#پارت_بیستم
از زبان ترسا:
روی صندلی نشستم و منتظر نگاهی به ستایش انداختم که داشت سینی چای رو آماده میکرد. صورتم مثل میت شده بود از نگرانی و حال بدی که داشتم، به زور سر پا ایستاده بودم.
- ستایش عمه اینها کی اومدن!؟
همینطور که استکان چایی رو پر میکرد گفت:
- نیم ساعتی میشه، از اتاقت اومدم بیرون که اونها اومدن، عمه سراغ تورو گرفت و گفت نمیاد که آوات گفت خودم میرم بیارمش.
ابرویی بالا انداختم و پوزخندی زدم، احتیاج داشتم روح از تنم بره، احتیاج داشتم قلبم نتپه تا این حسهای بد رو تجربه نکنم. با صدای یاسمین یکهای خوردم:
یاسمین: ترسا جان پاشو چایی رو بیار!
لبهام رو کشیدم توی دهنم و با تنی لرزون بلند شدم، سینی طلایی رنگ و خوش طرحی که دست ستایش بود رو گرفتم و به همراه جفتشون از آشپزخونه زدم بیرون.
قلبم توان روبه رو شدن با اون قوم ظالم رو نداشت، با صدای عمه به خودم اومدم حس میکردم ازش بدم میاد.
عمه آیه: اینهم از عروس خانوم! ماشالله الهی دورت بگردم چقدر خوشگل شدی.
سرد نگاهی به عمه انداختم و آروم گفتم:
- ممنون.
چایی رو به همه تعارف کردم تا رسیدم به آقاجون، عمیق نگاهش کردم که با لبخند نگاهم کرد پوزخندی زدم و آروم گفتم:
- نه شما رو نه مامان بزرگ رو هیچوقت نمیبخشم واسه به گند کشیدن زندگیم.
مبهوت بهم نگاهی انداخت که با بی رحمترین حالت ممکن گفتم:
- به اون خدای بالا سرم قسم اگر زنده بودم و بگن حاج محمود داره جون میکنه اگه بیام بالای سرت... بالای سرت که هیچ دَم مرگتم سر قبرت نمیام، زندگیم رو سیاه کردی و زندگی آواتم قشنگ به گند کشیدی فعلاً خوشحال باش بخند من و آواتم خدایی داریم شاید منفعتی باشه اما ارزش شکستن قلبهامون رو نداره.
چهرهاش حالتی جز ناراحتی نداشت، ولی برام مهم نبود مهم نبود اگه همین الآن سکته میکرد و میمرد. مهم نبود اگه یه روز جلوی روم تمام این آدمهایی که اینجا هستن رو سلاخی میکردن مهم نبود!
نشستم روی مبل کنار ستایش، صدایی نمیشنیدم از حرفهایی که میزدن. اما با فرو رفتن آرنج ستایش توی پهلوم حواسم روبه اطراف جمع کردم.
عمه آیه: پس مبارکه بریم سراغ تعیین روز عقد... .
عین قاشق نشسته پریدم وسط حرفش و گفتم:
- حالا که خودتون بریدین و دوختین، حداقل بزارین خودمون تن کنیم. طبق رسم و رسوم مسخرتون دختر و پسر باید باهم حرف بزنن ما، که راه برگشتی نداریم واسه تصمیمهای بیخود و خودخواهانه شما پس بزارین حداقل باهم حرف بزنیم منکه این ازدواج رو قبول کردم. اما، حداقل بزارین حرفهامون رو بزنیم.
نگاهی به چهره مبهوت آوات انداختم، میدونستم انتظار داره با این تب و تابم بگم نمیخوامش اما از قدیم گفتن تا تنور داغه بچسبون. درسته گند میکشم به زندگی جفتمون اما مجبورم مجبور!
با صدای عصبی بابا سریع نگاهم رو چرخوندم سمتش.
بابا: ترسا خجالت بکش... این چه طرز صحبت کردنه!؟
اخمهام رو کشیدم توی هم و گفتم:
- بهتره با این طرز صحبتم کنار بیاین، زندگی دونفر رو دارین به گه میکشین میخواین مؤدب حرف بزنم!؟ انتظار بی جایی دارین!
بابا: لاالااله... .
آقاجون: پاشین برین باهم صحبت کنید!
پوزخندی حوالهاش کردم و بلند شدم. آوات بی رمق بلند شد و دنبال من اومد، در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل.
آوات نشست روی تخت و منهم روی صندلی میز آرایشی، بعد کمی مکث گفت:
- درسته این ازدواج اجباریه و تو برخلاف تصورم تن دادی بهش، اما میخوام در کل بدونی ما نسبت بهم مسئولیم. هرچی باشه قراره باهم زندگی کنیم همونطور که قرار بود برای شایان خانوم خونه باشی، باید برای منم باشی. از رفت و آمدهای بیجا باید خودداری کنی، با کار کردن و چیزهای دیگه مخالف نیستم. مثل هرکس دیگهای صداقت و راستگویی برام مهمه دلم میخواد هرچیزی شد اول به خودم بگی... حتی اگه بدونی با گفتنش ممکنه اتفاق بدی بیفته. حرف دیگهای نیست منهم برای تو همونی میشم که قرار بود شایان باشه.
با اومدن اسم شایان ضربان قلبم بالا رفت، ناخودآگاه گرمم شد قلبم از شنیدن اسمشم ضربان میگرفت وای به روزی که توی عروسیم به عنوان مهمون بیاد. آخ چه روزی بشه وقتی قراره تعهد قلبیم رو نسبت بهش بشکنم. شایان حسابی با آوات رفیق بود عین دوتا داداش.
- تو حرفی نداری!؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- من... من نمیتونم جای بیتا رو بگیرم به هیچ وجه. چیزهایی که تو ازم میخوای رو فقط بیتا میتونه با قلب مطمئن و عاشق انجام بده.
لبخند غمگینی حوالهام کرد و گفت:
- شاید اگه علاقه شایان به تو یا اگه بیتا نبود اولین و آخرین انتخابم تو بودی عاقل بودن و منطقی بودن تو چیزی هست که خیلیها ندارن، نترس بیتا دیگه نیست. توهم قرار نیست جای کسی رو بگیری توی جای خودتی و خودت!
مردد نگاهش کردم و گفتم:
- بیتا... .
- اگه قرارِ با تو ازدواج کنم نمیتونم نامردی کنم و این تعهدی که نسبت به همسر واقعیم دارم رو بشکنم. پس نگران نباش همه چیز و همه کس به مرور وقتی نباشن کم رنگ میشه.
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
- متأسفم... میدونستم انتظار داشتی بگم نه! اما مجبور بودم مجبور به قصاص احساس.
تک خندهای کرد و گفت:
- تأسف دیگه فایده نداره، دیگه قبول کردی... منهم قبول میکنم.
بلند شد و از اتاق رفت بیرون، بغضم شکست و بلند زدم زیرگریه داشتم گند میزدم به زندگی آوات و خودم. منه خودخواه میتونستم بگم نه و گورم رو از این خاندان گم کنم اما برای منفعت خودم موافقت کردم. گریهام اوج گرفت، قرار بود بشم عروس آوات قرار بود بشم خانوم خونه و همدش. اما یه روزیهم قرار بود عروس شایان بشم غافل از اینکه سرنوشت طوری بود که چه شایان باشه و چه نباشه من باید با آوات ازدواج میکردم.