#پارت_چهلم
از زبان ترسا:
لباسهایی که آوات برام گذاشته بود رو لوله کردم و روی زمین انداختم، پسره گاو چی فکر کرده؟ نه چی فکر کرده؟ یه روز خوبه یه روز بد، یه روز میگه مشکل منم یه روز میگه مشکل خودشه. اصلاً نمیفهمم این چه زندگی هست، یه روز من مثل سگ پشیمونم از کارم و میگم باید به این زندگی مزخرف ادامه بدم و بیخیال همه چیز بخندم. یه روزم حالم از این زندگی و آوات با قلبم که تو گذشته مونده بهم میخوره، منکه نمیفهمم مرض خودم چیه.
به سمت کمد لباسیم رفتم، یه مانتوی فیت تن که از بغل رون دوتا چاک میخورد به پایین به همراه شلوار جذب بیرون کشیدم.
سریع لباسهام رو پوشیدم و بعد سشوار کشیدن موهام و کمی به خودم ور رفتن. مقنعهام رو سر کردم و کوله پشتیم رو برداشتم از اتاق بیرون زدم.
صدای ستایش میاومد که داشت با خودش حرف میزد.
- من نمیفهمم نباید رفیقش رو دعوت کنه خونهاش؟ بگه بیا یه لقمه نون دورهم کوفت کنیم. این چه وضعشه، حیف شوهر داره هر روز بیام و خونهاش پلاس بشم. نه اینکه خودم رو جـ×ر بدم تا که توی دانشگاه ببینمش.
پشت میز نشستم و گفتم:
- به اندازه دو ماهت میز رو عین جارو برقی هورت کشیدی و خوردی. مهمونی میخوای چیکار؟
- چطوری بیب؟ بالأخره ما تونستیم این قیافه وا رفته شمارو زیارت کنیم.
کمی کره و مربا مالیدم روی نون تست و گفتم:
- مزه نریز چطوری اومدی داخل؟
آروم لم داد روی صندلی و نگاهش رو به جای نامعلومی دوخت و گفت:
- اووو! نمیدونی چقد سختی کشیدم تا تونستم بیام، به هنگام ورود به خانه دو تن شیر غران سر راه من را گرفتند. چو رستم شمشیری بر کشیدم و خرناسه آن دو شیر را قطع کردم و... .
- زر مفت نزن چطوری اومدی داخل؟ تو خودت رو با این قیافه ژیگول با رستم مقایسه میکنی؟
- بیا هی من میخوام فحش ندم، هی من رو وادار میکنید.
- حوصله ندارم بگو چطوری اومدی؟
- هیچی بابا هر چی زنگ خونه رو زدم، هر چی به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی. مجبور شدم زنگ بزنم آوات، اونهم آدرس کلیدای یدک رو داد. ولی خدایی شوهر گاوی داری! کی کلیدای یدک رو میذاره تو دهن مجسمه؟ اونهم جلوی در!
بیخیال شونهای بالا انداختم و گفتم:
- خود گاوش.
- زن و شوهری خیلی بهم ارادت دارین نه؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- خیلی اینقدر ارادت داریم که بنده به شخصه دلم میخواد بیوه بشم.
- با تو نمیشه حرف زد بیشعور روانی. ملت در آرزوی شوهر سر به دشت بیابون گذاشتن، اخیراً شترای دشت لوت خبر دادن یه دو سه تا همونجا جان به جهان تسلیم کردن.
- اول صبح چی میکشی؟
لیوان شیر کاکائوی روی میز رو سر کشید.
- بعد تو فقط شیره میکشم... فقط شیره!
- بکش تا جونت در بیاد.
چپ، چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت بعد خوردن صبحانه باهم به سمت دانشگاه رفتیم.