌ها شرکت می‌کنن... گروهی به این عظمت و بزرگی با دستگیری چند نفر چرخش نمی‌خوابه... خیلی‌ها الان نقشه‌ی شغل پردرآمد اونا رو کشیدن... به راحتی می‌تونن جاشون رو بگیرن... در‌ضمن حتی توی بازجویی هم امکان داره که اسم تمام رابط‌ها و همدست‌هاشون رو لو ندن... شاید اسم اشتباه بهمون بدن، همه‌شون کاربلد و آموزش دیدن، به این راحتی‌ها هم نیست!
متاسفانه این‌که خطر دستگیری‌شون توی همون مهمونی رو بپذیریم پر از ریسک و کمی غیر‌منطقیه و من پذیرای این خطر نیستم... -جمله آخر رو با اکراه و تردید اضافه کردم- اما چون سرگرد شاکری هم در امر تصمیم‌گیری شریکن دلم می‌خواد نظرشون رو بشنوم.
شاکری:
- خب... خیر من موافق دستگیری نیستم.
این فستیوال دقیقا همون چیزی بود که می‌خواستم... ارتباط از طریق روابط دوستانه... به راحتی می‌شه توی این مهمونی نزدیک‌شون شد! خیلی شانس خوبیه.
- متشکرم. خب حالا که صحبت‌ها و نظر‌های همه رو شنیدیم، می‌خوام نقشه‌ و نظر خودم رو هم بیان کنم... خودم قسمتی از نقشه که می‌تونه حساس‌ترین نقطه باشه رو در نظر داشتم، اما خب بخش عمده‌ایش هم با استفاده‌ از نظرات شما جمع‌بندی کردم. اول از همه نقشه رو می‌گم و بعد تقسیم بندی وظایف انجام می‌شه و بعد هم اگر نکته یا مخالفتی داشتید می‌تونید بگید، در ضمن نظر سرگرد شاکری هم به اندازه‌ی نظر من اهمیت خواهد داشت... بعد صحبتم اگر ایشون نظری داشتن ‌می‌تونیم مشورت کنیم و تغییرات رو ایجاد کنیم؛ خب، در تاریخ ۳ بهمن دقیقا یک ماه دیگه این فستیوال برگزار می‌شه... و ما قراره کیا باشیم؟ انگلیس‌ها... بر طبق آموزشات همه باید بتونین راحت و روون انگلیسی صحبت کنید؛ توی اون مهمونی، قراره کسایی باشیم که آزادن، راحتن و خب... متاسفانه مسلمون نیستن... لباسا‌تون باید مارک باشه، شیک باشه و برای این‌که... اصول خودمون هم رعایت کنیم زیاد باز نباشه... برای مو‌های خانم‌ها می‌تونیم از کلاه گیس استفاده کنیم درضمن توی اون مهمونی باید حواستون کاملا روی چیزی که می‌خورید باشه! بهتر اینه که کلا هر چیزی که بهتون تعارف شد رو نخورید، علاوه بر اصولات شرعی در هر صورت این دوستان انگلیسی‌مون ممکنه رقبا یا دشمنانی هم داشته باشن که منتظر فرصت مناسبن تا حذف‌شون کنن؛
دو تا از بچه‌ها (ستوان شاکری و ستوان نگون‌بخت) باید دو‌تا از خدمتکار‌ها رو به بهانه‌ای به دستشویی بکشن، بیهوش کنن و لباس‌ها‌شون رو بپوشن، چند‌تا دستگاه شنود بهشون داده می‌شه که قراره روی هر میز یکی بچسبونن، بعد اتمام کارشون میرن توی ونی که بیرون از ساختمون پارکه و به شنود‌ها گوش می‌دن، از شنود استفاده می‌کنیم چون دوستان ایرانی‌مون قطعا بین افراد غریبه نمی‌شینن به ایرانی حرف زدن، از انگلیسی یا آمریکایی استفاده می‌کنن که همه متوجه بشن اما خب بین خودشون این لزومی نداره و اگه شنود‌ها رو بین خودشون بچسبونیم می‌تونیم راحت متوجه‌شون بشیم. وقتی که گروه شناسایی شد، من، سرگرد شاکری، سروان‌ها محمدی، سروان پورحسینی و حسنی وارد ماجرا می‌شیم... درواقع این‌جاست که ممکنه با مخالفت‌تون رو‌به‌رو بشه... قبل از این‌که ادامه ماجرا رو توضیح بدم می‌خوام یه نکته‌ای رو بگم که شاید نظرای مخالف‌تون رو تغییر بده... ببینید بزرگ‌ترین نقطه ضعف بیشتر انسان‌ها عواطف و احساسات‌شونه، وقتی احساسات‌شون هم درگیر بشه کور می‌شن و نمی‌فهمن دارن چی‌کار می‌کنن... نقشه‌ی من، این‌طوریه که سروان محمدی‌ها و پورحسینی و حسنی باید از همین طریق با دختر‌ها و پسر‌های گروه‌شون وارد روابط‌ عاطفی بشن... ببینید... نکته‌ی سخت و مهمش این‌جاست که احساسات خودتون، به هیچ‌وجه، تکرار می‌کنم به هیچ‌وجه نباید درگیر بشه در‌ضمن باید تمام اصول شرعی رو رعایت کنید، باز هم تکرار می‌کنم تمام اصول شرعی!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #16
پارت ۱۴

قیافه‌های متعجب و بهت زده بچه‌ها رو از نظر گذروندم و ادامه دادم:
- صبر کنید! صبر کنید تا حرف‌هام تموم بشه و بعد اگر مخالفتی داشتید بگید...
همون‌طور که داشتم می‌گفتم... بعد این‌که گروه رو تشخیص دادیم ما وارد جریان می‌شیم. سروان‌ها محمدی باید نزدیک دو پسر دست راست بشن، و سروان‌ها حسنی و پورحسینی نزدیک دو دختر دست چپ اولش خیلی خیلی آهسته و در‌حد معرفی! خب، ممکنه براتون سوال پیش بیاد که من و سرگرد شاکری نقش‌مون چیه، ببینید به غیر اون دو دختر و دو پسر که مسئولیت‌شون با شماست تنها یک نفر باقی می‌مونه که اون هم لیدر‌شونه، به نظرم کسی که بتونه گروهی به این عظمت رو به چنین خوبی اداره کنه، به راحتی می‌تونه حقه‌مون رو تشخیص بده به همین دلیل ترجیح دادم این‌بار از نظر سرگرد شاکری استفاده کنم و با رهبر‌شون، چندان رابطه‌ی احساسی‌ای برقرار نکنم درواقع من و سرگرد شاکری قراره از طریق روابط ساده‌ی دوستانه بهش نزدیک بشیم.
قراره برای این که بتونیم رابطه‌مون رو ادامه بدیم بهشون بگیم که به خاطر این‌که روابط‌مون با چند تا رابط توی آمریکا بهم خورده اومدیم تا قرداد جدید ببندیم و دنبال یه‌سری گروه مطمئن می‌گردیم... باید عزم‌شون رو جزم‌ کنید که مطمئن بشن شما می‌خواین یک‌سالی رو آمریکا بمونید، تا رابطه‌ها‌شون رو ادامه بدن... درضمن سعی کنید توی حرفاتون چند بار تکرار کنید که توی‌ هتل قراره بمونید و خیلی اذیتید و این‌ حرفا... البته بازم بعیده با این حرفا خونه خودشون راه‌تون بدن، اما خب امتحانش ضرری نداره. نقش بازی کردن توی این مواقع اصلا جواب نیست پس سعی کنید فقط خودتون باشید، خود واقعی‌تون... فکر کنید واقعا عاشق شدید اما در کنارش روی کارتون تمرکز کنید تا احساسات‌تون درگیر نشه... برای این‌که یکم راحت باشیم نقشه دارم خودمون رو ایرانی‌هایی معرفی کنیم که از بچه‌گی انگلیس بودن ولی ایرانی بلدن... خب بذار ببینم چیزی رو از قلم ننداختم...
بعد یکم فکر نکته‌ای یادم اومد:
- آهان! نقش سروان احمدی و ستوان شاکری و نگون‌بخت رو نگفتم، خب برای این‌که بچه‌های جدید اطلاع ندارن می‌گم که ستوان نگون‌بخت درواقع از‌ پشت نظارت می‌کنه، به راحتی اطلاعات افراد رو به دست میاره، حک‌شون می‌کنه، شنود می‌کنه و خیلی خیلی کارای دیگه که من سردر نمیارم...
پوریا پرید وسط حرفم:
- نوکریم!
چشم غره‌ای بهش رفتم و خواستم ادامه بده،که هلیا گفت:
- منم توی گروه خودم کارم همینه راستش.
- خب... پس ستوان نگون‌بخت و شاکری از مرکز پشتیبانی می‌کنن و سروان احمدی... شما نقش مهمی توی نقشه‌مون دارین... درواقع این‌جا از نظریه سروان محمدی استفاده کردم... ببینید وقتی که ما به هر طریقی پا‌مون به خونه‌شون باز شد و اون‌جا موندگار شدیم باز هم به هر دلیلی ممکنه که اونا اعتماد کامل رو به ما نداشته باشن، مخصوصا لیدر گروه‌شون، به همین دلیل ممکنه خیلی از حرفا‌شون رو در خلوت بزنن و کلا کل نقشه‌مون نابود بشه به همین دلیل تصمیم گرفتم که وقتی وارد خونه‌ شدیم یکی از خدمت‌کارها رو ساکت کنیم (با پول) و سروان احمدی رو به عنوان خدمتکار جدیدشون پیشنهاد کنیم و بعد کلی تعریف به هر زوری که بود استخدامش کنیم... این‌طوری راحت می‌تونیم توی جا‌های مختلف خونه شنود بذاریم و به روش‌های مختلف به حرف‌هاشون گوش کنیم... یه جورایی نقشه‌ی B و خیلی کمکه... خب فکر می‌کنم همه چیز رو گفتم... بذارید یک بار دیگه نقش همه رو بگم، ستوان شاکری و نگون‌بخت اول شنود گذاری وبعد مثل همیشه تیم پشتیبان، احمدی نقشه‌ی B و خدمتکار خونه، حسنی و پور‌حسینی نزدیک شدن به دخترا و محمدی‌ها نزدیک شدن به پسرا، سرگرد شاکری و خودم رهبری گروه و ایجاد روابط دوستانه با لیدر تیم‌شون.
با تحکم بعد چند ثانیه مکث پرسیدم:
- سوال؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #17
پارت ۱۵

ناگهان همه غیر سرگرد شاکری و پوریا دست‌شون رو بردن بالا به نوبت از سمت چپم یعنی پورحسینی اشاره کردم که سوال‌هاشون رو بپرسن.
پورحسینی:
- خب سرگرد شما که می‌گی این رهبر‌شون راحت می‌تونه از حقه‌مون سر در بیاره، خب اگه ما با رفقاش هم همون‌کارو کنیم به راحتی می‌تونه بفهمه که!
- نکته‌ی جالبیه، به همین دلیل هم گفتم که خود‌تون باشید و واقعا فکر کنید که عاشق شدید... ببینید... اگه با خودش ارتباط بر قرار کنید احتمال داره که متوجه بشه ولی اگه طبق همون چیزی که گفتم عمل کنید و خودتون باشید و تو نگاه‌تون واقعا عشق باشه نه چیز دیگه‌ای، امکان نداره متوجه بشه. ولی حسابی باید حواستون جمع باشه... به هر نکته‌ی ریزی باید دقت کنید. به هر نکته‌ای. سعی کنید سلایق‌شون رو بفهمید، نوع حرف زدن دلچسب‌شون رو، اونی باشید که اون‌ها می‌خوان... سخته ولی می‌شه... پس... ازتون می‌خوامش.
پور‌حسینی سری به نشانه‌ی تایید و تشکر تکون داد و حسنی که کنارش نشسته بود شروع به صحبت کرد:
- سرگرد از کجا این‌قدر مطمئنید که حتما دو دختر و دو پسر و یه رهبر دارن؟ از کجا معلوم شاید همه دختر بودن، همه پسر بودن خیلی گروه بزرگ‌تری بودن! یا هر جور دیگه‌ای... این‌طوری که نقشه‌مون کامل به هم می‌ریزه!
اخمام رو تو هم کشیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- تاسف می‌خورم براتون! چطور حتی نیم توجهی و نیم نگاهی به علامت تیم‌شون نکردین!
به شدت سرم رو تکون دادم و ادامه دادم:
- دو خط راست! نشون از دو عضو گروه در سمت چپ! دو مربع! نشون از دو عضو گروه در سمت راست! یک دایره در وسط! معلومه! نشان از رهبری و قدرت! کاملا هم مشخصه که دلیل متفاوت بود شکل‌های راستی و چپی به خاطر جنسیته، و از اون‌جایی که خانم‌ها رو به اشتباه به ظرافت شناختن فکر می‌کنم خط مستقیم‌ها دو عضو دختر گروه باشن و خب معلومه مربع‌ها هم دو عضو پسر! هنوز از جنسیت لیدر گروه مطمئن نیستم اما خب چندان اهمیتی هم نداره چون برقرار کردن رابطه‌ی احساسی با لیدر جزو نقشه‌مون نبوده!... در هم آمیختگی اشکال هم نشون از یک‌پارچه‌گی و گروه بودن‌شونه، تعداد اشکال هم که نشون دهنده‌ی پنج تن عضو گروهه!... واقعا نمی‌فهمم چطور به نکته‌ای به این عظمت دقت نکردید! شماها اصلا چطور می‌خواید از پس همچین نقشه‌ی بزرگی بر‌بیاید! اگر یک‌بار دیگه همچین بی‌دقتی بزرگی رو از حتی یک نفرتون ببینم قول می‌دم که ساده نمی‌گذرم!
با اعصبانیت نفسم و به بیرون فرستادم و به هلیا اشاره کردم تا صحبت کنه...
با لکنت و اضطراب گفت:
- ببخشید... سر... سرگرد! ماها ک... که پشتی... پشتیبانیم... از کجا با... باید باهاتون... در تم... تماس باشیم... برای... کا... کا... کارا... آخه... می... می... می‌دونید که احتما... احتمال داره با نزد... نزدیک شدن... زی... زیادی بهشون... بخوان تما... تماس‌های موبایل... و... و تلف... تلفن‌تون رو هدایت و... شنو... شنود گذاری کنن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #18
پارت ۱۶

سری تکون دادم و گفتم:
- نکته‌ی درستیه. خب پیشنهاد خودم سیمکارت‌های غیر‌قابل ردیابی و امنه... وسایل ارتباطیه امنِ زیادی داریم اما خب سیمکارت از همه‌شون بهتره دردسری هم نداره. توی جلسه بعدی که انشالله جلسه‌ی‌ آمادگی هستش به همه یکی خواهیم داد. تا بحث این شد بگم که چون ما نمی‌تونیم توی خونه‌ی اون‌ها جلسه‌‌ای داشته باشیم برای دادن اطلاعات به هم دیگه و هر چیز دیگه‌ای باید برای من و سرگرد دو روزی یه دفعه گزارش کار بنویسید. می‌شه از سیمکارت‌های غیرقابل ردیابی‌‌مون هم استفاده کرد ولی خب خیلی امنیتش کم‌تره، امکان داره توی‌ اتاق‌ها شنود بذارن... اصلا هرطوری که بشه ما نباید با اون سیمکارت‌ها صحبت بکنیم فقط بچه‌ها زنگ می‌زنن و اطلاعات رو می‌دن. برای صحبتِ ما با گروه پشتیبانی‌ هم خودم و سرگرد امکان داره چند دفعه به صورت رمزی با‌ها‌شون تماس بگیریم. اینم بدونید که حتما حتما گزارش‌هاتون رو روی کاغذ بنویسید نه روی هر وسیله‌ی الکترونیکی. هر بار هم که خواستید گزارش‌ها رو به دستمون برسونید به صورت کاملا مخفیانه. در ضمن توی گوشی، لپ‌تاپ، پیام‌ها، تماس‌ها و هیچیه هیچی نباید راجب به نقشه و اصلا این‌که پلیس هستید صحبت کنید احتمال حک به شدت بالاست!
پوریا:
- من می‌تونم چند تا آیتم سکیوریتی روی لپ‌تاپ و گوشی‌هاتون پیاده کنم... احتمال حک خیلی میاد پایین.
هلیا تند‌ تند به نشونه‌ی موافقت سر تکون داد.

با جدیت گفتم:
- حتما توی جلسه ی آینده این‌کار رو خواهید کرد اما باز هم من به هیچ‌عنوان ریسک اعتماد به وسایل الکترونیکی رو نمی‌پذیرم و امیدوارم شما هم سر‌پیچی نکنید! خب، محمدی؟
نلا:
- سرگرد من موافق نیستم! مطمئنم خواهرم هم همین‌طور... به غیر این‌که کلی امکان داره احساسات خودمون هم درگیر بشه و کلی بلا سر‌مون‌ بیاد، خانواده‌ی ما قطعا کنار نمیان با این پرونده... پدر من توی این ماجرا‌ها خیلی خیلی حساسه.
لنا با سر حرفش رو تایید کرد.
- مشکل شما چیه؟ خانواده‌تون یا خودتون؟ اگه مشکل خانواده‌تون هست من با یه می‌تونم صحبت حلش بکنم اما اگه این بهانه‌ست و مشکل خودتونید خب - دستم رو به سوی در گرفتم- بفرمایید! راه بازه! اجباری هم نیست!
لنا:
- ولی... سرگرد... ما نمی‌خوایم... ما می‌خوایم باشیم... می‌خوایم شرکت داشته باشیم... مثل همیشه!
- خیلی‌خب! پس به من و سرگرد شاکری اعتماد کنید و مثل همیشه کارتون رو به نحوه‌ی صحیح انجام بدید و مطمئن باشید هیچ مشکلی پیش نمیاد! در ضمن، خودم با خانواده‌تون صحبت خواهم کرد.
لبخندی به روم زدن و سرشون رو پایین انداختن.
نگاهی به شاکری انداختم:
- سرگرد شما صحبتی ندارید؟ نظری؟ پیشنهادی؟ مخالفتی؟
برای اولین بار دیدم که شاکری لبخند زد! نه از اون پوزخند‌های مزخرف! بلکه یه لبخند واقعی!
شاکری:
- نقشه‌تون بی‌نقصه!
به زحمت جلوی لبخندی که می‌خواست روی لبم جا خوش کنه رو گرفتم و به کلمه‌ی (متشکرم) اکتفا کردم و رو به حسنی گفتم:
- آدرس؟
حسنی:
- حومه‌ی مرزی‌ترین شهر آمریکا، یه شهر سرسبز کوچیک و فوق‌لاکچری، پاتوق پولدارا، یکی از هتل‌ها رو سه شب اجاره می‌کنن برای اجرای فستیوال، درواقع مهمونی دوشبه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #19
پارت ۱۷

سری تکون دادم:
- عکس، نقشه، هرچی ازش می‌تونی رو در بیار. -رو به هلیا کردم- ستوان؟
هلیا:
- بله سرگرد؟
- سابقه‌مون رو درست کن، انگلیس‌ها به آمریکا می‌روند... خودت که می‌دونی؟
هلیا:
- حله!
رو به پوریا کردم:
- نگون‌بخت؟
پوریا:
- جونز؟
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- سابقه‌ی احمدی رو درست کن، یه خانواده سه نفره، همه مردن، فقیر و بدبختیه که جایی واسه خواب نداره.
چشمک زد و نیشش باز شد:
- خیالت تخت خواب.
پوفی از دستش کردم و رو به جمع گفتم:
- بر‌می‌گردم.
و از جام پاشدم.
از دری که رو به اتاقم باز می‌شد گذشتم و به سمت طبقه‌ی پایین، و آشپزخونه رفتم، مامان داشت برنج‌ رو آبکش می‌کرد.
مامان:
- جلسه داری؟
- آره، مامان کیک داریم؟
مامان:
- آره، نوتلا‌ست تازه پختم.
با گفتن:
- دستت درد نکنه.
به سمت یخچال رفتم و کیک رو آوردم بیرون، چند تا فنجون رو پر از نسکافه کردم و یه سینی برداشتم و کیک و چند تا پیش‌دستی با فنجون‌های نسکافه رو داخلش گذاشتم. داشتم می‌رفتم به سمت طبقه بالا و اتاقم که مامان صدام کرد:
- خانم سرگرده!
با لبخند گفتم:
- جونم؟
مامان:
- ظهر سرکار ناهار خوردی دیگه!؟
خنده‌ای کردم و تند گفتم:
- نچ
هم‌زمان با صدای جیغ مامان تند تند با سینی تو دستم از پله‌ها بالا‌ رفتم.
بلند بلند قهقه زدم و در رو به روی مامانِ کفگیر به دست بستم.
برگشتم سینی رو ببرم اتاق کار که... با چشمای طوسی و متعجب شاکری رو به‌ رو شدم.
سریع نیش بازم رو بستم و اخمام رو کردم تو هم، این به چه حقی پاش رو توی اتاق من گذاشته!
- شما این‌جا چی‌کار می‌کنید!
شاکری با بهت گفتم:
- اومدم صداتون کنم!
با صدای بلندی گفتم:
- تشریف ببرید بیرون! زود!
با بهت به اتاق کار رفت و درو پشتش باز گذاشت.
سینی به دست وارد شدم و درو بستم، شاکری نشسته بود.
سینی کیک و نسکافه رو وسط میز گذاشتم و با اخمی که همچنان روی پیشونیم بود گفتم:
- و قوانین من!
بچه‌ها بهت زده نفس‌هاشون رو تو سینه حبس کردن و خشک شدن.
- ۱. به هیچ عنوان حتی یک دقیقه هم دیر نمی‌کنید وگرنه حذف!
۲. بی‌دقتی توی کار نداریم وگرنه حذف!
۳. در تک تک جلسات اگر بدون فکر حضور داشته باشید و حرفی برای گفتن نداشته باشید، حذف!
۴. سر پیچی از حرف‌ها و دستورات، حذف!
۵. بی توجهی به وظایف، حذف!
درضمن، جلوی بقیه باید با اسم کوچیک هم رو صدا کنید پس... از حالا تمرین کنید!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #20
پارت ۱۸

- اهم اهم
روم رو برگردوندم، شاکری بود.
ابروم رو به نشونه بله بالا بردم.
شاکری پوزخند زنان گفت:
- بنده هم قوانینی دارم!
- خب؟
رو به جمع ایستاد و گفت:
- به علاوه‌ی همه‌ی نکاتی که نیلی خانم -چشمام گرد شد- گفتن، یه چیز دیگه هست که حتما باید رعایت بشه و مجازاتِ حذف برای این مورد قطعا کم خواهد بود! به هیچ عنوان و به هیچ‌وجه نباید مشکلات داخلی به وجود بیارید! نباید در داخل خود گروه دعوا راه بندازید! یا با هم دیگه بد حرف بزنید! تمام این کارای کوچیک باعث می‌شه کل عملیات نابود‌شه! پس... به هیچ‌عنوان نبینم و نشنوم وگرنه بد خواهید دید!
لبخند غریبی رو لب‌هام نشسته بود... چقدر این پسر شبیه خودمه! جدی! مغرور! با جذبه!.. سرم‌رو تکون دادم تا این فکرای مزخرف از سرم بیرون بیاد و نیشم هم جمع کردم:
- خب، جلسه‌ی آینده دقیقا یک هفته‌ی دیگه همین ساعت برگزار می‌شه در ضمن امکان داره آدرس عوض بشه -با این حرفم هم‌زمان چشم غره‌ای به شاکری رفتم- پس از سروان محمدی آدرس جدید رو دریافت می‌کنید... -دستم رو به طرف در خروجی گرفتم- بدرود!
بچه‌ها یکی یکی احترام گذاشتن و خارج شدن... پشتم به در بود و داشتم نقشه رو روی کاغذ پیاده می‌کردم که دستی روی شونه‌م نشست، سریع عکس‌العمل نشون دادم و تفنگم رو از کمربند بیرون کشیدم و برگشتم و با قیافه بهت زده و خندون شاکری مواجه‌ شدم:
- تسلیم آقا تسلیم!
اخمام رو تو هم کردم‌و تفنگم رو دوباره جاسازی کردم:
- مشکل چیه؟
دستی رو لباش کشید و خنده‌ش رو خورد:
- به نظرتون... سرهنگ با این نقشه موافقت می‌کنه؟
- خودم هم شک دارم اما سرهنگ به من و بچه‌ها اعتماد داره... می‌تونم راضیش کنم... -لبخندی زدم- نگران نباش آقا عرفان. بسپرش به من.
متقابلا لبخندی زد و گفت:
- مواظب خودتون باشید.
و رفت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
110
پاسخ‌ها
4
بازدیدها
479
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
617
پاسخ‌ها
50
بازدیدها
3K
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
454
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
585
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
973

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین