. . .

متروکه رمان بافت سیاه روان | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
نام رمان: بافت سیاه روان
نویسنده: تیام قربانی
ناظر: @*Skilled writer*
ژانر: عاشقانه، طنز، پلیسی، معمایی


خلاصه رمان: ایلماه یک پلیسه که توسط باندی پاش به یک تیمارستان باز میشه و با دادن کلی قرص روانی بهش اون‌رو به یک روانی واقعی تبدیل میکنن.
سرگرد رادین رادمان، برای مأموریتی به این تیمارستان وارد میشه و سعی می‌کنه هم مأموریتش رو انجام بده هم اون آدمی رو گیر بیاره که سرهنگ نجفی دایی رادین سال‌‌‌هاست دنبالشه اون آدم کسی نیست جز... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #11
سهیل***
رفتم توی آشپزخونه با دیدن وضع آشپزخونه برگام ریخت! تیام کل آشپزخونه رو منفجر کرده بود تا بتونه ظرف‌هایی رو پیدا کنه که بتونه غذا رو بریزه توش، دستم رو محکم کوبیدم تو پیشونیم و با حرص به تیامی نگاه کردم که با نیش باز دستش رو عین خابی به سمت غذا گرفته بود.
- نمیای بخوری!؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و زیر لب با حرص گفتم:
- خدایا بابت این خلقتت اعتراض دارم.
- اعتراض وارد نیست! بیا بشین کوفت کن، کلی کار داریم.
مشکوک نگاهش کردم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، غذا ته چین بود. فکر کنم یکی از خوبی‌های تیام اینه که تا میاد خونمون همراه خودش برام ته چین می‌گیره غذای مورد علاقمه!
- عین بز نگاه نکن، این‌رو بخور دیگه باید بریم.
قاشق و چنگال رو برداشتم و گفتم:
- کجا به سلامتی!؟
- بچه‌ها رو جمع کردم امشب قراره بریم شهربازی.
- خب بهت خوش بگذره.
با پس گردنی که خوردم، با میز روبوسی کردم.
- ببین من‌رو سهیل! نیومدم این‌جا که تو بگی بهت خوش‌بگذره تو باید باشی.
پوکر نگاهش کردم.
- می‌تونستی این رو بدونه ضربه شصت بهم بگی، نیاز نبودی سلول‌های خاکستری مغزم رو پودر کنی.
- تو کمی نفهمی تا ضربه رو از هفت ناحیه احساس نکنی، کلاً چیزی تو کَتِت نمیره.
من؛ می‌دونم یک روز از دست این دختر می‌میرم.
با چشم‌هاش به غذا اشاره کرد و نوازش‌وار دستی به روی سرم کشید و گفت:
- من میرم یک گونی پیدا کنم به دردت بخوره تن بکنی.
باز شروع شد! حالا من باید به دنبالش اتاقم رو هم جمع کنم. رو بهش با اخم گفتم:
- پات‌رو توی اتاقم بزاری، عین گلوله شوتت می‌کنم بری همون‌جایی که بودی فهمیدی؟
- وای وای ترسیدم، جمع کن خودت‌رو شیر برنج.
اداش رو در آوردم و گفتم:
- بشین همین‌جا حق نداری بری بالا.
- اوکی، فعلاً دور دورِ توعه بعد که افتاد دست من کاری می‌کنم دیگه نیاز نباشه اپیلاسیون کنی.
- اپیلاسیون که مال شماس می‌گیری که چی میگم!؟
- من گیراییم خوبه ولی فکر کنم مال تو کار نمی‌کنه!
- چرا اتفاقاً کار می‌کنه!
- پس بخاطر همینه خیلی خنگی!
محکم کوبیدم روی میز و گفتم:
- دهنت رو می‌بندی بزاری غذا بخورم! ظمناً خنگ تویی با اون کله پوکت، دختره نچسب.
با آرامش گفت:
- تو چسبت چیه؟ خوب می‌چسبی!
بلند زد زیر خنده و بلند شد ادامه داد:
- غذات‌رو خوردی لباس بپوش بریم، نیای مهدیار عقیمت می‌کنه از من گفتن بود.
پوزخندی بهش زدم و جواب ندادم. خدایا این موجود چی بود خلق کردی گاو به جا این خلق می‌کردی یک کاربردی داشت، حداقل شیر میداد ما ما می‌کرد این‌که وجودشم اضافیه.
 
  • گل رز
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #12
سهیل***
با آرامش غذام رو خوردم و بلند شدم، آشپزخونه رو مرتب کردم و روح تیام رو با فحش مورد عنایت حق قرار دادم.
به سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم، هوای خنکش پوستم رو نوازش کرد. بطری آب رو برداشتم و درش رو بستم، لیوانی برداشتم و آب ریختم توش و آروم سرکشیدم که با صدای ناگهانی تیام با ترس از جا پریدم و آب پرید توی گلوم.
حس کردم دارم خفه میشم، قطرات آبی هم از دماغم زد بیرون چشم‌هام داشت از کاسه در می‌اومد. بلند، بلند سرفه می‌کردم و هوا رو می‌بلعیدم. که تیام پا تند کرد و اومد سمتم، محکم با دست‌هاش کوبید توی کمرم که روی زمین پهن شدم.
به زور جلوی خودم رو گرفتم و با چشم‌های به خون نشسته نگاهش کردم، بلند سرش داد زدم:
- چرا این‌قدر بچگونه رفتار می‌کنی؟ نزدیک بود با این‌کارت خفه بشم. کی می‌خوای آدم بشی! داشتم می‌مردم اون‌طوری که تو زدی توی کمرم و من افتادم روی زمین سرم نمی‌شکست خیلی بود.
با بهت نگاهم می‌کرد، بلند شدم و به شدت پسش زدم و به سمت اتاقم رفتم.
نمی‌فهمم خدا با آفریدن، این دختره چه فکری کردِ! هیچ چیزش علاوه بر این‌که به آدمیزاد نرفته، تازه یه موجود ناشناخته‌ام به حساب میاد.
در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل، خودم رو روی تخت پرت کردم. هیچ‌وقت نمی‌تونستم با این دختر کنار بیام، یه دختر وحشی غیر قابل کنترل البته با رفتارهای بچگانه و مزحک.
بلند شدم و رفتم جلوی در اتاقم ایستادم و بلند داد زدم:
- من؛ نمیام بیرون حالا هر جا دلت می‌خواد برو.
آروم از آشپزخونه‌ اومد بیرون و با چشم‌هایی قرمز نگاهم کرد. با تعجب بهش زل زدم، این چرا این‌طوریه؟ از میون فک قفل شده‌اش غرید:
- می‌خوام صد سال سیاه نیای، به درک خودم میرم.
ابروهام رو بالا انداختم و نیشخندی بهش زدم، و برگشتم توی اتاقم.
مدت کمی گذشته بود که صدای محکم کوبیده، شدن در بهم اومد. چشم‌هام رو محکم روی هم فشوردم و سعی کردم آروم باشم.
بلند شدم و به سمت کتاب‌هام رفتم و خودم رو سرگرم کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
 
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین