. . .

در دست اقدام رمان قصاص احساس | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. طنز
نام رمان: قصاص احساس
ژانر: عاشقانه، طنز، تراژدی، معمایی
نویسنده: تیام قربانی
ناظر: @ایرما
خلاصه رمان: اتفاقی شد همه چی! داستان منتهی شد به مسیری که هیچ یک میلی بهش نداشتن، یکی از سر لجبازی با عشق قدیمی‌اش، یکی از روی اجبار محکوم شد! هر دو قاتل احساسات خودشون هستن، قاتل خاطرات، قاتل روح یک‌دیگر! با پا گذاشتن توی این مسیر قصاص شروع میشه، قصاص احساس.
 
آخرین ویرایش:

DINO

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
30
نوشته‌ها
250
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,358
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #51
#پارت_چهل و نهم
آوا: شما هنوز رابطتون بهتر نشده؟
چپ، چپ نگاهش کردم و گفتم:
- اون روزی که تو و ستایش دست از فضولی بردارین، بنده سجده شکر به جا میارم.
ترلان: شعور ندارن خواهر من... .
- ببین آوا خانوم، این بچه بیش‌تر تو می‌فهمه!
ترلان بیش‌تر بهم نزدیک شد و گوشه شالم رو به دست گرفت و موشکافانه گفت:
- بهتر نشده نه؟
کلاً فضول بودن توی خانوادمون مورثیه، درد یه تن دو تن نیست. فضولی این دونفر کم بود که عمه خانوم گفت:
- از زندگیتون راضی هستین؟
با تیکه و لبخند گشادی گفتم:
- شما که خداروشکر راضی هستین، ما چرا نباشیم!
با این حرفم اخم‌های همه درهم رفت، من‌هم ریلکس پام رو روی پا انداختم و به چهره درهمشون نگاه کردم.
انتظار داشتن بگم، بله این‌قدر راضیم دیگه هیچی از دنیا نمی‌خوام زندگی با آوات، یعنی همه دنیا رو داشتن. اوق!
برای عوض شدن جَو حاکم بر جمع، یاسمین گفت:
- دانشگاه رو چیکار کردی؟ از ستایش شنیدم دیگه نمیری!
با تعجب گفتم:
- ستایش گفت؟ مگه ستایش بعد من اون‌جاهم میاد؟
بقیه که متوجه نشدن، اما یاسمین نگاه منظور داری بهم کرد که دستپاچه گفتم:
- آها دانشگاه... آره دیگه می‌دونید که این ازدواج یک‌دفعه‌ای و اوضاع بهم ریخته اخیر، باعث شد که تصمیم بگیرم یکم از فضای دانشگاه دور باشم.
بابا: اون‌وقت بیکار توی خونه چیکار می‌کنی؟
چشم غره‌ای به آوات که بدون توجه، سرش توی گوشی بود رفتم.
- مگس می‌پرونم، چیکار می‌کنم پدر من... شازده که نمی‌ذاره اصلاً راجب این موضوع کار کردن حرف بزنیم.
عمو ایمان: چرا آوات جان؟ مشکلی با سرکار رفتن ترسا داری؟
خطاب قرار داده شدنش، توسط باباش باعث شد کمی جمع و جور بشینه و گوشیش رو خاموش بکنه. با جدیت به پدرش زل زد و بعد کمی مکث گفت:
- فکر نمی‌کنم احتیاجی به سر کار رفتنش باشه. هرچیزی بخواد در لحظه براش فراهم می‌کنم.
قبل از این‌که کسی حرف بزنه گفتم:
- ولی من برای این نمی‌خوام برم سرکار، فقط برای تجربه کردن و وقت گذرونی.
آروم سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:
- چیزهای دیگه‌ای برای وقت گذرونی هست، باشگاه هست، کلاس‌های ساز و موسیقی چمیدونم زبانی... .
بابا: آواتم بیراه نمی‌گه!
با تأیید بابا دلم می‌خواست پاشم، همچین با پشت دست بزنم توی دهنش که یکی از من بخوره دوتا از میز جلوش، پسره روانی اگه من تورو سرجات ننشوندم ترسا نیستم، اسبم اسب!
با غضب بهش نگاه کردم و از لای دندون‌های کیپ شده‌ام گفتم:
- بله آوات جان زیادی درست می‌فرمایند.
نشگون ریزی که ترلان ازم گرفت، کاری کرد گاردم رو باز بکنم و این تَنِش رو رها کنم.
ترلان: توروخدا یک‌دفعه بحث‌های شخصیتونم وسط بکشید! چرا غریبی می‌کنید؟
اخمی بهش کردم و گفتم:
- به تو ربطی نداره فضول، سرت تو کار خودت باش دبه خیارشور!
حرصی و بی عصاب بلند شدم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. امکان داشت از عصبانیت منفجر بشم، یا شایدم سرم رو به دیوار بکوبم و خودم رو راحت بکنم.
قدم‌های محکم آوات رو پشت سرم می‌شنیدم، وقتی از دید دور شدیم و وارد آشپزخونه شدیم دو طرف بازوم رو گرفت و به دیوار چسبوندم.
- مگه نگفته بودم دیگه این بحث رو وسط نکش؟
بدون توجه بهش که به اندازه دوبند انگشت باهام فاصله داشت گفتم:
- منم گفتم پیش می‌کشم، خوبشم پیش می‌کشم... البته من نمی‌خواستم چنین بحثی رو شروع کنم، بابام انگار علم غیب داشت.
با حس نفس‌های داغ و منظمش روی پوستم، بدنم مور‌مور شد. به عقب هُلش دادم و گفتم:
- فاصله بگیر.
- انگار اولین بارمه بهت نزدیک میشم!
با این حرفش سینی چایی که از قبل روی میز آماده گذاشته بودم رو برداشتم بکوبم توی دهنش که با خنده دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- باشه... باشه! تسلیم.
اخم‌هام رو توی هم کشیدم و زیرلب با حرص گفتم:
- انگار من باهاش شوخی دارم.
هنوز نرفته بود و همین‌طوری داشت نگاهم می‌کرد. ردیف دندون‌های بالاییم رو به نمایش گذاشتم و گفتم:
- هان؟ چیه؟
آروم لب‌هاش رو تر کرد و گفت:
- این یه خواهش نیست، یه وظیفه‌اس که باید جفتمون انجامش بدیم... خواهشاً مسائل بین خودمون رو بزار خودمون حل کنیم باشه؟
کلافه چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- ببین منم عادت ندارم مسائل زندگیم رو پیش همه جار بزنم، ولی این موضوع امشب دست من نبود. اگرم حرفی زدم اوکی معذرت می‌خوام.
با حالت بامزه‌ای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- فکر کنم دفعه دومته داری ازم معذرت خواهی می‌کنی.
- توهم لذت ببر!
متفکر گفت:
- از چی؟
با پوزخند گفتم:
- از این‌که یکی دوباری ازت معذرت خواهی کردم، کَم پیش میاد به خاطر کارم از کسی عذرخواهی کنم.
متقابلاً پوزخندی زد و گفت:
- عذرخواهی نمی‌کردی بیشعوری خودت رو می‌رسوندی.
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
- بر هر حال، بازهم به پای شما نمی‌رسیم استاد!
با یه گام بلند روبه روم قرار گرفت، با نگاهی عصبی صورتم رو کنکاش کرد و گفت:
- امشب سعی نکن اون روی سگم رو بالا بیاری، بزار این‌ها برن بعد شروع کن به تیکه انداختن و زخم زدن. من‌که دارم تاوان تصمیم تورو میدم الآن بدهکارم شدم.
همین حرفش کافی بود تا بغض توی گلوم بشینه، با صدایی که می‌لرزید گفتم:
- تو داری تاوان سکوت خودت رو میدی، نه تصمیم اشتباه من... تو لعنتی می‌تونستی جفتمون رو نجات بدی، اما سکوت کردی این موضوع رو واگذار کردی به منی که برای فرار از گذشته و آدم‌های گذشته هرکاری می‌کنم.
با ناراحتی گفت:
- و من فکر نمی‌کردم یه دختر این‌قدر بی رحم باشه، که ببینه عاشق یکی دیگه‌ام، این‌قدر بی رحم باشه که به خاطر نجات خودش حاضر شد زندگی چندین نفر رو به بازی بگیره.
این حرفش بغضم رو دوچندان کرد، با انگشت اشاره‌ام به سینه‌اش کوبیدم و گفتم:
- اگه تو دَم از عاشقی می‌زنی، باید بگم من اون‌قدری عاشق بودم که دردش باعث میشد شبانه روز بمیرم و کسی نفهمه، اگه الآن و امروز این‌جا هستم نزارش پای بی رحم بودنم. بزارش پای این‌که دیگه کَم آورد جلوی اون همه دردی که به تنهایی به دوش می‌کشیدم.
مات فقط نگاهم می‌کرد، شاید تاحالا این حس خوردشدگی، بی غرور بودن و ضعف رو درونم ندیده بود، که بالأخره دید!
آروم ازش فاصله گرفتم و با دست‌هایی که می‌لرزید تلاش کردم چایی بریزم، درست وقتی که لیوان داشت از دستم می‌افتاد پشت سرم قرار گرفت و لیوان رو از دستم گرفت. با صدای آرامش بخش و نگرانی گفت:
- نمی‌خواد بریزی، تو بشین من انجامش میدم.
یه قدم چرخیدم که نمی‌چرخیدم سنگین‌تر بود، چون همین چرخش باعث تماس ناگهانی لب‌هامون باهم شد. دستپاچه ازش فاصله گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. به قول خودش انگار دفعه اولم بود که بهش نزدیک می‌شدم.
وارد سالن شدم و روی مبل دونفره‌ای که کنار دست ترلان و آوا بود نشستم، به‌ خاطر بغضی که داشتم و اتفاق تازه‌ای که برام افتاد. دست‌هام می‌لرزید و از حرف‌هایی که آوات زده بود و مرور اشتباهی که کرده بودم، به شدت ناراحت بودم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین