. . .

در دست اقدام رمان قصاص احساس | تیام قربانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. طنز
نام رمان: قصاص احساس
ژانر: عاشقانه، طنز، تراژدی، معمایی
نویسنده: تیام قربانی
ناظر: @ایرما
خلاصه رمان: اتفاقی شد همه چی! داستان منتهی شد به مسیری که هیچ یک میلی بهش نداشتن، یکی از سر لجبازی با عشق قدیمی‌اش، یکی از روی اجبار محکوم شد! هر دو قاتل احساسات خودشون هستن، قاتل خاطرات، قاتل روح یک‌دیگر! با پا گذاشتن توی این مسیر قصاص شروع میشه، قصاص احساس.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #21
#پارت_بیستم
از زبان ترسا:
روی صندلی نشستم و منتظر نگاهی به ستایش انداختم که داشت سینی چای رو آماده می‌کرد. صورتم مثل میت شده بود از نگرانی و حال بدی که داشتم، به زور سر پا ایستاده بودم.
- ستایش عمه این‌ها کی اومدن!؟
همین‌طور که استکان چایی رو پر می‌کرد گفت:
- نیم ساعتی میشه، از اتاقت اومدم بیرون که اون‌ها اومدن، عمه سراغ تورو گرفت و گفت نمیاد که آوات گفت خودم میرم بیارمش.
ابرویی بالا انداختم و پوزخندی زدم، احتیاج داشتم روح از تنم بره، احتیاج داشتم قلبم نتپه تا این حس‌های بد رو تجربه نکنم. با صدای یاسمین یکه‌ای خوردم:
یاسمین: ترسا جان پاشو چایی رو بیار!
لب‌هام رو کشیدم توی دهنم و با تنی لرزون بلند شدم، سینی طلایی رنگ و خوش طرحی که دست ستایش بود رو گرفتم و به همراه جفتشون از آشپزخونه زدم بیرون.
قلبم توان روبه رو شدن با اون قوم ظالم رو نداشت، با صدای عمه به خودم اومدم حس می‌کردم ازش بدم میاد.
عمه آیه: این‌هم از عروس خانوم! ماشالله الهی دورت بگردم چقدر خوشگل شدی.
سرد نگاهی به عمه انداختم و آروم گفتم:
- ممنون.
چایی رو به همه تعارف کردم تا رسیدم به آقاجون، عمیق نگاهش کردم که با لبخند نگاهم کرد پوزخندی زدم و آروم گفتم:
- نه شما رو نه مامان بزرگ رو هیچ‌وقت نمی‌بخشم واسه به گند کشیدن زندگیم.
مبهوت بهم نگاهی انداخت که با بی رحم‌ترین حالت ممکن گفتم:
- به اون خدای بالا سرم قسم اگر زنده بودم و بگن حاج محمود داره جون می‌کنه اگه بیام بالای سرت... بالای سرت که هیچ دَم مرگتم سر قبرت نمیام، زندگیم رو سیاه کردی و زندگی آواتم قشنگ به گند کشیدی فعلاً خوشحال باش بخند من و آواتم خدایی داریم شاید منفعتی باشه اما ارزش شکستن قلب‌هامون رو نداره.
چهره‌اش حالتی جز ناراحتی نداشت، ولی برام مهم نبود مهم نبود اگه همین الآن سکته می‌کرد و می‌مرد. مهم نبود اگه یه روز جلوی روم تمام این آدم‌هایی که این‌جا هستن رو سلاخی می‌کردن مهم نبود!
نشستم روی مبل کنار ستایش، صدایی نمی‌شنیدم از حرف‌هایی که می‌زدن. اما با فرو رفتن آرنج ستایش توی پهلوم حواسم روبه اطراف جمع کردم.
عمه آیه: پس مبارکه بریم سراغ تعیین روز عقد... .
عین قاشق نشسته پریدم وسط حرفش و گفتم:
- حالا که خودتون بریدین و دوختین، حداقل بزارین خودمون تن کنیم. طبق رسم و رسوم مسخرتون دختر و پسر باید باهم حرف بزنن ما، که راه برگشتی نداریم واسه تصمیم‌های بیخود و خودخواهانه شما پس بزارین حداقل باهم حرف بزنیم من‌که این ازدواج رو قبول کردم. اما، حداقل بزارین حرف‌هامون رو بزنیم.
نگاهی به چهره مبهوت آوات انداختم، می‌دونستم انتظار داره با این تب و تابم بگم نمی‌خوامش اما از قدیم گفتن تا تنور داغه بچسبون. درسته گند می‌کشم به زندگی جفتمون اما مجبورم مجبور!
با صدای عصبی بابا سریع نگاهم رو چرخوندم سمتش.
بابا: ترسا خجالت بکش... این چه طرز صحبت کردنه!؟
اخم‌هام رو کشیدم توی هم و‌ گفتم:
- بهتره با این طرز صحبتم کنار بیاین، زندگی دونفر رو‌ دارین به گه می‌کشین می‌خواین مؤدب حرف بزنم!؟ انتظار بی جایی دارین!
بابا: لاالااله... .
آقاجون: پاشین برین باهم صحبت کنید!
پوزخندی حواله‌اش کردم و بلند شدم. آوات بی رمق بلند شد و دنبال من اومد، در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل.
آوات نشست روی تخت و من‌هم روی صندلی میز آرایشی، بعد کمی مکث گفت:
- درسته این ازدواج اجباریه و تو برخلاف تصورم تن دادی بهش، اما می‌خوام در کل بدونی ما نسبت بهم مسئولیم. هرچی باشه قراره باهم زندگی کنیم همون‌طور که قرار بود برای شایان خانوم خونه باشی، باید برای منم باشی. از رفت و آمدهای بی‌جا باید خودداری کنی، با کار کردن و چیزهای دیگه مخالف نیستم. مثل هرکس دیگه‌ای صداقت و راست‌گویی برام مهمه دلم می‌خواد هرچیزی شد اول به خودم بگی... حتی اگه بدونی با گفتنش ممکنه اتفاق بدی بیفته. حرف دیگه‌ای نیست من‌هم برای تو همونی میشم که قرار بود شایان باشه.
با اومدن اسم شایان ضربان قلبم بالا رفت، ناخودآگاه گرمم شد قلبم از شنیدن اسمشم ضربان می‌گرفت وای به روزی که توی عروسیم به عنوان مهمون بیاد. آخ چه روزی بشه وقتی قراره تعهد قلبیم رو نسبت بهش بشکنم. شایان حسابی با آوات رفیق بود عین دوتا داداش.
- تو حرفی نداری!؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- من... من نمی‌تونم جای بیتا رو بگیرم به هیچ وجه. چیزهایی که تو ازم می‌خوای رو فقط بیتا می‌تونه با قلب مطمئن و عاشق انجام بده.
لبخند غمگینی حواله‌ام کرد و گفت:
- شاید اگه علاقه شایان به تو یا اگه بیتا نبود اولین و آخرین انتخابم تو بودی عاقل بودن و منطقی بودن تو چیزی هست که خیلی‌ها ندارن، نترس بیتا دیگه نیست. توهم قرار نیست جای کسی رو بگیری توی جای خودتی و خودت!
مردد نگاهش کردم و گفتم:
- بیتا... .
- اگه قرارِ با تو ازدواج کنم نمی‌تونم نامردی کنم و این تعهدی که نسبت به همسر واقعیم دارم رو بشکنم. پس نگران نباش همه چیز و همه کس به مرور وقتی نباشن کم رنگ میشه.
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
- متأسفم... می‌دونستم انتظار داشتی بگم نه! اما مجبور بودم مجبور به قصاص احساس.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- تأسف دیگه فایده نداره، دیگه قبول کردی... من‌هم قبول می‌کنم.
بلند شد و از اتاق رفت بیرون، بغضم شکست و بلند زدم زیرگریه داشتم گند می‌زدم به زندگی آوات و خودم. منه خودخواه می‌تونستم بگم نه و گورم رو از این خاندان گم کنم اما برای منفعت خودم موافقت کردم. گریه‌ام اوج گرفت، قرار بود بشم عروس آوات قرار بود بشم خانوم خونه و همدش. اما یه روزی‌هم قرار بود عروس شایان بشم غافل از این‌که سرنوشت طوری بود که چه شایان باشه و چه نباشه من باید با آوات ازدواج می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #22
#پارت_بیست و یکم
از زبان آوات:
آن‌چنان که باید پیش نرفت، انتظار نداشتم یه شبه این‌طوری فاصله بینمون بیفته. نشستم کف ترانس، سردی کف توی تنم نشست اما مهم نبود. زیبایی این شهر چهره آدم‌هاش بود و آلودگی و هوای افتضاحشم درون آدم‌هاش بود‌. حتی گوشی‌هم نداشتم زنگ بزنم با صداش آروم بشم، همه چیز دست به دست‌هم داده بودن تا امشب من فرو ریخته بشم. همه‌اش دارم فکر می‌کنم بدون اون می‌تونم زندگی کنم؟!
سرم سنگین بود و قلبم داغون، چرا تهش این‌طوری شد؟ پرده اشک جلوی دیدم رو تار کرده بود ولی نباید این‌طوری می‌شکستم. شهر چراغونی، زیبایی خودش رو از دست داده بود.
هنوز نمی‌تونم خوب بفهمم چه بلایی سرم اومده، مثل کابوس بعد از گریه کردن و خوابیدنِ.
بلند شدم و با برداشتن سوئیچ ماشین از خونه زدم بیرون، باید می‌رفتم یه جایی که خالی می‌شدم از این همه درد.
***
اون‌قدر نعره زدم که دیگه صدام بالا نمی‌اومد.
- بدون اون چطور زندگی کنم!؟ کی... کی مثل اون میشه!؟
دادِ بلندی زدم و بی رمق نشستم لبه پرتگاه، بغضی که توی گلوم بود بدجور سنگینی می‌کرد. فکر نمی‌کردم من این‌طوری خورد بشم، اون‌قدر شوکه بودم از اتفاقات اخیر که اگر ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت نمی‌تونستم با این اتفاقات کنار بیام.
دلتنگ بودم! دلتنگ وقت‌هایی که بدون نگرانی، کنارش می‌خندیدم. انگار یه خواب بود اون خاطرات خوش و حالا که دارم مزه‌، مزه می‌کنم جدایی رو فهمیدم چقدر دلتنگ اون روزهام.‌
دلم بارون می‌خواد اما خیابون‌های شهر پا نمیدن.
آی آدم‌ها خبر خبر رفته عشقم سفر سفر، یه درختم که باغبون به ریشه‌ام زده تبر تبر.
***
«دو روز بعد»
از زبان ترسا:
گنگ نگاهی به حلقه انداختم، با صدای بلند ستایش یکه‌ای خوردم و ترسیده نگاهش کردم.
ستایش: باتوام حواست کجاست!؟ میگم حلقه رو دستت کن.
آوات: امتحانش کن اگه دوست نداشتی یکی دیگه بردار‌.
دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نفسم رو به شدت بیرون فرستادم، آب دهنم رو به سختی قورت دادم و همین‌طور با کاسه چشم‌هام که پر شده بود به حلقه زل زدم. لرزون حلقه رو از دست آوات گرفتم و امتحانش کردم، کاملاً اندازه بود اندازه اندازِ با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
- همی... ن خوبه.
بی‌توجه به ستایش و آوات از طلا فروشی زدم بیرون، نفسم تنگ شده بود و هر لحظه امکان داشت اشک‌هام گونه‌ام رو به آتیش بکشن. نرمی انگشتم رو به دهن گرفتم و با چشم‌هایی اشک آلود به روبه رو چشم دوختم، نه راه پسی بود نه راه پیشی سرم رو گرفتم بالا و چندتا نفس عمیق کشیدم. کارساز نبود باید می‌باریدن!
با نشست دستی روی شونه‌ام برگشتم، با دیدن ستایش به آغوشش پناه بردم و بغضم ترکید. چشم‌هام تار می‌دید. آوات ناراحت به دیوار تکیه داد و زمزمه‌وار گفت:
آوات: باشد که نباشم تا که نبیند شکستنم را.
لب پایینم رو گاز گرفتم و سریع از ستایش جدا شدم، بی هدف دویدم و توجهی به صدا زدن‌های ستایش نکردم.
مردم جوری نگاهم می‌کردن که انگار دیونه‌ام، مگه نیستم؟ چرا هستم!
نمی‌دونم چطور خودم رو به اون کافی شاپ لعنتی رسوندم، از پشت شیشه میزی که با اون روش می‌نشستم رو دیدم. نفس کشیدن برام سخت شده بود. آخه دقیقاً جای ما یه دختر و پسر نشسته بودن انگار پسره بدجور می‌خواستش! چون با لذت تک، تک کارهای دختره رو زیر نظر داشت.
«فلش بک به گذشته»
نی رو از دهنم بیرون کشیدم و گفتم:
- به چی نگاه می‌کنی؟
با لذت صورتم رو کنکاش کرد و گفت:
- جداً تو چرا همه کارهات لذت بخشه؟
گیج نگاهش کردم و گفتم:
- کدوم کارها!؟ من‌که کاری نکردم خانوم وار نشستم دارم یه اسموتی خوشمزه میل می‌کنم.
- چرا خودت رو می‌زنی به اون راه؟ عاشق همین منگل بازی‌هات شدم.
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- من منگلم!؟
چشم‌هاش رو کمی درشت کرد و گفت:
- اصلاً خاص‌تر از تو نیست! منگل منم.‌
سری تکون دادم و گفتم:
- می‌دونم.
- ترسا اگه یه روز نباشم... .
تیز نگاهش کردم و گفتم:
- نباشی!؟ بهم قول دادی تا تهش باهامی.
کلافه پوفی کشید و گفت:
- دختر بزار حرفم رو بزنم بعد... اگه یه روز نبودم دلت گرفت یا هر چیزی چیکار می‌کنی!؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- با این‌که سوال مسخره‌ای هست و من تا حالا به نبودن تو فکر نکردم، اما خوب میام... .
آروم دستم رو کوبیدم روی میز و گفتم:
- میام پاتوق همیشگی، یعنی این‌جا درست روی همین میز.
نیمچه لبخندی زد و گفت:
- تو بیا این‌جا شاید من‌هم بودم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- خودت می‌دونی خوشم از این حرف‌ها نمیاد پس این‌قدر با این حرف‌ها رو مخم نرو.
چیزی نگفت و عمیق نگاهم کرد، از نگاهایی که کلی حرف دارن اما زیرنویس نداره که بفهمم چی میگن.
«فلش بک به حال»
پرسه زنان دنبال تو، می خوران به یاد تو.
تلو خوران از اون‌جا دور شدم،تنه‌ای خوردم و روی زمین افتادم. دلبر رها کرد دست مرا، نچرخید روزگار بعد او به مرا ما.
با نشستن دستی زیر بغلم آروم بلند شدم، دستم رو از دست اون شخص کشیدم بیرون و زیر لب گفتم:
- ممنون.
ساعت‌ها توی خیابون چرخیدم، بارها صدای توهین و طعنه مردم آزارم می‌داد‌. بوق ماشین‌ها بارها گوشم رو خراش داد‌ و هنوز صدای بعضی‌ها توی گوشمه که می‌گفتند:
- خانوم حواست کجاست؟! به فکر خودت نیستی به درک کار دست ما نده.
چندین بار ماشین جلوی پام زد روی ترمز و بازهم من زنده موندم، اما حالا نشستم روی همون میز!
این‌قدر این‌جا اومده بودم که همه کارکنان می‌شناختنم، اما مدت‌ها بود روی این میز ننشسته بودم.
- به به! ترسا خانوم.
با شنیدن صدای آشنایی سرم رو بلند کردم، مهراد با دیدن حالم یکه‌ای خورد و سریع کنارم نشست.
- چته خوبی؟! چرا این‌طوری تو؟!
- خوبم... خوب!
- با این قیافه هرحالی می‌تونی داشته باشی جز این‌که خوب باشی، بگو ببینم چته؟
با صدایی که لرزشش کاملاً مشخص بود گفتم:
- مهراد؛ دارم عروس میشم!
متعجب نگاهم کرد و با کمی تردید گفت:
- با شایان قراره... .
انگشت اشاره‌ام رو گذاشتم روی لبش و گفتم:
- نه... نه! دارم عروس کسی میشم که خودش عاشق یکی دیگه‌ است.
سعی کردم بغضم رو قورت بدم اما شدنی نبود، لب‌های خشکم رو تر کردم و گفتم:
- مهراد، عروسیم میاد؟! اصلاً چرا نیاد! ناسلامتی عروس کسی هست که یه روزی ادعا می‌کرد عاشقشه، اما ولش کرد و رفت. آره باید بیاد ببینه دارم عروس میشم.
لبم رو گاز گرفتم تا اشکم نریزه و مظلوم گفتم:
- باید بیا عروس شدن عشقش رو تبریک بگه... هه عشقش رو چقدر دروغ‌هاش شیرین و واقعی بودن.
پر بودم از خالی، بدجور پر بودم و هیچ جوره حالم روبه راه نمیشد.
- همین‌جا بشین من برم به میلاد بگم می‌خوام برم جایی، بعد میام باهم می‌ریم بیرون خوب؟
سری تکون دادم و نگاهم رو به بیرون کافه دوختم.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #23
#پارت_بیست و دوم
از زبان آوات:
هرچی زنگ می‌زدم بهش جواب نمی‌داد. نگرانش شده بودم دختره دیونه معلوم نیست کجاست.
- آخرین جایی که به ذهنم می‌رسه کافه است!
متعجب برگشتم سمت ستایش و گفتم:
- کافه!؟
سرش رو تکون داد و مردد گفت:
- همیشه با... با شایان می‌رفت اون‌جا احتمالاً اون‌جا باشه.
با فکر شایان کلافه موهام رو چنگ زدم، روبه ستایش گفتم:
- بشین بریم دنبالش.
سریع نشستیم توی ماشین و استارت زدم. راه افتادم به سمت کافه‌ای که شایان و ترسا همیشه باهم می‌رفتن اون‌جا اصلاً به ذهنم خطور نکرد ممکنه اون‌جا باشه.
حدود نیم ساعت بعد رسیدم جلوی کافه، سریع پیاده شدم و به سمت کافه رفتم. در رو به شدت باز کردم که نگاه همه برگشت سمتم، بی‌توجه دور تا دور کافه رو نگاه کردم نبودش. رفتم سمت پله‌هایی که به بالا ختم میشد.
پله‌ها رو یکی دوتا طی کردم، پیچیدم توی راه رو جلوی در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
- بله.
آروم در رو باز کردم و رفتم داخل، میلاد با دیدن بلند شد و خوشحال گفت:
- به به ببین کی این‌جاست!

- میلاد، ترسا این‌جا نیومد؟!
اشاره کرد به مبل روبه روش و گفت:
- اولاً سلام آقای بی معرفت دوماً من‌هم خوبم به خوبیت. اتفاقاً اومد این‌جا مهراد می‌گفت حالش بده، پیش پای تو با مهراد رفتن.
با فکر این‌که پیش مهراده و چیزیش نیست نفس عمیقی کشیدم و کمی جلو رفتم. خودم رو انداختم روی مبل، سرم رو میون دست‌هام گرفتم و آروم شقیقه‌هام رو ماساژ دادم.
- چیزی شده آوات؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- ماجرای طولانیه حوصله توضیح ندارم.
سری تکون داد و گفت:
- چی می‌خوری بگم برات بیارن؟
- چیزی نمی‌خورم ستایش پایین منتظره.
- خوب زنگ می‌زنم بیاد بالا.
سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
- نه باید بریم.‌
- چرا تعارف می‌کنی داداش، تازه ساعت هشت شبه ستایشم میاد یکم دورهم می‌شینیم تا ترسا و مهرادم بیان.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مرد حسابی این‌جا محل کاره یا محل دورهمی‌های تو؟
آروم خندید و گفت:
- محل کاره ولی مدت خیلی زیادی هست دورهم نبودیم... ترسا که دوسالی میشه این‌ورها نیومده بود امروز که مهراد گفت اومده تعجب کردم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- این دورهمی باشه یک‌وقت دیگه.
بلند شدم و گفتم:
- اگه اجازه میدی رفع رحمت کنم.
- اون رفع زحمته، برو ولی نری گم و‌ گور شی.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی کردن باهاش، از اتاق زدم بیرون.
همین‌که خواستم از پله‌ها برم پایین ستایش داشت می‌اومد با دیدنم گفت:
- چی شد این‌جاهم نیومده؟
- چرا همین‌جا بوده با مهراد رفتن بیرون.
سری تکون داد و همراه من برگشت، سوار ماشین شدیم و با رسوندن ستایش رفتم خونمون.
***
از زبان ترسا:
آب میوه رو از دست آوات گرفتم و همین‌طور که بی هدف به روبه روم نگاه می‌کردم، جرعه‌ای ازش خوردم.
- تو و شایان چرا ازهم‌ جدا شدین؟
با شنیدن سوالش آب میوه پرید توی گلوم و به سرفه افتادم، سریع بلند شد و اومد کنارم پشتم رو ماساژ داد دستم رو به معنی کافیه بالا بردم که رفت و سرجاش نشست.
گلوم رو صاف کردم و نمناکی چشم‌هام رو خشک کردم، قلپ دیگه‌ای از آب میوه خوردم و گفتم:
- گفت دوستم نداره و من اضافی‌ام‌ توی زندگیش، گفت که هرچی قول و قرار بینمون بوده همش الکی بوده، هرچی ابراز علاقه... کلاً هرچی که بوده همش دروغ بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
- البته توکه رفیق فابش بودی که باید بهتر بدونی!
- من اگه می‌دونستم دلیل جدایی تو و شایان چیه که نمی‌پرسیدم.
نیشخندی زدم و گفتم:
- هرچی که بود دروغ بود همه‌اش... دروغ!
آب میوه رو کاملاً سر کشیدم و سعی کردم با همین آب میوه بغضم رو قورت بدم، این روزها زیادی بغض می‌کنم زیادی گریه می‌کنم. زیادی یاد گذشته می‌افتم و زیادی بچه شدم و بی پناه.
با مخاطب قرار داده شدنم توسط آوات افکارم رو پس زدم.
- با بیتا حرف زدم!
با شنیدن اسم بیتا ناخودآگاه ناراحتی سرتاسر وجودم رو گرفت، با کمی مکث گفتم:
- خوب... خوب چی‌ شد؟
آروم موهاش رو چنگ زد و گفت:
- انتظار داشتم بهم توهین کنه، بهم فحش بده یا حداقل کاری بکنه اصلاً بزنه توی گوشم... اما فقط نگاهم کرد و تنها حرفی که زد این بود. مبارک باشه امیدوارم اندازه من عاشقت باشه.
نگاهش که برق میزد از اشک رو ازم گرفت، یک‌دفعه‌ای برگشت سمتم و گفت:
- ترسا، می‌ترسم... می‌ترسم بره و دیگه نبینمش.
چشم‌هام رو محکم بهم فشردم و گفتم:
- دیگه نباید بترسی... تو همون شبی از دستش دادی که ازدواج با من رو قبول کردی.
با صدای مردونه‌اش که حالا دورگه شده بود گفت:
- راهی نداشتم، یعنی راهی برام نمونده بود تنها امیدم ناامید شد تقصیر من بود که این اتفاق‌ها افتاد.
نیشخندی زدم و گفتم:
- مقصر تو نیستی... من خودخواهی کردم.
گنگ نگاهم کرد فرصت حرف زدن بهش ندادم و بلند شدم، رو بهش گفتم:
- بهتره بریم.
بلند شد. با همدیگه به سمت ماشینش رفتیم. همه کارهامون رو‌ کرده بودیم، طبق گفته آقاجون عقد و عروسی هفته دیگه‌اس. هه عروسی بیش‌تر عزاداریه تا عروسی. دانشگاهم که دوتا واحد افتادم، البته با این نظم خاصی که من دارم و سر تایم مشخص سر کلاس‌ها حاضر میشم بایدم این‌طوری بشه.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #24
#پارت_بیست و سوم
از زبان ترسا:
نگاهی به خودم توی آینه انداختم، با لباس عروس خوشگل شده بودم. آروم چرخیدم و خودم رو نگاه کردم با لبخند غمگینی خودم رو نظاره کردم و روبه ستایش که عمیق داشت نگاهم می‌کرد گفتم:
- آرزو داشتم این لباس رو با عشق بپوشم؛ اما دیدی چی شد؟
- ترسا توروخدا بس کن.
زیپ بغل لباس رو باز کردم و گفتم:
- باشه.
لباس رو از تنم در آوردم و انداختمش روی دست، از اتاق پرو اومدم بیرون و لباس رو دادم دست ستایش.
مائده: دوست داشتی؟
- آره همین رو می‌خوام.
مائده: خرید یا... .
با صدای آوات یکه‌ای خوردم.
آوات: خرید.
مائده سرش رو تکون داد و رفت تا لباس رو بزاره توی جعبه‌اش. دقیقاً نمی‌دونم لباس عروس رو می‌خوام بخرم بزارمش کجای دلم؟
ستایش: میشه این‌قدر عبوس نباشی؟ یكم لبخند بزن خواهر من‌.
بی حس نگاهش کردم و گفتم:
- به چی این زندگی مزخرف و اتفاقاتش لبخند بزنم؟ به بدبخت کردن خودم و آوات؟ به نبودن مادرم؟ یا شایدم باید لبخند بزنم به نبود کسی که عروسک خیمه شب بازیش بودم.
ستایش: آخرش از دست تو سرم رو می‌کوبم توی دیوار.
اشاره‌ای به دیوار کردم و گفتم:
- زودتر!
چپ، چپ نگاهم کرد و با تنه زدن بهم رفت تا جعبه لباس رو از مائده بگیره.
با صدای جیغ نسبتاً بلند ترلان ترسیده برگشتم سمت ورودی، این دختر عادت داره قبل ورود جیغ بزنه.
ترلان: تَری ببین چی برات گرفتم!
ابرویی بالا انداختم و توی دلم گفتم خدا به خیر کنه.
به سمت ترلان رفتم، نایلون مشکی دستش بود و معلوم نبود چی برام گرفته. در نایلون رو باز کرد و با نیش باز نگاهم کرد‌.
چنگ زدم چیزی که برام گرفته رو بیارم بالا که دستم رو گرفت و گفت:
ترلان: نه... نه این‌جا زشته فقط نگاهشون کن.
مشکوک نگاهش کردم و سرم رو فرو کردم توی نایلون، با دیدن چیزهایی که برام گرفته بود نمی‌دونستم بخندم یا از خجالت آب بشم.
آوات: چی برات گرفته؟!
ترلان: خصوصیه نمیشه گفت.
آوات: خصوصی نداریم دیگه.
ستایش: تو چیکار داری شاید مناسب سن تو نیست.
آوات اشاره‌ای به خودش کرد و گفت:
آوات: مناسب سن من؟!
ستایش سرش رو عین یو یو تکون‌ داد و گفت:
ستایش: اوهوم.
جعبه لباس رو انداخت توی بغلم و نایلون رو از دست ترلان گرفت، تا من و ترلان خواستیم حرکتی بکنیم با یه حرکت لباس‌های زیر مشکی رنگی که ترلان برام گرفته بود رو آورد بالا.
ترلان آروم زیر لب گفت:
ترلان: خواست ابروش رو درست کنه، زد چشمشم کور کرد.
سرخ شده برگشتم سمت آوات. دیدم اون‌که اصلاً توی بهت فرو رفته، ستایشم لبخند هولی زد و گفت:
ستایش: فکر نمی‌کردم این‌قدر نامناسب باشه.
آروم دستم رو کوبیدم به پیشونیم و گفتم:
- تو فکرش نرو.
با صدای خنده بلند آوات گرخیدم.
آوات: این... این‌ها رو برات... گرفته؟!
حرصی نزدیکش شدم و با پا ساق پاش رو هدف قرار دادم و ضربه رو وارد کردم. از درد چهره‌اش جمع شد و خم شد و ساق پاش رو گرفت.
- سال تا سال نمی‌خندی، حالا چهارتا لباس زیر دیدی به ریش نداشته من بخند.
ستایش: من‌هم به احترام تو نخندیدم وگرنه الآن با کمک آوات این‌جا رو به لرزه در می‌آوردیم.
ترلان: ببین تَری من سعی کردم همه چیز نامحسوس باشه، این ستی خراب کرد.
چشم غره‌ای به سه تاشون رفتم و از مزون زدم بیرون. توروخدا نگاه هنوز هیچی نشده شرف و آبروم پیش آوات رفت.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #25
#پارت_بیست و چهارم
از زبان ترسا:
ستایش: چی می‌خوری؟
زیر چشمی نگاهی به آوات انداختم و گفتم:
- دتاکس واتر شاه توت و نعنا.
سری تکون داد و روبه ویتر گفت:
ستایش: دو تا آیس تی، یه دتاکس واترشاه توت و نعنا و آفوگاتو.
ویتر: امر دیگه‌ای نیست؟
ستایش: خیر.
ترلان: لباس‌هات کجاست؟
نگاهی به ترلان انداختم و گیج گفتم:
- کدوم لباس‌ها؟
لبخند خبیثی حواله‌ام کرد و گفت:
ترلان: همون‌هایی که برات گرفتم دیگه... .
با این حرفش لب‌های آوات و ستایش کِش اومد. حرصی نفسم رو فرستادم بیرون و گفتم:
- بهم می‌رسیم ترلان خانوم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
ترلان: به وقت وصال... .
پوفی کشیدم خواستم همین‌جا فحش کِشش کنم که آوات عین قاشق نشسته پرید وسط.
آوات: حرصش نده جوش می‌زنه، چند روز دیگه عروسیشه اون‌وقت قوز بالا قوز میشه.
حرف آوات توی سرم اِکو میشد. چند روز دیگه عروسیشه، انگار خودشم متوجه شد چی گفته و دمغ تکیه داد.
نشگون ریزی از پام گرفتم. نمی‌خواستم این‌جا گریه‌ام بگیره، عین پتک توی سرم کوبیده میشد که چند روز دیگه باید لباس سفید به تن می‌کردم و به قولی راهی خونه بخت می‌شدم. سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود و تنها صدای کلاسیک موزیکی سکوت ظاهری رو درهم می‌شکست.
آن‌چنان به بودنت امید‌وار بودم که فراموش کردم رهگذری.
لب پایینم رو به دندون گرفتم، گاز ریزی از لبم گرفتم چشم‌هام رو که پرده اشک براقشون کرده بود رو بستم. نباید گریه می‌کردم نباید. این راه انتخاب خودم بودِ، تلخ‌ترین کار درستی که کردم همین بود و بس.
چشم‌هام رو با صدای ویتر باز کردم، سفارش رو گذاشت روی میز و گفت:
ویتر: چیز دیگه‌ای میل ندارین؟
با صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفتم:
- فعلاً نه ممنون.
سری تکون داد و رفت. دتاکسم رو جلو کشیدم و یه دتاکس شاه توت و نعنا بود. خوردن دتاکس واتر اون‌هم شاه توت و نعنا.

***
- وای ترسا تو هنوز لباس‌هات رو جمع نکردی؟
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم، با دیدن چشم‌های اشکیم نگران اومد سمتم و گفت:
- الهی دورت بگردم چته؟
با صدایی که می‌لرزید گفتم:
- ستایش من توانش رو ندارم.
دست‌هاش رو دور شونه‌ام حلقه کرد و گفت:
- ترسا تو قبلاً راهت رو انتخاب کردی، نمی‌تونی عقب بکشی. یه بارم که شده قدمی به خاطر خودت بردار نه بقیه، این بهترین کاری هست که می‌تونی برای خودت انجام بدی. باید فراموش کنی هر چیزی که بوده، شایان تموم شد... گذشته رو باید دور بریزی تو داری ازدواج می‌کنی نمی‌تونی تا آخر عمر توی فکر گذشته باشی.
سرم رو توی سینه‌اش پنهون کردم و گفتم:
- آخه چطور یه شبه فراموش کنم؟
آروم سرم رو نوازش کرد و با صدایی آروم گفت:
- باید رها کنی هر چیزی که بوده... تو باید خودت رو از نو بسازی و با زندگی جدیدت کنار بیای. قول میدم خوشبخت بشی اگه خودت دنبال خوشبختی باشی.
بعد کمی مکث گفت:
- پاشو... وسایلی که احتیاج داری رو بردار تا بریم.
از بغلش اومدم بیرون، قطره اشکی که روی گونه‌ام افتاده بود رو پاک کردم.
ستایش بلند شد و رفت بیرون. وسایل مورد نیازم رو برداشتم و نگاه طولانی به سرتاسر اتاقم انداختم، دلم براش تنگ میشه. هه شاید دلم برای آدم‌های این خونه تنگ بشه شاید. از اتاق خارج شدم با قدم‌هایی سست مسیر پله‌ها رو در پیش گرفتم و رفتم پایین.
ستایش و ترلان منتظرم پایین ایستاده بودن،
ترلان: پوووف مادمازل افتخار دادین، چه عجب اومدی.
بی‌حال نگاهش کردم و گفتم:
- بریم.
از خونه زدیم بیرون، هوای خنکی پوست داغم رو نوازش کرد. حیاط بزرگ خونه عین من بی روح بود.
نفس عمیقی کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم. پای رفتن نداشتم به والله که نمی‌تونستم بخاطر منطق و عقلم پشت پا بزنم به قلبم و احساساتش.
نمناکی چشم‌هام رو خشک کردم و ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و بی هدف اطراف رو نگاه کردم.
ستایش: تردید نداشته باش. بیا و به خودت ثابت کن اون نتونسته با رفتنش لذت بردن، لذت نفس کشیدن رو ازت بگیره. بیا و نترس از چیزی که قراره اتفاق بیفته تا ریسک نکنی تا چیزی رو از دست ندی تا خودت رو با مشکلات روبه رو نکنی نمی‌تونی چیزی رو تغییر بدی. یه بار برای همیشه خاکش کن و توی گذشته رهاش کن.
ترلان: به جنبه خوبش نگاه کن... دیدگاهت رو نسبت به این اتفاق عوض کن خواهر گلم. به خاطر خودت، به خاطر این‌که ثابت کنی تو می‌تونی با نبود خیلی‌ها زندگی کنی و لذت ببری. رفتن اون فقط نشون دهنده این بود که تو مکمل خودت رو پیدا نکرده بودی.
چشمکی حواله‌ام کرد و گفت:
ترلان: همیشه یه ورژن بهتر هست... نترس از داشتن بهترین‌ها برای خودت.
انرژی خوبی گرفته بودم؛ اما ترسناک بود! ترک کردن خاطرات و گذشته‌ای که تنها یادش می‌تونه آرومم کنه ترسناک بود.
دست ترلان نشست روی دستم، نگاهی بهش انداختم و لبخند غمگین و خسته‌ای تحویلش دادم. این دختر فقط پونزده سالشه اما حرف‌هایی می‌زنه که باعث میشه به قدرت عقل و تصمیم گیریت شک کنی.
دست ترلان رو توی دست گرفتم، باید یه بار همه چی رو تموم می‌کردم‌. قدم‌هام سست بودن، اما دلیل محکمی واسه قدم برداشتن پیدا کرده بودم. اون دلیل‌هم داشتن خوشبختی بود‌. اون دلیل بیش‌تر واسه این بود که دوباره زندگی کنم و لذت ببرم‌؛ اما از طرفی اطمینان نداشتم زندگی با معشوق دیگری، کسی که عاشق شخص دیگه‌ای هست می‌تونه این حس‌ها رو بهم هدیه کنه؟
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #26
#پارت_بیست و پنجم
از زبان آوات:
کام عمیقی از سیگار گرفتم. صدای هه امشب عروسیم بود، اما هنوز هیچ کاری نکردم. انگار که نه انگار، سیگارم رو خاموش کردم و روبه بیتا کردم. از بس لبش رو به دندون گرفته بود. رد خون روی لب‌هاش‌ مونده بود. دستمال کاغذی رو از روی میز چنگ زدم و به سمتش رفتم‌.
جلوی پاهاش زانو زدم، فکش‌ رو توی دست گرفتم و با ملایمت سرش آوردم بالا. کاسه چشم‌هاش از اشک برق می‌زد. لبخند خسته‌ای بهش زدم و با دستمال کاغذی خون روی لبش رو پاک کردم‌.
- چرا هنوز این‌جایی؟
دستمال کاغذی رو به گوشه لبش کشیدم. توجهی به حرفش نکردم و گفتم:
- وسیله‌هات رو جمع کن بریم یه گشتی بیرون بزنیم.
با تن صدای بلندی که از بغض می‌لرزید گفت:
- چی میگی تو؟ امشب عروسیته، باید پاشی بری خودت رو آماده کنی واسه عروست.
زمزمه‌وار گفتم:
- عروست... عروست.
بلند داد زدم:
- این‌قدر عروست، عروست نکن... فقط می‌خوام یک دقیقه حرف از این اتفاق نکبت بار نزنی.
قطره اشک روی گونه‌اش غلتید. آروم گفت:
- پاشو برو بیش‌تر از این آزارم نده.
با دیدنش اشک‌هاش از عصبانیت نعره‌ای زدم و گفتم:
- مگه بهت نگفتم حق نداری گریه کنی؟ حق نداری گریه کنی مگر این‌که مرده باشم.
با این حرف‌هام گریه‌اش اوج گرفت، دست‌های مشت شده‌ام رو کوبیدم روی میز شیشه‌ای که وسط اتاق بود. با حس خراش برداشتن دستم، چشم‌هام رو محکم بستم. تیکه‌های شیشه روی زمین ریخت و بیتا با ترس کمی عقب کشید.
بلند شدم با صدایی جدی گفتم:
- نیم ساعت دیگه جلو دری.
از اتاق زدم بیرون و به سمت آبدارخونه رفتم، جعبه کمک‌های اولیه رو پیدا کردم. ضد عفونی رو با همون دست خونی باز کردم و سر و تهش کردم روی زخمم. از درد چشم‌هام رو بستم، بانداژ رو برداشتم دور زخمم پیچوندم، با دندون و دست دیگه‌ام گره بانداژ رو محکم کردم‌. بی توجه به رد خونی که به جا گذاشته بودم از آبدارخونه زدم بیرون. وارد اتاق کارم شدم اثری از بیتا نبود به خیال این‌که رفته وسیله‌هاش رو جمع کنه رفتم و گوشیم رو برداشتم. همین‌که خواستم از اتاق خارج بشم صدای زنگ گوشیم مانعم شد. با نمایان شدن مخاطبی که روح من سیو شده بود نیمچه لبخندی گوشه لبم جا گرفت.
- جانم بیتا الآن میام.
صدای گریه‌اش توی گوشم پیچید:
- من رفتم، برو واسه عروسیت آماده شو... نگران نباش به حرمت عشقی که بینمون بوده امشب میام واسه عروسیت.
با داد گفتم:
- کدوم گورستونی رفتی؟
گریه‌اش متوقف نمیشد. این با روح و روانم بازی می‌کرد.
- لباسی که دوست داری رو می‌پوشم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- لباس و عروسی همه چیز به درک الآن کجایی؟
صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید، گوشی رو توی دستم فشردم دلم نمی‌خواست این یکی‌روهم مثل قبلی توی دیوار خورد کنم. با عجله از شرکت زدم بیرون، سوار ماشینم شدم و استارت زدم با همون دست زخمی فرمون رو به دست گرفتم و بی هدف روندم.
- مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.
پوفی کشیدم گوشی رو خاموش کردم و دوباره زنگ رو فشار دادم، چیزی عایدم نشد.
به سمت ماشین رفتم، موندن این‌جا فایده‌ای نداشت در حال حاضر به ذهنم نمی‌رسید کجا باشه. بی حال نشستم پشت فرمون سرم رو چندین بار به فرمون کوبیدم تا شاید از این خواب بیدار بشم.
صدای زنگ گوشی سوهان روحم شد. با فکر این‌که بیتا باشه نگاهی به گوشی که توی مشتم بود انداختم، اسم مهراد روی صحفه خودنمایی کرد.
- بله.
- درد و بله کجایی؟
با صدایی تحلیل رفته گفتم:
- بیرونم چطور؟
عصبی غرید:
- مرض، ترسا رفته آرایشگاه، یکی دو ساعت دیگه کارش تموم میشه. اون‌وقت تو نه ماشین رو گل زدی نه‌ خودت هیچ گهی خوردی.
لب‌هام رو با زبون تر کردم و گفتم:
- خودت کجایی بیام؟

- تالارم، آوات تا تو بخوای ماشین رو گل بزنی و بری آرایشگاه طول می‌کشه. ماشین میلاد رو گل می‌زنم تو فقط خودت رو آماده کن و زنگ بزن بیام دنبالت که بری دنبال ترسا.
- باشه.
تماس رو قطع کردم، چشم‌هام می‌سوخت و اراده هیچ کاری رو نداشتم‌. گوشی رو انداختم روی صندلی شاگرد و برای چند دقیقه‌ای به روبه روم چشم دوختم، هوا تاریک شده بود و نمی‌دونستم بیتا کجاست. عروسیم بود و من آماده نبودم، آماده نبودم که ترسا رو برای یک زندگی مشترک بپذیرم.
 

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #27
#پارت_بیست و ششم
از زبان ترسا:
نگاه سردی به خودم که آینه قابم گرفته بود انداختم، آرایش لایتی صورتم رو پوشونده بود. سایه سفید و مشکی، مژه‌های کاشت بلند و خط چشمی نازک که درشتی چشم‌هام رو چند برابر کرده بود. مداد چشم سفیدی که ظریفانه توی چشم‌هام کشیده شده بود زیبایی چشم‌هام رو به رخ کشیده بود.
رژ لب قرمز و در آخر موهایی که با سادگی با فر درشت دورم ریخته شده بودن. به انتخاب خودم موهام رو رنگ نکردم، لباسی پرنسسی با یقه هفت و آستین‌هایی توری که با طرح‌های خاص گل رز از قسمت شونه تا مچم رو در بر گرفته بودن. قسمت سینه و دور کمر به طرز ماهرانه‌ای سنگ کاری شده بود. تور بلندی با تاج ساده، اما شیکی روی سرم بود.
همون لباس عروس بود، همونی که خودش انتخاب کرده بود. اون‌قدر زود، زود برنامه می‌چید برای آیندمون حتی لباس عروس منم انتخاب کرده بود.
با صدای ترلان دست از نگاه کردن به خودم برداشتم.
- فهمیدیم خوشگل شدی نیاز نیست این‌قدر عمیق به خودت زل بزنی‌.
با چهره‌ایی آروم، اما بی تفاوت از توی آینه بهش زل زدم.
- آخه دورت بگردم، شدی عین پری قصه‌ها چرا داری خوشی و خنده رو از خودت منع می‌کنی؟ حیف این نگاه خوشگلت نیست ابری باشه؟
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
- دلداریم نده بدتر دلم به حال خودم می‌سوزه.
از پشت بغلم کرد و سرش رو گذاشت روی شونه‌ام و گفت:
- باشه فقط مرگ ترلان این‌جوری عبوس نباش، بخند فدات بشم‌.
با غم نیمچه لبخندی تحویلش دادم و دستم رو گذاشتم روی دست‌های ظریفش.
ناگهان سکوت سالن آرایشگاه با صدای ستایش و کفش‌های پاشنه بلندش که به شدت کوبیده می‌شدن روی سرامیک‌ها شکسته شد. بریده، بریده گفت:
ستایش: تر... سا.
دست‌های ترلان رو از دور گردنم باز کردم و با استرس مضاعفی گفتم:
- چته؟
دستی گذاشت روی قفسه سینه‌اش، نگران نگاهش کردم با چندتا دم و بازدم عمیق راست ایستاد.
ستایش: اومد!
ترلان: داماد؟
ستایش سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
ستایش: شایان.
با قدم‌هایی سست عقب، عقب رفتم‌. دستم رو گرفتم به شونه ترلان و به زور هوا رو بلعیدم، قلبم دیگه داشت یادش می‌رفت بتپه.
ترلان: ترسا خوبی؟ ترسا... آجی؟
دستم رو گذاشتم روی دهنم، چشم‌هام رو بستم تا بیش‌تر از این چشم‌هام نجوشن و تهش اشک‌هام بریزن.
بی‌حال نشستم روی صندلی، آی آدم‌ها عشقم رسید برای عروسیم، رسید تا ببینه دست تو دست یکی دیگه پای سفره عقد می‌شینم.
با این افکار حس کردم خون توی رگ‌هام یخ زده، به سختی برای بلعیدن هوا نفس می‌کشیدم.
ستایش: ترسا... توروخدا حرف بزن ترسا.
ترلان: لعنتی یه چیزی بگو لااقل گریه کن.
صدای کِل کشیدن، آوا و آرایشگری که آشنای یاسمین بود تلنگری بهم زد که با تندی هوا رو وارد ریه‌هام کردم.
آرایشگر: عروس خانوم آقا داماد اومدن.
با چشم‌هایی پر نگاهی به ستایش کردم. با بغض و ترس گفتم:
- من... من نمی‌تونم. ستایش من نمی‌تونم.
ستایش: الهی دورت بگردم تو که تا این‌جاش رو اومدی، پا پس نکش. دردت به جونم نکن این‌کار رو با خودت‌.
تا به خودم بیام دستم توی دست‌های آوا حلقه شد. با لحن آرومی گفت:
آوا: ترسا جان، برو جلوی در دیگه داداشم منتظره.
لبخند غمگینی حواله‌اش کردم و گفتم:
- آوا؛ نمی‌تونم... من نمی‌تونم احساسات خودم و آوات رو بیش‌تر از این له کنم.
ستایش: آبرو ریزی میشه اگه نیای، دیگه نمی‌تونی پا پس بکشی تو نصفه راه رو اومدی.
با بغض نگاهی به ستایش کردم، انگار کسی نمی‌فهمید چه حالی‌ام. ترلان شنل مخملی سفیدم رو انداخت روی شونه‌ام کلاه شنل کمی از صورتم رو پوشوند و مهر سکوتی روی لب‌هام زده شد. با قدم‌هایی سست همراه ستایش و آوا رفتم به سمت در‌، طولی نکشید که در باز شد و قامت بلند و چهار شونه آوات توی چهارچوب نمایان شد. با چشم‌هایی اشک توشون حلقه زده بود نگاهش کردم، چهره‌اش حالتی نداشت کاملاً بی حس جلیقه سفید و مشکی که به خوبی توی تنش نشسته بود. کت مشکی و شلوار مشکی. نه من مال اون بودم نه اون مال من‌. دست گل گلایول توی دستش رو به سمتم گرفت.
با دست‌هایی لرزون دسته گل رو گرفتم، فیلم‌ برداری که متوجه نشدم کی اومده بود آهسته از ما فیلم می‌گرفت.
با اشاره فیلم بردار دستم رو گرفت و از سالن آرایشگاه رفتیم بیرون.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #28
#پارت_بیست و هفتم
از زبان راوی:
*بله رو گفت می‌زنم بیرون از این‌جا، بله رو میگی آخر کاره، میرم اون بیرون هی می‌خوام بگم مبارک. ولی دست به دامن خدا میشم نمی‌ذاره. برو خوشبخت شی عزیزم، هق‌هقم تبریک من بود. قطره، قطره‌های اشک رو به تو امشب هدیه کردم‌.*
با خودش می‌گفت، شاید هنوزهم دیر نیست. می‌توانم او را مال خودم بکنم، اما تنها خیالی خام بود و بس.
از آن طرف دخترک با شادی و هل‌هله افرادی که آن‌جا ایستاده بودند همراه مردی پایین آمد که قلب و روحش را جا گذاشته بود. میهمانان بی خبر از واقعیت ماجرا در دلشان جنب و جوشی برای بزن و بکوب بود‌.
در کمال ناباوری شایان را می‌بیند، چقدر که مرد شده بود، اما رنگ پریده و با موهایی کمی ژولیدِ.
بالأخره قامت زیبای دلبرش را دید، با همان لباس عروسی که خودش انتخاب کرده بود برای عروسی با یکدیگر. چشم به دلبر كوچکش دوخت که خرامان، خرامان از پله‌ها پایین می‌آمد. اشک در چشمانش حلقه زد.
*وقتی اومدم سراغت پر گریه شد وجودم*
اشک‌هایش که حالا صورتش را به آتش کشیده بودند را کنار زد تا بهتر بتواند نگاهش کند. گویا نگاه دخترک سرد شده بود و یخی.
*یه جوری نگاهم می‌کردی،انگار عاشقت نبودم*
در دل فریاد زد:
- خدایا بهم برش گردون، ترسا رو بهم برگردون.
ترسا، زمزمه‌وار گفت:
- خیلی دیر اومدی خیلی دیر، آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
دست‌های ظریفش را در دست‌های مردانه آوات قرار داد. دست‌های کوچکش توسط آوات فشرده شد. آن مرد هرچند که دل خوشی از دخترک نداشت، اما طاقت شکستن او راهم نداشت. در دل گفت:
آوات: ترسا برو... برو و جفتمون رو از این مخمصه نجات بده‌.
در دل بی‌صدا فریاد می‌زد:
شایان: داد زدم عشق قشنگم، بگو نه دست‌هاش رو ول کن.
چشم‌هایش را بست تا نبیند کسی را که له کرد احساساتش را و زیر لب گفت:
ترسا: می‌مونم، باید بمونم و تا ته این راه رو برم.
درست روبه روی رفیق و عشقش ایستاده بود، حالا دیگر خوب ترسا را می‌دید.
*روبه روت وایساده بودم، چرا چشم‌هات رو می‌بستی*
عروس و داماد کنار یکدیگر نشستند، دنیا را تیره و تار می‌دید عشقش کنار مرد دیگری جای گرفت.
*یک‌دفعه دنیام سیاه شد، وقتی که پیشش نشستی*
آرام زیر لب گفت:
ترسا: من می‌تونم، من می‌تونم، خواهش می‌کنم شایان برو.
مردی که برای اجبارها معشوقش را رها کرده بود با حس این‌که دخترک کنارش می‌لرزد دستش را گرفت و گفت:
آوات: ترسا برو... معطل نکن تا چیزی نشده برو.
چشم‌هایش درست روی دست‌های قفل شده آن دو و گوش‌هایش خواستار شنیدن نجواهای آن دو.
*دستش رو گرفت و دیگه، نفس منم سر اومد*
خواست بلند شود و از این سرنوشت اجباری فرار کند. خواست دور شود از جایی که مال او نبود؛ اما صدای دست زدن میهمان‌ها مانند ناقوس مرگ در گوشش نواخت:
- دیرِ... خیلی دیر.
*همه دست زدن براتون، ولی من گریه‌ام در اومد*
آوات: برو ترسا، شک نکن برو نزار اوضاع بدتر از این بشه.
صدایش لرزید و ناتوان گفت:
ترسا: می‌مونم.
کنترلی روی خود و اشک‌هایش نداشت، پشت ستون بلندی خود را پنهان کرد تا گریه‌هایش را نبیند.
*نخواستم من رو ببینی، وقتی که اشک‌هام می‌بارن*
حال پای سفره عقد نشسته بودند، عاقد آرام و شمرده، شمرده شروع کرد به خواندن خطبه‌ای که ظاهراً آن دو را مال هم می‌کرد‌، اما حقیقت آن بود که قلب‌هایشان فرسخ‌ها از یکدیگر دور بود و در جای دیگری گرفتار بود.
عاقد: عروسم خانوم دوشیزه ترسا نیک آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک دست آینه و شمعدان. با مهریه معلوم به عقد رسمی، دائمی و شرعی آقای آوات حیدری در بیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟
می‌خواست فریاد بزند آرام جانم، بگو نه و خاطر این قلب نگرانم را آسوده کن.
*یا تو عاشقم نبودی، یا دعا اثر نداره*
آوات با خود می‌گفت من نامرد نیستم، نمی‌توانم عشق رفیقم را در اسارت سرنوشتی از پیش تعیین شده بگیرم.
آوات: من پشتتم، پاشو برو تا دیر نشده.
شایان: باورم نمیشه دیگه ازش سهمی ندارم، باورم نمیشه.
*حالا دیگه مال اونی، من ندارم سهمی از تو*
ستایش: عروس رفته گل بچینه.
دخترک با تردید در دل گفت، من‌که تا این‌جا آمده‌ام راه برگشتی نیست نباید پشت پا بزنم. نباید به خاطر علاقه‌ام بی آبرویی را بیندازم باید بله را بگویم و خاتمه دهم به عشقی که هیچ فرجامی نداشت. آرام در گوش مردی که قرار بود اسمش در شناسنامه‌اش هک شود گفت:
ترسا: بگو حلقه‌ها رو آماده کنن.
عاقد برای بار دوم خطبه را خواند:
عاقد: دوشیزه خانومِ ترسا نیک برای بار دوم عرض می‌کنم، آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را با یک جلد کلام الله مجید یک دست آینه و شمعدان. با مهریه معلوم به عقد رسمی، دائمی و شرعی آقای آوات حیدری در بیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟
در مقابل چشم‌های به اشک نشسته رفیقش خم شد و حلقه‌ها را برداشت، با برداشتن حلقه‌ها در دل خود برای هزارمین بار حسرت نرسیدن به بیتا را خورد. واقعاً که بی تا بود، کسی برایش مثل او نمی‌شد از او تنها یکی بود و بس.
*اون بهت یه حلقه داده من هزارتا حلقه اشک‌ رو*
ستایش: عروس رفته گلاب بیاره.
صدای هق‌هق شایان در فضای پر هیاهوی تالار گم شده بود، اما می‌دانست بازهم به گوش عشقش می‌رسد.
*صدای هق‌هق من رو مطمئن بودم شنفتی*
عاقد: عروس خانوم برای بار آخر عرض می‌کنم، وکیلم؟
منتظر گفتن، این‌که عروس زیر لفظی می‌خواهد نماند و گفت:
ترسا: بله.
آوات حیرت زده بود. این احساسات که از هر طرف فشار می‌آوردن، گریبان گیر اوهم شده بود. تمام شد حال تعهدی دیگر نسبت به بیتای خود نداشت.
*بله رو بازهم عزیزم، وای چه قاطعانه گفتی*
صدای دست فضای تالار را پر کرده بود. صدای شکسته شدن قلب‌هایی در فضای پر هیاهو گم شد.
عاقد: آقای آوات حیدری به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد رسمی، دائمی و شرعی خانوم ترسا نیک در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
گیج بود دیگر پایان خط بود، حیران به اطراف نگاهی کرد و با صدایی بم گفت:
آوات: بله.
این‌بارهم صدای دست سکوت ظاهری تالار را شکاند. نفهمیدند چگونه گذشت، حلقه‌ها را دست یکدیگر کردند. هدیه‌ها راهم گرفتند، تبریکات راهم شنیدند.
رقص و پایکوبی‌های بقیه راهم دیدند. حال نوبت آن‌ها بود‌.
آهنگ دلبر تویی از علی سفلی توی فضای تالار پیچید.
با طنازی همراه با ساز آهنگ رقصید، با اشک‌هایی که در چشم‌هایش حلقه زده بودند. مرد روبه رویش را نگاه کرد مردانه می‌رقصید. گویا غرق شده بود در دنیای دیگری‌، رقص که تمام شد همه دور عروس و داماد حلقه زدند. رقص نور روشن شد و آن‌چنان که باید نمی‌شد چهره دیگری را به درستی دید.
آوات عشق خود را در میان جمعیت می‌دید. چشم‌های خوشگل دخترک اشکی بود، با حسرت به مردی نگاه می‌کرد که قول داده بود مال او باشد، اما قول‌ها حرف‌های دروغی بیش نبودند‌.
دیجی می‌نواخت و اشک‌هایش در تاریکی روی گونه‌اش ریختن، کمی نزدیک به آوات شد و با صدایی که به گوشش برسد گفت:
ترسا: من میرم بیرون.
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #29
#پارت_بیست و هشتم
از زبان راوی:
محفل بزن و بکوب را ترک کرد، از تالار بیرون رفت. به کورترین نقطه رفت تا کسی او را نبیند.
چشم‌هایش بی‌وقفه باریدن، دل سنگ از دیدن آن چشم‌های خوشگل که اشکی بودند آب میشد. سرنوشت چه بی‌رحمانه رقم خورد.
- فکر می‌کردم واقعاً دوسم نداری.
با شنیدن صدای آن فرد قلبش ضربان گرفت، با ترس به عقب برگشت. با دیدن هیبت آن مرد قلبش لرزید از نزدیک دیدنی‌تر شده بود.
منتظر نماند او را کنار زد تا برود، که دستش در دست‌های گرم شایان قفل شد.
- نرو... بمون بزار بهت بگم تموم این سال‌ها دوست داشتم.
پوزخندی روی لب‌هایش نشست بدان آن‌که برگردد گفت:
- دیرِ‌ خیلی دیرِ واسه گفتن این حرف‌ها، بزار برم دوست داشتن تو دیگه فایده‌ای نداره امشب پا به حجله مردی می‌ذارم که به نظرم بهتر از تو می‌تونه مردونگی کنه.
- لعنتی حداقل قبل از توبیخ کردن، بپرس چرا رفتم بپرس مرضم چی بو‌د.
قلبش لرزید. اما بیش‌تر از این ماندن جایز نبود. دستش را از حصار دست شایان آزاد کرد و گفت:
- برام مهم نیست... یعنی از اون روزی که رفتی، از اون روزی که احساساتم رو بازی دادی دیگه چیزی مهم نیست، از همون روزی که واسه موندنت التماس کردم و تو با بی‌رحمی پسم زدی هر چقدر که قلبم دوستت داشت سرکوبش کردم، اگر امشب این‌جا و پای سفره عقد با آوات نشستم فقط به خاطرِ اینه که تو برای من تموم شدی.
شایان را در بهت و حیرت تنها گذاشت و رفت.
شکست، از لحن سرد و بی حس ترسا شکست.
***
تالار خالی شده بود و همه برای به دنبال عروس رفتن جلوی در تالار ایستاده بودند. عروس و داماد خرامان، به سمت ماشین عروس می‌رفتن.
*حالا که دوتایی رفتین، سمت ماشین عروسش*
توحید به سختی بیتا را آرام کرده بود و آن را همراه خود بیرون آورد، بیرون آمدن بیتا و توحید مصادف شد با صدای بلند مهدیار پسر عمه ترسا.
مهدیار: آوات؛ قبل از این‌که برین از عروس کامت رو بگیر بعد... این‌طوری که نمیشه تازه ترسا از گرفتن زیر لفظی شونه خالی کرد این‌جا، هم تو کامت رو گرفتی هم عروس خانوم زیر لفظیش رو.
خشکش زد، نگاهی به چهره مبهوت آوات انداخت نارضایتی در چشم‌هایش موج‌ میزد. ترساهم دسته کمی از آن نداشت جوان‌های فامیل یک صدا درخواست می‌کردند داماد کامش را بگیرد.
از آن طرف دخترک یخ بسته بود، بوسیدن شخصی که میلی به او نداشت انگار شکنجه‌ای بود که دردش چندین فرد دیگر را هم تحت شعاع قرار می‌داد.
در چشم‌های به خون نشسته شایان زل زد، و چشم‌هایش را بست خود را بالا کشید.
*تو چشم‌های من نگاه کن، پاشو آفرین ببوسش*
و مهر تاییدی حاصل از دل کندن ظاهری‌اش از شایان روی لب‌های آوات نشاند. هر چهار نفر فرو ریختن، این چرخه نابودی هنوز ادامه داشت.
تنها میان آن جمع یک نفر مرگ آن‌ها را درک می‌کرد.
نگاهی به ماشین عروس انداخت، با خود می‌گفت من باید جای او بودم من باید کام را از عشقم می‌گرفتم، آن ماشین گل کاری شده باید مال او بود.
*گل‌های ماشین عروسش، خیلیم پژمرده بودن*
 
آخرین ویرایش:

Nilan

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
Nilan
شناسه کاربر
957
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
29
نوشته‌ها
241
راه‌حل‌ها
1
پسندها
3,246
امتیازها
193
سن
16
محل سکونت
عمق تاریکی

  • #30
#پارت_بیست و نهم
از زبان راوی:
به سختی لباس عروسش را جمع کرد تا بنشیند. در ذهن خود می‌گفت تمام شد عشق من این چنین به پایان رسید.
شایان‌هم چشم به لباس عروسی دوخته بود که با هزاران وسواس انتخابش کرده بود‌‌.
*لباس‌هایی که تنش بود، اصلاً هم قشنگ نبودن*
آوات‌هم کنار عروسش نشست، نفسش را سخت بیرون فرستاد و گفت:
- چرا بله رو گفتی؟ می‌تونستی بری.
با چشم‌هایی که هر لحظه سد را می‌شکستن نگاهی به آوات انداخت و گفت:
- درستش این بود.
- نه درستش این نبود که امشب چند نفر رو بشکونی.
پوزخندی روی لب‌هایش نشست و گفت:
- بله روهم نمی‌گفتم همه چیز تموم میشد به نظرت سرنوشت اون‌طوری پیش می‌رفت که من و تو می‌خواستیم؟
ماشین را روشن کرد، باید قبول می‌کرد همه چیز جایی تمام شد که ترسا را پذیرفت، دوگانگی‌هایی که بین قلب و عقل بود بدجور عذاب آور بود.
***
از زبان شایان:
ماشینشون از بغلم رد شد مهمون‌ها هم رفتن برای عروس کشون.
*کل کوچه‌های شهر رو، اون‌شب با عشقت می‌گشتی*
میلاد آستین لباسم رو گرفت و گفت:
- بیا بریم.
چشمم رو از مسیر رفتن ماشینشون گرفتم، تلو خوران به همراه میلاد نشستم توی ماشین.
- میشه بریم کافه؟
سری برام تکون داد و راه افتاد، آرنجم رو به در تکیه دادم. شهر چراغونی رو نگاه کردم امشب عجیب حالم داغونه. از دستش دادم و تمام. بی‌معرفت حتی نذاشت بهش بگم چرا رفتم نذاشت. تاوان کار خودم بود شکستمش شکستم.
سر میز همیشگی نشستم نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم میاد. نمی‌دونم چرا میلاد رفت و من تنها موندم توی کافه، منتظرم عروس رفیقم بیاد. انتظار بی جایی بود.
*پاتوق همیشگیمون، هرچی موندم برنگشتی*
***
از زبان ترسا:
همه رفتن، با آوات تنها شدم جفتمون جلوی در خونه نشسته بودیم. با مظلومیتی که ازم بعید بود روبه آوات گفتم:
- سوئیچ ماشین رو میدی؟
برگشت سمتم و عمیق نگاهم کرد.
- می‌خوای چیکار؟
سرم رو انداختم پایین، چطور به کسی که الآن شوهرمه بگم می‌خوام برم پاتوق همیشگیم. شاید عشق قدیمیم اون‌جا باشه، چطور بگم؟
با صدای ضعیف چیزی سرم رو بلند کردم، سوئیچ ماشین رو جلوم گرفته بود‌. شرمم شد بگیرمشون و پاشم برم. شرم کردم از مردی که اسم شوهر رو یدک می‌کشید، جای سوئیچ مچ دستش رو گرفتم و بلند شدم. لبم رو به دندون گرفتم و کمی دستش رو کشیدم تا بلند بشه، همین‌که بلند شد آروم گوشه لباسم رو جمع کردم. دنبال خودم کشیدمش حیاط بزرگ خونمون رو طی کردیم تا به در ورودی رسیدیم.
- میشه در رو باز کنی؟
با کلید‌هایی که توی جیبش بود در رو باز کرد. رفتیم داخل از در ورودی تا جایی که فکر کنم ختم بشه به اتاق خوابمون گل رز چیده شده بود. شمع‌های قلبی شکلی‌هم یک قدم به یک قدم گذاشته شده بودن. فضا برای دوتا عاشق فراهم بود نه ما، از وسطشون رد شدم با بغض نگاهشون می‌کردم اگه با اون وارد این خونه می‌شدم قطعاً از خوش‌حالی ته دلم قنج می‌رفت.
آوات آروم دستش رو از دستم کشید، برگشتم سمتش که گفت:
- برو داخل من باید برم جایی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- باشه.
از میون گل‌ها رد شدم و توجهی نکردم به رفتن آوات، با دیدن اتاقمون از درد زدم زیرخنده. اون‌قدر قشنگ شده بود که حد نداشت، اما عجیب به چشم من بدترین منظره دنیا بود. همون‌جا کنار در زانو زدم، دیگه توانش رو نداشتم بیش‌تر از این نمی‌تونستم پیش برم. بی‌صدا اشک‌هام ریختن این بود سرنوشتم، اگه قرار بود تهش به این‌جا ختم بشه نمی‌ذاشتم هیچ‌وقت احساساتم نسبت به شایان جون بگیرن.
***
از زبان آوات:
در رو باز کردم با دیدن جسم خمیده‌اش روی میز با عجله سمتش رفتم، سرش رو توی دستم گرفتم و آروم زمزمه کردم:
- شایان.
با دیدن چشم‌های اشکیش شکستم، رفیقم خورد شد امشب‌. با دیدن تک خنده‌ای زد و با صدایی دورگه گفت:
- فکر کردم تا الآن یکی شدین.
با حرفی که زد سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- من نخواستم، یعنی جفتمون نخواستیم، اجبار بود فکر می‌کردم ترسا مخالفت کنه فکر می‌کردم به خاطر این‌که علاقه‌ای بهم نداره می‌زنه زیر همه چیز، خیال خام بود.
از هق زدن یه مرد جلوی روم بدم می‌اومد. حالا رفیقم جلوم هق می‌زد کشیدمش توی آغوشم.
- آوات مردونگی کن براش، کاری که من نتونستم بکنم... آوات حالا که مال توعه... هق مراقبش باش، نزار آب تو دلش تکون‌ بخوره... نزار از توام ناامید بشه.
پشتش رو نوازش کردم و گفتم:
- شایان ازم نخواه، اون هیچ‌وقت مال من نبودِ. چطور این‌کارها رو براش کنم وقتی دلش جای دیگه‌ایه.
خودش رو از آغوشم کشید بیرون و با پوزخندی گفت:
- دلش؟ ندیدی چطور نگاهم کرد، اون‌قدر بی حس که اگه خودش بگه عاشقمه باورم نمیشه اون چشم‌ها دروغ گفته باشن‌.
سکوت کردم، چی می‌گفتم؟ می‌گفتم هر لحظه به یاد تو می‌شکست؟ می‌گفتم واسه هر لحظه‌ای که با من بود و تو جای من نبودی هزاران بار نابود می‌شد؟
تا دیر وقت پیش شایان بودم و نرفتم پیش ترسا، یعنی من اون‌قدر قوی نبودم که بخوام با عشق رفیقم روبه رو بشم‌. اون‌قدر قوی نبودم که شبی رو با کسی بگذرونم که سند قلبش شش دنگ به نام رفیقمه.
شایان رو رسوندم هتل، مثل این‌که با شنیدن خبر ازدواج من و ترسا با اولین پرواز خودش رو رسونده.
بدتر از این‌که دلم برای خودم بسوزه و بیتا دلم برای این دونفر می‌سوخت، چیکار کردی با خودت ترسا؟ خیلی قوی هست که تونسته پا بزاره روی همه چیز و با من ازدواج کنه، خیلی قویه.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین