#پارت_سی
از زبان آوات:
با خستگی در خونه رو باز کردم، فضای خونه به خاطر شمعها نیمه روشن بود. آروم در رو بستم همهاش فکرم پی قولی بود که به شایان دادم، من آدم اینکار نبودم. من نمیتونستم ترسا رو خوشبخت کنم چطور خوشبختش کنم وقتی دلم جای دیگهاس؟ چطور خوشبختش کنم وقتی اونهم دلش با من نیست؟
کلافی پوفی کشیدم و راه اتاق مثلاً مشترکمون رو در پیش گرفتم، به جلوی در که رسیدم با دیدن ترسا توی چهارچوب در یکهای خوردم، به سختی تونسته بود با حجم زیاد دامن لباس دستش رو دور پاهاش حلقه کنه.
نشستم کنارش با چشمهایی که اشک داخلشون حلقه زده بود برگشت سمتم.
- چرا اینجا نشستی؟
با بغض گفت:
- پای رفتن به داخل رو ندارم.
با زبونم لبهام رو تر کردم، با هر رفتار ترسا میفهمیدم واقعاً نمیتونم به قول شایان عمل کنم، اما تنها چیزی بود که ازم خواسته بود.
روی دو زانو ایستادم دستم رو از پشت کمرش رد کردم، به سختی اون دستمم گذاشتم زیر زانوهاش و بلندش کردم رفتم توی اتاق و در رو با پا بستم.
نشوندمش روی صندلی جلوی میز آرایشی، خیره به آینه نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. تاج و تورش رو برداشتم، با کمی کنكاش کردن وسایل روی میز دستمال مرطوب رو پیدا کردم. جلوی روش ایستادم و آرایشش رو پاک کردم با هر حرکت دستم یه قطره اشک از چشمهاش میافتاد. مرد بودن خیلی سخت بود، سختترش این بود که قرار بود این مردونگیها رو خرج عشق خودت کنی، نه عشق رفیقت.
رفتم سمت کمد لباسیمون، تمام لباسهامون کنارهم مرتب آویزون شده بود. کشوها رو باز کردم، اما لباس مناسب برای ترسا پیدا نکردم. همش لباس بیرون بودن. فقط لباس خواب پیدا میشد که آخرین گزینه بودن برای پوشیدن. براش یه دست لباس به همراه پیرهن مشکی خودم برداشتم، باورم نمیشد داشتم اینکارها رو میکردم. انگار خواب بود این حجم از لطافت و مهربونی ازم بعید بود اونهم برای ترسا، دختری که به خاطر غرور و تکبرش ازش بدم میاومد.
حالا فرق کرده بود، اینقدر جلوی روم شکسته بود که باورم شده بود غرور و تکبرش تنها نقابی بود برای سرپا نگه داشتن خودش.
حوله رو پیدا کردم، با برداشتن لباسها به سمتش رفتم دستش رو گرفتم تا بلند بشه. تنش میلرزید و به سرعت اشکهاش میریختن، چشمهام رو بستم و زیپ لباسش رو باز کردم تا بتونه راحت درش بیاره.
دستم که روی تن سردش مینشست بیشتر پی میبردم برای ساختن یه زندگی مشترک، برای خوشبختی جفتمون راه بسیار طولانی رو در پیش دارم. اونقدر سرد بود که سردی تنش به من نفوذ کرد.
پشت بهش کردم و با صدایی که از ته چاه در میاومد گفتم:
- برات لباس آماده کردم.
پوفی کشیدم، نشستم روی تخت از توی آینه قدی کمد که درست روبه روی میز آرایشی بود میتونستم ببینمش، جلوی لباسش رو گرفته بود تا نیفته. لباسهاش رو برداشت و همینطور که به سمت حموم میرفت این لباس دنبالش کشیده میشد.
***
با حوله موهام رو خشک کردم و جلوی آینه ایستادم، سشوار رو روشن کردم. نگاهی از توی آینه به ترسا انداختم گوشه تخت کِز کرده بود، پیرهن سیاهم عجیب با پوست سفیدش هارمونی قشنگ ایجاد کرده بود. موهای بلند خیسش دورش ریخته بودن. هر از گاهی قطرات آبی از موهاش میچکید، سشوار رو خاموش کردم.
رفتم سمتش و کنارش روی تخت نشستم، با نگاهی بی حس بهش زل زدم و گفتم:
- بهتره به خودت بیای، زمان صبر نمیکنه تا تو بفهمی همه چیز تموم شدِ. امشب ازدواج کردی و باید همه چیز رو قبل گفتن بله تموم میکردی، حالا بله رو گفتی الآن عروس منی نه لیلی شایان. اونشبی که قبول کردی زنم بشی بهت گفتم، ما نسبت بهم مسئولیم باید برام همونی بشی که میخواستی برای شایان باشی. منم همونی میشم که قرار بود برای بیتا باشم.
چنگی به موهام زدم و عمیق نگاه چشمهای اشکیش کردم و ادامه دادم:
- انتخاب جفتمون بوده الآن توی این شرایط باشیم، پس صد در صد باید فکر اینجا روهم کرده باشیم که الآن زن و شوهریم نه دوتا همخونه که هنوز به فکر عشقهای سابقشونن.
چونهاش میلرزید. مظلوم عین بچههایی که خطایی ازشون سر زده نشسته بود نگاهم میکرد. با این حرفم تلنگر آخری رو بهش وارد کردم.
- الآنم عروس آوردم و میخوام با عروسم باشم. امشب عروس منی پس... .
سکوت کردم دستم رو جلو بردم و اشکی که روی گونهاش افتاد رو گرفتم، قلبم ازش دوری میکرد. اما این عقلم بود که حاکمیت میکرد. دستم رو از روی گونهاش سوق دادم و گذاشتمش روی شونهاش، کشیدمش سمت خودم.