بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه رمان نهمین قربانی | Eyvin_A

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: نهمین قربانی
نویسنده: اِیوین الف| Eyvin_A
ژانر: پلیسی، جنایی.

اندکی عاشقانه
نثر: معیار
زاویه دید: اوّل شخص، دانای کل.
هدف: محک زدن خود در ژانرهای پلیسی و جنایی.
خلاصه:

زنده بودن یا مردن، شاد یا غمگین بودن، عاشق شدن یا بی‌عشق ماندن، در این بازی مهم نیست.
این‌جایی که من هستم، هیچکس زندگی نمی‌کند و همه صرفاً مردگان زنده‌ای در زیر پوست این شهر هستند.
راهی برای فرار نیست. این یک بازی دو سر باخت است و من،
شکوفه، نهمین نفر در لیست سیاه قربانیان قرار دارم.

مقدّمه:
انسان تا زمانی زنده‌ست که قلبش می‌تپد، نفس می‌کشد، لبخند به لب دارد و شادی یک لحظه هم او را تنها نمی‌گذارد.
من هم روزی دنیای خوشی داشتم، غافل از این‌که هیچ‌چیزی ابدی نیست.
دیر شد تا فهمیدم، من خیلی وقت پیش مرده‌ام. قلبم که بمیرد، چه فایده که بتپد و خون را به جای- جای جسم مرده‌ام پمپاژ کند؟!
دیر شد تا فهمیدم، در این‌جایی که من هستم هیچکس زنده نیست.
می‌دانید؟! پشت این بغض بیدی نشسته که خیال می‌کرد با این بادها نمی‌لرزد.
اوایل فکر می‌کردم آن‌ها ترسناک‌اند. روزها گذشت تا فهمیدم، ترسناک عشقی‌ست که همچون پرنده در قلبت آشیانه می‌سازد و سپس رهایت می‌کند.
داخل این بازی، بعد از تو، صدای مزاحمی هیچ‌وقت تنهایم نگذاشت. صدای مبهمی که هر دم در گوشم زمزمه می‌کرد:
- تو باختی.

تمامی اتّفاقات و شخصیت‌ها و اماکن زاده‌ی ذهن نویسنده است و هرگونه مشابهت اتّفاقی می‌باشد.
سخن نویسنده:
هیچ تصوّری راجع‌به نوع قلمم توی ژانرهای پلیسی و جنایی ندارم؛ اگر این رمانم سم شد، پیشاپیش عذر بنده را پذیرا باشید.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
887
پسندها
7,390
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

-ایــلآی!

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
ایــلآی؛
شناسه کاربر
4016
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
64
پسندها
349
امتیازها
118

  • #3
بسم تعالی
راهی برای فرار نیست.

پاهایش از شدّت دویدن به درد آمده بود؛ فقط می‌دوید و نمی‌دانست باید به کجا پناه ببرد؛ شاید به خانه‌اش! اصلاً خانه‌اش کجا بود؟ قطره‌های اشک دانه- دانه بر روی گونه‌هایش سر می‌خورد و گونه‌ی کبود او را نوازش می‌کرد. بدون هیچ مقصدی به دویدن ادامه می‌داد و گاهی با ترس پشت سر خود را می‌نگریست. آن‌ها کابوسش شده بودند و شاید تنها راه نجات از این کابوس، دویدن بود؛ اگر می‌گرفتنش کارش تمام بود و او خودش خوب از این قضیه آگاه بود. تا چشم کار می‌کرد درختان تنومند دیده می‌شد. نور خورشید مستقیم به تن نحیف و ضعیف دختر برخورد می‌کرد و توان دویدن را از او می‌گرفت. نمی‌دانست باید به چه کسی دشنام دهد؛ به خودش یا آن‌ها؟ شاید هم به این زندگی پر لعن و نفرین. طولی نکشید که تکّه سنگی سد راهش شد و او را به زمین انداخت. قبل از این‌که صورت کبود و زخمی‌اش به زمین گِلی برخورد کند، کف دو دستش را برای محافظت از صورتش سمت زمین گرفت؛ امّا خاری که درون کف دست راستش فرو رفت، باعث شد سوزشی طاقت‌فرسا در دستش ایجاد شود و قطره‌های درشت ع×ر×ق روی پیشانی‌اش خودنمایی کند. با درد چشم‌هایش را روی هم فشرد. پایش را تکان داد تا از جایش بلند شود؛ امّا دردی که در پایش پیچید برای ثانیه‌ای سر تا پایش را به گریه انداخت. با دندانش لبش را گاز گرفت تا مبادا صدای فریادش به گوش آن‌ها برسد. آن نزدیکی بودند و فقط صدای کمی باعث می‌شد جایش برای آن‌ها آشکار شود. باید فرار می‌کرد. از فرار کردن خسته شده بود؛ امّا چاره‌ای نداشت. دستش را به زمین گرفت تا بلند شود؛ ولی پای ضرب‌دیده‌اش یاری نکرد. تسلیم نشد و دوباره سعی کرد از جایش بلند شود؛ امّا باز هم درد پایش او را سرجایش نشاند. با چشم‌های اشکی اطراف را نظاره و در دلش دعا می‌کرد اگر آخرش قرار بود به دست آن‌ها کشته شود، در همین جنگل توسّط گرگ‌های درنده تکّه- تکّه شود. با صدای شکسته شدن چوبی نگاه خسته‌اش به سمت درختان کشیده شد. به ثانیه نکشید که رنگ پوستش مانند گچ سفید شد؛ اگر خودشان باشند چه؟ دختر قوی‌ای بود؛ ولی در برابر آن‌ها... بماند. تا چند ثانیه با چشم‌هایی که اضطراب درونش موج می‌زد و در سکوت به آن نقطه خیره شد. پایش درد می‌کرد و جدا از این خودش نیز توان دویدن نداشت. تشنه بود و دو روز کامل هیچ غذایی نخورده بود و دیگر نمی‌توانست فرار کند. نایی نداشت، نه برای جنگیدن و نه برای فرار. تقدیر خوب او را به بازی گرفته بود. نیشخندی تلخ روی چهره‌اش نمایان شد و نگاهش را از درخت‌ها گرفت. با ندیدن چیزی خیالش راحت شده و ترسی که به جان او افتاده بود، او را تنها گذاشت.
با درماندگی اطراف را نگریست و صدای خسته و گریانش سکوت جنگل را شکست:
- خدایا، د آخه نوکرتم، مگه چی‌کار کردم که داره این همه بلا سرم میاد؟!
و بعد صدای هق- هقش دل سنگ‌ها را آب کرد. بعد از دقیقه‌ها تکانی به تن کرختش داد. دراز کشید و به خورشیدی که در آسمان به او می‌خندید و با اسلحه‌ی گرمازایش رو به او نشانه می‌گرفت، خیره شد و حال پیشانی‌اش به‌خاطر گرما خیس ع×ر×ق شده بود. او که به هرحال به آخر خط رسیده بود؛ پس چرا باید خورشید زیبا را از چشم‌هایش که یک عمر از او گریزان بود، محروم می‌کرد؟! در برابر همه‌چیز کم آورده بود. در بین آن ه‍مه آدم؛ فقط خودش بود که روحیه‌ی قوی‌اش را هیچ‌وقت از دست نمی‌داد؛ ولی حالا چه؟ به تکّه استخوانی پوسیده تبدیل شده و دیگر روحیه‌ی همیشگی‌اش را نداشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

-ایــلآی!

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
ایــلآی؛
شناسه کاربر
4016
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
64
پسندها
349
امتیازها
118

  • #4
پارت 2
***
در حس خلسه‌مانندی فرو رفته بود. چشم‌هایش چیزی جز دایره‌ی خورشید را نمی‌دید؛ دایره‌ای که هر چند ثانیه به تاریکی نزدیک می‌شد، تا جایی که سیاه شد، درست مثل رنگ زندگی‌اش. چشم‌هایش را روی هم گذاشت و روحش را در صدای شاخه و برگ درختان و پرندگان حل کرد. کم- کم پلک‌هایش سنگین شد که صدای قدم‌های آرام یکی به گوشش خورد و باعث شد با هول سرجایش بنشیند. هیچ‌چیزی نمی‌دید و فقط سیاهی بود که مهمان چشم‌هایش شده بود. دست‌هایش را مشت کرد و به چشم‌هایش مالید. دوباره چشم‌هایش را باز کرد و سعی کرد با ریز کردنشان اطراف را بهتر ببیند. کم- کم مردمک‌هایش به محیط عادت کرد و دوباره جنگل سرسبز در دیدرس نگاهش قرار گرفت؛ امّا هنوز هم کمی تار می‌دید، با خودش قول داد آخرین بار است که چشم‌هایش را به نگاه خورشید می‌سپارد. به درختان نگاه کرد و صدای ترسیده‌اش سکوت وهم‌انگیز جنگل را شکست:
- کی اونجاست؟
با این حرف، جسمی لاغر اندام که کمی از درخت فاصله گرفته بود، دوباره پشت آن درخت پناه گرفت. چرا از او می‌ترسید؟! لبخند محوی روی صورتش نقش بست و با نگاهی که برق خوشحالی درونش نمایان شده بود، به آن درخت خیره شد و با صدایی که ذوق‌زدگی کاملاً در آن مشهود بود، او را خطاب قرار داد:
- نترس. من کاریت ندارم.
و بعد دستش را به چتری‌های بلوندش که روی صورتش ریخته بود، کشید و آن‌ها را پشت گوشش هدایت کرد؛ امّا دوباره طره‌هایش پیشانی‌اش را هدف قرار داد. کلافه ادامه داد:
- میشه کمکم کنی؟!
آن جسم آهسته از پشت درخت بیرون آمد. چشم‌هایش تار می‌دید و نمی‌توانست به خوبی چهره‌‌اش را ببیند. لبخندی زد و گفت:
- چرا از یکی که این‌قدر داغون یک‌ گوشه افتاده و نمی‌تونه بهت صدمه بزنه می‌ترسی؟
دختر روبه‌روی او قرار گرفت و با حیرت به او نگاه کرد:
- چه اتّفاقی برات افتاده؟!
قطره اشک سمجی که به سمت چانه‌اش حرکت می‌کرد را پاک کرد و لبخند تلخی زد:
- فرار می‌کردم.
و انگار که چیزی یادش آمده باشد، هول‌زده گفت:
- الان میان. کمکم کن، باید بریم.
و سعی کرد روی پای سالمش بایستد. دختر هول‌زده‌تر از او و با نگرانی خطابش قرار داد:
- چی؟! کیا میان؟
دو تیله‌ی گریان چشم‌هایش دختر را نگاه کرد.
- وقت نداریم. توروخدا کمکم کن.
دختر، هراسان به او که برای ایستادن تقلّا می‌کرد، کمک کرد. دست او را دور گردنش انداخت و خودش هم کمر او را گرفت و به او برای راه رفتن یاری رساند. دختر با قدم‌های تند و او با لِی- لِی به سوی مقصدی نامعلوم حرکت می‌کردند و سرعتشان همچون خرگوش پاشکسته‌ای بود که از دست گرگ‌های درنده‌ و حریص فرار می‌کرد. با این‌که دلیل فرارهای او را نمی‌دانست؛ امّا قیافه و جسم کبودش هشدار فرار را به مغزش صادر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

-ایــلآی!

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
ایــلآی؛
شناسه کاربر
4016
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
64
پسندها
349
امتیازها
118

  • #5
پارت 3
***
کمی که راه رفتند، سرعتشان از خستگی آهسته‌تر شد؛ گویا پاهایشان دیگر توان همراهی نداشتند. کنار درختی نشسته و به آن تکیه دادند. رطوبت جنگل با پرتوهای گرم خورشید باعث شد سر و صورتشان با قطره‌های ریز و درشت ع×ر×ق پوشانده شود. کمی بینشان سکوت بود تا این‌که دختر سکوت را شکست:
- چه بلایی سرت اومده؟
او که درحال درآوردن خار لجبازی از کف دستش بود، پریشان به دختر نگاه کرد.
- ماجراش طولانیه.
سرفه‌‌ای کرد، نگاهش را از او گرفت و بدون این‌که توضیح اضافه‌تری بدهد، گفت:
- راستی، من در عجبم تو چرا از تنها پرسه زدن تو این جنگل نترسیدی، ولی از من بی‌چاره ترسیدی.
و بعد نگاهش به کیف مشکی رنگی خورد که دختر روی دوشش انداخته بود. ابروهایش از کنجکاوی بالا پرید. لبخندی زد و بلافاصله ادامه داد:
- این چیه؟!
دختر نگاهی به چیزی که او بهش اشاره کرده بود، انداخت و گفت:
- دوربینه.
و بعد او را خطاب قرار داد:
- فکر کنم اگه یکی دیگه هم جای من بود با دیدن سر و وضعت می‌ترسید.
سرش را تکان داد و بی‌خیال سوال جواب کردن آن دختر شد؛ امّا این تصمیم زمان زیادی دوام نیاورد:
- راستی اسمت چیه؟!
نگاهش کرد:
- شکوفه. تو چی؟
لبخندی دردناک زد و ناخن‌های شکسته‌اش را به بازی گرفت:
- نمی‌دونم. اسمم رو یادم نیست.
شکوفه با چهره‌ای بهت‌زده او را نگاه کرد. مگر می‌شود کسی نامش را فراموش کند؟ خواست حرفی بگوید که رشته‌ی کلامش به‌خاطر صداهایی که به گوشش خورد، بریده شد. با ترس گفت:
- صدای چی بود؟!
او با چشمانی وحشت زده و صدایی حیران، او را خطاب قرار داد:
- خودشونن.
و بعد از تنه‌ی درخت گرفت، با سختی از جایش بلند شد و زمزمه‌وار گفت:
- راه بیفت.
شکوفه همچون فنر از جایش برخاست و مثل قبل به او برای رفتن کمک کرد. با این تفاوت که حالا فرار کردنشان شباهت زیادی به دویدن داشت و او هر چند ثانیه برای دویدن بهتر پای دردناکش را روی زمین می‌گذاشت و می‌دوید، چاره‌ای نداشت. صدای آن‌ها نزدیک و نزدیک‌تر، ترس آن دو دختر وحشت‌زده بیشتر و بیشتر و درد پای ضرب‌دیده‌ی او به‌خاطر برخوردهای مکرر با زمین، زیاد و زیادتر میشد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
33
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین