. . .

در دست اقدام رمان قصاص احساس | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. طنز
نام رمان: قصاص احساس
ژانر: عاشقانه، طنز، تراژدی، معمایی
نویسنده: تیام قربانی
ناظر: @ایرما
خلاصه رمان: اتفاقی شد همه چی! داستان منتهی شد به مسیری که هیچ یک میلی بهش نداشتن، یکی از سر لجبازی با عشق قدیمی‌اش، یکی از روی اجبار محکوم شد! هر دو قاتل احساسات خودشون هستن، قاتل خاطرات، قاتل روح یک‌دیگر! با پا گذاشتن توی این مسیر قصاص شروع میشه، قصاص احساس.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #2
#مقدمه
قتل! خیلی وقته دیگه با دید دیگری به قتل نگاه می‌کنم، قتل فقط ریختن خون کسی نیست! مثلاً من قاتل احساسات خودم هستم، قاتل خاطراتی هستم که با عشق ساخته بودمشون، من قاتلم! قاتل روحم، قاتل احساسات اون! قتل؛ واژه‌ای هست که باهاش زندگی می‌کنم. به خوبی می‌دونم که قاتل چه کسی هست و مقتول چه کسی، دردناکه! قاتل حس‌های قشنگ خودت باشی، قاتل! قاتل! عذابم میده این سه حرف، اما من واژه قشنگ‌تری برای له کردن احساساتم توسط خودم در نظر گرفتم، قصاص احساس.


بسمه تعالی
#پارت_اول
از زبان ترسا:
آروم خزیدم زیر پتو، به قفسه سینه‌ام فشاری وارد کردم و با بغض نفسی کشیدم. با دو تقه‌ای که به در خورد نیم‌خیز شدم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- بله؟
- ترسا؛ بابا منم! می‌تونم بیام داخل؟
به سختی بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- بفرمایید داخل بابا جون.
در باز شد و قامت بلند بابا توی چهارچوب در نمایان شد. پشت سرش در رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست، دستش رو نوازش‌گونه روی گونه‌ام کشید و گفت:
- چیزی شده!؟
لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
- نه بابا چیزی نشده، فقط با دیدن ترانه و عمه تمنا دلم هوای بچگی‌هام رو کرد!
بغض بیش‌تر به گلوم فشار آورد، بابا سرم رو توی آغوشش گرفت و موهام رو نوازش کرد. نمی‌دونم بابا چقدر این‌کار رو کرد، اما با همون بغض توی بغلش به خواب رفتم.
***
- ترسا؟ ترسا پاشو فدات‌بشم کلاست دیر میشه‌ها!
با صدای یاسمین چشم‌هام رو باز کردم، بدون این‌که بلند بشم یا حرفی بزنم با چشم‌های باز به سقف چشم دوختم.
- ترسا نمی‌خوای بلند بشی!؟ یک ساعت دیگه کلاس داری!
همچنان صدای یاسمین من رو از فکر در آورد، بلند شدم و با صدای گرفته و خش خشی گفتم:
- صبحت بخیر یاسی بانو!
- صبحت بخیر عزیز دلم پاشو دیرت میشه.
سری تکون دادم و بلند شدم، به سمت دستشویی روونه شدم. به صورتم آبی زدم و نفس عمیقی کشیدم و با دستم گلوم رو مالش دادم، نگاهی توی آینه به چهره خودم انداختم. یک چهره کاملاً اروپایی! کاملاً شبیه مادر بی احساسمم، تنها تفاوتم فرم دماغمه که اون‌هم عمل شد. به چهره خودم نگاه کلی انداختم و قطرات آبی که از زیر چونه‌ام می‌چکید رو دنبال کردم كه، با صدای زنگ گوشیم از چهره خودم دست کشیدم و بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #3
#پارت_دوم
از زبان ترسا:
با دو انگشت آب روی ابروهام رو پاک کردم، به سمت میز مطالعه‌ای که گوشه اتاق بود رفتم. بالأخره صدای گوشی قطع شد گوشی رو برداشتم و بازش کردم، از دیشب تا حالا کلی تماس بی پاسخ داشتم! اون‌هم از ستایش شماره‌اش رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده.
یک بوق، دو بوق، سه بوق.
- به سلام ترسا خانوم! یک‌وقت گوشیت رو جواب ندی!؟
با آرامش خاصی که ذاتاً داشتم گفتم:
- حالم خوب نبود!
ستایش با نگرانی گفت:
- چیزی شده!؟ شایان... .
نذاشتم ادامه جمله‌اش رو بگه و گفتم:
- خفه شو! گفته بودم اسمش رو نیار! گفته بودم یا نه؟
- باشه بابا، چرا عصبی میشی توهم!
نفسم رو با حرص فوت کردم بیرون و گفتم:
- کاری داشتی؟ از دیشب چندین بار زنگ زدی!
- از دیروز نگرانت بودم حالت بد شد! الآن بهتری؟
- ممنون که نگرانمی، آره بهترم خوبه خوبم.
حواسم پرت شد به عکسی که روی میز بود، از زیر کتاب بیرون کشیدمش و نگاهش کردم. مغزم داشت سوت می‌کشید از حجوم این همه حس مختلف، با صدای بلند ستایش تکونی خوردم و با حواس پرتی گفتم:
- داشتی چی می‌گفتی؟ حواسم نبود.
با صدایی که حرص توش موج مکزیکی میزد گفت:
- میگم بیام دنبالت یا خودت میای؟
- خودم میام.
- خب پس کاری نداری؟
- نه؛ خداحافظ.
مهلتی ندادم و گوشی رو قطع کردم، نگاهی به عکس توی دستم انداختم هنوزم که هنوزه درگیرش بودم!
عکس رو پرت کردم روی میز و با عجله به سمت کمدم رفتم و درش رو باز کردم، یک مانتوی مشکی با شلوار لوله تفنگی به همراه مقنعه مشکی برداشتم و لباس‌هام رو عوض کردم، پالتوی خز دار مشکی رنگم رو هم برداشتم. کوله‌ام رو روی دوش انداختم گوشی‌روهم توی جیبم و به سرعت از اتاق زدم بیرون، پله‌ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با صدای بلندی گفتم:
- یاسی بانو من دارم میرم!
صدای یاسمین از توی آشپزخونه اومد.
- کجا؟ صبحونه نخورده می‌خوای بیرون بری مثل دیروز حالت بد بشه! تا صبحونه نخوری حق نداری پاتو از خونه بیرون بزاری.
راهی که رفته بودم رو برگشتم، می‌دونستم محاله یاسمین بزاره این‌جوری بیرون برم پس مطیع و گوش به فرمانش توی آشپزخونه رفتم، صندلی رو برام عقب کشید و گفت:
- بشین تا برات چایی بیارم.
- نمی‌خورم یاسی بانو، یک قهوه برام بیاری راضی‌ام.
- اون‌هم رو چشمم، تا تو صبحونه‌ات رو بخوری من‌هم برات قهوه درست می‌کنم.
لبخند کجی زدم و به زور شروع به صبحونه خوردن کردم، با گذاشته شدن ماگ قهوه کنار دستم دست از خوردن کشیدم و دست‌هام رو دور ماگ قهوه حلقه کردم و با دهن نیمه پر گفتم:
- دستت درد نکنه.
- نوش جونت.
مدت کمی گذشت قهوه رو سر کشیدم. رو به یاسمین گفتم:
- یاسی بانو؛ ماشینم تعمیر گاه... .
نذاشت ادامه حرفم رو بگم و گفت:
- با ماشین من برو! سوئیچش‌هم روی اپنه.
بلند شدم و بغلش کردم و با خداحافظی سوئیچ رو از روی اپن برداشتم و از خونه زدم بیرون.
سوار ماشین یاسمین شدم، ریموت در رو زدم و به سمت دانشگاه راه افتادم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #4
#پارت_سوم
از زبان ترسا:
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم، پیاده شدم و درش رو قفل کردم و پارکینگ دورش زدم تا به ورودی دانشگاه رسیدم. با فکری مخشوش راه کلاسم رو در پیش گرفتم، همیشه این درگیری رو با خودم دارم! ذهنم همیشه مشغوله، مشغول یک سری چیزهای مزخرف که چندین ساله عذابم میدن.
وارد کلاس شدم و بدون سلام علیکی با چشم چرخوندن ستایش رو پیدا کردم، روی آخرین صندلی نشسته بود و عمیقاً توی فکر بود. پا تند کردم و صندلی کناریش نشستم و با صدای آرومی گفتم:
- سلام.
تکونی خورد و بدون این‌که چشم از روبه رو بگیره گفت:
- سلام، بالأخره اومدی!
سری تکون دادم و گفتم:
- تو فکری! چیزی شده!؟
- به خاطر کار بابام مجبوریم بریم رشت! دیشب با مامان و بابام دعوام شد، من نمی‌خوام برم رشت زندگی من این‌جاست و به هیچ وجه حاضر نیستن که تنهایی برن.
چند ثانیه‌ای طول کشید تا تونستم حرف‌های ستایش رو تجزیه تحلیل کنم، با صدای لرزونی گفتم:
- جدی میگی؟ یعنی قراره بری!؟
- نمی‌دونم ترسا، بابام حاضر نیست تنهام بزاره! فعلاً که دارم تمام تلاشم رو می‌کنم تا آخر هفته منصرفشون کنم که من نرم.
از تنهایی دوباره قلبم تیر کشید، دستم رو گذاشتم رو قفسه سینه‌ام و بدون توجه به ستایش بلند شدم و از کلاس بیرون زدم. اگه بره من چیکار کنم؟ تنهاتر از همیشه میشم، آخه کی به اندازه ستایش حواسش به من هست!؟ اگه اون‌هم بره دِق می‌کنم. محكم با دستم کوبیدم روی سینه‌ام، داشتم جون می‌دادم بدجور قلب لعنتیم تیر می‌کشید. بغض به گلوم چنگ می‌انداخت، بدتر از این که دو سالی میشه این بغض لعنتی گریبان گیر گلوم شده و شکسته نمیشه، به سمت گوشه‌ترین قسمت حیاط بزرگ دانشگاه رفتم و روی نیمکت نشستم و قفسه سینه‌ام رو ماساژ دادم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #5
#پارت_چهارم
از زبان آوات:
وقتی مامان حرفی بزنه باید همونی بشه که می‌خواد! با حرص گفتم:
- آخه مادر من، وقتی من اون دختر رو دوست ندارم باید کی‌رو ببینم!؟
مامان:
-آوات؛ رو حرف من حرف نزن. انتظار که نداری بریم خواستگاری اون دختره که هیچیش به ما نمی‌خوره!
از عصبانیت رو به موت بودم، مامان داشت به کسی که من تو تصوراتم زندگیم رو باهاش ساختم توهین می‌کنه، داشتم تمام تلاشم رو می‌کردم عصبانیتم رو سر مامان خالی نکنم. با داد گفتم:
- من؛ ترسا رو دوست ندارم این حرف آخرمه!
بابا:
- آوات صدات رو بِبُر! حق نداری توی این خونه صدات رو بالا ببری.
بدون توجه بلند شدم خواستم برم بالا، که با صدای مامان متوقف شدم.
مامان:
-آخر هفته میریم خواستگاری ترسا، اگر نیایی آوات قسم می‌خورم شیرم رو حلالت نمی‌کنم، تهش می‌دونی که گوش نکردن به حرف آقابزرگ چه عواقبی داره. این‌هم حرف آخرمه حالا می‌تونی بری و تا شب به اون دختره همه چیز رو بگی و از زندگیت بیرون بندازیش.
با بهت به مامان نگاه می‌کردم که با بی‌رحم‌ترین حالت ممکن داشت این حرف‌ها رو می‌زد.
بابا:
-آیه؛ این چه حرفیه!
مامان:
-تا تلنگر به این پسر نزنی چیزی رو نمی‌فهمه، یک روزی متوجه میشه چرا این‌کارو کردم.
با صدای بلندی داد زدم:
- من اون دختر رو نمی‌خوام، به کی باید بگم؟ دوسش ندارم! ازش متنفرم، من اون دختر مغرور و از خودراضی رو نمی‌‌خوام.
مامان:
-من حرف‌هام رو بهت زدم. یا با ترسا ازدواج می‌کنی و همه چی داری، یا اون دختره رو انتخاب می‌کنی و همه چیز رو از دست میدی.
با این حرف‌ها آخرین شوک رو بهم وارد کرد، حرف‌هاش خیلی بی‌رحمانه بود داشت از زندگی منعم می‌کرد من بدون بیتا هیچی نبودم و نیستم، هیچی!
بابا:
- آیه جان؛ داری تند میری!
مامان:
-من نمی‌خوام با ازدواج، آوات با اون دختره قانون‌های این خاندان بهم بریزه، دلم نمی‌خواد اون با یک دختر پرورشگاهی ازدواج کنه که هیچ پشتوانه‌ای نداره و اصیل نیست و حتی در سطح خانواده ما نیست.
آوات و ترسا از بچگی نشون کرده هم بودن و حرف من‌هم عوض نمیشه! هر کسی باید با هم‌جنس خودش بپره، اون دختره هیچیش به ما نمی‌خوره.
مامان بدون توجه به منی که توی شوک بودم از حرف‌هاش بلند شد و رفت، اون چی می‌گفت؟ من و ترسا از بچگی نشون کرده هم بودیم!؟
پاهام سست شد و نشستم روی مبل، این یعنی اوج بدبختی و از دست دادن بیتا از خشم و حرص داشتم می‌ترکیدم. آوا سریع بلند شد و یک لیوان آب ریخت و جلوی صورتم گرفت، لیوان رو با دست‌های لرزونم ازش گرفتم و آب رو سر کشیدم.
بابا با قیافه‌ای متفکر بلند شد و به دنبال مامان رفت بالا، آوا کنارم نشست و گفت:
- چرا نمیری با خود آقاجون حرف بزنی!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- دل خوشی داری! آقاجون کی توجه کرد به چنین حرف‌هایی همیشه حرف، حرف خودشه!
آوا بلند شد و رفت، من‌هم دراز کشیدم روی مبل و با درد چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #6
#پارت_پنجم
از زبان ترسا:
بعد این‌که یکم حالم بهتر شد بلند شدم تا سر کلاسم برم. ستایش رو به سختی پیچوندم با وارد شدن استاد صداها خوابید. تمام مدت حواسم به جاهای دیگه‌ای بود الی استاد و حرف‌هاش، نفهمیدم کلاس کی تموم شد! اما بالأخره تموم شد. دست ظریف ستایش روی شونه‌ام نشست و گفت:
- ترسا؟ خوبی!؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- آره بابا! خوبم نگران نباش.
نفس راحتی کشید، بلند شدم و رو بهش ادامه دادم:
- ستی من باید برم. تو نمیای بریم خونه ما؟
- نه! امروز خونه کلی کار دارم. شب تنها میشم! شب میام.
- اوکی.
با خداحافظی کردن از ستایش از دانشگاه بیرون رفتم، دانشگاه رو دور زدم و وارد پارکینگ شدم سوار ماشین یاسی شدم و به سمت خونه راه افتادم.
***
صدای ستایش کل فضای خونه رو پر کرده بود، بالأخره اعضای این خونه بعد کلی مدت از دست ستایش خندیدن، جز منی كه حتی یادم رفت بود چطور باید خندید! مثل قبل نبودم، خیلی عوض شدم خیلی!
- ترسا؛ پاشو بیا شام بخوریم.
همین‌طور که حواسم پی گذشته‌ای بود که همیشه موجب سر درد و قلب دردم میشد، بلند شدم و گفتم:
- الآن میام.
بعد از شستن دست‌هام به سمت آشپزخونه راه افتادم، ستایش و توحید داشتن باهم کلکل می‌کردن و بابا و ترلان هم بهشون می‌خندیدن، یاسمین داشت براشون غذا می‌کشید.
توحید داداشمه! دو سال از من بزرگ‌تره من بیست و دو سالمه و اون بیست و چهار سال.
ترلان هم خواهرمه شش سال از من و هشت سال از توحید کوچیک‌تر بود تنها فرقمون این بود که از مادرهای جدا هستیم.
نشستم روی میز و به ادامه تفکراتم پرداختم، ترلان کاملاً شبیه بابام و توحید بود و فقط کمی شبیه یاسمین بود. خوشکلی خیلی چشم‌گیری داشت، موهای شلاقی مشکی، صورت سفید، ابروهای کمونی، چشم‌های درشت مشکی، مژه‌های بلند و فر که خیلی قشنگ اون دو تیله مشکی براقش رو قاب گرفته، دماغ خوش‌فرم و کوچیک، لب‌های صدفی برجسته صورتی رنگ، قد بلند و هیکلی رو فرم داشت.
با قرار گرفتن بشقاب غذا جلوم سرم رو به زیر انداختم، قاشق و چنگال برداشتم و شروع به خوردن کردم و بازم به فکر‌هام ادامه دادم. توحید هم کپی ترلان بود فرقشون بین رنگ مو، فرم لب و رنگ پوستشون بود. توحید هیچی از چهره اروپایی مادر خیانت‌کارم به ارث نبرده بود. در عوض من کپی برابر اصل مادری بودم که سال‌هاست کنارم ندارمش، موهای بلند و زرد رنگ، صورت سفید ابروهایی هشتی که طبیعی کاشتم، چون خیلی کم پشت بودن و بور، چشم‌های کشیده که دو تیله رنگی درونش جای گرفته که خیلی وقته برق نزده، مژه‌های بلند و بور، دماغی عملی و لب‌های غنچه‌ای قرمز، یه چال روی لپ چپم، قد بلند و هیکلمم برای ورزش‌هایی که می‌کنم روی فرم مونده، بابام میگه حتی اخلاقمم شبیه مادرِ بی احساسمه سرم‌رو محکم تکون دادم تا این فکر‌ها از سرم بپره و به خوردن غذام ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #7
#پارت_ششم
از زبان ترسا:
همین‌که وارد اتاقم شدم ستایش دنبالم اومد در رو محکم پشت سرش بست و گفت:
- چته تو!؟
پوفی کشیدم و با دو انگشتم شقیقه‌هام رو ماساژ دادم و گفتم:
- ستایش! بیخیال میشی؟ اعصاب ندارم، حوصله ندارم، سرم درد می‌کنه حرف دیگه‌ای نداری می‌تونی بری بخوابی!
چشم‌هاش رو توی حدقه گردوند و با صدای لرزونی که به زور داشت کنترلش می‌کرد گفت:
- اوکی! حرفی نیست، من برم بخوابم. شب بخیر!
سری تکون دادم و با چشم ستایش رو دنبال كردم، در رو باز کرد و بدون ذره‌ای صدای اضافه از اتاق رفت بیرون و در رو بست. وقت‌هایی که ستایش این‌جا بود اتاق مهمان می‌خوابید.
مطمئنم الآن ناراحت شده! اما یکم که بگذره یادش میره همه چیز، خسته بودم خیلی!
نه از لحاظ جسمی، من مثل همیشه از لحاظ روحی خسته بودم گردنم رو ماساژ دادم این بغضی که آخر شب‌ها به گلوم چنگ می‌ندازه بیش‌تر از هر چیزی اذیتم می‌کنه، خودم رو روی تخت انداختم و به سقف چشم دوختم.
خیلی وقت بود که دیگه این من، اون منِ سابق نبود! خیلی فرق کرده بودم. دیگه حرف نمیزنم زیاد، دیگه دعوا نمی‌کنم با کسی، هر کسی هرچیزی میگه زبون درازی نمی‌کنم فقط سکوت! این سکوت پر از فریاده سر هر موضوعی دلم می‌خواد داد بزنم و حرف‌هایی رو بزنم که تو دلمه اما هربار سکوت می‌کنم نه بحثی نه جنگی هیچ چیز! زیادی فرق کرده بودم، خنده‌های از ته دلم یادم نیست، یادم نیست آخرین بار کی بین عکس‌هام دنبال یک پروفایل خوب گشتم، یادم نیست کی دنبال استوری مفهومی و تیکه دار گشتم، اصلاً یادم نیست آخرین بار کی استوری گذاشتم آخرین بار کی رفتم بیرون تفریح، هیچ‌کدوم این‌ها یادم نیست فقط الآن توی ذهنم می‌گنجه کی تموم میشه!؟
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #8
#پات_هفتم
از زبان ترسا:
با حس تکون‌های شدیدی از خواب پریدم! کل تنم خیس بود و رد قطره‌های ع×ر×ق روی پیشونی و ستون فقراتم حس می‌کردم. با ترس نفس، نفس میزدم حس می‌کردم قلبم به قدری کند میزنه که جریان خون رو اصلاً حس نمی‌کردم یخ بسته بودم، اما خیس بودم خیس ع×ر×ق نگاهم‌رو به، رو به رو سوق دادم که با دیدن چهره ستایش، اون‌هم این‌قدر نزدیک چسبیدم به تخت و با ترس گفتم:
- برو عقب، ترسوندیم!
- ببین من‌رو س×ل×ی×ط×ه، حالت خوبه؟
آب دهنم رو قورت دادم و همین‌طور که داشتم همه چیز رو تجزیه تحلیل می‌کردم گفتم:
- آ... آره خوبم.
- داری دروغ میگی! معلوم نیست چی خواب دیدی اومدم برم آب بخورم صدای ناله‌هات رو شنیدم.
خودم رو بغل کردم و جمع جور روی تخت نشستم و گفتم:
- خوبم ستایش، خوبم فقط یک خواب بد بود همین.
- مطمئن باشم!؟ یک‌وقت تا صبح سکته نکنی بمیری بیفتی رو دستمون، سنگ قبر گرون شده پول نیست خواهر من اگه چیزیت هست بگو از الآن جلوگیری کنیم، که خرج الکی نندازی رو دستمون.
بدون توجه به حرف‌های ستایش، بلند شدم و در ترانس رو باز کردم. هوای ملایم و خنک زمستون لا به لای پیچ و تاب موهام نفوذ کرد، لرزی به تنم وارد شد که خودم رو بغل گرفتم. رایحه خنکی که از زیر لباس نفوذ می‌کرد به بدنم لذت بخش بود و حس قشنگی داشت باد خنک و ملایم لای پیچ این موها بپیچه و به پوست سر نفوذ کنه، می‌خواستم به هیچ‌چیز فکر نکنم اما به شدت ذهنم درگیر بود. خوابی که دیدم یادآور روزی بود که توی فرودگاه مامانم تنهام گذاشت و من مثل بچه‌ای بی پناهی که قراره برای همیشه از محبت‌های مادر محروم بشه گریه می‌کردم و اون زن چقدر بی‌رحم بود که ندید از فرط این همه گریه چطور از حال رفتم، باز پله‌ها رو ادامه داد و حتی دیگه‌ نگاهی به پشت سر نکرد. خاطر اون روز باز من‌رو یاد روزهایی انداخت که بابام شب‌ها هرکاری می‌کرد تا آروم شم اما من احتیاج به بغل اون مادر بی‌رحم خیانت‌کار داشتم. یاد حسرت‌هایی افتادم که از نبود مادر خوردم، پوزخندی به گذشته تلخم زدم و اومدم داخل، در ترانس رو بستم.
اصلاً نفهمیدم ستایش کی رفت! چراغ اتاقم رو روشن کردم، نمی‌دونستم تا کی قراره تو گذشته‌ای بمونم که هیچ نقشی توی آینده‌ام نداشت، نمی‌دونستم تا کی قراره اون‌قدر احمقانه به آدم‌های گذشته و کار‌هایی که کردن فکر کنم. همچنان که اتاقم رو مرتب می‌کردم به این فکر کردم که چرا دارم وقتم رو تلف می‌کنم. فکر کنم دیگه خیلی ساله که از اون دوران کزایی گذشته و چندان اهمیتی نداره توی اون دوران چی گذشته، چون همون مادر همیشه بهم می‌گفت: از درد‌ها و اتفاقات بد برای خودت فرصت بساز و با یاد اون‌ها قدرتت رو تجدید کن، هیچ‌وقت نباید درگیر چیز‌هایی بشی که نمیتونن کمکی بهت بکنن.
و چه زیبا گفت زن خیانت‌کار، افکارم اون‌قدر بهم ریخته بود که از این موضوع به اون موضوع می‌پریدم و میون این افکار پریشون وقتی به خودم اومدم دیدم اتاقم کاملاً مرتبه! نگاهی به ساعت انداختم پنج صبح بود هنوز تاریکی سایه پوش زمین بود.
فکر کنم وقتش بود با گذشته‌ای که من توش نقشی نداشتم کنار بیام، باید بپذیرم قسمتی از زندگیم بوده که حالا با فکر کردن و ناراحت کردن خودم راجبش نه اون روز‌ها برمی‌گردن نه چیزی عوض میشه، اما تنها حسرتم فقط یادآوری کودکی‌های اون دختر کوچولو بود که خود من بودم مطمئن نبودم چقدر پای تصمیمم هستم چون بارها و بارها تصمیم گرفتم فراموش کنم، تصمیم گرفتم تغییر کنم و از یاد ببرم گذشته رو اما موفق نشدم. با برداشتن لباس‌هام به سمت حموم رفتم در رو باز کردم و با فکر به اون دختر بچه وان رو پر از آب یخ کردم، با همون لباس‌ها توی وان آب یخ دراز کشیدم، تک به تک سلول‌ها و استخو‌ن‌های بدنم از سردی آب منقبض شدن و حس کردم مغزم اصلاً توان فرمان دادن نداره، سردی آب تا پوست و استخونم نفوذ کرد و کم کم بدنم به این دما عادت کرد.
خسته بودم، خیلی خسته بودم! روز‌هایی تلف شد که دیگه برنمی‌گردن، اشتباهاتی کردم که دیگه درست نمیشن، حماقت‌هایی در حق خودم کردم که قابل حل نیستن لبخند مزحکی به این سرنوشت شوم زدم و باز به این فکر کردم که شاید فرصت داشته باشم خیلی چیز‌ها رو درست کنم، مثلاً اول باید از خودم شروع می‌كردم. اما چقدر می‌تونم به این تصمیم پایبند باشم؟
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #9
#پارت_هشتم
از زبان آوات:
با تکون‌های شدیدی که خوردم چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن چهره مهربون مامان بالای سرم نیم‌خیز شدم و گفتم:
- چیزی شده مامان!؟
آروم و زمزمه وار گفت:
- کمرت این‌جا درد می‌گیره بلند شو برو توی اتاقت بخواب.
موشكافانه نگاهی به مامان انداختم و بلند شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و بدون توجه به مامان راه پله‌ها رو در پیش گرفتم و تلو تلو خوران رفتم بالا، وارد راه رو شدم و مسیر اتاقم رو طی کردم.
در رو باز کردم و رفتم داخل، خوابم کامل پریده بود و فکرم باز درگیر امروز بود. دستم‌هام رو حصار صورتم قرار دادم و چشم‌هام رو روی هم فشوردم، این چه بلایی بود که سرم اومد.
دلم می‌خواست یکی محکم بزنه توی گوشم، بگه بلند شو همش خوابه قرار نیست هیچ‌وقت از بیتا جدا بشم، قرار نیست با اون دختر مغرور و بی احساس ازدواج کنم.
اما بیدار بودم کاملاً هوشیار، بلند شدم و ایستادم دست به کمر رو به روی آینه ایستادم، با دستم گودی گردنم رو مالش دادم و منتظر بودم فکری بزنه به سرم یا معجزه‌ای بشه، اما هیچ‌چیزی در راه نبود با دست تمام وسایل روی میز رو ریختم زمین که شیشه‌های ادکلان با صدای بدی شکستن و تیکه‌های شیشه ریز و درشت به اطراف پرت شدن. تافت مو با صدای بدی روی سرامیک‌های لخت اتاق فرود اومد، خنکی خون روی دستم باعث ضعفم شده بود. همیشه با دیدن خون دلم ضعف می‌رفت، در باز شد و آوا آروم اومد توی اتاق و در رو بست با چشم‌های گرد شده به اطراف نگاهی انداخت و روی من زوم کرد با دیدن چکه‌های خون که آروم و با فاصله چند ثانیه روی زمین می‌ریختن با وحشت اومد به سمتم و دستم رو گرفت و با حرص گفت:
- روانی این چه کاریه با خودت کردی! از جات تکون نخوری چیزی پات نیست این‌جا هم که پر شیشه خورده شده تا من برم جارو دستی رو بیارم این‌جارو تمیز کنم.
با رفتن آوا بی‌خیال به سمت تخت رفتم که تیکه‌های شیشه نرم اما مثل چاقو توی کف پام فرو می‌رفتن و با سوزش توی وجب به وجب پاهام جا باز می‌کردن، صورتم مچاله شد و آروم روی تخت نشستم.
با صورتی مچاله به رد خون که از جلوی آینه تا این‌جا کشیده شد بود نگاه کردم، خودم رو آزادانه رها کردم روی تخت و به سقف چشم دوختم و شروع کردم به شمردن تعداد تکه‌های لوستر، یک زندگی تجملاتی اما مزخرف که حتی قدرت این‌رو ندارم خودم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم.
در اتاق باز شد و بوی ادکلان خنک آوا با بوی ملایم ادکلان‌های شکسته من که روی زمین پخش شده بود یکی شد ترکیب جالبی بود.
با صدای جیغ آوا با ترس سرم رو چرخوندم به سمتش، با جارو دستی اومد سراغم و خیلی محکم کوبیدش روی شکمم که توی خودم از درد جمع شدم و گفتم:
- دیوونه چرا میزنی!
- دیوونه خودتی، مگه نگفتم تکون نخوری تا بیام ببین چیکار کردی با خودت علاوه این‌که ملافه رو خونی کردی، تازه نگاه با پاهات چیکار کردی.
گوشه لبم رو کج کردم و گفتم:
- این‌جا رو جمع و جور کن و بیا این شیشه‌ها رو از توی پام در بیار.
چشم‌غره‌ای بهم رفت و سریع کف اتاق رو تمیز کرد و جعبه کمک‌های اولیه رو آورد و کنارم روی تخت نشست، با یک پارچه تمیز که حاوی ضد عفونی کننده بود خون دستم رو تمیز کرد که از درد چهرم توی هم جمع شد.
روی زخمم ضد عفونی کننده زد که دادم به هوا رفت، دستم رو باند پیچی کرد و گفت:
- به جا این‌که عین تیمارستانی‌ها رفتار کنی حداقل برو با آقاجون صحبت کن، یک کار سنجیده انجام بده نه این‌که بلند شی به خودت آسیب بزنی.
تیز نگاهش کردم و گفتم:
- خانوم مشاور به نظرت آقاجون تا حالا از تصمیمش برگشته؟
متفکر گفت:
- نه!
باند دستم رو محکم‌تر کردم و ادامه دادم:
- پس نظر نده باهوش!
چپ، چپ نگاهم کرد و پام رو بلند کرد و آروم یک قیچی که شبیه مو چین بود رو ضد عفونی کرد و یکی یکی شیشه‌ها رو از کف پام کشید بیرون، خونی که اطرافشون بود رو تمیز کرد و جفت پاهام رو باند پیچی کرد و وسایلش رو جمع کرد و بلند شد همین‌که داشت‌ می‌رفت گفت:
- دستم درد نکنه! بیش‌تر مراقب خودت باش، گاو بازی در نیار بهتره کاری رو انجام بدی که منطقی و قابل قبول و صد البته به نفعت باشه.
در رو باز کرد و رفت بیرون، متفکر به حرف‌هاش فکر کردم اما این‌قدر حالم بد بود که دیگه به خودم زحمتی ندادم و چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #10
#پارت_نهم
از زبان ترسا:
به بخار قهوه که بلند میشد و توی هوا محو میشد نگاه می‌کردم، بعد از خواب بدی که دیشب دیدم تا الآن بیدارم.
ماگ قهوه رو روی میز چرخوندم، بعد از یک دور کامل که چرخید با انگشتم دسته‌اش رو قفل کردم، دستی روی شونه‌ام نشست که متوقف شدم و منتظر بودم تا اون شخص بنشینه. صندلی بغلم کنار رفت توحید روی صندلی نشست و سرش رو خم کرد تا ارتباط چشمی باهام برقرار کنه، سرم رو بلند کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
- نه، تو چرا این‌جا نشستی؟ خوبی؟
سرم رو تکون دادم و لب‌هام رو روی هم فشردم و آروم گفتم:
- خوبم! خواب بدی دیدم بیدار شدم، اومدم یکم قهوه بخورم تا آروم بشم.
دوباره چشم‌هام رو به بخار محو دوختم که دست‌های توحید قالب صورتم شد، سرم رو به سمت خودش چرخوند و گفت:
- اون خواب چی بوده که تونسته تورو بیدار نگه داره!؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- روزی که مامان، داشت می‌رفت رو یادته!؟
آروم سرش رو بالا پایین کرد و گفت:
- آره، یادمه!
- من هم خواب همون روز رو دوباره دیدم، دوبار همون حس بی پناهی دوباره همون حسی که زندگی بدون اون معنایی نداره، می‌دونی خوابی که دیدم بدجور من رو برد به اون روزها که مامان و بابا جدا شدن و بعدهم مامان رفت.
لب‌هام می‌لرزید و انتظار این رو می‌کشیدم که ناگهانی بغضم بترکه، نگران بودم کاسه چشم‌هام خالی بشه بعد مدت‌ها. در کمال تعجب توحید آروم به سمتم خزید و بغلم گرفت، نمی‌دونم چه آرامشی بود که با بغل کردن توحید بهم تزریق شد، محکم بغلش گرفتم و بوی عطر تلخش رو مهمون ریه‌هام کردم و بخاطر سپردم.
با صدای خواب‌آلود ستایش از هم دیگه به آرومی فاصله گرفتیم.
ستایش:
- خواهر و برادر اول صبحی فاز عشقولانس برداشتین، مواد می‌زنین؟

توحید:
- صبحت بخیر فضول خانوم.
ستایش:
- صبح توهم بخیر بی تربیت، داشتین چی می‌گفتین؟ چرا همدیگه رو بغل کرده بودین؟
منی که تا اون موقع ساکت نگاه می‌کردم گفتم:
- راجب خواب دیشبم براش گفتم همین.
ستایش:
- درست؛ نمی‌خواین من رو بغل کنین؟
توحید:
- استغفرالله!
قهوه‌ام رو سر کشیدم و برای تلخیش کمی صورتم توی هم جمع شد.
بلند شدم و به سمت ستایش رفتم و گفتم:
- بیا بغلم گریه نکن.
ستایش؛ شیرجه زد توی بغلم که به سختی تعادلم رو حفظ کردم و فحشی هم نثارش کردم، محکم کوبیدم پشت کمرش. توحید هم جفتمون رو بغل گرفت، که این وسط من در رفتم جفتشون رفتن تو حلق هم نیشم رو براشون باز کردم و گفتم:
- فاصله اسلامی رو رعایت کنید.
ستایش:
- فاصله اسلامی؟ من تورو می‌کشمت.
گوشه لبم رو کج کردم و گفتم:
- خفه شو تا جفتتون رو نپیچوندم لای سجاده‌ام، از هم فاصله بگیرین بی دین‌های مبتذل.
توحید:
- تو خوبی؟ تب که نداری؟ احیاناً مخت تاب بر نداشته!؟
- نه، کاملاً سالمم.
ستایش:
- آخه تو و شیطنت؟ تو بخندی؟ این رو باید جزو عجایب هشت گانه ثبت کرد.
- خواهرم، اون هفت گانه‌اس اطلاعات عمومیت ضعیفه.
بدون توجه به اون دونفر میز صبحانه رو چیدم، خودمم اولین نفر شروع کردم به خوردن. بابا یک ساعت پیش رفته بود سرکار یاسمین هم باهاش رفت چون امروز کار داشت.
صبحونه‌ام رو که تموم کردم اول یه قهوه برای خودم درست کردم و گذاشتم روی میز بعد، بدون توجهی به اون دو نفر که مثل سگ و گربه بهم می‌پریدن رفتم بالا دنبال ترلان. آروم در اتاقش رو باز کردم و رفتم داخل سرش از تخت پایین بود پاهاش روی تخت، آب از لب و لوچه‌اش چکه می‌کرد موهاش بهم ریخته بود و عین جنگلی‌ها بود.
رفتم سمت تختش سرش رو گذاشتم بالا و آروم تکونش دادم.
- ترلان؟ ترلان پاشو!
کش و قوسی به بدنش داد و آروم گفت:
- ترسا ولم کن، بزار بخوابم.
کلافه پارچ آب بغل تختش رو برداشتم و بدون معطلی خالی کردم روی سرش، جیغ بلندی کشید و گفت:
- یا امام زاده بیژن.
به شدت بلند شد که سرش محکم خورد به سرم و خودش دوباره پهن شد روی تخت، سرم رو گرفتم و فحش ناموسی نثارش کردم و گفتم:
- ترلان پاشو!
آروم رو تخت نشست و گفت:
- تف تو روت.
- همچنین.
- ترسا من ریـ*ـدم تو سبک زندگیت، که این‌قدر تو بیشعور و بی تربیتی.
یکی زدم توی سرش و گفتم:
- ریـ*ـدم تو سبک زندگی خودت، حالا پاشو بیا پایین.
با بی اعصابی گفت:
- پایین ریـ*ـدن؟
- آره پاشو بیا بخور!
- تا تو هستی من دخالت نمی‌کنم، خودت بخور.
- تورو نمی‌خورم.
چپ، چپ نگاهم کرد و بلند شد از روی تخت پرید رفت سمت مستراح. من هم بلند شدم رفتم پایین.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین