بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه رمان قربانی احساس|Hiraeth

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. تراژدی
  4. طنز
عنوان: قربانی احساس
نویسنده:Hiraeth
ناظر: @حدیثک^^
ژانر: پلیسی، عاشقانه، تراژدی، طنز
خلاصه: در پی تلاش‌های سختشان چند دل را به بازی می‌گیرند و در آخر همان دل‌ها خرشان را می‌چسبند و نفس کشیدن را برایشان نا‌مفهوم می‌کنند... اما دراین بین، آنان که قربانی‌ِ این برحه‌ی احساس هستند، کیستند؟
مقدمه:
حقیقت این است که
محبت بیش از حدم،
از آدمها یک خودشیفته ساخت!
آنقدر محبت می کردم که با خود خیال می کردند
بقیه ی آدمها هم مانند من همان قدر دوستشان دارند…
تلخ است ولی عجیب شرمنده ی خودم شده بودم
وقتی می دیدم محبتم را به پای وظیفه و عادت میگذارند!
به خودم که آمدم دیدم فقط در حق خودم و ارزش هایم خیانت کرده ام…
حقیقت این است
گاهی وقت ها آنقدر خودمان را
دست کم میگیریم و سطح توقعمان را پایین می آوریم
که آدمها به کل خود را فراموش می کنند
پ.ن: مقدمه کپی از یک منبع ناشناس است.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #21
پارت ۱۹
ذهنم خیلی درگیر بود، از یه طرف نقشه و نگرانی‌هام بابت مشکلاتش و سختیاش، از یه طرف راضی کردنِ سرهنگ از طرف دیگه‌ هم فکر به شاکری، فکر به پرو بازی‌هاش توی جلسه‌مون با سرهنگ، فکر شباهت زیاد کاریش به خودم، فکر سوژه کردن رنگ لباس‌مون، فکر بی‌اجازه وارد شدنش به اتاقم و فکر اون لبخنداش و مواظب خودتون باشیدِ آخرش... نمی‌دونم... از یه طرف حرصم رو در می‌آورد از یه طرف بهترین همکاری بود که تا به حال داشتم... اما خب من سرگرد رضایی‌ام، شیوه‌م مدیریت تنهاییه و با یه سربار و مزاحمِ اضافه کنار نمیام... بنابراین هر اتفاقی هم بیوفته آب من یکی باهاش توی یه جوب نمی‌ره!
شکم گرسنه‌م رو مالیدم و پاشدم تا یه حالی به معده فلک زده‌م بدم، بیچاره از صبح رنگ هیچ چیز خوردنی رو به چشم‌های نداشتش ندیده بود.
در‌حالی که توی خونه برای پیدا کردن مامان چشم میگردوندم به سمت آشپزخونه حرکت کردم... مامان نبود. صدای نکره‌م رو انداختم پس سرم و فریاد زدم:
- مامان!
یهو مامان از اتاقش بیرون و اومد و درحالی که با ناخونای تیزش لپش رو چنگ می‌نداخت آروم جیغ کشید و گفت:
- ای‌وای خاک به سرم! چاقو رفته تو قلبت؟ شریک عشقی‌‌ت با تفنگ اومده سراغت؟ نکنه شاهرخ خان با موز داره بهت شلیک می‌کنه؟
پقی زدم زیر خنده، بله دیگه اینم از اثرات صبح تا شب فیلم هندی دیدنه...
بعد این‌که یه دل سیر خندیدم و خودم رو خالی کردم، نمایشی یه تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
- هیچیم نیست به موهای خوشگل آرین! می‌خواستم ببینم کجایی!
مامان که از اعصبانیت دود از کله‌ش بلند می‌شد گفت:
- هان چیه؟ همیشه باید من یا تو آشپزخونه باشم یا جلوی تلوزیون؟ یا طی به دست تو خونه قدم بزنم؟ یعنی ما جوونا حق نداریم دو دقیقه با همسرمون اختلات کنیم؟
به زحمت فکرم رو از کلمه‌ی ”ما جوونا” مامان پرت کردم و خندم رو خوردم و با ذوق گفتم:
- اِ بابا خونه‌ست؟
هنوز ”ت” آخر رو کامل تلفظ نکرده بودم که صدای جیغ‌جیغوی آرین از طبقه‌ی بالا به گوش رسید:
- یکی داشت درباره‌ی خوشگلی من حرف می‌زد ها!
چشمکی به مامان زدم و چرخیدم تا رو به روش بایستم:
- الحق که اعتماد به سقفت کپی نیلو‌ جونته! بچه وقت کردی یه نگاه به آینه بنداز! کی می‌شینه در‌مورد خوشگلی تو حرف بزنه؟ اصلا کی می‌شینه وقت با ارزشش رو به فکر کردن راجب تو حدر بده!
یه تای ابروش رو انداخت بالا -ارادت شخصیش به بنده‌ست‌ها! کلا این عادت‌ها ارث منه بحله-و گفت:
- اولا به آبجی جون من توهین نکن که میدم طاها و پاشا با اَره بیوفتن دنبالت -آخی دلم برای این دوقلِ نمک تنگ شد، عسل‌های خاله!- دوما بچه تویی که رو‌فرشی‌هات هنوز طرح باب‌اسفنجی‌عه، نه من! سوما مگه نمی‌دونی من تشخیص صدام خیلی قویه! اون خوشبختی که داشت راجب به فرشته‌ای همچون من حرف می‌زد خودت بود عزیزم! خودت.
نیش خندی زدم و زیر لب ذکری گفتم و توی صورتش فوت کردم:
- استغفرالله! توهمی هم که شدی! خدا به خیر کنه! - به سوی مامان خندون برگشتم- مامان این پسرت رو یه دکتر ببر تا کار به جا‌های باریک نکشیده!
تا آرین که مثل زود پز بخار کرده بود و داشت جیغ می‌کشید خواست جوابم رو بده، بابا از توی اتاق بیرون اومد و با حرفی که زد باعث شد همه‌چی یادمون بره!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #22
پارت ۲۰

- داداش باربدم اینا فردا ناهار اینجان، پسرش سالار از آمریکا تشریف آورده سر بزنه!
با حرص و تعجب دندون‌هام رو روی هم ساییدم... سالار، سالار، سالار! پونزده‌ ساله که گوش‌هام به نشنیدن اسم نفرت‌انگیزش عادت کرده و حالا شنیدن اسمش بدتر از قبله، مثل کشیدن گچ روی تخته سیاه، تیز و اعصاب خرد کن! چه طوری آقا بعد پونزده سال هوس کردن تشریف بیارن سر بزنن حالا؟
آرین با بهت دهن باز کرد:
- مگه عمو باربد پسر داره!
عمو باربد تنها داداش بابام بود که صاحب دو تا بچه بود یکی سالار نفرت انگیز که از من دو سال بزرگ‌تر بود و بیست و هشت‌ سالش بود، یکی هم سمیرا که پونزده سالش بود و رفیق جینگِ آرین، به خاطر همینم آرین این‌قدر تعجب کرد... خب هیچ‌کس راجب به همچین نقطه ی نفرتی حرف نمی‌زد! حتی سمیرا که خواهرش بود.
بابا:
- آخرین‌باری که تو دیدیش یک‌ ساله بودی، از اون به بعدم که حرفی راجب بهش زده نشد بس که این پسر... فقط نیلوفر و نیلی یادشونه...
مامان‌ که از حالا به هول و ولا افتاده بود لرزون گفت:
- ای‌وای خاک به سرم! نیلی نیلی پاشو، پاشو بیا کمکم کن که کمِ کم باید چهار نوع غذا بپزم، بهمن به نظرت نيلو هم دعوت کنم خوبه؟ آره آره یه وقت دیدی بهش برخورد، آره باید دعوت کنم!
بابا:
- خانم جان انقدر استرس نداره که، شما ساده برگزار کنید، مثل همیشه!
مامان:
- نه نه! مگه یادت نیست سری پیش چی‌شد!
بعد زدن این حرف به دو به سمت تلفن شیرجه زد که به نيلو زنگ بزنه، بابا هم سری تکون داد و وارد اتاقش شد.
آرین که همچنان گیج بود انگار که داشت با خودش حرف می‌زد زیرلبی گفت:
- پس چرا سمیرا چیزی به من نگفت!
با حرص جوابش رو دادم:
- چون اون سمیرای بدبخت تا حالا جناب سالار خانِ مثلا داداش رو ندیده! بیچاره عمو اینا! هنوز سیزده سالش پر نشده بود که با بدبختی مجبورشون کرد به فرستنش آمریکا پیش خاله‌ش، از همون بچه‌گی چنان زبونی داشت و چنان نفرت انگیز بود که باباش هم ازش می‌ترسید! وقتی رفت تازه جرئت کردن بچه‌ی دوم هم بیارن... حتی اگه به سمیرا راجب این که داداش داره هم چیزی گفته باشن بعدش انقدر از بدی‌های بیش از حدش براش حرف زدن که ترجیح داده راجب به اون چیزی به زبون نیاره!
آرین:
- یعنی انقدر افتضاحه؟
- اوف! نگم برات! تازه من اون موقع یازده ساله‌م بود زیاد چیزی یادم نیست، تنها تصویرم ازش یه نفرت خیلی بزرگه، به قول این آگهی‌های بازرگانی برای اطلاعات بیشتر به سایت نیلوفر مراجعه کن که اون زمان تقریبا هم‌سن و سال خودت بود.
سری تکون داد و رو کاناپه پهن شد، منم سمت یخچال رفتم تا بعد سال‌ها گشنه‌گی -ارواح عمه‌ام- دلی از عزا درآرم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #23
پارت ۲۱

لقمه‌ی آخر ساندویچِ سردم رو هم قورت دادم و به سمت اتاق والدین گرام به راه افتادم... لبخند ملیحی به چوب سفید رنگِ درِ اتاقشون زدم و یکم صدام رو صاف کردم... اهم اهم
دو تا تقه به در زدم
بابا:
- بفرما تو.
در رو باز کردم و وارد شدم:
- یه گپ بزنیم بابایی؟
لبخندی زد:
- باز چی می‌خوای سرگرد؟
نیشم رو باز کردم و گفتم:
- اِ، منِ بی‌نوا کی چیز خواستم آخه؟
لبخندش‌ رو عریض تر کرد و گفت:
- هیچ‌وقت! هیچ‌وقت!
رو تخت کنارش نشستم و گفتم:
- بابایی راستش... یه پرونده جدید دست‌مون اومده... که خیلی هم سخته.
بابا:
- خب؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- باید برم آمریکا. این یه هفته‌ام باید برم خونه خودم واسه آمادگی.
بابا پوف کش داری کشید و گفت:
- چی بگم والا زبون ما که جلوی شما کوتاهه، ولی... مواظب خودت باش، می‌دونی که اون‌جا مثل ایران نیست... .
لبخندی زدم و دستم رو گذاشتم رو دستش:
- معلومه که حواسم هست قربونت برم... پس من فردا می‌رم خونه خودم -چشمکی زدم و ادامه دادم- شمام زحمت راضی کردن مامان و می‌کشی.
خنده‌ای کرد و سری تکون داد.
درحالی که از اتاق خارج می‌شدم یه ب×و×س براش فرستادم و در رو بستم.
نگاهی به آرین که هنوز پهن مبل بود انداختم و با تشر بهش توپیدم:
- هوی بچه، مگه تو درس و مشق نداری! پاشو ببینم! پاشو!
چشم غره‌ای رفت و پشتش رو بهم کرد.
-می‌گم پاشو!
آرین:
- ولم کن بابا چی‌کار من داری آخه!
آهی کشیدم و هم‌زمان که می‌گفتم:
- خدا آخر عاقبت شما رو بخیر کنه،
از کنارش گذشتم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #24
پارت ۲۲

لپ پاشا رو محکم بوسیدم و گاز گرفتم که صداش دراومد:
- خاله خاله! شی‌کار موکولی! من دیده نی نی نیشتم من آخا شودم ۴ سالمه‌ها!
( خاله خاله! چی‌کار می‌کنی! من دیگه بچه نیستم من آقا شدم ۴ سالمه‌ها!)
لبخندی زدم و گفتم:
- بله که آقا شدی نفس خاله! ولی تو اگه پیر‌مردم بشی خاله‌ت باید سهم ب×و×س و گازش‌ رو بگیره.
خواست جوابم رو بده که نيلو وارد اتاق شد، نگاهی به سرتاپای خواهر بزرگم که مثل سیب از وسط نصف شده‌ی من بود انداختم، لباسش رو خیلی دوست داشتم یه لباس توری بلندِ مشکی رنگ، که خیلی بهش می‌اومد:
- عشقم خوش‌تیپ کردی؟ کار دست سعید ندی یه‌وقت!
هم زمان با قهقه‌ی من اون سرخ شد و گفت:
- خجالت بکش بی‌حیا!
- عاجی شوهرته! پسر همسایه که نیست همچین سرخ می‌شی!
چشم غره‌ی ملیحی رفت و گفت:
- مامان گفت بهت بگم آماده شی، زنگ زدن گفتن نیم ساعت دیگه می‌رسن.
- خیلی خب، بیا این پسرتو بگیر.
پاشا رو بغلش گذاشتم و بعد خارج شدن‌شون شروع به حاضر شدن کردم.
یه لباس دکلته‌ی سبز، که چسبان بود و از زیرِ قاب سینه تا روی زانو، قسمت‌های لخت روی گردن و سینه‌‌اش هم با یه تور درشت سبز کاور شده بود، لباسِ بازی بود ولی اونقدر شیک بود و بهم میومد که از پوشیدنش صرف نظر نکردم. یه صندل به رنگ لباسم برگزیدم و ناخن‌های پا و دستم رو به همون رنگ لاک زدم.
ترجیح دادم موهام رو باز بذارم و با یه تل پارچه‌ای سبز بهشون نما دادم. آرایشم هم شامل سایه‌ی سبز و مشکی، رژگونه‌ی طلایی و رژ لب مات زرشکی می‌شد... برعکس همیشه این بار آرایشم رو غلیظ و لباسم رو یکم باز انتخاب کردم تا جلوی این پسرِ شیک باشم و کم نیارم.
دستی به لباسم کشیدم و بیرون رفتم. وسایل پذیرایی همه روی میز وسط حال مرتب چیده شده بود و خونه برق می‌زد... بوی قرمه‌سبزی همه‌جا پیچیده بود و وادارم می‌کرد به سمت آشپزخونه برم، مامان درحال هم زدن قرمه‌سبزی، داشت با نيلو هم حرف می‌زد.
- اهم اهم!
نگاه‌شون به سمتم کشیده شد و بلا‌فاصله چشماشون گرد شد و دهان‌هاشون وا موند. دستی جلوی صورتش‌شون تکون دادم و گفتم:
- الو؟
مامان نفسش رو بیرون داد و گفت:
- چقدر خوشگل شدی نیلی!
پشت چشمی نازک کردم و با ادا اصول گفتم:
- نظر لطفته پروین جون.
نیلو:
- بابا دمت‌گرم! اصلا یه لحظه نشناختم!
-گمشو! من همیشه خوشگل بودم اما -لبخندی زدم- بعضیا چشم نداشتن ببینن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #25
پارت ۲۳

چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
- خب حالا چی‌شده که باز کرمت گرفته ما‌ها رو زهره ترک کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- صدقه سریه بوی قرمه‌سبزیِ پروین جونه!
مامان لبخندِ هیستریکی زد و گفت:
- الویه و کیکِ مرغم تو یخچالن، یکم ازشون بچش ببین چجوریه، هر وقت مرغِ زرشک پلو هم گذاشتم برو یکم بخور نظرتو بگو.
چشمام گرد شد:
- یا ابولفضل چه خبره!
مامان:
- چی می‌گی بابا تازه من استرس دارم کمم بزنه...
چند قدم جلو رفتم و دستام رو دور مامان حلقه کردم:
- قربونت برم، خیلی زحمت کشیدی، مطمئنم که خوشمزه‌هم شده... نگران چی هستی آخه؟ اصلا کی جرئت می‌کنه چیزی بگه وقتی من مثل شیر بالای سر مامان جونمم؟ اگه هم گفت با خودم طرفه... می‌دونی که؟
سری تکون داد و متقابلا بغلم کرد.
- به به مادر و دختر خوب عشقولانه به در می‌کنن ها! چشم منو دور دیدین آره؟
به سمت بابا برگشتم و گفتم:
- حسود حسود هرگز نیاسود.
نيلو خودش رو پرت کرد بغل بابا و گفت:
- تو برو بچسب به مامان جونت، منو بابامم با هم!
یهو کله‌ی آرین از پشت شونه‌ی پهن بابا دراومد:
- اِ، پس من چی؟
تا ”ی” آخر حرفش رو تلفظ کرد، صدای آیفون بلند شد.
مامان:
- اوا خاک به سرم اومدن!
به سمت پذیرایی رفتم و نگاهی به آیفون تصویری انداختم، سعید بود، با یه دسته‌گل بزرگ.
- تحویل بگیر آبجی بزرگه، شوهر جونت بعد سالها تشریف آوردن!
دکمه رو زدم و در رو باز کردم.
نيلو درحالی که به سمتم می‌اومد گفت:
- بیچاره کلا یه ذره دیر کرده ها این طوری نگو بهش!
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- اوخی، چه شوهر زلیل...

تا خواست جوابم رو بده، در آسانسور باز شد و سعید به سمت‌مون اومد:
- سلام بر همسر عزیزم و سلام بر خواهر زن عزیزترم.
نیشم رو وا کردم و گفتم:
- نگران نباش شوهر خواهر! چاپلوسی بی‌خودم نکن، سعی می‌کنم این‌بارو ببخشمت و راجب اون روز چیزی به پدر زنت نگم...
صدای بابا درست از پشت سرم باعث شد چشمام گرد شه:
- جریان اون روز چیه؟
سعید وارد شد و دستپاچه گفت:
- هیچی هیچی مال قدیماس! اصلا از قدیم گفتن گذشته‌ها گذشته!
بابا قهقه‌ی سرخوشی زد و نيلو از شرم سرخ شد، منم چشم و ابرویی واسه‌شون اومدم و انگشت اشاره و وسطم رو به نشونه‌ی ”حواسم بهتون هست” به روشون گرفتم و رفتم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #26
پارت ۲۴

همه‌مون با استرس نشسته بودیم و منتظر بودیم که آیفون خبر رسیدن‌شون رو اعلام کنه، مامان از همه بد‌تر بود و دم به دقیقه پا می‌شد می‌رفت آشپزخونه که مبادا برنجی که بیست دقیقه باید کامل دم می‌کشید، بسوزه!
خلاصه که وضعیت افتضاحی بود... بعد از تقریبا ده دقیقه، یک ربع، انتظار؛ بالأخره صدای آیفون بلند شد.
بدو به سمت آیفون رفتم و با دیدن عمو و زن‌عمو توی قابِ آیفون، در رو زدم.
هم زمان با اومدن مامان اینا به این سمت، در خونه رو باز کردم.
بعد چند لحظه قیافه خندون زن‌عمو جلوی رومون پدیدار شد، اول از همه مامان جلو رفت و بغلش کرد و باهاش احوال پرسی کرد. یکی یکی عمو و سمیرا هم وارد شدن و با مامان اینا احوال پرسی کردن... اما من فقط چشمم روی در زوم بود‌ و منتظر بودم ببینم شازده کی می‌خوان تشریف‌شون رو بیارن!
بار رفتن یهوییه سمیرا توی بغلم، از هپروتِ سالار بیرون اومدم و مستأصل دستم و روی کمرش کشیدم و باهاش احوال پرسی کردم...
بعد چند لحظه‌ که همهمه‌ها خوابید، بابا درحالی که یک چشمش به در بود و یک چشمش به مهمونا با تردید گفت:
- بفرمایین بنشینین چرا وایسادین دم در؟
مامان:
- بله بله بفرمایید!
- آقا سالار تشریف نمیارن؟
زن عمو درحالی که روی مبل تک نفره‌ی گوشه‌ی سالن می‌شست گفت:
- چرا چرا، رفته ماشین رو پارک کنه الان میاد.
نه بابا! ماشین پارک کردنم بلده مگه! پوزخند کمرنگی به افکارم زدم و کنار مامان نشستم.
هنوز کامل به صورت نشسته در نیومده بودم که حس کردم پهلوم داره سوراخ می‌شه...
سمت عاملِ بدبختیم برگشتم و مامان رو دیدم با یه لبخند دندون نمایِ ژکوند. زیر لبی پچ زدم:
- چیه مامان سوراخم کردی!
با حرص و یواش لب زد:
- پاشو برو پذیرایی کن دختره‌ی خیره سر! عین اجل معلق نشستی این‌جا که چی! بدو برو می‌خوایم حرفای بزرگونه بزنیم!
با حرص درحالی که از جام پا می‌شدم گفتم:
- مامان جان من دیگه ۲۵ سالمه!
و بعد زدن این حرف وارد آشپزخونه شدم تا طبق معمول کوزت بازی رو شروع کنم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #27
پارت ۲۵

چایی خوشرنگ و خوش‌بوی مامان رو توی فنجونای چیده شده‌ ریختم و دونه به دونه سرشون آب‌جوش گرفتم... ظرف بیسکوییت و شیرینی رو همراهشون توی سینی گذاشتم و آروم و با کرشمه به سمت پذیرایی به راه افتادم.
به محض وارد شدنم توی پذیرایی چشمم به یه پسرِ جذاب با مو‌ها و چشمای عسلی‌ رنگ خورد که با یه لبخندِ ملیح، مودب داشت به حرفای جمع گوش می‌داد... با فکر این‌که این پسرِ سالار باشه یهو ترمز کردم... به زور جلوی فنجونای درحال ریزش رو گرفتم و سعی کردم خودم رو آروم کنم: آروم باش... آروم باش سرگرد! اون فقط یه پست فطرته که با قدیماش ه-ی-ی-ی-ی-چ تفاوتی نکرده! اصلا شاید سالار نباشه از کجا معلوم! شاید زن‌عمو اینا با خودشون مهمونی چیزی آوردن!
با این فکر، محکم‌تر، به سمتشون راه افتادم.
با صدای جیرینگ جیرینگِ فنجون‌ها نگاه‌ همه به سمتم برگشت.
لبخندِ خجولی زدم و سینی رو جلو‌ی عمو گرفتم:
- ممنون دخترم.
سنگینی نگاهش که دوباره روم زوم شده بود رو به وضوح حس می‌کردم...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #28
پارت ۲۶

اهمیتی به نگاه‌ های گاه و بی‌گاهش ندادم و سینی چایی رو به نوبت بین بزرگترا چرخوندم تا نوبت به خودش رسید... با اعتماد به نفس توی نقش سرگرد فرو رفتم و در حالی که توی چشماش زل می‌زدم سینی رو به روش گرفته‌م:
- سلام، بفرمایید.
باصدای بلندی گفت:
- سلام دختر عمو! ماشالله چقدر بزرگ شدین، چه خانم زیبایی به‌به! ببینید عمو و زن عمو چه دسته گلایی بزرگ کردن! از اینم کمتر ازشون انتظار نداشتیم!
با حرص و به زور گفتم:
- ممنون، بفرمایید!
با یه لبخند اعصاب خرد کنِ کجکی فنجون چای رو برداشت و هم‌زمان خم شد و در گوشم گفت:
- ممنون فیلی... آهان ببخشید نیلی!
سینی رو با حرص روی میز وسط گذاشتم و با قدمای کوبنده دوباره وارد آشپزخونه شدم... همین طوری که زیر لب پچ می‌زدم: ( این بشر هیچ تفاوتی نکرده... هنوز همون بیشعوریه که بدن مانکن من‌ رو فیلی صدا می‌زنه! روانی!
چه پاچه‌خواریم می‌کرد واسه مامان بابای من... پسره‌ی الدنگ! من سرگرد رضایی‌ام! یه دنیا ازم حساب می‌برن! مطمئن باش یه کاری می‌کنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن! حالام خون سردی‌ خودتو حفظ کن، خیلی خیلی خانومانه میری می‌شینی گل مجلس! ) غذا ها هم چک می‌‌کردم.
بعد بستن درِ قابلمه‌ی مرغ خوش رنگ و لعابِ مامان دوباره به پذیرایی رفتم و روی یه مبل دونفره نشستم... سمیرا و داداش جان که طبق معمول غیب‌شون زده بود و عمو و بابا و سعید ، زن عمو و مامانم و نیلو با هم حرف می‌زدن... تنها کسی که خیلی به ظاهر محجوب نشسته بود و هیچی نمی‌گفت سالار بود!
بعد از چند دقيقه پشه پرونی، با احساس فرو رفتگی مبل، سرم رو برگردوندم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #29
پارت ۲۷

سرم رو برگردوندم:
- به به، دختر عمو! چه عجب یه نگاهی‌ام به ما کردی فیلی؟ تو که هنوز همون بشکه‌ی سابقی کوتوله!
با اعصبانیتی که از حدش فرا‌تر رفته بود آروم و حرصی دم گوشش گفتم:
- لال‌مونی می‌گیری یا بگم بیان خفت کنن!
قهقه‌ی کوتاهی زد و گفت:
- اِ! بی تربیت نشو دیگه سر‌گرد!
و هم‌زمان با زدن حرفش خودش رو بهم نزدیک‌تر کرد.
کنار کشیدم و گفتم:
- جنابِ به ظاهر محترم و با تربیت! می‌شه بگید شما مرض‌تون چیه که فقط تو کار آزار دیگرانید؟!
کشیده و چندش لب زد:
- مرضم تویی دیگه عزیزم...
خواست نزدیک‌تر بیاد که بدون این‌که دستم بهش بخوره، لباسش رو گرفتم و آرنجش رو محکم پیچ دادم و وقتی که کاملا از درد کبود شد، دم گوشش پچ زدم:
- ببین! با دم شیر بازی نکن که سری بعد فقط به یه در رفته‌گیِ ساده ختم نمی‌شه!
و به یه حالت مسخره رهاش کردم و خاکِ خیالی روی لباسام رو تکوندم...
***
بعد شام دیگه نتونستم اون جو سنگین که فقطُ فقط دلیلش سالار بود و تحمل کنم و به بهانه‌های مختلف به اتاقم رفتم... تا اون موقع تنها اتفاقی که در پیش بود زخم زبون‌های سالار بود و پاچه‌خواریش از مامان و بابا نيلو و سعید و حتی آرین، انقدرم که سر شام از دستپخت مامان و سلیقه‌ی چیدمان نیلو تعریف کرد که من یکی موندم تو کف... نمی‌دونم چی توی اون ذهن کثیفش می‌گذشت که تنها دست گذاشته بود روی من بدبخت! عمو و زن عمو هم که حسابی از پسر فرنگ رفته‌شون تعریف می‌کردن و کلا ”سالار، سالار” از دهنشون نمی‌افتاد... بقیه هم که کاملا معلوم بود حسابی از پسره خوششون اومده... وای که اگه این ایران بمونه و هر سری بیاد این‌جا روی مخ من بدبخت رژه نظامی بره دیگه رد می‌دم!

عجیبش این‌جا بود که وسط حرفاش چند‌باریم منو سرگرد صدا می‌زد... نمی‌دونم حتماً عمو و زن عمو چیزی بهش گفتن... در هر صورت که کل کارای این یارو با عقل سلیمِ هیچ‌کس جور در نمیان!
لباسام و در آوردم و بعد یه دوش ده دقیقه‌ای، بدون توجه به اتفاقاتی که بیرون از این چهار دیواری رخ می‌ده خوابیدم.
***
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
763
امتیازها
183

  • #30
پارت ۲۸

نور آفتابِ شدیدِ وسط زمستون باعث شد پلکام بلرزه و از خواب بیدار شم.
صفحه ی گوشیِ کنار دستم رو لمس کردم، ساعت دقیقا ۷:۳۰ صبح بود، بدنم به بیدار شدن توی این ساعت عادت کرده بود. بلاخره آن تایم بودنم یه شروطی داره! -والا-
امروز باید به خونه‌ خودم می‌رفتم تا وسایل و واسه جلسه آماده کنم و بعدش هم به دیدن سرهنگ می‌رفتم تا قبل از جلسه‌ی شنبه خودم باهاش یه صبحت کوچیکی داشته باشم.
بعد از تخلیه ماتحت به سمت کمد لباسام رفتم و چمدون بزرگ مشکیم رو با هزار تا زور و زحمت از توش بیرون کشیدم... دونه دونه لباسایی که می‌خواستم رو تا کردم و توی چمدون گذاشتم، همه‌ی وسایل ضروریم هم جمع کردم و توی کوله‌ی کوچیک مشکیم ریختم.
کوله و چمدونم و مرتب روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون زدم...
صدام رو انداختم پس سرم و جیغ زدم:
- سلام به اهل خونه!
هنوز جمله‌م و کامل نکرده بودم که صدای آرین از اتاق بغلم در اومد:
- ای مرگ! ایشالله شیر وحشیه آفریقایی قورتت بده از شرت راحت شم
مثل خودش بلند بلند گفتم:
- داداش جان سحر خیز باش تا کامروا شوی درضمن! شیر اهلی نمی‌شه!
مامانِ خندان درحالی که از آشپزخونه بیرون می‌اومد گفت:
- چه خبره بابا خونه رو گذاشتین رو سرتون! نیلی برو اون داداشتو بیدار کن بیاید صبحونه‌تون رو بخورید.
با لبخند دندون‌نمایی گفتم:
- چشم پروین جون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
447
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
560
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
424
پاسخ‌ها
6
بازدیدها
562
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
929
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
1K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین