پارت ۱۹
ذهنم خیلی درگیر بود، از یه طرف نقشه و نگرانیهام بابت مشکلاتش و سختیاش، از یه طرف راضی کردنِ سرهنگ از طرف دیگه هم فکر به شاکری، فکر به پرو بازیهاش توی جلسهمون با سرهنگ، فکر شباهت زیاد کاریش به خودم، فکر سوژه کردن رنگ لباسمون، فکر بیاجازه وارد شدنش به اتاقم و فکر اون لبخنداش و مواظب خودتون باشیدِ آخرش... نمیدونم... از یه طرف حرصم رو در میآورد از یه طرف بهترین همکاری بود که تا به حال داشتم... اما خب من سرگرد رضاییام، شیوهم مدیریت تنهاییه و با یه سربار و مزاحمِ اضافه کنار نمیام... بنابراین هر اتفاقی هم بیوفته آب من یکی باهاش توی یه جوب نمیره!
شکم گرسنهم رو مالیدم و پاشدم تا یه حالی به معده فلک زدهم بدم، بیچاره از صبح رنگ هیچ چیز خوردنی رو به چشمهای نداشتش ندیده بود.
درحالی که توی خونه برای پیدا کردن مامان چشم میگردوندم به سمت آشپزخونه حرکت کردم... مامان نبود. صدای نکرهم رو انداختم پس سرم و فریاد زدم:
- مامان!
یهو مامان از اتاقش بیرون و اومد و درحالی که با ناخونای تیزش لپش رو چنگ مینداخت آروم جیغ کشید و گفت:
- ایوای خاک به سرم! چاقو رفته تو قلبت؟ شریک عشقیت با تفنگ اومده سراغت؟ نکنه شاهرخ خان با موز داره بهت شلیک میکنه؟
پقی زدم زیر خنده، بله دیگه اینم از اثرات صبح تا شب فیلم هندی دیدنه...
بعد اینکه یه دل سیر خندیدم و خودم رو خالی کردم، نمایشی یه تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
- هیچیم نیست به موهای خوشگل آرین! میخواستم ببینم کجایی!
مامان که از اعصبانیت دود از کلهش بلند میشد گفت:
- هان چیه؟ همیشه باید من یا تو آشپزخونه باشم یا جلوی تلوزیون؟ یا طی به دست تو خونه قدم بزنم؟ یعنی ما جوونا حق نداریم دو دقیقه با همسرمون اختلات کنیم؟
به زحمت فکرم رو از کلمهی ”ما جوونا” مامان پرت کردم و خندم رو خوردم و با ذوق گفتم:
- اِ بابا خونهست؟
هنوز ”ت” آخر رو کامل تلفظ نکرده بودم که صدای جیغجیغوی آرین از طبقهی بالا به گوش رسید:
- یکی داشت دربارهی خوشگلی من حرف میزد ها!
چشمکی به مامان زدم و چرخیدم تا رو به روش بایستم:
- الحق که اعتماد به سقفت کپی نیلو جونته! بچه وقت کردی یه نگاه به آینه بنداز! کی میشینه درمورد خوشگلی تو حرف بزنه؟ اصلا کی میشینه وقت با ارزشش رو به فکر کردن راجب تو حدر بده!
یه تای ابروش رو انداخت بالا -ارادت شخصیش به بندهستها! کلا این عادتها ارث منه بحله-و گفت:
- اولا به آبجی جون من توهین نکن که میدم طاها و پاشا با اَره بیوفتن دنبالت -آخی دلم برای این دوقلِ نمک تنگ شد، عسلهای خاله!- دوما بچه تویی که روفرشیهات هنوز طرح باباسفنجیعه، نه من! سوما مگه نمیدونی من تشخیص صدام خیلی قویه! اون خوشبختی که داشت راجب به فرشتهای همچون من حرف میزد خودت بود عزیزم! خودت.
نیش خندی زدم و زیر لب ذکری گفتم و توی صورتش فوت کردم:
- استغفرالله! توهمی هم که شدی! خدا به خیر کنه! - به سوی مامان خندون برگشتم- مامان این پسرت رو یه دکتر ببر تا کار به جاهای باریک نکشیده!
تا آرین که مثل زود پز بخار کرده بود و داشت جیغ میکشید خواست جوابم رو بده، بابا از توی اتاق بیرون اومد و با حرفی که زد باعث شد همهچی یادمون بره!