. . .

در دست اقدام رمان قصاص احساس | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. طنز
نام رمان: قصاص احساس
ژانر: عاشقانه، طنز، تراژدی، معمایی
نویسنده: تیام قربانی
ناظر: @ایرما
خلاصه رمان: اتفاقی شد همه چی! داستان منتهی شد به مسیری که هیچ یک میلی بهش نداشتن، یکی از سر لجبازی با عشق قدیمی‌اش، یکی از روی اجبار محکوم شد! هر دو قاتل احساسات خودشون هستن، قاتل خاطرات، قاتل روح یک‌دیگر! با پا گذاشتن توی این مسیر قصاص شروع میشه، قصاص احساس.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #41
#پارت_چهلم
از زبان ترسا:
لباس‌هایی که آوات برام گذاشته بود رو لوله کردم و روی زمین انداختم، پسره گاو چی فکر کرده؟ نه چی فکر کرده؟ یه روز خوبه یه روز بد، یه روز میگه مشکل منم یه روز میگه مشکل خودشه. اصلاً نمی‌فهمم این چه زندگی هست، یه روز من مثل سگ پشیمونم از کارم و میگم باید به این زندگی مزخرف ادامه بدم و بی‌خیال همه چیز بخندم. یه روزم حالم از این زندگی و آوات با قلبم که تو گذشته مونده بهم می‌خوره، من‌که نمی‌فهمم مرض خودم چیه.
به سمت کمد لباسیم رفتم، یه مانتوی فیت تن که از بغل رون دوتا چاک می‌خورد به پایین به همراه شلوار جذب بیرون کشیدم.
سریع لباس‌هام رو پوشیدم و بعد سشوار کشیدن موهام و کمی به خودم ور رفتن. مقنعه‌ام رو سر کردم و کوله پشتیم رو برداشتم از اتاق بیرون زدم.
صدای ستایش می‌اومد که داشت با خودش حرف میزد.
- من نمی‌فهمم نباید رفیقش رو دعوت کنه خونه‌اش؟ بگه بیا یه لقمه نون دورهم کوفت کنیم. این چه وضعشه، حیف شوهر داره هر روز بیام و خونه‌اش پلاس بشم. نه این‌که خودم رو جـ×ر بدم تا که توی دانشگاه ببینمش.
پشت میز نشستم و گفتم:
- به اندازه دو ماهت میز رو عین جارو برقی هورت کشیدی و خوردی. مهمونی می‌خوای چیکار؟
- چطوری بیب؟ بالأخره ما تونستیم این قیافه وا رفته شمارو زیارت کنیم.
کمی کره و مربا مالیدم روی نون تست و گفتم:
- مزه نریز چطوری اومدی داخل؟
آروم لم داد روی صندلی و نگاهش رو به جای نامعلومی دوخت و گفت:
- اووو! نمی‌دونی چقد سختی کشیدم تا تونستم بیام، به هنگام ورود به خانه دو تن شیر غران سر‌ راه من را گرفتند. چو رستم شمشیری بر کشیدم و خرناسه آن دو شیر را قطع کردم و... .
- زر مفت نزن چطوری اومدی داخل؟ تو خودت رو با این قیافه ژیگول‌ با رستم مقایسه می‌کنی؟
- بیا هی من می‌خوام فحش ندم، هی من رو وادار می‌کنید.
- حوصله ندارم بگو چطوری اومدی؟
- هیچی بابا هر‌ چی زنگ خونه رو زدم، هر‌‌ چی به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی. مجبور شدم زنگ بزنم آوات، اون‌هم آدرس کلیدای یدک رو داد. ولی خدایی شوهر گاوی داری! کی کلیدای یدک رو می‌ذاره تو دهن مجسمه؟ اون‌هم جلوی در!
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- خود گاوش.
- زن و شوهری خیلی بهم ارادت دارین نه؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- خیلی این‌قدر ارادت داریم که بنده به شخصه دلم می‌خواد بیوه بشم.
- با تو نمیشه حرف زد بیشعور روانی. ملت در آرزوی شوهر سر به دشت بیابون گذاشتن، اخیراً شترای دشت لوت خبر دادن یه دو سه تا همون‌جا جان به جهان تسلیم کردن.
- اول صبح چی می‌کشی؟
لیوان شیر کاکائوی روی‌ میز رو سر کشید.
- بعد تو فقط شیره می‌کشم... فقط شیره!
- بکش تا جونت در بیاد.
چپ، چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت بعد خوردن صبحانه باهم به سمت دانشگاه رفتیم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #42
#پارت_چهل و یکم
از زبان آوات:
به در تکیه داده بودم و نظاره گر بیتا بودم. می‌خواست بره! این رفتن می‌تونست جوری من رو بشکنه که دیگه نتونم بلند بشم.
وسایلش رو آروم، آروم جمع می‌کرد و اشک‌هاش به سرعت می‌ریختن. دیگه نمی‌تونستم سرش داد بزنم بگم گریه نکن اشک‌هات داغونم می‌کنه، دیگه نمی‌تونستم خودم پیش قدم بشم و اشک‌هاش رو پاک کنم. نمی‌تونستم دیگه برای خودم داشته باشمش نمی‌تونستم.
*این چنین می‌خواهی از پیشم بروی؟ که انگار از اول نبوده‌ای*
با صدای بغض آلود و عصبی‌ گفت:
- میشه این‌قدر نگاهم نکنی! عصبی میشم.
دستی به موهام کشیدم و بی اراده به سمتش رفتم، چطور می‌تونستم نگاهش نکنم چطور؟ تا خواست عکس العملی نشون بده توی آغوشم حبسش کردم.
شدت گریه‌اش بیش‌تر شد و من نمی‌دونستم چی بگم یا چه کاری انجام بدم که عزیز دلم این‌طوری عذاب نکشه.
نمی‌دونستم چه حرفی بهش بزنم که بتونه براش مرحم بشه. کارم خیانت به ترسا حساب میشد اگه الآن در حصار دست‌هام یکی دیگه‌اس؟ خیانت یعنی کاری که با بیتا کردم خیانت یعنی تموم قول‌هایی که بهش دادم و دلش به بودن من گرم بود. خیانت همون وعده‌هایی بود که اطمینان «بودن» درونشون داد میزد.
اشک‌هایی که پیرهنم رو خیس می‌کرد عمق قلبم رو می‌سوزوند. این اشک‌ها رمق هر کاری رو ازم گرفته بودن، برای اولین بار به عنوان کسی که غرورش هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد نه گریه کنه نه برای کسی ناراحت بشه امروز واسه یک عزیزی که دیگه ندارمش بغض گلویم رو مدام چنگ می‌زنه، می‌خوام گریه کنم و کسی بعدش به روم نیاره. می‌خوام داد بکشم حنجره‌ام داغون بشه، اما کسی صدای دادم رو نشنوه.
*جانانم می‌رود! قسم به این دل خسته که تمام هستی و جانم می‌رود*
***
از زبان ترسا:
سعی می‌کردم حال خوبی که با بودن کنار ستایش داشتم رو حفظ کنم، اما از درون دگرگون بودم دلم نوید اتفاق خوبی رو نمی‌داد. با نشستن دست کسی روی شونه‌ام یکه‌ای خوردم.
- آروم... منم! خوبی؟ رنگت پریده!
با دو انگشتم شقیقه‌ام رو ماساژ دادم و گفتم:
- نمی‌دونم یک‌دفعه‌ای بهم ریختم حس می‌کنم قرار اتفاق بدی بیفته حس می‌کنم کلاً امروز چیز خوبی در انتظارم نیست‌.
با دستش شونه‌ام رو ماساژ داد و گفت:
- این‌قدر منفی باف نباش. مثبت فکر کن قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته، همه چیز رو به راهه! خوب؟
سرم رو تکون دادم و زمزمه وار گفتم:
- قرار نیست چیزی اتفاق بیفته، همه چیز... همه چیز رو به راهه.
با صدای زنگ گوشیم نفس عمیقی کشیدم، شماره ناشناس بود.
- بله!
- سلام عرض شد همراه خانوم ترسا نیک؟
- بله خودمم هستم امرتون؟
- شما با آقای شایان نیک نسبتی دارین؟
عجب اسکلیه فامیلمون یکیه معلومه نسبت دارم، شنیدن اسم شایان ضربان قلبم رو افزایش داد و کلاً مغزم رو متلاشی کرد.
- بله اتفاقی افتاده؟
- ایشون تصادف کردن و الآن توی بیمارستانن... تنها شماره تماسی که پیدا کردیم توی گوشیشون شماره شما بود. خواهشاً هرچه سریع‌تر بیاین به این بیمارستان... .
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #43
#پارت_چهل و دوم
از زبان ستایش:
با خستگی به دیوار سرد تکیه زدم! اوضاع بدجور بهم ریخته بود. انگار قرار نبود این ماجراها تموم بشه.
صدای دویدن شخصی باعث شد سرم بلند کنم، کسی نبود جز مهراد!
- کجاست؟
با خستگی گفتم:
- کدومشون؟
- یعنی چی کدومشون؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ترساهم تا اومد بیمارستان یه کولی بازی در آورد با دیدن اوضاع شایان و حرف‌های دکتر، مثل روانی‌ها رفتار کرد تا قبل این‌که خودش از هوش بره بهش آرام بخش زدن.
دستی به پیشونیش کوبید و گفت:
- نمی‌دونم چی حکمتی تو کار خدا هست. که این دوتا ازهم کنده نمیشن.
معغوم نگاهش کردم.
- از آیت الله سیستانی پرسیدن: حکم عاشق شدن چیه؟ گفت «امر غیر اختیاری حکم نداره.» داستان این دونفرم همین‌جوریه اختیاری ندارن روی خودشون.
- عمل شایان موفقیت آمیز بود؟
- آره مشکل جدی نبود کلاً عملش دو ساعت بیش‌تر طول نکشید چند ساعت پیش آوردنش توی بخش.
- ترسا چی؟ خوبه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- هر بار که بهوش میاد این‌قدر دیونه بازی در میاره دوباره بهش آرام بخش می‌زنند. دختره روانی تا یادش میاد چه اتفاقی افتاده باز می‌زنه به سرش همه‌اش میگه من رو ببرین پیش شایان.
- با این اوصاف نمی‌دونم نگران ترسا باشم یا نگران آوات. راستی آوات نیومد این‌ورها؟
- از دیروز هرچی بهش زنگ می‌زنم جواب نمیده. من‌هم به کس دیگه‌ای جز تو چیزی راجب این اتفاق نگفتم.
- کار خوبی کردی.
***
از زبان ترسا:
با پیچیدن بوی الکل توی مشامم بازهم چشم‌هام رو باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم اتاق به خاطر کشیده شدن پرده کم نور بود‌. روی تخت نیم خیز نشستم کمی به مغزم فشار آوردم تا درست‌تر همه چیز به یادم بیاد. تعداد دفعاتی بهوش اومدم و در نهایت آرام بخش بهم تزریق کردن، این‌قدر دیونه شده بودم؟ صد در صد! نگاهی به سرم توی دستم انداختم بی رمق کندمش. خون از دستم سرازیر شد و توجهی نکردم.
نمی‌خواستم این‌جا بمونم باید می‌رفتم ببینمش، باید مطمئن می‌شدم که حالش خوبه.
در اتاق رو باز کردم و زدم بیرون کسی این اطراف نبود یعنی ستایش کجا رفته؟ با زانوهای سست به سمت پذیرش رفتم. دختره داشت با تلفن حرف میزد، آروم کوبیدم روی میز و با صدایی که از ته چاه بلند میشد گفتم:
- خانوم!
و اون یک ریز داشت با پشت خطی فک میزد و می‌خندید. چند نفر دیگه هم کنار من بودن و منتظر بودن خانوم یه نگاه بندازه.

دوباره کارم رو تکرار کردم که دستش رو بلند کرد و گفت:
- خانوم چند لحظه صبر کنید مگه نمی‌بینید دارم با تلفن حرف می‌زنم!
با خشم محکم کوبیدم داخل شیشه‌ای که بینمون بود و با داد گفتم:
- دوبار تکرار کردم خانوم، وظیفته جواب بدی وقتی این‌جا نشستی. نه این‌که پشت گوشی زر مفت بزنی و باعث بشی کارم به تعویق بیفته.
- چخبرته خانوم صدات رو بیار پایین.
با داد گفتم:
- مثلاً نیارم پایین می‌خوای چه غلطی بکنی، جای گه خوری کردن کار مردم رو انجام بده.
نظر همه به سمت ما جلب شد خونی که از دستم روان شده بود روی زمین می‌ریخت. باعث میشد احساس ضعف کنم، اما خشم و عصبانیتی که داشتم سعی داشت در حالت ثبات نگهم داره‌.
دوباره کوبیدم روی میز و گفتم:
- بر و بر من رو نگاه نکن اتاق شایان نیک کجاست؟ باید تا الآن توی بخش باشه.
- خانوم برو بیرون آرامش بیمارستان رو بهم زدین.
خنده هیستریکی سر دادم و گفتم:
- مدیریت این خراب شده کجاست تا بهت نشون بدم این من هستم که باید از این‌جا بیرون برم یا تو باید بیرون بری.
از دور صدای ستایش رو‌ شنیدم که اسمم رو صدا میزد:
- ترسا چیکار می‌کنی؟
با عصبانیت گفتم:
- دارم ازش سوال می‌پرسم جای جواب دادن به من داره با تلفن زر می‌زنه و می‌خنده چندتا آدم این‌جا وایسادن و کار دارن این داره زر مفت می‌زنه.
بقیه اون آدم‌هایی که کنارم بودن حرفم رو تایید می‌کردن و اون‌هاهم می‌خواستن به مدیریت گزارش بدن.
با نشستن دست‌های کسی روی شونه‌ام برگشتم عقب، دیدنش توی این موقعیت روح روانم رو آزار می‌داد.
آوات: ستایش ببرش توی اتاقش.
زدم تخت سینه‌اش و گفتم:
- نمی‌خوام، باید ببینمش.
آروم از لای دندون‌های کلید شده غرید:
- گمشو برو تا نزدم توی دهنت دختره آشغال تو غلط می‌کنی می‌خوای ببینیش. ببرش هرچی داره رو جمع کن تا کارهای ترخیصش رو انجام بدم.
اشک‌هام روی گونه‌ام روانه شدن بدون دیدنش هیچ کجا نمی‌رفتم، باید می‌دیدمش.
دستم توسط ستایش کشیده شد با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم:
- ستایش باید ببینمش!
عصبی برگشت سمتم و سیلی خوابوند توی گوشم، حیرت زده نگاهش کردم.
- غلط اضافی نکن تو همونی که گند کشیدی به زندگی آوات اون‌هم بخاطر این‌که این پسره ع×و×ض×ی رو‌ فراموش کنی. همون خری هستی که سر این بی سر پا جون کندی الآن می‌خوای ببینیش؟ فعلاً گندی که به زندگی خودت و آوات زدی رو جمع کنی نه این‌که فیلت یاد هندستون کنه.
تنها سکوت کردم! بی دفاعِ، بی دفاع! چرا کسی حالم رو نمی‌فهمید؟ چرا؟
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #45
#پارت_چهل و سوم
با چشم‌هایی تار از پشت شیشه تک، تک اتاق‌ها رو نگاه می‌کردم شاید توی یکی از این‌ها باشه. انگار قلبم می‌دونست که یه جایی همین نزدیکی داره نفس می‌کشه.
در اتاقی باز شد و دوتا پرستار از اون اتاق اومدن بیرون، داشتن با اکراه راجب کسی حرف می‌زدن.
یکی از پرستارها که ناشیانه آدامس می‌جوید گفت:
- پسره بعد مدتی بهوش اومده جا این‌که سوال بپرسه، من کجا هستم اصلاً چرا بیمارستانم! میگه میشه به ترسا بگین بیاد‌. من بگم ترسا کیه؟ هان! این‌قدر حرصم گرفته من به این خوشکلی رو نمی‌بینه این‌قدر مراقبشم همه‌اش اسم ترسا روی لبشه.
دستم رو محکم از دست ستایش کشیدم بیرون، بدون توجه به حرف‌های دختره خیز گرفتم سمت اتاقی که ازش بیرون اومدن.
با دیدنش چهره غرق در خوابش نفسم دوباره برگشت. توجهی به حرف‌های پرستار نمی‌کردم که بهم تذکر می‌دادن، توجهی به ستایش نمی‌کردم که نگران بود آوات بیاد و من رو این‌جا ببینه؛ فقط اون رو می‌دیدم. دستم رو به در گرفتم و سر خوردم، تکیه‌ام رو به در دادم. بی صدا اشک‌هام روانه شدن، با فرو رفتن تو آغوش ستایش شدت گریه‌ام بدتر شد، اما بی صدا! حالا اون‌هم با من گریه می‌کرد. اون دیگه چرا اشک می‌ریخت؟ مگه دردی که تو قلب و جونم ریشه کرده بود رو می‌فهمید؟ نه نمی‌فهمید!
- الهی دورت بگردم پاشو بریم، می‌خوای بیدار بشه و غرورت پیشش بشکنه؟ می‌خوای بهش ثابت کنی هر کجای دنیا که باشی هر چند سالی که گذشته باشه بازم عاشقشی؟ نفسم پاشو نکن این‌کار رو با خودت، حداقل از روی آوات خجالت بکش. پسره بدبخت وقتی اومد این‌جا خودش که داغون، داغون بود انگار همه کسش مرده بودن. وقتی فهمید رفیقش تصادف کرده، زنش این‌جا گوشه بیمارستان افتاده دیگه داشت روانی میشد.
سرم رو بلند کردم چشم‌های تارم رو به ستایش دوختم، چشم‌هاش از گریه سرخ شده بود.
- نمی‌دونم چیکار کنم ستایش! نمی‌دونم! بخدا که انگار دست خودم نیست. هم کور شدم هم کر شدم، می‌خوام به فکر زندگی خودم باشم، ولی تا وقتی اسمی از شایان وسط باشه دیگه عقل و قلبم مال خودم نیستن. یکیتون به من بگید چیکار کنم تا من انجامش بدم، یکی بگه چطور باید فراموش کرد تا کلاً فراموشش کنم، یکی بگه چطور این قلب رو که مریض شایانه درستش کنم تا بی‌خیال بشم.
بی رمق بلند شدم، دست ستایش رو گرفتم که با شنیدن حرف‌هام انگار سست شده بود. اون‌هم بلند شد با هم‌دیگه به اتاقی که من داخلش بستری بودم رفتیم. لباس‌هام رو به دستم داد و کمک کرد بپوشمشون، موهای بلند و شلاقی‌ام دورم ریخته بودن نوک دماغم قرمز شده بود از گریه مبهوت به شخص توی آینه زل زدم. این واقعاً من بودم؟ چقدر بهم ریخته، چقدر پریشون و چرا از چشم‌هام حال قلبم دیده میشد؟
من نمی‌دونستم با خودم چند، چندم یه روز می‌خواستم فراموش کنم و به زندگی عادیم برگردم. یه روز تصمیم گرفتم گند بزنم به زندگی خودم و آوات برای فراموش کردن شایان و لج کردن با قلبم. یه روز تصمیم گرفتم توی خونه با آوات مثل غریبه باشم، یه روز خواستم زندگی مشترک رو یاد بگیرم. همه این یک روزها جمع شد تا روزی که زنگ زدن بهم و گفتن شایان تصادف کرده، من داشتم خودم رو آوات رو همه رو داشتم گول می‌زدم. یکی بیاد بهم بگه مرضم چیه!
آوات: آماده‌ای؟
نگاهم رو از توی آینه گرفتم و به چهره خسته و موهای پریشون آوات انداختم. قوی بودنش رو تحسین می‌کنم، سعی کرد تو تموم این مدت فراموش کنه گند زدم به زندگیش سعی کرد بیتا رو کنار بزاره، سعی کرد با من خوب باشه در صورتی که می‌دونم از من خوشش نمیاد. اون قوی‌ترین آدمی بود که دیده بودم، با تمام رفتارها و توهین‌های من ساخته بود توی این چند هفته زندگی مشترک، ولی دم نزد. با این‌که باعث و بانی این اوضاع من بودم بازهم الآن کنار من بود در صورتی که ستایش می‌گفت وقتی اومد این‌جا خودشم داغون بودِ؛ یعنی چی شده بود؟
آوات: با توام کجایی؟
ستایش: تو برو من میارمش.
سری تکون داد و رفت.
- مگه تا حالا ندیده بودیش؟
گیج گفتم:
- هان؟
نیمچه لبخندی زد و گفت:
- آوات رو میگم! مگه تا حالا ندیده بودیش این‌قدر عمیق بهش نگاه می‌کردی؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- چرا دیده بودمش، منتهی داشتم فکر می‌کردم چقدر قوی هست که داره با تمام این مشکلات دسته و پنجه نرم می‌کنه. چقدر مرده که بخاطر کار من نزد تو دهنم بگه تو گه خوردی که واسه شایان پا شدی اومدی بیمارستان، نزد تو دهنم بگه غلط کردی وقتی خودت شوهر داری واسه یکی دیگه له له می‌زنی.
لبخند عمیقی بهم زد و گفت:
- حس می‌کنم وقتی شایان رو نمی‌بینی و حرفی ازش نیست منطقی‌تر فکر می‌کنی، نگران نباش بری خونه خودم بهش میگم یه تو دهنی بهت بزنه خوبه؟
آروم خندیدم و گفتم:
- خوبه از عذاب وجدانم کم‌تر میشه.
- خوب دیگه، پاشو بریم که اگه منتظرش بزاریم جفتمون رو این‌جا بستری می‌کنه.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #46
#پارت_چهل و چهارم
***
دو هفته‌ای از اون ماجرا می‌گذره، آوات این‌روزها توی خودشه نه با من بحثی می‌کنه نه دیگه تیکه می‌ندازه، هیچی! از دیوار صدا در میاد از اون نه، بالأخره فهمیدم چرا حالش این‌طوریه، آوا گفت بیتا از شرکت رفت. و من نمی‌دونم دفعه چندمه که خودم رو برای این اتفاقات لعنت می‌کنم.
شایان صحیح و سالم از بیمارستان مرخص شد. سپردم کسی بهش نگه من اون‌جا بودم. این‌روزها حالم به نظر خوب می‌رسه خودم رو درگیر درس و دانشگاه کردم، دارم تمام تلاشم رو می‌کنم تا جور دیگه‌ای به این زندگی ادامه بدم، اما حس می‌کنم همراهی‌های کسی رو کم دارم.
ساعت دو شبه، آوات هنوز نیومده و من نمی‌دونم چرا منتظرم برگرده و وقتی که برگشت بخوابم. دفترچه خاطراتم رو پر کردم از جوهر خودکار این‌قدر پر کردم تا صدای در رو بشنوم. دفتر رو بستم و به زیر تخت پرتش کردم. گوشیم رو چنگ زدم و نگاهی به صحفه‌اش انداختم عکس من و ستایش روی صحفه خودنمایی می‌کرد که به دوربین لبخند می‌زدیم. کلی بهم پیام داده بود، اما حوصله جواب دادن رو نداشتم.
از روی تخت بلند شدم به سمت کمد لباسی رفتم درش رو باز کردم و پافرم رو بیرون کشیدم.
لباس‌هایی که برای دانشگاه پوشیده بودم هنوز تنم بودن پس احتیاجی به عوض کردن لباس‌هام نداشتم. از اتاق بیرون رفتم به دنبال سوئیچ مسیرم رو به سمت آشپزخونه کج کردم. نوت بوکی که روی میز بود رو برداشتم با خودکاری که کنارش بود روش نوشتم:
- من چند روزی خونه نیستم، سعی می‌کنم زود برگردم.
نوت رو به یخچال چسبوندم، یه تصمیم ناگهانی گرفتم اون‌هم اینه که می‌خوام از این‌جا واسه چند روزی دور بشم. سوئیچ رو از روی میز برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
خب، خب! کجا می‌تونستم برم که دور از همه باشه، آرامش داشته باشم هیچ بنی بشری رو نبینم؟ سوار ماشین شدم و بی هدف از خونه‌ام دور شدم.
***
از زبان آوات:
از دیروز تا الآن خونه نرفتم. به ترساهم چیزی نگفتم حتی بهش پیام ندادم که چرا خونه نیومدم. اون‌هم به خودش زحمت نداد بهم زنگ بزنه.
همه‌اش توی شرکت بودم یا درحال کار کردن بودم یا در حال حسرت خوردن.
جعبه پیتزا رو به کناری انداختم. با دست‌هام صورتم رو پوشوندم این‌طوری نباید میشد. نه نباید میشد!
صدای گوش خراش زنگ گوشی باعث شد یکه‌ای بخورم نگاهی به صحفه گوشی انداختم. اسم ستایش روش خودنمایی می‌کرد، این‌دفعه چی شده بود؟
تماس رو جواب دادم و با کلافگی گفتم:
- بله؟
- سلام خوبی؟
- خوبم ممنون تو چطوری؟
- من‌هم خوبم، کجایی؟
- شرکتم چطور؟
- اون‌وقت ترسا کجاست؟
صاف نشستم روی صندلی و گفتم:
- خبری ازش ندارم حتماً خونه‌اس.
- از کی تا حالا خبری ازش نداری؟
کلافه گفتم:
- چه سوألایی می‌پرسی، من از دیروز صبح ندیدمش و خبری ازش ندارم.
- هرچی بهش زنگ می‌زنم جواب نمیده، خونتون‌هم رفتم هرچی زنگ در رو زدم کسی در رو باز نکرد. گفتم شاید با... .
ناخودآگاه استرس کل وجودم رو گرفت و گفتم:
- من میرم خونه اون‌جا بود بهت خبر میدم.
- اوکی.
تماس رو قطع کردم. کتم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم توی مسیر آقا کامران رو دیدم و گفتم:
- آقا کامران تا من برگردم اتاق من تمیز و مرتب کنید. ممنون میشم.
سری تکون داد و گفت:
- چشم آقا.
- فعلاً خداحافظ.
- به سلامت.
نمی‌دونم چطوری خودم رو به ماشینم رسوندم، سوار شدم و با سرعت از شرکت دور شدم. مدام باهاش تماس می‌گرفتم، اما تنها یه چیز توی گوشم زمزمه میشد:
- مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.
کلافه مشتم رو روی فرمون کوبیدم، باز چی شده بود؟
***
با عجله در رو باز کردم و بلند گفتم:
- ترسا؟
صدایی نیومد، به سمت سالن رفتم اون‌جا نبود. مسیرم رو به سمت اتاق مشترکمون تغییر دادم.
- ترسا این‌جایی؟
همه چیز مرتب به نظر می‌رسید حمام و دستشویی رو چک کردم نبود، اتاق‌های بغلی رو هم چک کردم باز‌هم نبود.
عصبی مشتی به دیوار کوبیدم و داد کشیدم:
- کجایی لعنتی!
بی رمق به سمت آشپزخونه رفتم، لیوانی از آب شیر پر کردم و روی میز نشستم. جرعه، جرعه لیوان رو سر کشیدم.
شماره ستایش رو گرفتم، به اولین بوق نرسید جواب داد:
- چی شده؟ خونه بود؟
- این‌جا نیست.
- همون‌جا صبر کن من‌هم بیام، باهم بریم دنبالش بگردیم.
با صدایی که عصبانیت درونش موج میزد گفتم:
- مگه گم شده؟
اون عصبی‌تر از من گفت:
- اگه گم نشده باشه با این همه اتفاقات خودش میره خودش رو گم و گور می‌کنه.
انگار هنوز زنم رو نشناخته بودم، واقعاً نمی‌شناسمش.
- همون‌جا بمون زودی خودم رو می‌رسونم.
- اوکی، باشه.
صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید. آخرین جرعه آب رو سر کشیدم با صدای قار و قور شکمم از جا بلند شدم و به سمت یخچال رفتم. ظرف شیشه‌ای که دور تا دورش شیرینی چیده شده بود رو از یخچال بیرون کشیدم. تا ستایش خواست خودش رو برسونه به زور تونستم دو سه تا ازشون بخورم.
- جایی به ذهنت نمی‌رسه رفته باشه؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- ترسا هیچ‌وقت هیچ حرفی نمی‌زنه، یعنی اگه انبار اطلاعات باشه به اندازه سر سوزن بهت اطلاعات میده
. تنها جایی که سراغ داشتم پاتوقش با... .
جدی نگاهش کردم و گفتم:
- خب؟
- اون‌جاهم زنگ زدم از میلاد پرسیدم نبود.
کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم:
- با من‌هم که اصلاً حرف نمی‌زد. قراره چه ماجرایی رو شروع کنه خدا می‌دونه.
- من گشنمه و تا چیزی نخورم مخم نمی‌کشه.
اشاره‌ای به یخچال کردم که خودش بلند شد، به سمت یخچال رفت قبل این‌که در یخچال رو باز کنه به عکس‌های روی در یخچال نگاهی انداخت.
زیر لب زمزمه کنان چیزی رو خوند:
- من چند روزی خونه نیستم، سعی می‌کنم زود برگردم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #47
#پارت_چهل و پنجم
از زبان ترسا:
به تابلوی نسبتاً بزرگی که روش نوشته بود روستای سبزِ زار، دور تا دور تابلو با درخت‌ها و بوته‌های سبز پوشیده شده بود. حدود صد متر جلوتر خونه‌های کاهگلی که دود بخاری‌ها ازشون بلند میشد نمایان شدن، زن میانسالی رو دیدم که داشت مرغ‌ها رو به سمت آغلشون هدایت می‌کرد. لباس‌های چین داری با رنگی تیره به تن داشت، گرم پوش بافتنی که خرده‌های کاه بعضی جاهاش مونده بود. چهره مهربون و دلنشینی داشت، با شنیدن صدای ماشین من از جا ایستاد و برگشت به ماشینم زل زده بود.
کمی نزدیک‌تر ایستادم، شیشه ماشین رو پایین دادم و گفتم:
- سلام خوب هستین؟
لبخند گرمی به روم پاچید و با لحجه عمیق بختیاری گفت:
- خویی دا؟ ایچو و دین کی ایگردی؟ (خوبی مادر؟ این‌جا دنبال کی می‌گردی؟)
بخاطر ستایش که اصالتاً بختیاری بود به خوبی می‌فهمیدم چی می‌گفت، سعی کردم به زبون خودش صحبت کنم.
- دایه مو و دین هونه مش سلیمونوم، کجه باید بروم؟ (مادر من دنبال خونه مش سلیمانم، کجا باید برم؟)
- رودوم هونه مش سلیمون همیچونه، دیارا گو ایی نونسوم و ای زییَل ایی. (عزیزم خونه مش سلیمان همین‌جاست، دیارا گفت میایی نمی‌دونستم به این زودی میایی‌.)
از ماشین پیاده شدم، کمی نزدیکم شد و دست‌هاش رو گذاشت روی گونه‌هام سرم رو کشید پایین و ب×و×س×ه عمیقی به پیشونیم زد و گفت:
- بیو تا بریم و تو، پا نِی سر تیلوم رودوم. لواساته وردار بریم که آسمین اوور وابیده.(بیا تا بریم داخل، پا گذاشتی رو چشم‌هام عزیزم. لباس‌هات رو بردار بریم که آسمون ابری شده.)
لبخندی به روش پاچیدم و گفتم:
- حلا لواسامه ایورداروم. (حالا لباس‌هام رو برمی‌دارم.)
با برداشتن لباس‌هام همراهش رفتم، هوای سرد تا مغزم نفوذ کرده بود. این‌که چطوری با همین بافتنی این بیرون بود تعجب آور بود‌.
با کیش، کیش کردن مرغ‌ها رو فرستاد آغل و سمتم اومد و راهنماییم کرد به سمت یه خونه که پله‌های چوبی می‌خورد به سمت بالا و به یه خونه کاهگلی خیلی بزرگ می‌رسید.
نگاهی به چهره عمیقش انداختم، صورتی که بر اثر آفتاب و سرما کمی تیره و خشک شده بود. چشم‌های مشکی رنگ که برق می‌زدن، موهای بلندی که بافته شده بودن و پشتش انداخته شده بودن، در عین این‌که میانسال بود، اما زیبایی در چهره‌اش نمایان بود. مشخص بود توی جوونیاش خیلی خوشکل بوده، چون این آثار زیبایی در گوشه کنار صورتش دیده میشد.
همین‌طور که دست به زانوهاش گرفته بود و آروم راه می‌رفت و نفس، نفس می‌زد گفت:
- ستینوم، چه ووبی اومی ایچو، دات و بوت کوجنن. دیارا گو میره داری میرت کوجنه؟ (عزیزم، چی شد اومدی این‌جا، مامان و بابات کجا هستن. دیارا گفت شوهر داری شوهرت کجاست؟)
*ستین به معنی عزیز، ستون، در حالت تحبیب اصطلاحاً به معنی ستون و تکیه گاه والدین گفته می شود.
لباس‌ها و چیزهایی که توی راه گرفته بودم رو توی دست‌هام جا به جا کردم و گفتم:
- اومیوم یه چند روزی خوم تنا بوم، دام و بومم تهرانن میرمم نومه. ( اومدم یه چند روزی خودم تنها باشم، مامان و بابامم تهرانن شوهرمم نیومده.)
بالأخره به خونه رسیدیم، راه رو باز کرد برم بالا، به احترامش کنار کشیدم و گفتم:
- ایشا برین. (شما برین.)
آروم از پله‌ها بالا رفت منم به همراهش، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- مش سلیمون کوچنی میمین دوری. (مش سلیمان کجایی مهمون داری.)
کمی طول نکشید که مردی با یه کلاه مشکی رنگ که انگار نمدی بود و علامت فروهر وسط کلاه نمایان بود دری رو باز کرد و اومد بیرون.
چوقا و دَویتی به تن داشت، دَویت یه نوع شلوار مشکی رنگ که پاچه‌های بزرگی داره و چوقاهم نوعی لباس سفید و مشکی رنگه، عین رنگ‌های ساز پیانو، این لباس واسه بختیاری و لر خیلی خاصه و هر تیکه لباس قیمت خیلی بالایی داره.
سیبیل‌هاش که تاب داشتن رو داد بالا و با لبخند پدرانه‌ای گفت:
- خش اومی دودروم. (خوش اومدی دخترم.)
اولش با چهره جدیش ترسیدم، اما این لحن و لبخند نظرم رو عوض کرد. لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #48
#پارت_چهل و ششم
همه دور بخاری استوانه‌ای که هیزم می‌ذاشتن داخلش نشسته بودم، اصلاً حال و هواشون بهم انرژی می‌داد.
دخترشون ویرا توی استکان‌های سنتی و زیبایی برامون چایی آورد. مش سلیمون سمت بالای بخاری نشسته بود و دقیقاً مثل یه خان زاده رفتار می‌کرد. جَنَم و مردونگی از این مرد می‌بارید.
مش سلیمان: خو بگو بینوم دودروم سوات یای ایگری؟ (خوب بگو ببینم دخترم، درس می‌خونی؟)
- ها ایروم دانشگاه. (بله میرم دانشگاه.)
مش سلیمان: ایجونوم، چه ایخونی؟ (ای جانم، چی می‌خونی؟)
دستم رو دایره وار دور استکان چایی کشیدم و گفتم:
- روانشناسی!
مش سلیمان: ویرا موهم روانشناسی ایخونه، دانشگاه تهرونه تو کوجنشی؟ (ویرای منم روانشناسی می‌خونه، دانشگاه تهرانه تو کجایی؟)
- جالب ووبید موهم هموچو درس ایخونوم. (جالب شد من‌هم همون‌جا درس می‌خونم.)
مش سلیمان: یونه ایگون دودر. ( به این میگن دختر.)
سرم رو انداختم پایین که ویرا نشست کنارم و گفت:
- ترم چند دانشگاهی؟
یه قلوپ از چاییم خوردم و گفتم:
- ترم اولم.
با چشم‌هایی برق زده گفت:
- من‌هم ترم اولم.
با ویرا یکم صحبت کردیم و متوجه شدم، ما کلاس‌های مشترکم داریم منتهی تعجب می‌کنم تا حالا ندیدمش، البته این‌که من زیاد دانشگاه نبودم این مدت‌هم بی تأثیر نبود.
مشغول گپ و گفت شدیم، فکر نمی‌کردم مش سلیمان با اون ابهت بشینه تو بحث‌های من و ویرا شرکت کنه. مامان ویراهم همین‌طور، مشخص بود توی هر چیزی یه سر رشته‌ای دارن. وسط بحث بودیم که صدای مردونه و بمی گفت:
- یالله!
در باز شد و یه مرد هیکلی و بلند قد، که یه چفیه با طرح‌های خاص به پیشونیش بسته شده بود و موهای لختش ریخته بودن روی این چفیه وارد اتاق شد.
همه بلند شدیم الی مش سلیمان.
مش سلیمان: کروم اومه، ستینوم اومه، بیو همیچو تی خوم بشین. ( پسرم اومد، ستونم یا عزیزم اومد، بیا همین‌جا پیش خودم بنشین.)
به احترام پسره ایستاده بودم، سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- سلام!
پسره: سلام خش اومی بفرمین. (سلام خوش اومدی بفرمایین.)
هنوز توی بهت قیافه و هیکل پسره بودم، خدا لعنتم کنه که متأهل بودن نتونست آدمم کنه.
یه پیراهن سفید جذب پوشیده بود که عضله‌هاش رو به خوبی به نمایش می‌ذاشت. یه دویت‌هم به پاش بود. ماشالله هزار ماشالله چشمش نزنم صلوات الله!
صورت گرد و مردونه، ابروهایی پر پرشت و تمیز، چشم‌های درشت و کشیده سبز رنگ، دماغ متناسب با صورت لب‌های صدفی کبود، ته ریشم گذاشته بود.
چیزی که توصیف می‌کنم کم‌تر از چیزی هست که دارم می‌بینم. این پسر بود یا یه فرشته که از آسمون خدا پرتش کرده این پایین؟ هر چیزی که هست ماشاالله خیلی چیزه! اصلاً نمی‌دونم دارم چی میگم.
چایی سرد شده‌ام رو با احترام گذاشتم توی زیر دستی، و سعی کردم که برنگردم و به پسره مردم عین بز زل بزنم.
- برات چایی بریزم؟
آروم گفتم:
- نه فقط میشه از این‌جا بریم یه جای دیگه؟
دست پاچه از این‌که، نکنه من این‌جا رو دوست ندارم یا خوشم نیومده گفت:
- می‌خوای پاشو با من بیا بریم اتاق اون‌وری راحت باشی؟
مچ دستش رو گرفتم و گفتم:
- هر جایی جز این‌جا!
بلند شد، من‌هم همراهش بلند شدم.
مش سلیمان: ویرا میمینمونه اذیتس نکنی. (ویرا مهمونمون رو اذیت نکنی.)
ویرا: نه باوا. (نه بابا)
به همراه ویرا رفتیم اتاق بغلی و خیلی رک گفتم:
- این پسره کی بود؟
نیشش رو باز کرد و گفت:
- داداشم بود، آروان!
- من هیبت داداشت رو دیدم کرک و پرهام ریخت، این آدمه یا فرشته؟
آروم خندید و گفت:
- آدم، واسه همین گفتی نمی‌خوای اون‌جا بمونی؟
سرم رو تکون دادم:
- آره، وگرنه این‌قدر به داداشت زل می‌زدم. که آبرویی نمی‌موند.
زد زیر خنده و گفت:
- این‌قدر جذابه؟
- بیش‌تر از این‌قدر!
نشستیم روی زمین که گفت:
- خوبه شوهر داری!
بی‌خیال گفتم:
- دست رو دلم نزار!
- چرا؟
- شوهر کجا بود، همین‌که جنازه‌ام رو نمیده دست خانواده‌ام باید شکر کنم.
متعجب گفت:
- کتکت می‌زنه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نه؛ ولی خوب ازدواج ماهم داستان داره.
کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت:
- توروخدا بگو.
شروع کردم داستان زندگیم رو براش گفتن، خاک تو سر من که داستان زندگیم رو واسه کسی تعریف می‌کنم که دو دقیقه نیست دیدمش، اما حس اطمینان و آرامشی که بهم القا می‌کردن باعث شد بگم.
دیگه داستان جوری شده بود که اشک‌های ویرا رو پاک می‌کردم و می‌گفتم، حالا اون‌قدراهم که فکر می‌کنی بهم سخت نگذشت، ناراحت نباش من الآن این‌جام هیچیم نیست!
همین‌طور که فین، فین می‌کرد گفت:
- عجب آقاجون ستم کاری.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خیلی فقط کم مونده بود بگه به سال نرسیده باید بچه‌هم بیارین!
آروم زد زیر خنده و گفت:
- چرا این‌قدر راحت راجب این اتفاقات حرف می‌زنی؟
لب‌هام رو به معنی ندونستن برچیدم و گفتم:
- نیاز نیست بزرگشون کنم وقتی خیلی وقته که از اتفاق افتادنشون گذشته، دیگه تموم شده حالا من یا باید بپذیرم یا مدام غر بزنم و اوضاع رو بدتر کنم.
اشک‌های زیر چونه‌اش رو پاک کرد و گفت:
- جای این‌که تو گریه کنی من دارم گریه می‌کنم.
خندیدم و گفتم:
- اسکلی درمان نداره!
نشگونی ازم گرفت که زدم پشت دستش و گفتم:
- تو اسکلی که به خودت گرفتی؟
- نه! ولی تو با من بودی
.
- ویرا کفن بشه، اگر که من قصدم توهین به تو باشه.
- معلومه.
لبخندی بهش زدم و سر تا پاش رو نگاه کردم، یه دست لباس محلی خیلی خوشکل تنش بود. اشاره‌ای به لباس‌هاش کردم و گفتم:
- از این‌ لباس‌ها داری من‌هم بپوشم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره بیا انتخاب کن
.
بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین