. . .

در دست اقدام رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
نام رمان: پچ پچ گمشده
نویسنده: تیام قربانی
ژانر: تخیلی، ماجراجویی، معمایی
ناظر: @نویسنده دمیورژ^_^
خلاصه رمان: آرمیتا؛ طی اتفاقی مرگ مغزی میشه اما چندان زمانی از مرگش نمی‌گذره که جسمش خیلی ناگهانی ناپدید میشه، همه رو در بهت فرو می‌بره.
آرمیتا؛ که با جسمش ناپدید میشه، همکارانش که پلیسن وارد قضیه میشن تا دنبال جسم ناپدیده شده بگردن، اما قضیه اون‌قدر پیچیده‌اس که ناخواسته خیلی‌ها پاشون به قضیه کشیده میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #3
#مقدمه
تو نمی‌دانی اما
بعد از هوهوی پیچیده در سردخانه
جنازه یخ بسته، آتش قورت داد
نور عظیمی،
از پشت پلک‌هایش، بالا جست
دستانش، کورمال کورمال، حرکت کردند و
این پاها بودند که،
دراز به دراز، سردشان شده بود
 باز
هو هویی پیچید!
پچ پچی داغ در کرانه گوش
 داشت آوازی می‌خواند، آوازی برای آغاز مرگ
مرگ باید پایان می‌شد...
اما پایان، خوابش برده بود و آغاز، جای او
در این سردخانه بی روح، قدم می‌زد
هو هو
هیـــــــــــــــــــــس!
این‌جا همه خوابیده‌اند! مردگان را بیدار نکنید
اما یکی از مردگان،
در یک لحظه
میان تاریکی، آتش گرفت و خاکستر ناپدیدی او
معمایی شد برای ما.
حال او
کجاست؟
سردخانه دهان باز کردهه... یا که آن پچ پچ... او را برده!
جنازه را ربوده‌اند! چرا کسی باورش نمی‌شود؟
جنازه را ربوده‌اند
 ربوده‌اند

آرمیتا حسینی(نویسنده غیرعادی)
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #4
بسم الله الرحمن الرحیم
#پارت_اول
*آرمیتا*
عینک دودی‌ام رو برداشتم، نفسم رو آروم فوت کردم و رفتم جلوتر و گفتم:
- خدا رحمتشون کنه!
سری تکون داد و آروم گفت:
- ممنون، ایشالله تو شادی هاتون جبران کنیم.
نیمچه لبخندی زدم و با حمید رفتیم داخل، یه گوشه توی محوطه باز مسجد ایستادیم و هرکسی رو می‌دیدم زیر ذره بین قرار می‌دادم، هر چیزی می‌تونست من رو به یه سر نخ برسونه.
با صدای حمید چشم‌هام رو سوق دادم به سمتش.
- آرمیتا؛ تو الآن این‌جا چیکار می‌کنی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- پس انتظار داری کجا باشم!؟
- تو یه خانومی نباید این‌جا باشی، باید بری پیش خانوم‌ها زشته این‌جا ایستادی.
با کفش پاشنه دارم، کفشش رو لگد کردم که قیافه‌اش جمع شد با لبخندی که عین اسکل‌ها روی لبم بود خطاب به حمید گفتم:
- زشت عمته، اگه به تو باشه که دیگه هیچی به دست نمیارم.
- الآن مثلاً تو هستی چه چیزی به دست میاری!؟
پوکر فیس نگاهش کردم، و چیزی نگفتم حوصله کل‌کل با حمید رو دیگه نداشتم. نمی‌دونم این چرا با من اومدِ.
- میگم آرمیتا، نمیری خواهر مادرش رو ببینی؟
- چرا برم؟
- خب شاید یه چیزی اون‌جا پیدا کردی، ما هنوز با خانواده‌اش دقیق حرف نزدیم که چیزی گیر بیاریم.
به آسمون نگاهی انداختم و از ته دل از خدا خواستم این بشر رو از سر راهم برداره.
- من بدونم خواهر مادر این مرحوم کجا هستن؟
- می‌خوای بریم از داداشش بپرسیم!؟
لبم رو گزیدم و گفتم:
- توروخدا آبروم رو نبر! بعداً وقت هست واسه این‌ چیزها الآن حال هیچ کدومشون خوب نیست، داغ دیده‌ان.
- بابا فهمیده!
- توروخدا خجالتم نده.
***
حمید:
- قربان تو مراسم ختم شرکت کردیم، اما چیز مشکوکی ندیدیم. فقط مونده با خانواده مرحوم حرف بزنیم.
سرهنگ رمضانی:
- می‌دونم حال خوشی ندارن، اما بهتره که هرچه زودتر باهاشون حرف بزنین تا جزئیات رو از دست ندیم.
کمرم رو صاف کردم و گفتم:
- ببخشید قربان! من می‌تونم این‌کار رو بکنم؟
سرهنگ رمضانی:
- سروان؛ تو کار مهم‌تری داری انجام بدی. سروان محمودی هست!
حمید:
- کی؟ من؟
با چشم‌های درشت شده سرهنگ، دلم می‌خواست یکی از پرونده‌ها رو افقی فرو کنم توی حلقش.
حمید:
- نه، یعنی معذرت می‌خوام قربان. بله حتماً این‌کار رو انجام میدم.
سرهنگ، چند ثانیه مردد نگاهش کرد و گفت:
سرهنگ رمضانی:
- خوبه فردا می‌خوام گزارش کارت روی میزم باشه.
حمید:
- چ... چشم قربان.
سرهنگ رمضانی:
- مرخصین!
بلند شدیم و با گذاشتن احترام نظامی از اتاق سرهنگ اومدیم بیرون، به سمت اتاق مشترکم با حمید و سروان رحیمی رفتم. حمید هم عین جوجه غاز دنبالم راه می‌اومد.
در اتاق رو باز کردم که باد کولر، پوست صورتم رو نوازش کرد. نفس راحتی کشیدم سروان به احترام ما بلند شد و احترام نظامی گذاشت.
سرم رو به نشونه آزاد باش تکون دادم که آروم نشست روی صندلیش. حمید در رو بست و گفت:
حمید:
- اوه اوه! میترا خانوم و احترام گذاشتن؟
میترا:
- زهرمار مسخره، خوب چندتا مأمور پشت سرتون بودن نمی‌شد که اسکل بازی در بیارم.
نیشخندی زدم و گفتم:
- صد تبارک‌الله من به اسکل بازی‌هات بیش‌تر عادت دارم، چون حداقل خودت رو نشون میدی.
حمید:
- آرمیتا تمومش کن!
چشم‌هام رو توی حدقه گردوندم و گفتم:
- من؛ چیزی رو شروع نکردم که حالا بخوام تمومش کنم.
میترا:
- حمید طوری نیست بی‌خیال بزار، همین‌جوری زخم زبون بزنه.
به سمت میزم رفتم و بدون هیچ حس خاصی گفتم:
- حتی لایق زخم زبونم نیستی!
با نگاهی سرخورده الکی یه پرونده رو باز کرد و چیزی نگفت، حمیدهم با خشم نگاهم می‌کرد و به سمت میزش می‌رفت.
امروز زیاد کاری نداشتم، گوشیم رو برداشتم و به مامانم پیام دادم.
( سلام مامان، امشب زود میام خونه دلم هوس ته چینت رو کرده برام بپز می‌خوام در آغوش گرم خانواده امشب رو سر کنم. البته اگه جایی باشه.)
روی سند پیام کلیک کردم و برنامه دفترچه خاطراتم رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن اتفاقاتی که دیروز افتاده بود.
فضا خیلی سنگین بود، میترا تند تند نفس می‌کشید نشون از این بود نیم ساعت دیگه زرتی می‌زنه زیر گریه. حمیدهم هی بیخودی نازش رو می‌کشید و براش آب می‌ریخت، نمی‌دونم این‌جا اداره پلیسه یا سینما هالیوود.
از صدای پچ‌پچ های حمید در گوش‌ میترا به ستوه اومدم، و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- ببخشید، ولی صداتون رو مخمه الآنم می‌خوام رو یکی از پرونده‌هام کار کنم.
حمید با چهره‌ای عبوس نگاهم کرد و گفت:
حمید:
- عجب آدمی هستی! تو امروز که کاری نداری. فقط بلدی هر روز رو زهرمارمون بکنی.
یکی از پرونده‌هایی که دو سه روزه عقب انداختمش رو باز کردم و ریلکس گفتم:
- شما خودتون زهرمارین، از روزش می‌گین!
حمید:
- ت...
میترا:
- بسه حمید بسه! بی‌خیالش.
پوزخندی زدم و پایان مکالمه رو با این پوزخند اعلام کردم. سرم رو تا گردن فرو کرده بودم توی پرونده و شدیداً درگیر شده بودم نفهمیدم، چه چیزهایی یادداشت می‌کردم داشتم چیکار می‌کردم.
فقط با صدای حمید به خودم اومدم.
حمید:
- پاشو دختر ساعت کاری تموم شده.
گردنم رو بالا پایین کردم، آخ آرومی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با برداشتن وسایلم و پرونده مورد نظرم بدون توجه به میترا و حمید از اتاق زدم بیرون.
از اداره اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم، نگاهی به ساعت مچیم انداختم این‌که خراب شده کلاً ماشینم رو پیدا کردم و سوارش شدم صدای بوق و گذر موتورها رو نِرم بود. با یه بسم الله ماشین رو روشن کردم و راه افتادم به سمت خونه.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #5
#پارت_دوم
*آرمیتا*
ماشین روی توی پارکینگ پارک کردم و به سمت آسانسور رفتم، دکمه‌اش رو فشار دادم تا در باز باشه. این‌قدر خسته بودم نمی‌دونم چطوری می‌خوام برم خونه بابام. با فشار دادن دکمه طبقه هفت به آینه آسانسور تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم صدای آهنگ ملایمی که فضای کوچیک آسانسور رو پر کرده بود بهم حس خوبی می‌داد.
با ایستادن آسانسور چشم‌هام رو باز کردم و سلانه سلانه به سمت در خونه‌ام رفتم، خونه‌ای که از همون سالی که رفتم دانشگاه افسری شد پناهگاهم. توی خونه‌ بابام دیگه جایی نداشتم!
در خونه رو باز کردم و کفش‌هام رو هرکدوم به سویی پرتاب کردم، به سمت سالن خونه رفتم و خودم رو با همون لباس‌ها انداختم روی مبل و با صدای بلندی گفتم:
- آخیش!
خودم رو توی مبل سه نفره جا دادم، نا نداشتم بلند شم لباس‌هام رو عوض کنم یا حتی برم روی تختم کمی استراحت کنم. گوشیم رو برای یک ساعت دیگه تنظیم کردم که بیدار شم و برم خونه بابام، با در آوردن مقنعه‌ام از سرم چشم‌هام رو بستم و سه سوته خوابیدم.
***
با صدای زنگ گوشیم، با خستگی چشم‌هام رو باز کردم سرم رو چرخوندم گوشیم رو بردارم که از درد گردن جیغم هوا رفت. آی مادر نفله شدم، دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم‌. مامانم بود! صاف نشستم روی مبل و با یه دستم گردنم رو ماساژ دادم و با دست دیگم آیکون سبز تماس رو کشیدم به راست.
صدای گرم مامان توی گوشم پیچید و همین باعث شد ناخودآگاه لبخندی روی لبم جا خوش کنه.
- سلام دخترم.
- سلام مامان خانوم حال شما؟ خوبی؟
- قربونت دخترم خوبم شکرخدا، دختر چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی!؟ دلم هزار راه رفت!
- خواب بودم، ببخشید!
- پس کی میای؟ یه ساعته منتظر تو نشستیم تا بیای، واست غذای مورد علاقه‌ات رو درست کردم! زود بیا دیگه.
چشم‌هام رو از این خوشی کوتاه بستم و گفتم:
- چشم آیه خانوم چشم، زود میام دست بوسیتون! که دلم واسه تو و بابا با اون دست پخت معرکه‌ات تنگ شده.
- دلت واسه من تنگ شده یا بابات؟!
- چه سوالیه می‌پرسی مادر من! معلومه که دلم برای جفتتون تنگ شده.
- من تورو بزرگت کردم آرمیتا!
- بیخیال مادر من، دلم برای جفتتون تنگ شده.
- باشه من باور کردم، زود بیا که غذا از دهن نیفته.
- چشم.
تماس رو خاتمه دادم و سرم رو میون دست‌هام گرفتم، دلم برای کی تنگ شده بود؟ واسه بابایی که از خونه انداختم بیرون!؟ واسه بابایی که یه بار توی این سه سال زنگ نزد به دخترش بگه چیزی کم و کسر نداری. حتی یه بار نپرسید اصلاً بعد این‌که من این دختر رو از خونه انداختم بیرون، کجا رفت! چیکار می‌کنه! گشنه‌اس سیره! هیچی، توی این سه سال حتی حالمم نپرسید که خوبم یا نه.
کلافه سرم رو تکون دادم و بلند شدم، انگار تازه متوجه چراغ سالن شدم و چشم‌هام رو ریز کردم. با برداشتن وسایلم تلو، تلو به سمت اتاقم طبقه بالا رفتم، ده تا پله‌ای که اتاق خواب و سالن کوچیک بالا رو از این طبقه جدا می‌کرد رو طی کردم و وارد راه روی تاریک شدم، چراغ بغل دستم رو فشار دادم که همه جا غرق نور شد.
به سمت اتاقم رفتم و در رو باز کردم لباس‌هام رو یه گوشه‌ای پرت کردم و خودم رو انداختم توی دست‌شویی با شستن دست و روم و زدن مسواک اومدم بیرون.
یه هودی پارچه‌ای طوسی با شلوار جذب قد نود پوشیدم و شال مشکی انداختم سرم و با پوشیدن یه جفت کفش اسنیکر به ور رفتن به خودم خاتمه دادم.
تنها ادکلانی زدم و با برداشتن سوئیچ ماشین و گوشیم از اتاق زدم بیرون، چراغ‌های خونه رو خاموش کردم و با قفل کردن در خونه سوار آسانسور شدم و رفتم پارکینگ. با زنگ گوشیم وسط پارکینگ از جا پریدم، یا مسیح با دیدن اسم حمید روی گوشیم فحشی نثار اموات زنده و مرده‌اش کردم. گوشی رو بی صدا کردم و سوار ماشینم شدم، ریموت در پارکینگ رو زدم که باز حمید زنگ زد. لاالااله‌الله! با جواب دادن صدای خندون حمید توی فضای ماشین پیچید:
- سلام آرمیتا خانوم!
- سلام و درد چته؟
- عصاب نداری‌ها!
- مگه عصاب واسه من می‌ذاری!
- نخور من‌رو!
قیافه‌ام رو جمع کردم و گفتم:
- من آشغال خور نیستم.
- قبول داری آرمیتا خیلی بیشعور شدی!؟
- می‌خوام بدونم فضولش کیه!؟
- من ترجیحاً سکوت می‌کنم و تماس رو قطع می‌کنم تا بیش‌تر از این بنده حقیر رو مورد عنایت قرار ندادی!
- لطف می‌کنی شر رو کم کنی!
- چشم خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و سری از روی تأسف تکون دادم، گوشی رو انداختم روی صندلی شاگرد و استارت زدم و با فشار دادن پام روی پدال ماشین از جا کنده شد و به سمت خونه‌ای رفتم که جایی توش نداشتم.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #6
#پارت_سوم
*آرمیتا*
ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و پیاده شدم، به سمت شیرینی فروشی رفتم. همین‌که رفتم داخل باد خنکی پوستم رو‌ نوازش داد. با آرامش ایستادم و دنبال شیرینی‌های مورد علاقه مامان و بابام می‌گشتم که بالأخره پیداشون کردم.
با صدای شیرینی فروش چشم‌ از شیرینی‌ها گرفتم.
- چطور می‌تونم کمکتون کنم!؟
با اشاره با شیرینی‌هایی که نیت داشتم بخرم گفتم:
- یه کیلو از این‌ها لطفاً!
- اوه حتماً.
منتظر موندم تا شیرینی‌ها رو توی جعبه قرار داد و کشید. به سمت صندوق رفتم و کارتم رو گذاشتم روی میز! کارت رو برداشت و گفت:
- قابل شما رو نداره!
- تشکر!
با گرفتن جعبه شیرینی و کارتم از شیرینی فروشی زدم بیرون، به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم جعبه رو گذاشتم روی‌ صندلی شاگرد. با صدای زنگ گوشیم کلافه گوشی رو برداشتم. مامان بود!
- بله مامان!
- دختر کجایی!؟
- نزدیک خونه‌ام! الآن می‌رسم.
- آها باشه مراقب خودت باش!
- چشم.
دو قدم راه که این حرف‌ها رو نداره، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، بعد ده دقیقه جلوی خونمون بودم! البته باید بگم خونشون!
ماشین رو توی کوچه پارک کردم و با برداشتن جعبه شیرینی پیاده شدم، به سمت در رفتم و با دست‌هایی که می‌لرزید زنگ رو فشوردم.
- کیه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بابا منم! در رو باز کن.
در بعد مکثی کوتاه باز شد همین‌که پام رو گذاشتم داخل، با موجی از اتفاقات خوشایند و ناخوشایند رو به رو شدم. اتفاقاتی که توی ذهنم مثل پرنده‌ای لونه کردن، نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم به سمت ورودی اصلی. مامانم با خوشحالی جلوی در ایستاده بود، با دیدنش میون‌ چهارچوب در دلم می‌خواست بچه بودم و از دور می‌دویدم تا بپرم بغلش.
اما بزرگ شده بودم!
- سلام مامانی!
- سلام دردت به جونم، بیا تو قربونت برم.
آروم دستم رو گرفت و بغلم کرد دلم می‌خواست زمان متوقف بشه و من توی این بغل تا ابد حبس بشم، بغلی از جنس آرامش بغلی که صاحبش بدون منت تورو به آرامش دعوت می‌کرد.

 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #7
#پارت_چهارم
*آرمیتا*
به همراه مامان رفتم داخل صدای بابا می‌اومد که داشت با گوشیش حرف میزد. همین‌که پام رو گذاشتم توی سالن تماسش تموم شد، برگشت سمت من آب دهنم رو سخت قورت دادم و با صدایی که از ته چاه بلند میشد گفتم:
- سلام بابا!
با جدیت اومد نزدیکم و گفت:
- سلام خوش اومدی!
- ممنون.
دستی که می‌خواستم جلو ببرم رو عقب کشوندم و نشستم روی مبل باباهم درست رو به روم نشست، عمیق بهم زل زد و گفت:
- کارت چطوره!؟
- مثل همیشه خوبه!
پوزخندی زد و با طعنه گفت:
- تو اگر بدهم باشه برای این‌که غرورت رو حفظ کنی میگی خوبه!
اخم‌هام رو درهم کشیدم و گفتم:
- عادت به دروغ گفتن ندارم، کارم خوبه و دوستش دارم البته این‌هم بگم بقیه آن‌چنان مهم نیستن که بخوام برای حفظ غرورم دروغ بهشون تحویل بدم.
سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- اگه واقعاً من بزرگت کرده باشم این‌قدر بی تربیت بارت نیاوردم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- نیومدم واسه دعوا و تیکه پرونی و طعنه، اومدم یه سری بهتون بزنم.
چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و بعد کمی مکث گفت:
- که این‌طور!
نیشخندی زدم و سعی کردم چیزی نگم، دو کلام دیگه حرف بینمون رد و بدل میشد احتمال دعوا کردنمون زیاد بود. صدای زنگ خونه بلند شد آروم بلند شدم تا برم در رو باز کنم همین‌طور که داشتم می‌رفتم به سمت آیفون با صدای بلندی گفتم:
- قرار بود کسی بیاد!؟
مامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
مامان: آره عموت این‌ها قرار بود بیان.
اخم‌هام رو کشیدم توی هم تیکه‌ها و طعنه‌های بابا کم بود الآن باید حرف‌های تیکه دار عمو و زن عمو روهم تحمل کنم. با بی میلی در رو باز کردم مامان و بابا جفتشون اومدن برای استقبال من‌هم بی تفاوت یه گوشه تکیه دادم به دیوار تا عمو و خانوم بچه‌ها مشرف بشن. از قدیم العیام گفتن مار از پونه بدش میاد و پونه دم لونه‌اش سبز میشه! قضیه من و خانواده عمومه با صدای احوال پرسی زن عمو و عمو راست ایستادم و رفتم جلوی در.
زن عمو: سلام آتنه جون خوبی!؟
مامان: سلام عزیزم ممنون خوش اومدین بفرمایین داخل.
زن عمو با دیدنم ابرویی بالا انداخت و گفت:
زن عمو: به به! آرمیتا خانوم چه سعادتی بالأخره ما شمارو دیدیم.
دندون‌هام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- این سعادت نصیب هرکسی نمیشه پس شما خوشحال باشین نصیبتون شده.
بابا با لحنی عصبی گفت:
بابا: آرمیتا!
بی توجه رو به عمو گفتم:
- سلام عمو جون خوش اومدین!
عمو با چشم‌هایی ریز شده نگاهم کرد و دستش رو گذاشت توی دستم و صورتم رو بوسید.
عمو: ممنون دخترم!
با شیوا و شایان هم سلام علیک کردم و رفتیم داخل من، دنبال مامان رفتم توی آشپزخونه که سریع چندتا استکان چایی ریخت و گذاشت توی سینی و گفت:
- این‌ها رو ببر!
سری تکون دادم و سینی چایی رو بردم، بعد از تعارف کردن به همه کناری نشستم که مامان خرامان، خرامان به همراه یه لیوان مخصوص چایی اومد توی سالن. لیوان رو داد دستم و نشست!
شیوا: هنوز این عادت مسخره باهاته!؟
چپ، چپ نگاهش کردم و گفتم:
- مفتشی!؟
شیوا: وا مگه چی گفتم!؟
بی خیال همین‌طور که جرعه، جرعه چاییم رو می‌خوردم گفتم:
- هیچی فقط چیزی گفتی که حداقل به تو یکی مربوط نیست.
شایان: همیشه این‌قدر بیشعوری!؟
پوفی کشیدم و زمزمه وار زیر لب گفتم:
- لاالااله‌الله... تو و خواهرت همیشه این‌قدر فضول و بی تربیتین!؟ یا این‌که در کل و از بته بی تربیت بار اومدین!؟
شیوا با جیغ حواس بقیه رو به ما جمع کرد و گفت:
شیوا: جرأت داری بلند زر بزن.
دستی توی موهام کشیدم، و نگاهی به نگاه نگران مامان کردم استرس براش خوب نبود نباید حالش بد میشد. اما باید یه بار آب پاکی رو می‌ریختم رو دست این دختره چلمنگ.
- گفتم که تو و خواهرت همیشه این‌قدر فضول و بی تربیتین!؟ یا این‌که در کل و از بته بی تربیت بار اومدین!؟
رو به زن عمو با جدیت گفتم:
- یکم رو تربیتشون کار کنین درست نیست با این سن و هیکل، همش سرشون تو زندگی بقیه باشه... هرچند که میگن بچه از خانواده‌اش خیلی چیزها رو یاد می‌گیره.
زن عمو عین آفتاب پرست تغییر رنگ می‌داد با صدای عصبی بابا ترجیح دادم سکوت کنم اما مگه می‌ذاشتن.
بابا: آرمیتا نمیای سر بزنی وقتی هم میای یه شری بپا می‌کنی و میری بهتره ساکت باشی.
عمو: دختری که بی صلاح بی جواب خونه جدا می‌کنه و معلوم نیست چه غلطی می‌کنه بایدم این‌طوری باشه.
مطمئن بودم از عصبانیت عین گوجه فرنگی قرمز شدم، با عصبانیت غریدم:
- این یه مورد به شما هیچ ربطی نداره، اول خودتون یاد بگیرید تو زندگی بقیه دخالت نکنید بعد به بچه‌هاتون یاد بدید. بی صلاح بی جوابم کاری نکردم شاید بابام ناراضی بود اما بالأخره اجازه داد. ظمناً اگه من تربیت کرده آتنه و امینم مثل دختر تو بار نیومدم توی مهمونی تو بغل این و اون پلیس بگیرم.
زده بودم به سیم آخر! عمو حیرت زده نگاهم می‌کرد و بقیه وضع بهتری نداشتن، قضیه‌ای که شیوا رو توی مهمونی بغل یه پسر گرفته بودن چیزی بود که فقط من خبر داشتم و خودش. با صدای داد عمو شیوا از جا پرید.
عمو: شیوا این چی میگه!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- توضیح بده به بابات تا یاد بگیره قبل از این‌که به من انگ بچسبونه جلوی توی %%%% رو بگیره.
این‌دفعه بابا از لای دندون‌های کیپ شده‌اش غرید:
بابا: آرمیتا پاشو برو بیرون!
حیرت زده نگاهش کردم، بیرونم کرد!؟ لب‌هام رو کشیدم توی دهنم و با نگاهی مبهوت لیوان چاییم رو گذاشتم روی میز جلوم. سریع بلند شدم با چشم‌هایی که هر لحظه امکان داشت ببارن نگاهی به مامان دوختم و گفتم:
- فعلاً مامان جان!
مامان: وایسا آرمیتا!
بدون توجه از خونه زدم بیرون و صدای بابا توی گوشم داشت با روح روانم بازی می‌کرد. پاشو برو بیرون، همین یه جمله کافی بود تا مثل کوهی فرو بریزم! نشستم توی ماشینم و استارت زدم با روشن شدن ماشین پام رو روی پدال فشار دادم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #8
#پارت_پنجم
با سرعت از کنار ماشین‌ها گذر می‌کردم، حالم اون‌قدری بد بود قوانین و شرایط و موقعیت روم تأثیر نداشت. همیشه همین بود! همیشه، من باید خورد می‌شدم همیشه من باید سرکوب می‌شدم و این داستان‌های همیشگی زندگی من رو عوض کرد‌. تو خانواده‌ای بزرگ شدم که همه چیز اهمیت داشت و داره الی من، همه حق و حقوق دارند الی من، چرا؟ فقط چون من یه بچه کوچیک بودم و بخاطر نجات جون من مادربزرگم تصادف کرد و مرد.
همه من رو مقصر می‌دونن، اما یه بچه چهارساله چه تقصیری داره؟ از اون‌جا به بعد رفتار یه سری چیزها عوض شد. مشکلی با پدرم نداشتم تا وقتی که خواستم خودم راهم رو انتخاب کنم تا زمانی که اصرار کردم بزاره برم دانشکده افسری. از اون‌جا به بعدهم اوضاع بدتر شد.
با صدای بوق کر کننده ماشینی شتاب زده نگاهم رو به جلو دوختم و سعی کردم جهت ماشین رو عوض کنم، خیلی دیر شده بود واسه این کار دیگه نمی‌تونستم ماشین رو کنترل کنم.
***
*راوی*
صدای هم‌همه مردم که گویا آمده بودند سینما فضا را به قدری خفقان آور کرده بود. آن طرف دخترک غرق در خون طالب کمی هوای تنفس، قلبش به سختی ساز ماندن میزد و مغزش آن‌چنان که باید توانایی یاری کردن او را نداشت تا شاید راه خلاصی برایش بیابد. خواب بی موقع دوست داشت بر چشم‌هایش قالب شود، اما هم‌چنان می‌خواست پافشاری کند چون‌که می‌دانست پایان این خواب به کجا ختم می‌شود.
همه چیز در درون و بیرون ریتم آرامی گرفته بود ثانیه‌هاهم دقیقه‌ای می‌گذشتند و دقایق ساعت‌ها. روح در بدنش ملودی رفتن می‌نواخت، ترس در وجودش می‌خواست مانع پایان یافتن دقایق عمرش شود، اما نه پای رفتن بود و نه جانی برای ماندن. خسته از پلک زدن چشم برهم نهاد گویا تاییدی بود برای تسلیم شدن پشت پلک‌های بسته‌اش تنها خانواده‌اش را می‌دید که این چنین غریبانه باید ترکشان می‌کرد.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #9
#پارت_ششم
صدای جیغ‌های مادری که دخترکش را غرق در خون می‌دید همه جا را گرفته بود. دیگر هرچه صدایش میزد چشم نمی‌گشود، دیگر هرچه صدایش میزد کلمه «جانم» را نمی‌شنوید. دیگر رنگ چشم‌های زیبایش را نمی‌دید و گویا تمام دنیایش بی رنگ شده است.
همه انگار تازه یادشان افتاد که چقدر از او دور بودند، یادشان افتاد دیگر او را ندارند، اما این پشیمانی‌ها این یادآوری‌های بی موقع قرار نبود دخترک را برگرداند.
پدری که ساعت‌ها پیش بی رحمانه دخترک را مورد هدف حرف‌هایش قرار داده بود حالا با کمری خمیده در کنار دختری زانو زده بود که آرامش تمام تنش را در برگرفته بود. سفیدی بی اندازه پوستش نشان می‌داد که روح از تنش رخت بر بسته‌ است.
***
خون از بینی‌اش سرازیر شد! نه تنها خیالی نداشت برای دست کشیدن از خواندن این کلمات نامفهوم، بلکه اگر میشد خود را قربانی می‌کرد تا او را برگرداند.
شعله شمع‌ها به بالا خیز گرفت و ترس بر فضا چیره شد.
- تمامش کن! بیش‌تر از این نباید با آن‌ها بجنگی، همین حالاهم به قدر کافی قوانین را نادیده گرفته‌ایم.
دست بردار نبود! به چه قیمتی داشت چنین کار دهشتناکی را انجام می‌داد؟ به چه قیمتی؟ کسی چه می‌دانست چه معامله‌ای کرده‌ است.
- پوزه‌ات کاملاً خونی شده است نمی‌خواهی دست برداری؟ نمی‌آید! نمی‌توانی بعد از چندین سال حالا با چنین کاری او را برگردانی، تو اصلاً... .
حرف‌هایش تمام نشده بود که شعله شمع‌ها خاموش شدند. همه جا تاریک شده بود، سردی در دل هوای گرم تابستانی در فضا قالب شد. این معلومات خبر خوبی را نمی‌داد! نکند واقعاً قرار است که بیاید؟
***
کفن را به دست مادرش دادند تا به همراه چند نفر دیگر این کفن را تن جسم بی جان دخترکش بکند.
- آتنه؛ دردت به جونم نمی‌خواد پاشی ما خودمون کارها رو انجام می‌دیم.
با صدایی که از ته چا بر می‌خیزید گفت:
- نه... بزارین خودم... خودم این‌کار رو براش انجام بدم. من باید برای آخرین بار... .
توپقی زد و باز چشم‌هایش بارانی شدند. در آغوش خواهرش جا گرفت و هق‌هق کنان گفت:
- می‌خوام... هق... می‌خوام برای آخر... ین بار بغلش کنم.
- الهی دورت بگردم تو حالت خوب نیست.
- نه... خو... خوبم.
به سختی با پاهایی که او را یاری نمی‌کردند رفت تا لباس سفید بر تن دخترکش بکند. مگر قرار نبود اول با لباس سفید به خانه بخت برود؟ قرار بود یک روزی برود، اما نشد!
نمی‌دانست چگونه بر تنش کرد لباس سفید را، نمی‌دانست چقد در آغوش گرفت جسم سردش را، نمی‌دانست!
*جان از جان می‌رود! روشنی دیدگانم می‌رود.*
پدر بعد دخترش در چه حالی بود؟ هنوزهم می‌خواست اخم و تخم بکند که چرا بدون اجازه من مرده‌ای؟ شایدهم می‌خواهد بگوید معذرت می‌خواهم! معذرت می‌خواهم که دیگر ندارمت، معذرت می‌خواهم اگر تا وقتی که بودی تنها کامت را تلخ کردم. ببخشید اگر سبب حال خرابت من بودم و تو تصادفاً جان باختی. تصادفی نبود حال خرابی که از حرف‌های پدر نشأت می‌گرفت او را به کام مرگ فرستاد.
فردا مراسم خاکسپاری‌اش بود، تا فردا در سردخانه می‌ماند. مادر مانع از بردن آن در سردخانه بود، می‌گفت دخترکم سردش می‌شود و مریض می‌شود. مشخص بود که نبود فرزند عقل سلیم را از او گرفته بود.
بردنش به قلب سر سردخانه، روی میزی در هوای سرد و خفقان آور سردخانه گذاشتنش. کسی چه می‌دانست که قرار است این جسم ربوده شود!
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #10
#پارت_هفتم
همه جا در ظلمت فرو رفته بود. انگار که تمامی الهه‌ها می‌دانستند امشب چه خبری است، نه صدایی از حیوانی برمی‌خیزید. نه برگ و بادی جرأت تکان خوردن داشت، نه روحی اجازه پر کشیدن.
قوس ماه صورتش را به خوبی در برگرفته بود، خونی که در تمام رگ‌هایش یخ بسته بود آرام، آرام جریان پیدا می‌کرد.
زوزه گرگ‌ها از ناکجا آباد برخواسته بود و ترس را چنان بر آفرینش قالب کرده بودند که جنبنده‌ای شجاعت دمی نفس کشیدن را نداشت.
***
روح میان ستاره شش پر گیر افتاده بود، گویا به هر دری می‌کوبید دری نامرئی نمی‌گذاشت که قدمی از مرکز آن ستاره دور شود.
افرادی با لباس‌های عجیب و غریب دور تا دور ستاره را پر کرده بودند و به زبانی غریبانه ورد‌هایی زیر لب زمزمه می‌کردند. برگ درختان و گرد ریز‌های خاک دور تا دور آن‌ها را برگرفته بود. انگار که گرد بادی به وجود آمده و قرار است تمامی آن‌ها را درون خود ببلعد.
طنابی نامرئی بر گردن بی جسمش حلقه شد و آن را به زمین چسباند، پاها و دست‌هایش هم توسط همان طناب نامرئی در بر گرفته شدند و محکم به زمین میخشان کرد.
گرد باد خاک و برگ‌ها با سرعتی دیدنی‌تر دور آن‌ها می‌چرخید. صدای جیغ بلند آن افراد از روی درد گوش را می‌خراشید.
صدایی که مشخص نبود منبع‌اش کجاست گفت:
- چیزی نمانده است! این آخرین راهمان است!
گرد بادی که در آسمان و تا خلعی عمیق بالا کشیده شده بود به ناگهان ریزش کرد. همه آن افراد به گوشه کناری محکم کوبیده شدند، این نیرو از کجا سرچشمه می‌گرفت فقط آن می‌دانست!
***
ظلمت چهره ماه راهم پوشانده بود. زوزه گرگ‌ها قرار نبود بند بیاید، بندهای تاریکی از دل ماه به جسم آن رسوخ می‌کردند.
تنش گرم بود خبری از سفیدی بی حد و اندازه پوستش نبود، بندهای تاریکی دور تا دورش مانند پیچک پیچ خوردند و در نهایت مانند آبی که به سراشیبی رسیده باشد به چاه دهانش ریختند.
تنش میان این پیچک‌ها زجر می‌کشید و روحش چنان دردی را حس می‌کرد که گویا عذاب جهنم حوالی آن می‌رقصد. صدای جیغ‌های بلندی در گوشش بودند، سوهان روحش شده بودند.
اثری از آن پیچک‌های سیاه نبود، طولی نکشید که وحشت زده چشم‌هایش را باز کرد و تمام آن تاریکی‌ها از چشمانش ساتع شدند، جسمش دیگر روی سطح صاف نبود در هوا معلطق مانده بود.
روشنایی فقط دور آن می‌چرخید و تاریکی‌هم کل زمین را در خود پیچیده بود، تنها چیزی که میان آن تاریکی خفقان آور مشخص بود چشم‌های به ظلمت نشسته دخترک بود.
انتهای این تاریکی به ماه روشن وصل بود. آرام، آرام ظلمت چشمانش به سفیدی هاله ماه گشت و بی جان روی سطح صاف افتاد. تن درد کشیده‌اش آرامش ماه را از آن خود کرد. نور سفیدی چون روزنه‌ای کوچک از قلب کوچکش سرباز کرد و همه جا را فرا گرفت، همه چیز برای رفتنش محیا بود‌.
گرد باد سنگینی دور تا دور جهنم سرد را فرا گرفته بود، نور سفیدی که از میان قلب کوچک دخترک به همه جا ساتع میشد می‌خواست دل ماه را بشکافد و چاکی بر قلب ظلمات بیفکند. جسم دخترک مانند قلعه شنی که در حال ریزش است، از پایین با بالا ریزش می‌کرد و آهسته به کام روشنایی می‌رفت و در نور قلبش گم میشد.
وقتی‌که در نور پنهان شد، گردباد خوابید. ابرها کنار رفتن تا ماه نفسی تازه کند، زوزه گرگ‌های گرسنه که معلوم نبود صدایشان از کجا می‌آمد فروکش کرد، نسیم ملایمی روشنایی را به سمت آسمان هدایت کرد و در نهایت نور با دخترک در دل آسمان چون ستاره‌ای محو شدند.
پایانی که شروعِ، آغاز بود!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
81
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
186
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
51

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین