. . .

در دست اقدام رمان قصاص احساس | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. طنز
نام رمان: قصاص احساس
ژانر: عاشقانه، طنز، تراژدی، معمایی
نویسنده: تیام قربانی
ناظر: @ایرما
خلاصه رمان: اتفاقی شد همه چی! داستان منتهی شد به مسیری که هیچ یک میلی بهش نداشتن، یکی از سر لجبازی با عشق قدیمی‌اش، یکی از روی اجبار محکوم شد! هر دو قاتل احساسات خودشون هستن، قاتل خاطرات، قاتل روح یک‌دیگر! با پا گذاشتن توی این مسیر قصاص شروع میشه، قصاص احساس.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #31
#پارت_سی
از زبان آوات:
با خستگی در خونه رو باز کردم، فضای خونه به خاطر شمع‌ها نیمه روشن بود. آروم در رو بستم همه‌اش فکرم پی قولی بود که به شایان دادم، من آدم این‌کار نبودم. من نمی‌تونستم ترسا رو خوشبخت کنم چطور خوشبختش کنم وقتی دلم جای دیگه‌اس؟ چطور خوشبختش کنم وقتی اون‌هم دلش با من نیست؟
کلافی پوفی کشیدم و راه اتاق مثلاً مشترکمون رو در پیش گرفتم، به جلوی در که رسیدم با دیدن ترسا توی چهارچوب در یکه‌ای خوردم، به سختی تونسته بود با حجم زیاد دامن لباس دستش رو دور پاهاش حلقه کنه.
نشستم کنارش با چشم‌هایی که اشک داخلشون حلقه زده بود برگشت سمتم.
- چرا این‌جا نشستی؟
با بغض گفت:
- پای رفتن به داخل رو ندارم.
با زبونم لب‌هام رو تر کردم، با هر رفتار ترسا می‌فهمیدم واقعاً نمی‌تونم به قول شایان عمل کنم، اما تنها چیزی بود که ازم‌ خواسته بود.
روی دو زانو ایستادم دستم رو از پشت کمرش رد کردم، به سختی اون دستمم گذاشتم زیر زانوهاش و بلندش کردم‌ رفتم توی اتاق و در رو با پا بستم.
نشوندمش روی صندلی جلوی میز آرایشی، خیره به آینه نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. تاج و تورش رو برداشتم، با کمی کنكاش کردن وسایل روی میز دستمال مرطوب رو پیدا کردم. جلوی روش ایستادم و آرایشش رو پاک کردم با هر حرکت دستم یه قطره اشک از چشم‌هاش می‌افتاد. مرد بودن خیلی سخت بود، سخت‌ترش این بود که قرار بود این مردونگی‌ها رو خرج عشق خودت کنی، نه عشق رفیقت.
رفتم سمت کمد لباسیمون، تمام لباس‌هامون کنارهم مرتب آویزون شده بود. کشو‌ها رو باز کردم، اما لباس مناسب برای ترسا پیدا نکردم. همش لباس بیرون بودن. فقط لباس خواب پیدا میشد که آخرین گزینه بودن برای پوشیدن. براش یه دست لباس به همراه پیرهن مشکی خودم برداشتم، باورم نمیشد داشتم این‌کارها رو می‌کردم. انگار خواب بود این حجم از لطافت و مهربونی ازم بعید بود اون‌هم برای ترسا، دختری که به‌ خاطر غرور و تکبرش ازش بدم می‌اومد.
حالا فرق کرده بود، این‌قدر جلوی روم شکسته بود که باورم شده بود غرور و تکبرش تنها نقابی بود برای سرپا نگه داشتن خودش.
حوله رو پیدا کردم، با برداشتن لباس‌ها به سمتش رفتم دستش رو گرفتم تا بلند بشه. تنش می‌لرزید و به سرعت اشک‌هاش می‌ریختن، چشم‌هام رو بستم و زیپ لباسش رو باز کردم تا بتونه راحت درش بیاره.
دستم که روی تن سردش می‌نشست بیش‌تر پی می‌بردم برای ساختن یه زندگی مشترک، برای خوشبختی جفتمون راه بسیار طولانی رو در پیش دارم. اون‌قدر سرد بود که سردی تنش به من نفوذ کرد.
پشت بهش کردم و با صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفتم:
- برات لباس آماده کردم.
پوفی کشیدم، نشستم روی تخت از توی آینه قدی کمد که درست روبه روی میز آرایشی بود می‌تونستم ببینمش، جلوی لباسش رو گرفته بود تا نیفته. لباس‌هاش رو برداشت و همین‌طور که به سمت حموم می‌رفت این لباس دنبالش کشیده میشد.
***
با حوله موهام رو خشک کردم و جلوی آینه ایستادم، سشوار رو روشن کردم. نگاهی از توی آینه به ترسا انداختم گوشه تخت کِز کرده بود، پیرهن سیاهم عجیب با پوست سفیدش هارمونی قشنگ ایجاد کرده بود. موهای بلند خیسش دورش ریخته بودن. هر از گاهی قطرات آبی از موهاش می‌چکید، سشوار رو خاموش کردم.
رفتم سمتش و کنارش روی تخت نشستم، با نگاهی بی حس بهش زل زدم و گفتم:
- بهتره به خودت بیای، زمان صبر نمی‌کنه تا تو بفهمی همه چیز تموم شدِ. امشب ازدواج کردی و باید همه چیز رو قبل گفتن بله تموم می‌کردی، حالا بله رو گفتی الآن عروس منی نه لیلی شایان. اون‌شبی که قبول کردی زنم بشی بهت گفتم، ما نسبت بهم مسئولیم باید برام همونی بشی که می‌خواستی برای شایان باشی. منم همونی میشم که قرار بود برای بیتا باشم.
چنگی به موهام زدم و عمیق نگاه چشم‌های اشکیش کردم و ادامه دادم:
- انتخاب جفتمون بوده الآن توی این شرایط باشیم، پس صد در صد باید فکر این‌جا روهم کرده باشیم که الآن زن و شوهریم نه دوتا همخونه که هنوز به فکر عشق‌های سابقشونن.
چونه‌اش می‌لرزید. مظلوم عین بچه‌هایی که خطایی ازشون سر زده نشسته بود نگاهم می‌کرد. با این حرفم تلنگر آخری رو بهش وارد کردم.
- الآنم عروس آوردم و می‌خوام با عروسم باشم. امشب عروس منی پس... .
سکوت کردم دستم رو جلو بردم و اشکی که روی گونه‌اش افتاد رو گرفتم، قلبم ازش دوری می‌کرد. اما این عقلم بود که حاکمیت می‌کرد. دستم رو از روی گونه‌اش سوق دادم و گذاشتمش روی شونه‌اش، کشیدمش سمت خودم.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #32
#پارت_سی و یکم
از زبان ترسا:
بی هدف به تلویزیون خاموش زل زدم، ستایش و بقیه برو بچ این‌جا بودن. بعد این‌که یاسمین اومد اون کاچی زهرماری رو داد. درست سه چهار ساعت بعدش این‌ها اومدن، نه این‌که خوش‌حال نباشم از اومدنشون نه. فقط حالم بهم می‌خوره از خوش بینیشون، دیشب تا دیشب نمیشه گفت از ساعت دوازده گذشت امروز یکی شدم با کسی که هیچ حسی بهش ندارم. هیچ حسی نه حس انسان دوستانه، نه حس شوهر یا همخونه کلاً هیچ حسی. یه حس بی حسی.
میلاد: ترسا تو نمی‌خوای چیزی بگی؟
نگاهم رو از تلویزیون گرفتم و با لحنی بی تفاوت گفتم:
- چیزی ندارم که بگم.
بی احترامی بود، اما باید می‌رفتم فضای این خونه برام خفقان آور بود‌. بلند شدم رفتم توی اتاقم، کل لباس‌هام رو توحید و ترلان آوردن‌. تازه چشمم اتاق رو دیده بود، تمی که دوست دارم. سفید و مشکی، تخت سفید با رو تختی و بالشت‌های مشکی میز آرایشی که درست روبه روی کمد بود که جفتشی مشکی بود‌ن. دیوارهای سفید که نقش گل‌های ظریفی با رنگ مشکی داخلش در آورده بودن‌. همه چیز کاملاً شیک بود هر لحظه دیگه‌ای بود می‌گفتم این اتاق فوق العاده‌اس خیلی قشنگه، اما الآن فقط می‌تونم بگم حال بهم زن ترین چیزیه که بعد اولین روز ازدواجم می‌بینم. هودی و شلوار مشکی با مینی اسکارف مشکی برداشتم و پوشیدم. گویا عزادارم، سوئیچ ماشینم برداشتم، ماشینی که حالا صحیح و سالم جلوی در بود و از تعمیرگاه یه راست اومده بود خونه جدیدم. مردد نگاهی به گوشیم کردم، بهتر بود نبرمش حوصله ندارم فِرت، فِرت بهم زنگ بزنن. از اتاق زدم بیرون به سالن که رسیدم، فقط گفتم:
- بی احترامی نباشه ولی جایی کار دارم باید برم بیرون.
نذاشتم کسی حرف بزنه و از خونه زدم بیرون، کفش‌هام رو برداشتم و پوشیدم‌‌ با صدای باز شدن در کمی سرم رو بلند کردم که به قیافه عبوس و جدی شوهرم برخوردم‌‌. اوه اوه شوهرم!
- میری کجا؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- حوصله توضیح ندارم فعلاً.
روی پاشنه پا چرخیدم و بی توجه رفتم، حتی به صداشم توجه نکردم که تهدید وار بود. ریموت ماشین رو زدم. پشت فرمون جا گرفتم و استارت زدم.
مقصدم فقط خیابون‌های شهر بود. آهنگ درد از سارن‌هم فضای ماشین رو پر کرده بود.
چقد سنگت رو به سینه زدم
پشتت هر چی که شد در اومدم
همون سنگ رو تو به سرم زدی
از خجالته من در اومدی
بیش‌تر از تنهایی از همدم نامردت بترس
دلیل خنده و گریه‌ات یکیه مسخره‌اس
اصلاً می‌گذرم و می‌زنم زیر همه چی
به من چه هرچی خواستمش و اون نخواستتم
توام هرموقع به ما می‌رسی
همش گوشه کنایه می‌زنی
مگه دیواری رو کوتاه‌تر از دیوار من پیدا نکردی که هی لگد می‌زنی
روح من چند وقتی مرده
اون الآن فکر می‌کنه برده
من از اینی می‌سوزم که دلم آخرش از عشق خودش خورده
بی‌صدا رفتم که این درد و بهت حالی کنم
من اصلاً نمی‌تونم با تو خداحافظی کنم
این روزهام می‌گذره این دردها فروکش می‌کنن
الآنم خوبم چشم‌هام الکی شلوغش می‌کنن
من هنوز یادمِ اون نگاه وحشی تورو
الآن سردی و بی حس و پر از تنفرو
مگه میشه بره از یاد من لمس تنت
برق چشم‌های قشنگت و حتی خوابیدنت
توام هر موقع به ما می‌رسی
همش گوشه کنایه می‌زنی
مگه دیواری رو کوتاه‌تر از دیواره من پیدا نکردی که هی لگد می‌زنی
روح من چند وقتیه مرده
اون الآن فکر می‌کنه برده
من از این می‌سوزم که دلم آخرش از عشق خودش خوردِ.
آهنگ رو عوض کردم، هر کلمه چه بی ربط چه با ربط روانم رو به بازی می‌گرفت.
آهنگ‌های سارن قصد داشتن روانیم کنن، حالاهم آهنگ کزاییش پخش میشد. عصبی کوبیدم روی سیستم پخش و خفه‌اش کردم‌.
با انگشتم سعی کردم نمه اشکی که جلوی دیدم رو تار کرده بود خشک کنم‌‌. این روزها زرتی تقی به توقی بخوره چشم‌هام پر میشه، بغض می‌کنم تهش می‌زنم زیر گریه و عین بچه‌ها نِق می‌زنم.
درد من درمانش خوابی است از جنس تاریکی مطلقِ ابدی.
باید می‌رفتم جایی که آروم می‌شدم، جایی که آروم می‌شدم کجا بود؟ اون کافه؟ قطعاً نه وقتی حالم بده میرم اون‌جا الآن می‌خوام آروم باشم. معمولاً اون‌جا بیش‌تر داغون میشم، تک خنده‌ای به افکار مسخره‌ام زدم و پام رو روی پدال فشار دادم.
***
آروم کنار قبرش دراز کشیدم، سعی کردم خودم رو جا بدم، اما نمی‌شدم. بی‌خیال چشم به آسمون دوختم و با صدای آرومی گفتم:
- ماه صنم، میگم هدفت از ازدواج من و اون برج ابلهول چی بود؟ نگو پیوندمون رو توی آسمون‌ها نوشته بودن که دروغه، معمولاً پیوند دختر عمو پسر عمو رو توی آسمون می‌نویسن، که البته پسرعموی گلم تنها تونست وقاحت یک عاشق رو نشونم بده بره، بعدشم شب عروسیم بیاد بگه دوستم داره. مسخره‌اس ماه صنم، مسخره.
کمی جا به جا شدم و ادامه دادم:
- اصلاً نمی‌خواستم بیام سر قبرت، چون بدون رو در بایستی وقتی فهمیدم توهم توی این جنایت و کشتار احساسی شرکت داشتی، دلم خواست می‌بودی و یه داد جانانه سرت می‌کشیدم، می‌دونم بی ادب شدم ماه صنمم، اما تصمیم تو و آقاجون بعدشم خودم یک شبه همه حجب و حیا رو ازم گرفت. ماه صنم یک شبه مردم، ماه صنم باورم نمیشه توی خیالم نمی‌گنجه مرد من الآن آوات باشه.
اشک سمجی از گوشه چشمم چکید روی قبرش.
- به خدایی که می‌پرستی، من طاقت این همه درد رو یک‌جا ندارم‌. یه روزی ترسم این بود برگرده و ببینه به خاطرش چطور شکستم، الآن ترسم اینه که مثل دیشب که من توی لباس عروس بودم اون روی توی لباس دامادی ببینم‌.
نفهمیدم کی هِق‌هِقم اوج گرفت، اما اون‌قدر پر بودم که حرف‌هام تمامی نداشت و متوجه زمان‌هم نبودم.
- ماه صنم می‌دونی، مادرم نبود تا راهیم کنه خونه بخت به جاش نامادریم این‌کار رو کرد. ماه صنم بعد رفتن تو، بعد رفتن مامانم واقعاً بی پناه شدم، وقتی حس کردم یکی رو دارم بهش تکیه کنم نفهمیدم وقتی بره از پرتگاه می‌افتم‌. خیلی وقته از پرتگاه پرت شدم، خیلی وقته زخمی‌ام و این زخم‌ها هنوز خوب نشدن‌‌.
با مظلومیت و صدایی که لرزش درونش هویدا می‌کرد گفتم:
- ماه صنم بیا یه قولی بهم بده، می‌دونم از اون بالا من رو می‌بینی یه شب اگه دیدی نفسم سخت گرفت از اون وقت‌هایی هست که نه اکسیژنی هست برای تنفس و نه کربن دی اکسیدی هست برای خروج؟ همون موقع دستم رو بگیر خوب؟ آغوشت رو باز کن که اگه باز خواستم زمین بخورم. این‌دفعه توی آغوش یکی فرود بیام نه این‌که روی سنگ فرود بیام.
با آستینم اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- باید برم ماه صنم، درسته دل خوشی از تو و آقاجون ندارم حتی از خودم، اما میام بهت سر می‌زنم.
آروم از روی زمین بلند شدم، لباسم رو تکوندم برگشتم برم که با جسمی برخورد کردم. با ترس سرم رو بلند کردم که با چشم‌های سرد آوات روبه رو شدم. نفسم رو به سختی فوت کردم و گفتم:
- قبل اومدن یه خبری بده آدم رو زهره ترک می‌کنی.
برخلاف این‌که فکر می‌کردم یه فحش رکیکی بارم می‌کنه، دستم رو گرفت و آروم به سمت خروجی بهشت زهرا هدایتم کرد. هوا کاملاً تاریک بود سگم پر نمی‌زد البته دور از جون خودم، آوات این‌جا پر می‌زد.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #33
#پارت_سی و دوم
از زبان ترسا:
دستم رو از توی دستش کشیدم و به ماشینم اشاره کردم. کمی نگاهم کرد و با بی تفاوتی گفت:
- خواهشاً برگرد خونه حوصله ندارم تا دیر وقت دنبالت این‌ور اون‌ور بگردم که مبادا ترسا خانوم به درک واصل نشده باشه.
پوزخندی زدم، انگشت اشاره‌ام رو فرو کردم توی بازوش و گفتم:
- کسی ازت نخواست دنبال من بگردی.
به ماشینش اشاره کردم و ادامه دادم:
- هِری هر موقع دلم بخواد برمی‌گردم، انگار التماسش کردم دنبالم بگرده.
عصبی بودم و کنترلی روی خودم نداشتم، این حال افتضاح این عصاب خوردی‌هایی که تسلط رو ازم می‌گیره از وقتی شروع شد که مامانم رفت.
کوبیدم تخت سینه‌اش و اشاره‌ای به ماشینش کردم.
- چته ماتت برده؟ زودتر برو... من به هیچ‌کس احتیاجی ندارم، اصلاً دوست ندارم کسی نگرانم باشه، می‌دونی حتی دلم نمی‌خواد اگه گم و گور شدم کسی دنبالم بگرده.
مشکافانه نگاهم کرد. تنها سکوتش نسیبم شد و این سکوت بدجور روی مخم بود. از کنارش رد شدم و به سمت ماشینم رفتم، مغزم گزِ،گِز می‌کرد.
بی توجه بهش که با نگاهش دنبالم می‌کرد به سمت خونه راه افتادم‌.
***
روی کاناپه لم دادم، صحفه گوشی رو روشن خاموش می‌کردم مریض جدید گرفتم. ساعت یازده شبه و چشمم به جمال اون پسره عبوس روشن نشده، اگه می‌دونستم عاقبت ازدواجم با آوات این‌طوری میشه، همون موقع خودکشی می‌کردم‌، اما خوب جالب این‌جاست که می‌ترسم بمیرم. پوفی کشیدم اتفاقاتی که توی دو سه هفته افتاده جوری روم تأثیر گذاشتن که حتی اگه از ته دلم بخندم نمی‌تونم بفهمم خوبم یا نه. بیا بعد میگن ایران اسکل نداره، نمونه‌اش من.
شماره توحید رو گرفتم، بعد دو سه بوق جواب داد:
- بله؟
آب دهنم رو قورت دادم، حس می‌کردم بهش بگم شوهرم نیومده خونه تو ازش خبر نداری غرورم می‌شکنه.
- سلام خوبی؟
با صدایی خوابالود گفت:
- ساعت یازده دوازده شب زنگ زدی بگی خوبی؟
پوفی کشیدم و بلند شدم رفتم توی آشپزخونه همین‌طور که با گوشم گوشی رو نگه داشته باشم یه لیوان آب برای خودم ریختم برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون‌.
- خبری از آوات ندارم، تو نمی‌دونی کدوم گورستونیه؟
با ظاهر شدن یک‌دفعه‌ای آوات توی چهارچوب ورودی آشپزخونه با چشم‌های گرد شده از ترس نگاهش کردم.
توحید: شوهر توعه از من می‌پرسی؟
جرعه‌ی از آب خوردم و گفتم:
- نیازی نیست بگی پیدا شد.
تماس رو قطع کردم و به چهره درهم آوات زل زدم.
- این‌قدر نگرانم بودی؟
بی‌خیال لیوان آب رو سر کشیدم و گفتم:
- نه والله نگران نبودم فقط از روی کنجکاوی می‌خواستم بدونم کجایی، می‌ترسیدم... .
با لحن خودش این جمله رو تکرار کردم:
- به درک واصل شده باشی.
نیشخندی زد و گفت:
- بر هر حال نگرانم بودی.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- این‌طوری فکر کن لااقل دلت خوش باشه.
نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:
- یه لیوان آب بده.
لیوان رو گذاشتم روی میز و همین‌طور که از کنارش رد می‌شدم گفتم:
- خودت که چلاق نیستی برو بخور.
زیر لب طوری که بشنوم گفت:
- مثل آدم باهات صحبت کردن فایده نداره، باید عین خودت بهت پرید تا از فوایدت فیض ببریم.
توجهی بهش نکردم، یعنی اصلاً حوصله‌اش رو نداشتم پسره میمون رو. این بخواد از اول زندگی این‌طوری باشه یه شب از همین شب‌ها جنازه‌اش رو برای خانواده‌اش می‌فرستم. این چی بود تربیت کردن زبونش که انگار مار افعی حرف نمی‌زنه وقتی‌هم حرف می‌زنه که متوجه میشی شستت، انداختت روی بند.
کل‌کل کردن باهاش برام مضره، باید تا می‌تونم ازش دوری کنم.

 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #34
#پارت_سی و سوم
از زبان ستایش:
بابا: همین‌جوریش به خاطر تو کارهام به تعویق افتاده.
کمی پیشونیم رو خاروندم و گفتم:
- گفتم که، من نمیام.
مامان: چرا لج می‌کنی؟ مگه تهران چی داره که اون‌جا نداره؟
تیز نگاه مامان کردم و گفتم:
- ای بابا، مادر من دوست ندارم بیام خونه زندگی من این‌جاست.
بابا: گیرم نیای می‌خوای کجا بمونی؟
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- این خونه جزء امکان قابل اسکان حساب نمیشه؟
بابا: من دخترم رو تک و تنها این‌جا ول نمی‌کنم.
بلند شدم و دستم رو روی هوا تکون دادم، بی‌خیال رفتم سمت اتاقم بحث کردن با بابا این‌طوریه که تو می‌خوای به طرف بفهمونی تهران با ت دو نقطه نوشته میشه نه ط دسته دار.
همین‌طور که به سمت اتاقم می‌رفتم، صدای مامان رو می‌شنیدم که خطاب به بابا می‌گفت:
مامان: نگاه کن... خودت این‌طوری بارش آوردی که این‌طوری رفتار می‌کنه.
بابا: میگی چیکار کنم؟ یه دختره اسیر که نیست، دوره قدیمم نیست به باد کتک بگیرمش.
مامان: آخه عزیز من، این دیگه شورش رو در آورده.
با داد گفتم:
- خانوم جوادی میشه بین پدر و دختر تفرقه نندازی؟
مامان: بیا این‌هم طرز حرف زدنش.
دستم رو حلقه کردم و کوبیدم به پیشونیم، توروخدا به جا این‌که واسطه بشه یه جوری بابام رو راضی کنه تازه داره بدتر می‌کنه.
در اتاقم رو محکم پشت سرم بستم، چاره چی بود؟ رفتن؟ قطعاً این آخرین راه نبود.
***
از زبان ترسا:
- شب خونه بابام دعوتیم.
لقمه‌ام رو گذاشتم توی دهنم و گفتم:
- خوش بگذره.
- تورو می‌خوان پا گشا کنن نه من رو.
لقمه بعدی رو خوردم و گفتم:
- چرا تبعیض قائل میشن؟ تورهم پا گشا کنن.
عمیق بهم زل زد و گفت:
- کم، کم دارم به عقلت شک می‌کنم.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
- مهم نیست، بهت گفته باشم من نمیام.
- چی؟ نمیای؟
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
- شب وقتی برگشتم آماده‌ای که بریم.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
- یه بار میگم نمیام.
با صدای دادش از ترس چسبیدم به صندلی.
- من‌هم یه بار یه چیزی میگم، دوبار میگم سه بار میگم، اما دفعه چهارم می‌زنم توی دهنت تا بفهمی من رقاص نیستم به هر ساز تو برقصم.
پوزخندی زد و بلند شد انگشت اشاره‌اش رو گرفت سمتم و گفت:
- بهتره قشنگ توی ذهنت هک کنی، درست همون شب نحسی که بله گفتی همون شب همه چیزت با من نصف شد.
نفسش رو فوت کرد و ادامه داد:
- بهتره با زندگی جدیدت کنار بیای، من حوصله ندارم هر دفعه این رو توی ذهنت فرو کنم که گذشته تموم شده. تو دیگه دختر خونه بابات نیستی که بابات بشینه نازت رو بکشه، تو دیگه دختری نیستی که بخوای خودسرانه تصمیم بگیری‌. الآن وارد یه زندگی مشترک شدی بایدم جوری رفتار کنی و تصمیم بگیری که درستشه.
بدون حتی ذره‌ای واکنش نگاهش کردم، حرف‌هاش عین پتک توی سرم کوبیده میشد. زندگی مشترک، دختر خونه بابام نیستم، هر تصمیمی می‌گیرم هفتاد درصد این تصمیم‌ها به اون مربوطه، اوه تبریک میگم ترسا بدبخت‌تر از این شدی‌.
پوزخند دیگه‌ای حواله‌ام کرد و آخرین تلنگر رو بهم وارد کرد:
- بهتر خانومانه رفتار کنی، چون من بچه نیاوردم که حالا بخوام یادش بدم خانوم بودن چطوریه.
چشم‌هام پر شده بودن، توان حرف زدن نداشتم حرف‌هاش سم مار بود‌. اولین قطره اشکم که چکید پا شدم و با دستم هرچی که روی میز بود رو کف آشپزخونه ریختم. صدای شکستن ظروف و پرت شدنشون به این‌ور اون‌ور روحت رو سوهان می‌کشید.
- یه روز فقط یه روز حماقتی که کردم رو به روم نیار.
راه اتاقم رو در پیش گرفتم، این پسر وجودشم باعث آزار و اذیتم بود. اصلاً دیدنش توی این خونه ناخودآگاه عصابم رو داغون می‌کرد.
خواستم در اتاق رو ببندم که صدای بلندش که بوی تمسخر می‌داد رو شنیدم.
- وقتی برگشتم خونه بهتره گندی که به آشپزخونه زدی رو درست کنی، از زن نامرتب خوشم نمیاد.
با جیغ گفتم:
- به درک الهی بری که برنگردی، ع×و×ض×ی صاعقه بزنه از وسط نصفت کنه.
در رو باز کردم و سرم رو عین غاز بردم بیرون، با جیغ ادامه دادم:
- گمشو از خونه بیرون، ازت متنفرم متنفر... گمشو نبینمت از دستت آرامش داشته باشم.
هم‌چنان پوزخندی حواله‌ام کرد و گفت:
- انتخاب خودت بود که با وجودم آرامش رو از خودت بگیری‌، وگرنه من‌که دل خوشی نداشتم توی روانی رو تحمل کنم.
موهام رو چنگ زدم و گفتم:
- گمشو بیرون.
دوباره پوزخند زد، خدایا دارم روانی میشم. نفهمیدم چی شد، موهام رو گرفتم کشیدم و زدم زیر گریه با جیغ می‌گفتم:
- گمشو بیرون، برو نمی‌خوام ببینمت.
جوش آورده بودم، اون‌قدر موهام رو کشیدم که با نگرانی دوید سمتم و دست‌هام رو گرفت.
هق می‌زدم، به حدی جوش کرده بودم که دلم می‌خواست زمین و زمان رو بهم بدوزم. با یه دستش جفت دست‌هام رو گرفت، با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- چرا این‌جوری می‌کنی؟ غلط کردم بابا.
با گریه سعی کردم از خودم جداش کنم، فاصله کمی که بینمون بود بیش‌تر رو مخم بود. ولی نمی‌فهمید از این فاصله کم حالم داشت بهم می‌خورد.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #35
#پارت_سی و چهارم
از زبان آوات:
كلید رو توی در چرخوندم و بازش کردم، خونه تاریک بود اصلاً توی ظلمت فرو رفته بود.
- ترسا؟ خونه‌ای؟
صبح به زور آرومش کردم و با دوتا مسکن خوابوندمش، چند ساعتی‌هم هست شرکت بودم و وقت نکردم ازش خبر بگیرم.
- ترسا؟
با صدای خوابالودش که توی تاریکی گم شده بود گفت:
- درد چته ترسا، ترسا می‌کنی؟ تا دیروز اسمم رو نمی‌دونست الآنم که می‌دونه زرتی صدام می‌زنه.
نمی‌دونستم بخندم یا جدی باشم، حرف‌هاش جدیه، اما معنی حرف‌هاش پر از خنده‌اس. در پشت سرم بستم و لامپ رو پیدا کردم و روشنش کردم، با چشم‌هایی خوابالود تنی شل ول توی راه روهی ایستاده بود که آخرش به اتاق‌ها ختم میشد وسطش طرف راست به سالن ختم میشد و طرف چپ به آشپزخونه.
ریزبینانه نگاهش کردم، از نوک پا تا سرش رو کنکاش کردم‌. نمی‌دونستم باب اسفنجی بین بزرگ سال‌ها هم طرفدار داره.
- به چی نگاه می‌کنی؟ مگه آدم ندیدی؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- بچه زیاد ندیده بودم که دیدم.
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- باز خون سرت جوش اومده؟ بهتره روی مخم پیاده روی نکنی چون اصلاً حوصله ندارم.
بدون توجه به حرفش گفتم:
- برو آماده شو مامانم هزاربار زنگ زد.
پوفی کشید و زیر لب گفت:
- ای خدا بنده را مفقود فرما.
لبم به خنده کش اومد، اما همین‌که نگاهم کرد لبی که داشت به خنده کش می‌اومد رو جمع کردم.
- به نظرت عین تازه عروس دوماد‌ها باید لباس‌هامون ست باشه؟ من خوشم نمیادها یه چیز مزخرفیه حس دوتا گوره خر بهم دست میده که یکیش سفیده با خط‌های سیاه یکی دیگه‌اش، سیاهه با خط‌های سفید.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، زدم زیرخنده خدایا بهم صبر بده دلقک بهم انداختی.
- مرض راست میگم دیگه اگه قرار به ست مت باشه همین ناخن‌هام رو فرو می‌کنم توی چشم‌هات.
لبخند عریضی زدم و گفتم:
- این همه خشونت از یه خانوم متشخص بعیده.
پوزخندی زد و گفت:
- آره یکی من متشخصم یکی تو.
چیکار به من داره؟ سری تکون دادم و راه اتاقمون رو پیش گرفتم‌. دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم که با اعتراضش روبه رو شدم.
- هوی افسار الآغ که نمی‌کشی این دسته، ول کن خاک عمه‌ات کندیش.
تیز برگشتم سمتش و گفتم:
- امشب عمه‌ام خونمون دعوته مبادا جلوش... .
پرید وسط حرفم و گفت:
- تو این لامصب رو ول کن قول شرف، عمه‌ات رو مورد عنایت قرار نمیدم.
حلقه دستم رو دور مچش شل کردم و آروم کشیدمش سمت خودم تا باهام هم‌ قدم بشه.
یه راست بردمش سمت کمد لباسی، براش یه دست لباس انتخاب کردم و گفتم:
- یه امشب رو به خاطر من دست از این لباس‌های خفنت بکش.
لباسی که براش انتخاب کرده بودم رو از دستم کشید و همین‌طور که چپ، چپ نگاهم می‌کرد گفت:
- فقط چون التماس کردی.
با چشم‌های گرد نگاهش کردم رو شو برم. نمی‌خواستم دم رفتنی بزنیم به تیپ و تارهم، پس بی‌خیالش شدم یه دست لباس برای خودم برداشتم و گفتم:
- تا میرم دوش بگیرم حاضر باشی.
- خوب شد گفتی وگرنه می‌خواستم بشم تا تایمی که میای برات سرخاب سفید آب بکنم.
- نمی‌دونستم دو شبه تونستم دلت رو ببرم که دیگه خودت دست به کار میشی.
لبخند پهنی زد دستش رو به سمت حموم دراز کرد و گفت:
- دوست ندارم خون و خونریزی بشه زودتر برو.
آروم خندیدم و با برداشتن حوله رفتم تا دوش بگیرم.
***
کراواتم رو انداختم دور گردنم، بلد نبودم کراوات ببندم. معمولاً آوا برام می‌بست یا مامانم، الآن کی ببنده؟ بله همسر گرامی.
- ترسا؟
سرش رو بلند کرد و گفت:
- هان.
- بیا کراواتم رو ببند.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- چلاقی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- بلد نیستم ببندم.
- قباحت داره.
پاشد اومد سمتم و روی نوک پا بلند شد تا بتونه کراواتم رو ببند. کرمم گرفت یکم اذیتش کنم، همین‌که این بلند میشد تا به من برسه من‌هم خودم رو می‌کشیدم بالا. که اگه این کار رو نمی‌کردم سنگین‌تر بود‌. جوری کوبید تخت سینه‌ام که نفس کشیدن یادم رفت.
- این‌رو زدم تا عین زرافه خودت رو نکشی بالا، بکش پایین بهت نمی‌رسم.
عین بچه آدم‌ کف پاهام رو به زمین چسبوندم و اون کراواتم رو بست. دستش رو دور کراواتم حلقه کرد و کشوندم سمت خودش، چشم‌هام از این حرکتش درشت شد.
- ببین من رو امشب اصلاً حوصله ندارم، لطفاً سر مخم راه نرو.
لبخند حرص دراری تحویلش دادم و بیش‌تر رفتم جلو.
- کجا؟ بسه اومدی توی حلقم.
لبخند کم رنگی روی لبم نشست، توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- قول نمیدم ولی چون التماس می‌کنی.
پوکر نگاهم کرد و کمی خودش رو کشید عقب، نیشخندی زدم. بیش‌تر خم شدم روش که چشم‌هاش گرد شد و کمرش رو به عقب خم کرد چون پشت سر میز آرایشی بود بیش‌تر از این نمی‌تونست بره عقب.
گوشی و سوئیچ ماشینم رو از روی میز چنگ زدم و پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
- ببین ذهنت خرابه... حالا راه بیفت بریم.
جوری نگاهم کرد که مطمئن شدم اگه امشب به قتل نرسونم جور دیگه‌ای زهرش رو می‌ریزه.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #36
#پارت_سی و پنجم
از زبان ترسا:
آروم سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین و چشم‌هام رو بستم، این‌قدر غرق شده بودم که هیچ جوره به سطح نمی‌رسیدم. هنوز به خوبی نمی‌تونم این اتفاقات رو پردازش کنم. انگار که هنوز توی کتم نرفته خودم راهم رو انتخاب کردم و الآن مثل چی پشیمونم که جای ازدواج با این کره خر چرا خودم رو از سقف آویزون نکردم که الآن مجبور بشم این همه فشار روحی رو تحمل کنم.
گل توی این زندگی که من برای خودم ساختم، با توقف ماشین چشم‌هام رو باز کردم جلوی خونشون بودیم.
- هوی مادمازل نمی‌خوای پیاده بشی؟
لجوج نگاهش کردم و گفتم:
- ببین یه امشب رو آبروی خودت رو نبر من اصلاً حوصله ندارم خونت رو می‌ریزم.
لبخند پت و پهنی بهم زد و گفت:
- نشد دیگه... دو بار به روت خندیدم زبون در آوردی، پیاده شو که من‌هم عصاب ندارم.
آی دلم می‌خواست بکوبمش از نو بسازمش تا شبیه اجدادش که همون خر شرکِ بشه. پسره میمون فکر کرده ازش می‌ترسم، بله کاملاً درست فکر کرده عین آدم از ماشین پیاده شدم و با چندتا قدم بلند کنارش ایستادم، با ابرو اشاره‌ای به در کردم و گفتم:
- برو زنگ رو بزن.
چپکی نگاهم کرد من‌هم براش پشت چشمی نازک کردم و اشاره دیگه‌ای به در کردم.
***
آرنجم رو فرو کردم تو پهلوی آوا و گفتم:
- چه عجب دختر عمه‌ات نیست.
همین‌طور که چایی رو هورت می‌کشید گفت:
- خوش خیالی همین‌که زنگ در رو زدین عین فشفشه رفت بالا.
- ای کلاً پایین نیاد.
عمه مهتاب: ترسا جون زندگی چطوره؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- خوبه سلام می‌رسونه.
عمه مهتاب: عزیزم تو چقدر بامزه‌ای.
نیشم رو باز کردم و چیزی نگفتم. سرم رو این‌ور اون‌ور کردم و گفتم:
- ماهک جان نیومدن؟
عمه مهتاب: چرا عزیزم رفته بالا.
ردیف دندون‌هام رو نشون دادم و زیر لب گفتم:
- ای به حق اکثر امام زاده‌ها نیاد پایین.
آوا: این‌قدر حرص نخور پوستت چروک میشه.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
- همچین با پشت دست میام توی حلقت تا حرف زدن یادت بره.
آوا: چقدر خشن.
جای حرف زدن با آوا شیرینی رو تا ته فرو کردم توی حلقم، یه لیوان چایی‌هم از روی میز برداشتم و سر کشیدم. چه شب مزخرفی اصلاً حال و حوصله مهمونی ندارم اصلاً. با صدای خنده طناز ماهک عین جغد سیصد و شصت درجه چرخیدم، دیدم اوهو خانوم خرامان خرامان داره با آوات از پله‌ها میاد پایین و می‌خنده.
بیا اینم از شوهر کردنم توی روز روشن داره تیک می‌زنه با دختر عمه‌اش، من اگه شانس داشتم که الآن باید آنتالیا می‌بودم و لب ساحل آفتابی مهتابی چیزی می‌گرفتم.
ماهک: وای ترسا جون توهم این‌جایی؟
قلپ دیگه‌ای از چاییم خوردم و گفتم:
- نه عزیزم اون‌جام.
اشاره‌ای به ناکجا آباد کردم که دوبار خندید. ای مرض رو یخ‌های قطب شمال بخندی.
ماهک: آوات زنت یه پوئن مثبت داره، اون‌هم اینه که بامزه‌اس.
جای آوات گفتم:
- آره برعکس تو.
ماهک: ایش.
ردیف بالایی دندون‌هام رو نشونش دادم و چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم‌. آوات جفتم نشست و گفت:
آوات: یه امشب رو آبروداری کن.
- آبروداری بیش‌تر از این؟ من نهایت کمالاتم رو دارم نشون میدم.
آوا: کمالاتت زیر خط فقره.
- تو مسائل مثلاً زن و شوهری دخالت نکن.
آوات: بیا می‌خواستی همین‌رو بهت بگه.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #37
#پارت_سی و ششم
نیمچه لبخندی حواله بابای آوات کردم و گفتم:
- شبتون بخیر.
روی صندلی جا گرفتم و در رو بستم. بالأخره این مهمونی کوفتی تموم شد، تا همین‌جا خیلی تحمل کردم که نیش و کنایه‌های ماهک و مامانش رو بشنوم. مادر و دختر کپ‌هم چس مثقال شعور ندارن.
- یکم این اخمات رو باز کنی بد نیست.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و گفتم:
- نه حوصله دعوا دارم نه علاقه‌ای به این‌که بهت جواب پس بدم.
پوزخندی حواله‌ام کرد و گفت:
- تاوان کارهای خودته.
لب پایینم رو به دندون گرفتم، سعی داشتم خودم رو کنترل کنم که حداقل الآن رو باهاش دعوا نکنم.
نه حرفی بود برای گفتن نه سلاحی برای دفاع کردن، راست میگه تاوان کارهای خودمه من تا الآنم دو دلم مثل کسی که نه پای رفتن داره و نه جونی برای موندن. اگر می‌رفتم باید روی خیلی چیزها پا می‌ذاشتم و اگر می‌موندم نمی‌تونستم یه زندگی جدید بسازم و بیخیال بایستم و ببینم که اون حتی براش مهم نیست بعد نبودش چه وقت‌هایی جونم ساز رفتن میزد.
با دیدی تار چشم دوختم به خیابون، من نباید از چیزی گله کنم اونه که باید گله کنه، اونه که باید ناراحت باشه از دست من عصبی باشه. کلاً حق با اونه من فقط دارم تاوان خودخواهی و کارهای خودم رو میدم اون‌هم مثل من نه پای رفتن داشت و جونی برای موندن. خواستم خودم رو نجات بدم غافل از این‌که جفتمون رو از چاله در آوردم و انداختم توی چاه، جلوی چکیدن قطره اشکم رو گرفتم. من چیکار کردم با خودم؟ چیکار کردم با زندگی آوات؟ چرا این‌قدر خودخواه بودم و همه چیز رو به گند کشیدم چرا؟
با پیچیدن صدای آهنگ داخل فضای ماشین افکارم رو پس زدم.
مثل مشقه دبستانی خطوم زه
مثل مشقه دبستانی خطوم زه
*مثل مشقِ دبستانی خطم زد*
خوش املا وَم گرو خوش غلطوم زه
خوش املا وَم گرو خوش غلطوم زه
*خودش املا ازم گرفت خودش غلطم زد*
خوش قرار بام نها خوش وَ یَکش زه
خوش قرار بام نها خوش وَ یَکش زه
*خودش قرار باهام گذاشت خودش بهمش زد*
خوش نِشَسَه مِن دلوم خوش زه تشوم زه
خوش نِشَسَه مِن دلوم خوش زه تشوم زه
*خودش نشست توی دلم خودش آتیشم زد*
وی قیلونی سیم چاق کنیت مهلی خرابوم آخی
وی قیلونی سیم چاق کنیت مهلی خرابوم
*وای قلیونی برام چاق بکنید خیلی خرابم*
وی بکشوم تا دَمَه صب وَ داغ یاروم
وی بکشوم تا دَمَه صب وَ داغ یاروم
*وای بکشم تا دم دمای صبح زِ داغ یارم*
وی زغالش بلیطی بو تنبکوش سنگین
وی زغالش بلیطی بو تنبکوش سنگین
*وای زغالش از جنس درخت بلوط تنباکوش سنگین*
وی تا بگون یه عمری بی سی یارش غمگین
وی تا بگون یه عمری بی سی یارش غمیگن
*وای تا بگن یک عمری بود برای یارش غمگین*
شیشه رو دادم پایین تا بتونم نفس بکشم مثل این‌که اکسیژنی برای تنفس نبود. پایین دادن شیشه مصادف شد با خیس شدن صورتم از اشک. هیچ تسلطی روی‌ خودم و کارهام نداشتم و الآن چیزی نمی‌تونست آرومم کنه جز گریه کردن.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #38
#پارت_سی و هفتم
از زبان آوات:
من نمی‌فهمم چرا وقتی یکی یه غلطی می‌کنه پاش نمی‌ایسته؟ خودت کردی که لعنت بر خودت باد زندگی من‌هم به گه کشیدی.
جلوی در خونه ترمز کردم و با جدیت گفتم:
- پیاده شو.
بدون توجه بهم در رو باز کرد و پیاده شد. کلاً خصلتش اینه بی توجهی و من متنفرم از این‌‌که یکی نسبت به حرف‌هام بی توجه باشه.
از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. نمی‌خواستم هیچ جوره پرم به پرش بخوره چون جفتمون خسته‌تر از اونی بودیم که حس دعوا کردن و بحث کردن داشته باشیم.
راهم رو به سمت اتاقمون کج کردم. نمی‌دونستم برای درد خودم بنالم یا اون. از طرفی درد کشیدنش رو هم دوست داشتم هم برایم عذاب آور بود. تصمیم ناگهانی اون موجب این زندگی شده، حتی دلم نمی‌خواد ازش بپرسم پیش خودت چی فکر کردی که تونستی این‌قدر راحت گند بزنی به زندگی جفتمون.
نمی‌خوام بدونم قربانی کدوم یکی از خواسته‌های ترسا شدم، البته همیشه همینه بوده ماهایی که از بچگی با ترسا بزرگ شدیم. بخاطر ترسا قربانی می‌شدیم، اگه ترسا زمین می‌خورد ما تنبیه می‌شدیم اگه ترسا گریه می‌کرد بازهم ما تنبیه می‌شدیم، همیشه یه تفاوت بسزایی بین ما و ترسا بودِ. بقیه نوه‌ها یه طرف ترسا یه طرف. الآنم خودش من رو قربانی تصمیم ناگهانی و خودخواهانه‌اش کردِ.
نمی‌دونم باید ازش متنفر باشم یا نه، قول دادم که مثل چشم‌هام ازش مراقبت کنم. من‌هم دارم سعی می‌کنم این دوگانگی رو‌ کنار بزارم یا با زندگی جدیدم کنار بیام یا تو گذشته‌ای غرق بشم که دیگه برنمی‌گرده، ولی رفتارهای ترسا، اخلاقش و کارهای بی برنامه‌اش باعث میشه فکر کنم هیچ‌وقت نتونم با این زندگی کنار بیام. شخصیت ترسا غیرقابل تحمله، یه دختر از خودراضی، مغرور، بی فکر و سرد تازه بفیه صفاتش به کنار که چقد رو‌ مخه آدمی که دنیا خلاصه شده توی خواسته‌های اون. من نمی‌دونستم باید چیکار کنم وقتی جسمم از موندن کنار این دختر امتناع می‌کنه.
لباس‌هام رو عوض کردم راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم، پودر قهوه رو از توی کمد در آوردم و ریختم داخل قهوه ساز و روشنش کردم. دوتا فنجون آماده کردم و روی میز گذاشتم.
کیک شکلاتی از توی یخچال بیرون کشیدم، متوجه نگاه خیره ترسا شدم که توی چهارچوب ورودی آشپزخونه ایستاده بود. نگاهی نافذ بهش انداختم و گفتم:
- همون‌جا بایست و از نگاه کردن به من لذت ببر.
پوزخند سردی حواله‌ام کرد و گفت:
- لذت!؟ نگاه می‌کنم ببینم ارزش این تصمیم ریسک پذیر رو داشتی یا نه.
- ارزش داشته باشم یا نداشته باشم الآن توی چاهی افتادی که اگر من‌هم بخوام نمی‌تونی از این چاه بری بیرون.
نیشخند مسخره‌ای زد که دلم می‌خواست جوری بزنم توی دهنش که یادش بره چطوری لب‌هاش رو کش بده برای خندیدن یا پوزخند زدن و نیشخند.
- می‌دونی من‌که این اشتباه رو کردم، راه برگشتی‌هم ندارم انتظاری‌هم ندارم که چیزی درست بشه یا رابطه من و تو تغییر کنه، اما در پس این حرف‌ها باید بگم می‌دونم جفتمون دنبال آرامشیم... .
نیشخند دیگه‌ای حواله کرد و ادامه داد:
- شاید زمان مشکل بین ما دوتا رو حل کنه شاید تونستیم مزه این آرامش رو بچشیم. هرچند می‌دونم آرامش من حداقل این‌جا و با تو نیست، در کل خواستم بگم هیچ‌وقت، هیچ‌وقت سعی نکن با محبت‌های دروغین و توجه‌های الکی مشکل بینمون رو حل کنی یا حتی تغییری توی رابطه بینمون بدی. در حد همون مجسمه شوهر بمون من به جدیت واقعیت بیش‌تر عادت دارم تا محبت‌های دروغینت.
نگاهی به دو فنجونی که برای خودم و خودش آماده کرده بودم انداخت و پوزخندی زد و گفت:
- منظورم از این محبت‌هاست.
یکی از فنجون‌ها رو برداشتم و از بالا انداختم پایین، صدای شکسته شدنش توی سرم اکو شد. ذره‌هاش به سرعت این‌ور اون‌ور پخش شد.
- این محبت نبود فقط یه احترام بود. البته تو لایق این احترام نیستی، ظمناً تو گند زدی توی زندگیم و من‌هم دارم با این زندگی مزخرف کنار میام پس بهتره توهم کنار بیای. واسه رسیدن به آرامشی که داشتم و ازم گرفتیش حاضرم توی لعنتی رو که وجودت شومه رو تحمل کنم. بهترِ که توهم واسه بهتر شدن این رابطه تلاش کنی. من عروس آوردم برای خودم نه یه مترسک که حرکتی واسه این گندی که خودش بالا آورده انجام نمیده، برو یکی از لباس قشنگ‌هات رو بپوش امشب رو می‌خوام تا صبح بیدار باشم و یه زندگی مشترک واقعی رو تجربه کنم.
قیافه‌اش از عصبانیت سرخ شده بود و لام تا کام حرف نمیزد اگه اون بلد بود زخم زبون بزنه من بهتر بلد بودم. اگه قرار بازی این‌طوری پیش بره من‌هم جوری بازی می‌کنم که بفهمه من اسباب بازی نیستم من خودم مخترع این بازی میشم. قدمی به عقب برداشت و سریع از جلوی دیدم محو شد با صدای قهوه ساز فنجونم رو برداشتم و پرش کردم. چه شبی بشه امشب، قبول قلبم واسه بیتا می‌مونه و قرارهم نیست کَس دیگه‌ای بهش راه پیدا کنه اما این زندگی جدید رو هم باید ازش استفاده کنم تا وقتی که ترسا شیفته این محبت‌ها و این زندگی بشه، اون‌موقع مشخص میشه کی قانون‌های بازی رو نوشته.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #39
#پارت_سی و هشتم
صدای آلارم رو خفه کردم و با گیجی بلند شدم. با چشم‌هایی ریز شده اطراف رو نظاره کردم، نگاهم روی ترسا قفل شد متکا رو بغل گرفته بود و با صورتی که رد اشک روش مونده بود بخواب رفته بود. شاید اگه علاقه‌ای بود دیشب بهتر می‌گذشت. سرم رو تکون دادم و بلند شدم وقتی برای فکرهای این چنینی نبود، تیشرتم رو که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و به سمت حمام راه افتادم.
از زبان ترسا:
تو روح امواتت صلوات! اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرج.
- هان.
- حناق، شوهر کردی انگار یادت رفت بیای دانشگاه.
سریع چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- ای مرده شور خودت و شوهرم رو با دانشگاه ببره، داشتم از زندگی مزخرفم لذت می‌بردم چرا دانشگاه رو یادآوری کردی.
- خفه بابا، آماده شو خودم میام دنبالت حوصله ندارم چس ناله بکنی. این انتخاب توعه که توی این وضع بمونی یا همه چیز رو به نفع خودت تموم کنی، می‌دونم که به سرنوشت و ترفند‌هاش نمی‌بازی پس مثل یک انسان شریف پاشو و خودت رو حاضر کن فکر کن قراره روز جدیدی از زندگی‌ات رو شروع کنی.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و بدون زدن حرفی تماس رو قطع کردم، گوشم پره از این چرت و پرت‌ها دنیای واقعی با فلسفه‌های یک روانشناس فرق داشت.
اگه قرارِ زندگی جدیدی رو شروع کنم اون دنیا شروع می‌کنم نه این دنیا با وجود نحس آوات، اتفاقات بعد بحثمون توی آشپزخونه بدجور سوهان روحم شده، جدی‌جدی پسرِ احمق باورش شده زنشم. من خودم هنوز باورم نمیشه این مردک وجود خارجی داره چه برسه به این‌که قبول کنم شوهرمه البته واسه این چیزها دیرِ چون اون کاملاً باورش شدِ که شوهرمه. در کل باورها و عقاید این پشمک واسه من مهم نیست.
ملافه رو دور خودم پیچیدم و بلند شدم، هیچی دیگه مهم نیست تنها چیزی که مهمه اینه که می‌خوام ساز بزنم و جهان به سازم برقصه.
به سمت حمام راه افتادم بدون توجه در رو باز کردم، بخار آب که به پوستم خورد صورتم جمع شد.
- برو بیرون پنج دقیقه دیگه میام.
بی‌توجه گفتم:
- من کاری به تو ندارم.
ابروهاش رو بالا انداخت و سکوت کرد. کنارش زدم و وان حمام رو پر کردم شیطونه میگه همین وان رو از جا بکنم فرو کنم توی حلقش. آخه شیوید پلو چی میگی این وسط اگه من یه روز با همین دست‌هام خاک نریختم روش! ملافه رو از دورم باز کردم و توی وان دراز کشیدم. نگاه خیره‌اش روی مخ بود با عصبانیت گفتم:
- به چی نگاه می‌کنی؟
- به تو نگاه می‌کنم.
- می‌خوام نگاه نکنی رو مخمی سریع برو بیرون از الآن گند نزن توی حس و حالم.
نیمچه لبخندی تحویلم داد که چشم‌هام از فرط تعجب گرد شد. جان؟ لبخند می‌زنه؟ الله و اکبر چقدر جالب. دوش آب رو بست به سمت من خم شد که بیش‌تر توی وان فرو رفتم، ب×و×س×ه‌ای روی پیشونیم زد بعدهم چشمکی حواله‌ام کرد و گفت:
- صبحونه رو برات آماده می‌کنم ببخش که نیستم باهم صبحونه بخوریم.
این‌قدر شوکه بودم از حرکاتش که تنها عکس العملم پلک زدن بود. همین‌که از حمام بیرون رفت با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- گمشو خودت کوفت کن، حاضرم زهرمار بخورم، اما با تو یکی صبحونه نخورم.
صدای نکره‌اش از بیرون خطی روی مغزم انداخت.
- عه عه! خانومم یکم با وقار باش و زیبا حرف بزن، البته من همین بیشعور بازی‌هاتم دوست دارم.
با جیغ گفتم:
- بیشعور عمته گوساله.
- تو خوبی.
- من‌که عالیم امیدوارم تو بد باشی.
- خوب حرف زدن با تو اشتباه محضه بهتره جور دیگه‌ای ازت پذیرایی کنم.
از پشت در خفه شویی نثارش کردم و سعی کردم ریلکس باشم، چشم‌هام رو بستم و فکرم رو آزاد کردم که بدنم بخاطر آب گرم سست شد و چشم‌هامم گرم خواب‌.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #40
#پارت_سی و نهم
از زبان ستایش:
محکم دستم رو روی زنگ فشردم. چرا باز نمی‌کنه؟ نکنه خودش رفته؟ وگرنه به شونزده قسمت نامساوی تقسیمش می‌کنم. دوباره شماره‌اش رو گرفتم.
یک بوق، دو بوق، سه بوق.
فایده نداره! نفس عمیقی کشیدم، بسم‌ الله الرحمن الرحیم. انگار قرار بود با دیو دو سر جنگ کنم!
دستم رو روی آیکون تماس لغزوندم. نفسم رو به بیرون فوت کردم و منتظر موندم تا جواب بده، صدای خشک و جدیش که توی گوشم پیچید اصلاً یادم رفت حرف بزنم.
- بله؟
- ... .
- ستایش کاری داشتی؟
با شنیدن اسمم از زبونش کرک و پرهام ریخت، عه حواسم نبود شماره‌ام تو گوشیش سیوه! خاک رس توی کله‌ام.
- سلام آوات خوبی؟
- زنگ زدی بپرسی خوبم؟
ابروهام رو انداختم بالا توروخدا بزارین من برم یه کف گرگی مهمونش کنم. مسئله مهم اینه که بنده چیزش رو ندارم! چیزش! آها بله بنده جرأتش رو‌ ندارم.
- اومدم در خونتون هرچی به ترسا زنگ می‌زنم جواب نمیده، زنگ‌هم می‌زنم دریغ.
- حتماً داره دوش می‌گیره، کلید یدک توی دهن مجسمه‌ جلوی درِ به سقف دهنش چسبیده.
صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید، بی فرهنگ عین ترسا عادت داره بدون خداحافظی قطع می‌کنه.
دوتا مجسمه شیر جلوی در بود. آخه جلوی در مجسمه می‌سازن؟ من‌که نمی‌فهمم به سمت مجسمه رفتم. دستم رو داخل دهنش بردم به سقف دهنش چسبوندم، کلیدها رو در آوردم و با یکیش در رو باز کردم. برای دفعه دوم میگم خاک تو سر ترسا که این همه زیبایی رو نمی‌بینه توروخدا نگاه حیاط، اصلاً نمای خونه رو ببین! انگار کاخ سلطان محمود غزنویه.
سریع به سمت در اصلی رفتم و بازش کردم، با صدای بلند داد زدم:
- ترگل؟ خونه‌ای؟
یه راست به سمت اتاق مشترکشون رفتم و با صدای بلندتری داد زدم:
- ترسا کجایی؟
نگاهی به سر وضع اتاق انداختم مرتب بود یه دست لباسم روی تخت با حوله گذاشته شده بود. به سمت دوتا دره گوشه اتاق رفتم، در اول رو باز کردم مستراح بود در دوم رو باز کردم بخار آب به سمت صورتم هجوم آورد‌. رفتم داخل، بله خانوم توی وان خوابه! عادت همیشگی، تا آب گرم به پوستش می‌خوره خوابش می‌گیره.
رفتم بالای سرش چقد وقیح حداقل لباس می‌پوشیدی.
- تو توی حمام لباس می‌پوشی؟
- نه خوب اما... .
- اما نداره وقیح توی باید در می‌زدی.
- اوووف... صدای درون عزیزم، من حنجره‌ام رو پاره کردم جواب نداد بعد باید برای ورود به حمام در می‌زدم؟ براوو!
دوش کوچیک آب سرد رو باز کردم و روش گرفتم.
- ترگلی، عزیزم پاشو وقت دانشگاهِ.
شوکه با چشم‌هایی درشت شده از سردی آب سیخ توی وان نشست. با دیدن من انگار که جلوش پارچه قرمز تکون داده باشی با جیغ بلند شد که سرم رو کردم اون‌ور و گفتم:
- قباحت داره، سریع بیا بیرون بعد حمله ور شو.
- خدا لعنتت کنه چرا آب سرد رو باز کردی.
- جان ترگل هرچی صدات زدم بیدار نشدی مجبور شدم. میگم جان ترگل!
- زهرمار برو بیرون، دختره روانی جفتشون انگار از جزایر آنگولا اومدن.
جفتمون چه کس‌هایی بودن؟ یکیش بنده با شخصیت هستم دومیش کیه؟ راحت میشه حدس زد شوهر دیوانه‌تر از خودشه.
نوچ نوچی کردم و از حمام بیرون اومدم. با صدای جیغ جیغویی گفتم:
- زودتر بیا بیرون آماده شو باید بریم. بخاطر توعه مفسد الدوله از کلاسم عقب می‌افتم.
- به درک.
- تشکر بابت همدردیت.
به آشپزخونه رفتم تا بخواد بیاد و آماده بشه، به به عجب میزی کار ترسا که نیست. این بنده خدا تنها هنرش اینه پنیر رو با حلورده ترکیب کنه بزنه بالا چندش به نظر میاد اما خوشمزه‌اس. عجب شوهری برای دفعه سوم ترسا خاک تو سرت، اگه من همچین شوهری داشتم.
- اگه داشتی حالا که نداری.
- این‌هم حرفیه این‌قدر سینگل به گوریم رو یادآور نشو من رو همین‌جوریش خدا زده تو دیگه به دلم نوک نزن.
- مگه مرغم که به دلت نوک بزنم.
- چرا من هرچی میگم تو یه چیزی میگی؟ صداهای درون مردم اصلاً حرف نمی‌زنن من بهت رو دادم صدا در آوردی.
بیا بعد میگن ایران اسکل نداره، متأسفم برای خودم و این زندگی أسف بار. زشت میشد اگه صبحونه نمی‌خوردم و می‌رفتم، خجالت آورده مردم چی‌ میگن؟ مگه خدا نمی‌بینه؟ آوات ناراحت میشه نخورده از این خونه برم بیرون. یه کفه دست نون جدا کردم و پنیر رو روش مالیدم، این شد شروع ضیافت.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین