. . .

متروکه رمان قربانی احساس|Hiraeth

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. تراژدی
  4. طنز
عنوان: قربانی احساس
نویسنده:Hiraeth
ناظر: @حدیثک^^
ژانر: پلیسی، عاشقانه، تراژدی، طنز
خلاصه: در پی تلاش‌های سختشان چند دل را به بازی می‌گیرند و در آخر همان دل‌ها خرشان را می‌چسبند و نفس کشیدن را برایشان نا‌مفهوم می‌کنند... اما دراین بین، آنان که قربانی‌ِ این برحه‌ی احساس هستند، کیستند؟
مقدمه:
حقیقت این است که
محبت بیش از حدم،
از آدمها یک خودشیفته ساخت!
آنقدر محبت می کردم که با خود خیال می کردند
بقیه ی آدمها هم مانند من همان قدر دوستشان دارند…
تلخ است ولی عجیب شرمنده ی خودم شده بودم
وقتی می دیدم محبتم را به پای وظیفه و عادت میگذارند!
به خودم که آمدم دیدم فقط در حق خودم و ارزش هایم خیانت کرده ام…
حقیقت این است
گاهی وقت ها آنقدر خودمان را
دست کم میگیریم و سطح توقعمان را پایین می آوریم
که آدمها به کل خود را فراموش می کنند
پ.ن: مقدمه کپی از یک منبع ناشناس است.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
877
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #3
پارت ۱

با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و بی سر و صدا خاموشش کردم.
اولین شنبه‌ی دی ماه. ساعت ۶ و نیم صبح! اولین روز کاری بعد از نه ماه مرخصی! استرسم زیاد بود، بعد ۹ ماه دوباره قرار بود برم وسط کلی جریانا و داستانای مختلف... انگار دوباره زندگیم شلوغ می‌شد.؛ دوباره شبا باید از خستگی غش می‌کردم؛ دوباره باید واسه‌ی اشکای بچه‌های زندانی‌ها پنهونی گریه‌هامو پاک می‌کردم؛ دوباره حس غروری که سرهنگ موقع تعریف‌هاش ازم بهم القا می‌کنه رو می‌چشیدم و من شر دوباره باید می‌شدم یه خشک، یه جدی!
به هر جون‌کندنی که بود از تختم دل کندم و بعد مستفیض کردن پایین تنه مشغول آماده شدن شدم.
یه رژ کم رنگ نارنجی یه خط چشم ملیح با یکم مرطوب کننده. از توی کمد لباسای کاری قدیمیم‌ رو که مامان تازه شسته بود در آوردم و پوشیدم به موهای لخت بورم شونه‌ای کشیدم و محکم بالای سرم بستم‌شون و بعد گذاشتن مقنعه و چادر کوله سبک مشکی‌م رو انداختم روی یکی از شونه‌هام و پیش به سوی حالی به معده‌ی گرام دادن!
درحالی که آروم آروم از پله‌ها پایین می‌اومدم مبادا مامان اینا بیدار شن گوشیم رو از کوله‌م در آوردم و نت‌ش رو روشن کردم؛ اولین پیام برای ده دقیقه پیش از لنا بود: بیست دقیقه دیگه‌ دم خونه‌تونیم خوشگله، چقدر ذوق دارم! جیغ...
لنا و خواهر دوقولوش نلا هم مثل من توی همین آگاهی کار می‌کردن و سروان بودن یه جورایی توی پرونده‌ها دست راست و چپ من.
وارد آشپزخونه شدم و از چایی که مامان دیشب دم کرده بود یه لیوان ریختم، برای خودم یه لقمه پر و پیمون پنیر و گردو گرفتم و با چایی دادم بالا، کلید خونه رو از روی اپن انداختم توی کوله‌م و بعد پوشیدن کفشام از خونه زدم بیرون. یه نگاه به ساعت مچی مشکیم کردم: ۴۰ و ۶ ، دقیقا بیست دقیقه بعد پیام لنا! به عنوان یه سرگرد همیشه یکی از نکاتی که تیمم باید می‌داشتن همین وقت شناسی بود! وقت شناسی یکی از مهم ترین اصولم برای انتخاب بچه‌ها بود. چون سرهنگ معمولا پرونده رو دست خودم می‌سپارد و انتخاب بچه‌های تیم هم به عهده‌ی خودم، البته تیم ما که معلوم بود: خودم سرگرد نیلی رضایی، سروان ها لنا و نلا محمدی و سروان علی احمدی و ستوان پوریا نگون بخت... آخ پوریا... چقدر دلم برای مسخره بازی‌هاش و شیطونی‌هاش تنگ شده!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #4
پارت ۲

توی این نه ماه اصلا نتونستم با بچه ها غیر لنا و نلا ارتباط داشته باشم، چون عادتم بود به جنس مذکر توی محل کار شماره نمی‌دادم! فقط سرهنگ شماره‌م رو داشت اونم برای مواقع ضروری. به خاطر همینم ارتباط داشتن باهاشون خیلی سخت می‌شد.
با احمدی چندان اخت نبودم، بچه‌ی کم حرف و تو داری بود ولی از کارش خیلی راضی بودم. بعد پنج دقیقه معطلی بلاخره تیبا مشکی نلا رو از دور دیدم و به سمتشون رفتم
وقتی بهم رسید زود شیشه رو داد پایین و درحالی که با مسخره بازی چشمک می‌زد گفت:
- هی جیگر، شماره بدم پاره کنی؟
با خنده جواب دادم:
- بده بده!
در عقب رو باز کردم و نشستم
لنا:
- سلام سلام سلام خانم خوشگله، اونی که زیر پات گذاشتی دله! قرش بده هو هو...
- سلام بر دیوونه‌های پیر پاتال دلم براتون یه ذره شده بود، بابا جان نمی‌گید به این نیلی یه سر بزنیم ببینیم مرده‌ست، زنده‌ست؟!
نلا:
- پیاده شو با هم بریم خانمه، ما هشت ماهه درگیر یه پرونده کوفتی بودیم همین ماه پیش از شرش راحت شدیم به ولله... خودت چی می‌گی نگو عشق و حال نمی‌کردی که باور نمی‌کنم.
- معلومه دیگه! وقتی من نیستم همین میشه دیگه، هشت ماه سر یه پرونده؟ چه خبره بابا!زمن بودم دو هفته‌ای جمعش می‌کردم. بابا نلا این همه رو از کجا آوردی یکم به منم قرض بده! خوبه جلوی خودت ده تا تیر خوردم ها! منم همین هفته پیش مرخص شدم؛ سرهنگ گفت شروع پرونده جدید بهم خبر می‌ده.
لنا:
- حالا زیادم به خودت افتخار نکن، این پرونده خیلی سنگین بود اگه سرگرد شاکری و تیمش نبودن شاید کارش به چند سال می‌کشید.
نلا:
- راست میگه اگه سرگرد نبود...
با غضب پریدم وسط حرف‌ش:
- که سرگرد شاکری؟ اون وقت ایشون آدم کی باشن که به تیم من دستور می‌دن؟ اصلا ایشون کدوم لاالله‌اللهی تشریف دارن؟ درسته تیر خوردم ولی نمرده‌م که یه آدمِ غریبه رو میذارن سرِ گروه من! باید با سرهنگ حرف بزنم!
لنا:
- جوش نزن بابا، دو هفته بعد از رفتن تو اونا به خاطر مکان و اینا انتقالی گرفتن و اومدن آگاهی ما؛ سرهنگم دید تو نیستی پرونده رو داد دست اون. از حق نگذریم کارشون خیلی درسته!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #5
پارت ۳

نلا:
- نمی‌دونی که چه جیگریه اوف اصلا هلو برو تو گلو ولی انصافا اینهو خودته، اخلاق مخلاق صفر! فقط کافیه یه دقیقه دیر کنی یا یه کاری رو یکم اشتباه انجام بدی! دیگه کارت با کرام‌الکاتبینه!
با حرص دندون‌هام رو روی هم ساییدم و تا انتهای راه به این مهمونا‌ی جدید ناخونده فکر کردم. آخه من چه‌جوری با اینا کنار بیام!
بلاخره با صدای ترمز ماشین چشمای بسته‌م رو باز کردم و با شوخی و خنده‌های نلا و لنا از ماشین پیاده شدیم.
به در آگاهی که رسیدیم سریع دوباره جدی شدم و اخمام رو کردم تو هم و سرم رو گرفتم بالا. بچه‌ها هم خنده‌شون رو خوردن و پشتم وایسادن، نگهبانا احترام گذاشتن و درو برامون باز کرده‌ن.
وارد ساختمون اصلی که شدیم، با دیدن فضای آشنا و قدیمی‌ لبام داشت به نیش‌خند باز می‌شد که با صدای جیغ داد همیشه‌گی خوردمش و به سمت صدا برگشتم... یه خانم درحالی که به سر و صورتش می‌کوبید و چنگ می‌نداخت با صدای وحشتناکی گریه می‌کرد و جیغ می‌زد.
به سمت سربازی رفتم که سعی داشت آروم‌ش کنه و با حرکت سر ازش توضیح خواسته‌م. احترام گذاشت و آروم نزدیک گوشم گفت:
- سرگرد پسرش‌رو همین الان بردن بازداشتگاه.
- جرمش؟
سرباز:
- جیب بری می کرده.
- می‌تونی بری.
دوباره احترام گذاشت و وقتی آزاد دادم رفت.
برگشتم سمت همون خانم که همچنان گریه می‌کرد و به سر صورتش می‌کوبید:
- خانم چرا شلوغش می‌کنید؟ کلانتریه قبرستون که نیست! هنوز هم که چیزی مشخص نشده، بفرمایید بیرون نظم رو هم به هم نزنید. بفرمایید!
خانمه در‌حالی که اشکاش رو پاک می‌کرد گفت:
- بردنش، پاره‌ی تنم رو بردن!
- با گریه کردن و به هم ریختن نظم کلانتری چیزی حل نمی‌شه پس لطفا بفرمایید بیرون.
به نلا که با خواهرش تکیه به دیوار منو نگاه می‌کردن اشاره کردم تا ببرتش بیرون و وقتی نلا خانمه رو بیرون برد با هم سمت دفتر سرهنگ رفتیم تا جزئیات پرونده رو متوجه بشیم.
با زدن دو تقه به در و شنیدن صدای ( بفرمایید ) سرهنگ، وارد اتاق شدیم. به ساعتم نگاهی کردم، دقیقا سرِ موقع! مثل همیشه، آن تایمِ آن تایم.
احمدی و پوریا، سرهنگ با سه تا پسر و یه دختر نا‌آشنا همه دور میز طویل اتاق سرهنگ نشسته بودن و فقط جای من که ابتدای میز بعد سرهنگ سمت راست مینشستم و جای دخترا که بعد من بودن خالی بود.
نگاهی به صندلی سمت چپ سرهنگ که حدس می‌زدم جای همون سرگرد معروف باشه انداختم و چهره‌‌شو از نظر گذروندم موهای مشکی صاف چشمای درشت طوسی و لب و بینی معمولی، بچه‌ها راست می‌گفتن قیافه‌ خیلی جذابی...
وایسا ببینم من چرا دارم راجب این یالغوز فکر می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #6
پارت ۴
سرم‌رو آروم تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم خارج بشه و به بچه‌ها که تازه متوجه حضور من شده بود چشم دوختم.
حالام همه به غیر از سرهنگ و جناب سرگرد! پاشده‌ بودن و احترام می‌ذاشتن.
پوریا با خنده گفت:
- به‌به گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
با یه من اخم سرم‌رو تکون دادم و وقتی به سرهنگ رسیدم احترام گذاشتم، بچه‌هام همین‌طور.

سرهنگ لبخند مهربونی زد و گفت:
- آزادین، ببینم حالت خوبه؟ به نظر که خوب میای، وقتی این همه اخم رو روی صورتت می‌بینم مطمئن می‌شم که خوبی! بیا بشین.
به پوریا که بعد تموم شدن حرف سرهنگ هار هار می‌خندید چشم غره مشتی رفتم و بعد لال شدنش رو به سرهنگ گفتم:
- ممنونم، حالم خوبه، اون‌قدری خوب هست که بتونم دلیل وجود این آقایون و خانم محترم رو جویا بشم!
سرهنگ خنده‌ای کرد و گفت:
- معلومه حسابی شاکی‌ای، خیلی خب این پسر (به صندلی سمت چپش اشاره کرد) جناب سرگرد عرفان شاکری هستن و به ترتیب بعد‌شون سروان کیان پور‌حسینی، سروان دارا حسنی، و ستوان هلیا شاکری خواهر سرگرد شاکری. هلیا که نیشش تا ته باز بود دست پر ذوقی تکون داد و منم به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
با صدای بلندی رو به جمع‌شون گفتم:
- خوشبختم، بنده هم سرگرد رضایی هستم. متاسفانه به دلایل کاری نه ماه از حضورتون معذور بودم. امیدوارم توی نه ماهی که نبودم از طریق بچه‌ها با شرایط کاری من آشنا شده باشید!
شاکری که از اول حرفام پوزخند اعصاب خرد کنی گوشه لبش بود گفت:
- به خوبی آشنا هستیم! امیدوارم شما هم از نحوه عملکرد من خبر داشته باشید، چون...
سرهنگ سری تکون داد و میون حرفش گفت:
- شاکری صبر کن بشینن خودم شرایط کارو توضیح می‌دم!
با تمسخر نیش‌خندی زدم و نشستم... نلا و لنا هم به نوبت سر جاهاشون نشستن و سرهنگ شروع کرد:
- خب. اول از همه بگم که سرگرد رضایی همیشه شایستگی مدیریت بچه‌ها رو داشته و خواهد داشت، در این که شکی نیست اما از اون‌جایی تعداد‌مون بیشتر شده و سرگرد آشنایی‌تی با بچه‌های جدید ندارن، و از اون‌جایی که نه ماه دربستر بیماری بودن و پرونده جدید می‌تونه به ایشون فشار زیادی وارد کنه، تصمیم گرفتم که سرگرد شاکری که گروه خودش رو بهتر می‌شناسه و با بچه‌های این‌جا هم کار کرده و بسیار توانا و کاربلد هم هست، این‌بار به کمک رضایی بیان و...
درحالی که از خشم سرخ شده بودم حرف سرهنگ رو قطع کردم:
- ولی سرهنگ!
سرهنگ:
- رضایی میون حرفم نپر ؛ داشتم میگفتم... به کمک سرگرد رضایی بیان و این پرونده رو این‌بار با هم و با مشورت هم اداره کنن و از اونجایی که به هر دو اطمینان کامل دارم تصمیم‌گیری همه جوانب رو به عهده خودشون می‌ذارم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #7
پارت ۵
به این‌جای حرفش که رسید نگاهش رو به من دوخت و ادامه داد:
- و هیچ اعتراضی هم پذیرفته نیست!
اخمام بیشتر رفت تو هم و در حالی که دندونام رو روی هم می‌ساییدم دست به سینه شدم.
دوباره نگاهش رو به جمع داد و گفت:
- خب حالا اگه هیچ‌کس حرفی یا سوالی نداره برسیم به جزئیات پرونده.
بلافاصله هلیا خجول دستش رو برد بالا و گفت:
- ببخشید سرهنگ؟
سرهنگ لبخند زد و گفت:
- بفرمایید
هلیا:
- یعنی سرگرد شاکری و سرگرد رضایی با هم مدیریت پرونده رو دارن؟

سرهنگ:
- درسته دخترم
هلیا:
- خب سرهنگ، درمورد وظایف ما توضیحی نمی‌دین؟
سرهنگ:
- سرگرد شاکری و رضایی هر دو هر جور که صلاح بدونن وظایف‌تون رو مشخص می‌کنن.
هلیا:
- آهان بله ممنون.
سرهنگ:
- خب پس می‌رسیم به توضیحات پرونده!
یه باند قاچاق مواد مخدر هستن به اسم هانام که از سال‌ها قبل درگیر‌شونیم. اولین رد‌شون رو توی یکی از روستا‌های مرزی فارس با استان یزد در سال ۱۳۹۶ با توقیف یه کامیون باربری گرفتیم؛ بسته‌ها رو توی ظروف خالی مواد غذایی جا‌ساز کرده بودن و اسم و علامت باندشون که از یک دایره در وسط، دو خط مستقیم در سمت چپ و دو مربع در سمت راست که همه در‌همن تشکیل می‌شد روی همه‌شون به چشم می‌خورد؛ تا به حال با این‌که تلاش‌های زیادی بوده موفق نشدیم توی باندشون نفوذ کنیم؛ بچه‌ها از طریق کامیون‌هایی که مواد‌ها رو براشون جا‌ به جا می‌کردن چند نفرو گرفتن اما اونا هم راننده کاميون‌های معمولی بودن که اصلا نمی‌دونستن چی حمل می‌کنن! قدرت‌های اصلی‌شون توی هیچکدوم از عملیات‌ها‌شون ظاهر نشدن و یه جورایی فقط مغز متفکرن بنابراین ما حتی هویت‌شون رو هم نمی‌دونیم و اصلا خبر نداریم که با چی طرفیم، بهترین اطلاعاتمون مربوط می‌شه به یکی از بچه‌ها که طی درگیری‌های زیادی تونست محل سکونت‌شون رو تشخیص بده (که توی لس‌آنجلس آمریکا هست) ولی خب هم ورود بهش غیر ممکنه هم اون‌ها توی خونه‌شون چیزی برای مخفی کردن ندارن! هدف اصلی نفوذ به باند‌شون، جلب کردن اعتماد‌شون، شناختن تمام سران و مغز باند‌شون و پی بردن به نقشه‌ها و برنامه ریزی‌هاشونه. در‌واقع اگه بهشون نفوذ کنید و اعتماد‌شون رو جلب کنید باقی رو راحت می‌تونید به دست بیارید. نقشه‌ی این‌که چه‌جوری می‌تونید بهشون نفوذ کنید رو به عهده خودتون می‌‌ذارم، شنبه هفته بعد همین ساعت این‌جا باشید تا نتیجه رو گزارش بدین؛ با اصرار فراوان تونستم پرونده رو از سرهنگ توکلی بگیرم، اون هم می‌خواست که تیم خودش پرونده رو داشته باشن ولی خب از اون‌جایی که به‌ موفقیت شما ایمان داشتم پرونده رو به دست شما سپردم. اگه تا شنبه آینده موفقیتی حاصل نشد... خب، مشکلی نیست پرونده رو به سرهنگ توکلی انتقال می‌دیم.
نگاهی به قیافه‌های نگران و متعجب بچه‌ها انداخت و با این جمله حرفاش رو به اتمام رسوند:
- سوالی نیست؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #8
پارت ۶

و وقتی کسی چیزی نگفت با احترام گذاشتن و اجازه سرهنگ، همه‌گی از دفتر سرهنگ خارج شدیم. ذهنم مشغول پرونده جدید بود و دنبال راهی برای نفوذ که چشمم به شاکری افتاد.
با قدم‌های بلند و سنگین جلوش ایستادم و گفتم:
- سرگرد؟
درحالی که دوباره اون پوزخند مزخرف رو کنار لباش می‌نشوند گفت:
- بله؟
متقابلا پوزخندی زدم و سرد گفتم:
- امروز راس ساعت ۶ عصر با تیم‌تون هماهنگ کنین و بیاین دفتر من برای هماهنگی های پرونده، در ضمن آدرس رو هم از سروان محمدی دریافت می‌کنید! روز خوش!
بعدم آروم ازش دور شدم و بعد خداحافظی با نلا و لنا و گفتن جریان جلسه بهشون -پوریا و احمدی نبودن- به سمت خونه راهی شدم.
***
- سلام به روی ماه مامان گلم. به‌به! چه بویی! باز مامان خانم چه کرده؟ نیلی رو دیوونه کرده؟
مامان با خنده گفت:
- علیک سلام دخترم! دیگه گفتم واسه دخترم سنگ تموم بذارم واسه شام فسنجون پختم با کتلت.
- چرا انقدر خودت رو به زحمت می‌ندازی خوشگله یه نیمرو هم می‌زدی باز ما نوکر شما هستیم.
مامان:
- زحمت نمی‌خواد که، گفتم روز اول کاری‌ته برات غذا‌هایی که دوست داری بپزم خسته‌گیت در بره.
به سمت مامان رفتم و بعد یه ب×و×س×ه محکم از لپش گفتم:
- قربون این دل مهربونت بشم من! من میرم بالا لباس عوض کنم شایدم یکم خوابیدم... آرین اومد بهش بگو سر و صدا نکنه ها! می‌دونی که من چجوری‌ام؛ اگه از خواب بپرم سر درد امانم رو می‌بره.
خونه‌مون با توجه به سطح مالی نسبتا خوب‌مون بزرگ و راحت و قشنگ بود. یه خونه دوبلکس چهار خوابه که یکیش اتاق من بود، یکی اتاق آرین داداش ۱۶ ساله‌م، یکی اتاق مهمون یکی هم اتاق مامان و بابام.
از نرده‌های چوبی راه‌پله‌ی مارپیچ گرفتم و به طبقه بالا رفتم، طبقه بالا شامل اتاق من، اتاق آرین و یه سالن پذیرایی کوچیک با دیوارای صورتی و مبلای چرم قرمز که گرد چیده شده‌ بودن بود و یه میز سفید گرد پر از خوراکی وسطشون؛ بود. وارد اتاق خودم که بین سالن و اتاق آرین قرار داشت شدم، اتاقی با تم مشکی و سفید که کاملا متضاد اتاقای دیگه بود، دیوارای مشکی، رو تختی سفید و چوبی از رنگ شب، میز توالت به همون رنگ و یه فرش ساده‌ی کوچیک و گردِ مشکی که فقط ۱۰ متر از اتاق ۲۴ متری‌م رو میپوشوند.
اتاق من، دو بخش بود، یعنی همین بخشی که شامل تخت و میز توالت می‌شد، با یه بخش دیگه که با استفاده از دری وسط دیوار سمت چپ از این بخش جدا می‌شد، توی قسمت دوم اتاقم فضا کاملا برای محل کارم ساخته شده بود. یه قفسه بزرگ سفید که پره از پرونده‌ها و استراتژی‌های مختلف بود، یه میز کار طویل که روش لپتاپ و کامپیوترِ آیفونم بود و یه میز بزرگ که دور تا دورش رو صندلی‌های اداری گرفته بودن. این اتاق یه در پشتی هم داشت که به خارج از خونه باز می‌شد، از خارج پله می‌خورد و بالا می‌اومد و برای مواقعی بود که با بچه‌ها جلسه داشتم. توی این اتاق راحت‌تر بودم به همین دلیل ترجیح می‌دادم جلسات رو جای اداره این‌جا برگذار کنم ولی هنوز هیچ کدوم از بچه‌ها نمی‌دونستن که این‌جا بخشی از خونه‌مه؛ امروز عصر هم اینجا جلسه داشتم و برای همینم اصلا نیاز نبود استرس ساعت و داشته باشم و مثل همیشه آن‌تایمِ آن‌تایم!
لباسامو با یه تیشرت و شلوارک مشکی و سفید عوض کردم و بعد این‌که گوشیم رو روی ساعت پنج زنگ گذاشتم، بیهوشِ خواب شدم... .
***
با صدای زنگ ممتد گوشی از خواب پریدم، ساعت پنج شده بود و من هنوز خوابم می‌اومد، به زحمت از تختم دل کندم و بعد درآوردن لباسام یه راست رفتم توی حمام گوشه اتاق.
***
وان رو پر از آب کردم و واردش شدم، آب داغ پوستم رو نوازش می‌داد و ذهنم رو باز می‌کرد؛ به پرونده جدید فکر می‌کردم، به تک تک نکاتی که سرهنگ گفت، ریز به ریز... تنها راهی که به ذهنم می‌رسید همون بود! با این‌که پر از ریسک و خطر بود از روش دیگه‌ای نمی‌تونستیم بهشون نفوذ کنیم. آدمایی که انقدر با تجربه و وارد بودن محال بود گول بخورن، مگه این‌که... ولی خب این روش هم خیلی بی‌رحمانه و ظالمانه بود، علاوه بر اون خطرای زیای برای خودمون هم داشت! یه چیزایی توی ذهنم بود... منصفانه نبود اما مطمئن بودم که جواب می‌ده!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #9
پارت ۷
از حمام بیرون اومدم و بعد یه آرایش ملیح و شیک که شامل: یه رژ قهوه‌ای، سایه بادمجونی و قهوه‌ای کرم پودر یکم تیره تر از رنگ پوست خودم و رژ گونه قهوه‌ای کم رنگ... برای لباس مثل همیشه تیپ رسمی رو بر گزیدم و یه مانتو اداری خوش دوخت و گشاد به رنگ قهوه‌ای سوخته پوشیدم با یه شال ساده نسکافه‌ای و شلوار لوله‌ایه کرمی.
به ساعت مچی مشکی‌م نگاهی انداختم ساعت دقیقا یک دقیقه به شش بود،
دستم رو روی دستگیره درِ اتاق کارم گذاشتم و وقتی عقربه کاملا روی شش ساکن شد در رو باز کردم و وارد شدم، دقیقا هم‌زمان با من زنگ آیفون زده شد و تصویر سرگرد شاکری رو به نمایش گذاشت..
از این‌که بهونه‌ای برای دیر رسیدن به دستم نداده یکم حرصی شدم و دکمه آیفون رو فشردم.
در باز شد و بعد چند ثانیه سرگرد وارد اتاق شد... یه کت قهوه‌ای تیره، یه پیراهن نسکافه‌ای و شلوار هم‌رنگش... بعد از دیدن تیپش که درست ست با لباسای من بود از حرص سرخ شدم! حالا این بچه‌های بی‌جنبه خیالات ورشون می‌داره!
شاکری:
- به‌به! سرگرد رضایی! می‌بینم که کاملا آمار عبور مبور من دستتونه! رنگ لباسو، این حرفا!
بعد زدن حرفش دوباره اون پوزخند رو مخ کنار لبش جا خوش کرد.
یک قدم جلو رفتم و چشم تو چشمش با صدایی آروم و کنترل شده گفتم:
- علیک سلام جناب! عبور مبور کی؟ شما؟ هه! چه حرفا! شاید این کارا از شما بر بیاد اما من... خب متاسفانه علم غیب ندارم!
درحالی که بالاترین صندلی میز رو جلو می‌کشید تا روش بشینه گفت:
- اوهو! خیلی‌خب خیلی‌خب فرض می‌کنیم شما ننشستی به دعا و التماس!
جلو رفتم و دستش رو از روی صندلی کنار زدم:
- اولا! این جا دفتر منه! دوما! این تیم، تیم منه! سوما! شخصیت من از شما والاتره پس لطفا بکشید کنار، در ضمن! بنده اصلا اهمیت نمی‌دم شما چی فرض می‌کنی چی فرض نمی‌کنی! از کله پوک انتظاری بیش از این نمی‌شه داشت!
بعد زدن این حرف روی صندلی نشستم و تکیه دادم.
سرخ شده بود و دستاش رو مشت کرده بود، قشنگ معلوم بود داره از حرص می‌ترکه! خب بذار بترکه! به من چه؟ والا!
می‌خواست جواب حرفام رو بده که با زنگ آیفون وادار به سکوت شد.
نلا و لنا بودن، جلو رفتم و دکمه رو زدم.
صداشون قبل از خودشون می‌اومد:
- سلام بر شاه ابهت، سلطان غرور و...
تا در و باز کردن و چشم‌شون به چشم شاکری خورد لال‌مونی گرفتن، این بیچاره‌ها فکر می‌‌کردن هیچکس نیست که پنج دقیقه بعد ساعت قرار سر جلسه باشه! همیشه هم این‌طوری بوده خب... همه‌شون یه ترتیبی برای اومدن داشتن و هر چقدر هم بهشون تذکرِ ساعت رو می‌دادم گوش نمی‌گرفتن.
نلا:
-‌ اهم اهم
لنا:
- س... سلام... سر... سرگرد!
و هم‌زمان جفتشون با هم احترام گذاشتن.
شاکری:
- علیک! آزادین
نلا:
- سلام.
شاکری:
- علیک!
- چه سلامی! چه علیکی! -به ساعت روی دیوار اشاره کردم- ساعت رو دیدین؟! پنج دقیقه بعد از از شش! من چی گفتم؟ بگین چی گفتم!
بچه‌ها که حسابی از صدای بلندم و لحن وحشتناکم ترسیده بودن هم‌زمان گفتن:
- گفتی شش
دستم رو محکم کوبیدم روی میز:
- گفتم شش! نه شش و پنج دقیقه! بنشینید! بدونید که به آسونی نمی‌گذرم! تنبیه هم در انتظارتونه! دیگه تکرار نشه! دیگه نبینم!
همزمان تکرار کردن:
- دیگه تکرار نمی‌شه.
- برید بشینید!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #10
پارت ۸

جای سرگرد رو یکی بعد من خالی گذاشتن و کنار هم به ردیف نشستن.
شاکری هم که دید چاره‌ای جز کوتاه اومدن و نشستن نداره روی صندلی کناریم جا خوش کرد.
حدود پنج دقیقه متنظر بودیم و منم هر یک دقیقه با حرص به ساعتم نگاه ‌می‌کردم، تا اینکه زنگ خورد و تصویر سروان حسنی و پور‌حسینی توی آیفون افتاد. به نلا اشاره‌ای کردم اون هم پاشد و دکمه رو زد.
صدای تق تق پا‌هاشون روی پله‌ها می‌اومد بعد چند ثانیه بچه‌ها وارد شدن و سلام کردن احترام گذاشتن... سرشون پایین بود و در دور‌ترین نقطه از شاکری وایساده بودن.
میخواستم شروع به مؤاخذه‌شون کنم که شاکری شروع کرد، صداش خیلی خیلی آهسته بود:
- ساعت چنده؟
جواب ندادن.
صدای آهسته‌ش ناگهان به فریاد تبدیل شد:
- گفتم ساعت چنده؟!
حسنی جواب داد:
- سرگرد ساعت شش و ده دقیقه‌ست.
شاکری:
- قرارمون چی بود؟
پور‌حسینی با صدای لرزان گفت:
- شش.
شاکری فریاد زد:
- این بار! فقط و فقط به احترام سرگرد رضایی و تیمش از پرونده اخراج نمی‌شید! به غیر از این‌که تنبیه هم داریم حتی اگه یک‌بار دیگه! فقط یک‌بار دیگه تکرار بشه خودتون که می‌دونید چی‌کار می‌کنم! آزادین!
هم‌زمان با هم گفتن:
- بله.
حسنی با استرس و صدای لرزان گفت:
- سرگرد آخه تو ترافیک...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- هیچ عذر و بهونه‌ای پذیرفته نیست! بفرمایید -با دست به صندلی‌های سمت راستم که خالی بودن اشاره کردم-
حسنی می‌خواست بغل دستم بشینه که نذاشتم و گفتم:
- هوی! بلبل زبونی می‌کنی و انتظار زیادی هم داری! سروان پور‌حسینی این‌جا می‌شینن

با ناراحتی سر تکون داد و کنار رفت و نشست.
سرم رو بالا آوردم و با تحکم گفتم:
- نلا محمدی!
نلا:
- بله سرگرد؟
- یه زنگ بزن ببین ستوان نگون بخت کجاست!
رو به شاکری کردم و با همون لحن گفتم:
- سرگرد لطفا شما هم با ستوان شاکری تماس بگیرید!
شاکری سری تکون داد و گوشیه تلفنش رو درآورد تا با هلیا تماس بگیره.
نلا هم به پوریا زنگ زده بود و درحال صحبت بود.
شاکری پوفی کرد و گفت:
- تصادف کرده.
نلا:
- بیرون بودم دارم میام! خودت که می‌شناسیش!
با بهت گفتم:
- تصادف؟ چیزیش که نشده؟ حالش خوبه؟ می‌تونه بیاد؟ می‌خواید کنسل کنیم؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
439
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
548
پاسخ‌ها
47
بازدیدها
3K
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
412
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
558
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
914
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین