. . .

در دست اقدام رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
نام رمان: پچ پچ گمشده
نویسنده: تیام قربانی
ژانر: تخیلی، ماجراجویی، معمایی
ناظر: @نویسنده دمیورژ^_^
خلاصه رمان: آرمیتا؛ طی اتفاقی مرگ مغزی میشه اما چندان زمانی از مرگش نمی‌گذره که جسمش خیلی ناگهانی ناپدید میشه، همه رو در بهت فرو می‌بره.
آرمیتا؛ که با جسمش ناپدید میشه، همکارانش که پلیسن وارد قضیه میشن تا دنبال جسم ناپدیده شده بگردن، اما قضیه اون‌قدر پیچیده‌اس که ناخواسته خیلی‌ها پاشون به قضیه کشیده میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #11
#پارت_هشتم
*آرمـیـتـا*
پلک‌های سنگینم رو تکون دادم. درد و خستگی عجیبی توی تنم بود، انگار که کل بدنم رو گذاشتن جلوی یه ماشین و اون ماشین هم از روی بدنم رد شده. تا چشم کار می‌کرد درخت‌های سر به فلک کشیده و نور خورشیدی که درست عین صاعقه به صورت من برخورد می‌کرد. همین‌که بلند شدم چرخیدن اجسام اطرافم رو حس می‌کردم. چندین بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم، گیج و مبهوت بودم جدی من این‌جا چیکار می‌کردم؟ اصلاً این‌جا کجاست؟ هرچی فکر می‌کردم تهش به بن بست می‌خوردم، کی به جنگل اومدم؟ حتی شبیه جنگل‌های شمال هم نبود یه چیزی فراتر بود به قدری زیبا و وَهم انگیز بود که فکر می‌کردم توی بهشتم. این بهشتی بود که می‌گفتن پر حوری و پریه؟ پس رود عسلش کجاست؟ شـ×ر×ا×ب و می این‌ها کو؟ اَه چرا دارم چرت و پرت می‌گم؟ دوباره دراز کشیدم حتماً دارم خواب می‌بینم. سعی کردم بگیرم بخوابم تا توی تخت خوابم بیدار بشم و آماده بشم تا برم اداره و به اون پرونده رسیدگی کنم.
به طور منظم نفس کشیدم و ذهنم رو آروم کردم. کمی طول کشید؛ ولی بالأخره خوابم برد.
***
با سر و صداهایی که می‌اومد چشم‌هام رو باز کردم، با دیدن چند سر و چند جفت چشم که با فاصله کمی بهم نگاه می‌کردن از ترس جیغ بلندی زدم و گفتم:
- شما کی هستین؟
ترسیده عقب کشیدن و زنی با لباس‌های عجیب و غریب موهای بافته شده که روی شونه‌هاش افتاده بودن دستش رو آروم تکون داد و گفت:
- آرام باش... تو کیستی؟ این‌جا چه می‌کنی؟
با گیجی به لحن حرف زدنش دقت کردم، این چرا این‌طوری حرف می‌زد؟ با عصاب خوردی گفتم:
- درست حرف بزن ببینم، شما کی هستین؟
زنه آروم چین دامنش رو گرفت و با لبخند محجوبی گفت:
- من آبگینه هستم تو کیستی؟
نیم خیز روی زمین نشستم و گفتم:
- چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟ شما کی هستین؟ چی از جون من می‌خواین؟
نگاهی به اطراف انداختم هنوز توی همون جنگل عجیب و زیبا بودم. ادامه دادم:
- من کجام؟
دو زن دیگه‌هم کنار اون کسی که خودش رو آبگینه معرفی کرد ایستاده بودن، سر وضع مشابهی داشتن. چرا این‌طوری لباس پوشیدن؟ کم‌کم حالت جنون بهم دست می‌داد.
یکی از اون زن‌ها روبه اون یکی که باهام حرف زد گفت:
- به گمانم بیگانه باشد! بهتر است او را به رَستاک ببریم تا بزرگان تصمیم بگیرند با این بیگانه چه کنند.
جبهه گرفتم و گفتم:
- چی چی میگی؟ یکی به سوال‌های من جواب بده!
همون دختره که اسمش آبگینه بود گفت:
- او مانند یک دوشیزه بالا مقام جامه پوشیده، جامه او مانند جامه‌های اشراف زادگان ما است او بیگانه نیست!
به تأیید حرفش گفتم:
- ببینید من نمی‌دونم چرا این‌جام، ولی به خدا با کسی کار ندارم اصلاً نمی‌دونم این‌جا کجاست!
یکی از اون دخترها که تا حالا حرف نزده بود گفت:
- بگو کیستی و این‌جا چه می‌کنی؟ ماهم نمی‌خواهیم به تو آسیبی برسانیم.
دیگه واقعاً داشتم روانی می‌شدم انگار توی یه سکانس تاریخی گیر کرده بودم، با این حال جواب دادم:
- من آرمیتام، معلومه از کجام دیگه چون شماها هم کم و بیش به زبون من حرف می‌زنین من از ایرانم... چرا دارم توضیح می‌دم؟ یعنی خودتون تشخیص نمی‌دین من ایرانیم؟
دوباره همون دختره گفت:
- آنچه که از سخنانت فهمیدم این بود که نامت آرمیتاست و از سرزمین ایرانی... .
یه جوری می‌گفت ایران انگار تا الآن اسمش به گوشش نخورده، دلم می‌خواست با پشت دست بزنم توی دهنش بگم بیا برو خودت رو سیاه کن تو الآن خودت داری عین بلبل فارسی حرف می‌زنی اون‌وقت برام طاقچه بالا می‌ذاری.
دختری که آبگینه بود گفت:
- نام زیبایی داری آرمیتا! بگو ببینم این‌جا تک و تنها چه می‌کردی؟ خوف نکردی؟
دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
- من نمی‌دونم چرا این‌جام، اصلاً نمی‌دونم از کی این‌جام یا حتی چطوری به این‌جا اومدم.
دختره بی توجه گفت:
- کمی صبر کنی به پاسخ چیستی‌هایت دست می‌یابی، این دوشیزه را که می‌بینی ایشتار هست.
به دختری که بهم گفته بود بیگانه نگاهی انداختم، اسمش ایشتار بود چه اسم عجیب و غریبی.
اشاره‌ای به اون یکی کرد و گفت:
- و اوهم انارام هست.
لبم رو گاز گرفتم که نخندم، دست خودم نبود اسم‌هاشون برام جالب و عجیب بود. دختری که اسمش انارام بود گفت:
- این جنگل به خاطر یگانه بانو و الهه مهربانی‌ها میترا نام گرفته است، اینک تو در جنگل الهه میترا هستی. حال بگو ببینم به یاد می‌آوری چگونه به این‌جا آمدی؟
الآن بود که سرم بکوبم توی تنه درختی که کنارم بود تا از دست این‌ها و مسخره بازی‌هاشون راحت بشم. خیلی دوست دارم پاشم هر سه تاشون رو به خاطر شّر وِرهایی که می‌گفتن بگیرم در حد مرگ بزنم.
ایشتار: و این سرزمینی که نام بردی کجاست؟
با حرص گفتم:
- رو فرق سرمه، توروخدا یکی به من بگه الآن کدوم قبرستونی هستم. دیگه دارین روانیم می‌کنید.
آبگینه: آرام باش... تو در سرزمین انیران هستی.
دستی به پیشونیم کوبیدم. واقعاً این‌ها تصمیم گرفته بودن من رو اذیت کنند؟ بگیرم بزنمشون؟ هنوز این اسم‌های جدید رو هضم نکرده بودم که انارام گفت:
- این لباس‌های فاخر را از کجا آورده‌ای؟ اشراف زاده‌ای؟
نگاهی به خودم کردم با دیدن سر و وضع لباس‌هام ناخواسته دست‌هام رو دور خودم پیچیدم و گفتم:
- این لباس‌های تیکه پاره مال اشراف زاده هاست؟ شوخی که نمی‌کنید؟ این رو بدی یه گدا بهت فحش میده، همچین می‌زنه دهنت تا دو ساعت سوت بلبلی بزنی.
دوباره نگاهی به لباسی که تنم بود انداختم شرمم می‌شد به این تیکه پارچه لباس بگم. یه پیراهن بلند حریر که یقه هفتی بود و به زور تا روی زانوهام می‌رسید این‌قدر ظریف بود و آستین‌هم که خداروشکر کلاً نداشت فقط قسمت سینه و غیره جات پوشیده بود و جوری لباسه دوخته شده بود که حجم زیادی داشت، ولی یه جوری بود انگار سگ لباس رو دریده! از روی زمین بلند شدم بی توجه به اون دخترها نگاهی به سر تای پای خودم انداختم. سرگیجه داشتم اون‌هم به خاطر کم خونی بود. خوب به خودم نگاه کردم از این زاویه که لباس رو دیدم فهمیدم اونی که تیکه پاره‌اس منم این لباس این‌قدر قشنگ بود که اگه به فروش می‌ذاشتمش می‌‌تونستم با پولش یه جفت دمپایی ابری برای آشپزخونه خونه‌ام بگیرم. مرده شور خیاطش رو ببرم این چه لباسیه از همه زاویه پوست خودم لباس قشنگ‌تری هست تا این، سر کوچه هم بزارمش آشغالی نمی‌برش.
آبگینه: این جامه چنان زیبا در تنت نشسته است که ماننده الهه آب‌ها شده‌ای.
با پوزخند گفتم:
- حتماً الهه آب رو دیدین؟
ایشتار: نه فقط از او برای ما داستان‌هایی گفته‌اند. هر وقت که زمانش برسد به همراه الهگان دیگر می‌آید.
نه انگار جدی، جدی تو یه دنیای دیگه‌ام انگار که همه چی زیر و رو شده باشه یا پرتم کرده باشن تو دنیای موازی، به یه کلام از حرف‌هایی که می‌زدم‌ باور نداشتم چون آدم کمالگرایی نبودم و بیش‌تر واقع بین بودم.
حس می‌کردم انرژیم داره تحلیل میره و توان این رو ندارم بیش‌تر از این سر پا بمونم، با این فکر که الآن از هوش میرم و وقتی بیدار شدم توی تختمم لبخندی نشست روی لبم و بی حال روی زمین افتادم و همه جا برام تیره و تار شد.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #12
*راوی*
دخترک بی جان کنار پایشان افتاده بود. انارام با ترس گفت:
- او را رها کنیم و برویم؟
ایشتار: چه می‌گویی او را با خود به رَستاک می‌بریم.
آبگینه: پس او را روی دوش من بگذارید تا به رَستاک بازگردیم.
انارام: اگر برایمان دردسر شود چه؟
ایشتار: آخر این دخترک که حتی نمی‌داند چگونه به این‌جا آمده چه دردسری دارد؟
آبگینه: تمامش کنید باید او را زودتر ببریم به رَستاک، اگر بلایی سر او بیاید خوب است؟
انارام: وای نه!
دخترها به یکدیگر کمک کردند و جسم بی جان آرمیتا را با خود تا رَستاک حمل کردند. رَستاک پایتخت و مرکز سرزمین انیران بود، در رَستاک تنها اشراف زادگان و کسانی که مقام‌های درباری داشتند در آن‌جا زندگی می‌کردند. رَستاک سالیان سال در آرامش به سر می‌برد و امنیت را در گوشه، گوشه‌اش می‌توان دید.
دخترها بالأخره توانستن او را به خانه ارباب ببرند.
بلبشویی در خانه اربابی به پا بود، امشب میهمانی بزرگ آن‌جا برپا می‌شد و انارام که دوشیزه و دخترک ارباب آن خانه بود باید با سرعت هرچه تمام خود را آماده آن میهمانی می‌کرد‌.
خانه بزرگ و درن دشت اربابی را دور زدند و دخترک را پنهانی از در پشتی خانه که كم‌تر کسی گذرش به آن‌جا می‌خورد به داخل بردند.
انارام: مراقب باشید!
تمام حواسش پی دخترک بود و نگران بود کسی متوجه حضور او شود.
ایشتار: اگر ارباب بفهمد چه می‌شود؟
انارام: می‌خواهد چه شود؟ ما که از اول می‌خواستیم او را به این‌جا بیاوریم تا بزرگان تصمیم بگیرند با او چه کنند حال آوردیمش.
ایشتار: دوشیزه تو که عزیز اربابید معلوم است یکلام نسبت بهتان تلخ کامی نمی‌کند. تمام زهرخندها و بدخلقی‌هایش برای ماست.
انارام خنده‌اش را با گرفتن دستش جلوی دهانش مهار کرد و گفت:
- آزرده خاطر نشو می‌دانی که پیتَر¹ از ته دل آن سخن‌ها رو نمی‌گوید.
آبگینه: از ته هرجا که بگوید یا نگوید سخن‌هایش همچون نیش مار است.
انارام: فرصتی برای جدال نیست این دخترک را باید به کانای² من ببریم.
با دلهره و نگرانی دخترک را به اتاق انارام بردند. جسم بی جان دخترک را روی تخت چوبی که با تشک‌های قطور و ابریشمی پوشیده شده بود گذاشتند.
ایشتار: حال با او چه کنیم؟
آبگینه: باید به بانو بگوییم؟
انارام: اگر به ماتا³ بگوییم که آموزه‌های قبلی را دوباره باید از سر گیرم.
ایشتار: اما این تنها راهمان هست.
هر سه به آرمیتا زل زدند، هر سه این عقیده را داشتند که باید به بانوی آن عمارت خبر می‌دادند تا راه و چاره‌ای پیدا کند.
انارام: من باید برای میهمانی آماده شوم، بهتر است پایان میهمانی با ماتا بگویم.
آبگینه: خوب است.
لباس‌های فاخر و زیبای خود را با کمک دخترها به تن کرد، جامه بلند و چین داری که از گردن به پایین تنگ با آستین‌هایی نیمه کوتاه و از کمر به پایین پر چین بود. موهای ابریشمی و مانند پرش را آزادانه رها کرد که در اتاقش باز شد و ماتایش داخل آمد‌.
***
۱_ پیتَر: پدر
۲_ کانا: اتاق
۳_ ماتا: مادر
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
203
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین