. . .

در دست اقدام رمان زمستان بنفش | *احساس*

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر:زمستان بنفش
نویسنده:*احساس*
ناظر: @بانوی تلالو
ژانر:عاشقانه اجتماعی

خلاصه:
اومده روز تصفیه حساب،
از تویی که کردی حالمو خراب
کلی رویا ساختم باهات
همه رو کردی یه شبه سراب،
رفتم تا داغمو بذارم رو دلت
تا رسیدن بهم، نباشه مشکلت
نبودنو ترجیح دادم به نداشتنت
این بود عشق زیبای خوشگلت!
گاهی حاضری نباشی تا با درد نداشتن سر نکنی، گاهی حاضری جای انتقام، خودت رو ازش بگیری چون می‌دونی بدترین زخم، جای خالی توئه! بری بی‌صدا، بی‌صدا اما در حد انفجار! زمستونی بسازی به کبودی رنگ بنفش، برای کسی که عمر بودنش کمتر از آدم برفیا بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #81
پارت79


شال و مانتویم دراتاق خوابی بود که سویل و بقیه خوابیده بودند و ناچاراً به این یکی اتاق آمدم. چراغ نزدم، با نور آباژور ازکمد دیواری پتو مسافرتی برداشتم و دورخودم پیچیدم سردم نشود. عاشق سرما بودم ولی الان وقت سرماخوردگی نبود. کمی طول کشید تا این‌که پیام داد:<<جلوی درم.>>
لیوان آب نصفه‌ام را روی کانتر گذاشتم و یواشکی با نوک پا به دم در رفتم، کفش به پا زدم. با ابروان به هم نزدیک شده دررا بازکردم و با لب و دهان فهماندم برویم بالا پشت بام. سوار آسانسور شدیم و پرسید:<<کسی مزاحمت شده؟>>
لام تا کام حرف ازم درنیامد تا موقعی که از آسانسور بیرون آمدیم، پاهایم ده متر مستقیم حرکت کرد و از چهارچوب درپشت بام عبورکردم و سوز سرما به صورتم هجوم آورد. باد لای مویم رفت و ریخت روی پیشانیم. چشم به آسمان تیره و پرستاره دادم و بی مقدمه با سوالم بهش شوک دادم
_ احساست نسبت به من چیه؟
سنگینی نگاهش ملموس بود اما سرم برای دیدنش تکان نخورد وبا تاخیر سوال را با سوال جواب داد:<<ساعت سه نصف شب احساسم تو رو به خطر انداخته؟ >>
با هرکلمه بخار از دهانم میزد بیرون. جدیت به خرج دادم و گفتم:<<من‌رو نه، ولی شاهرخ رو چرا!>>
رو کردم بهش و با چشمان تنگ کرده یک‌دستی زدم:<<نمیگی حساسیت بی‌جا و الکیت به من بدتر آبروم‌رو زیر سوال میبره؟ خب دیه بگیر، واسه چی آدم سر راهش سبز می‌کنی؟ ترفندته؟ هرکی باهات بد بشه رو این‌جوری محو می‌کنی؟>>
نگاه حیران و سرگشته‌اش روی صورتم چرخید، اخم هایش درهم رفت. از مکثش برای جواب استفاده کردم و تیپش را از نظرگذراندم. کاپشن چرم مشکی که زیپش تا دم گردن بالارفته بود، شلوارجین تیره، کتانی اسپرت سفید. سرش به دوطرف تکان خورد و گفت
_ اهل هر شهریا کشوری هستی، خواهشاً فارسی صحبت کن بفهمم چی میگی. من حالیم نمیشه.
بهش نمی‌خورد آی کیوش ضعیف باشد، حتماً خودش را به آن راه زده. با تشرو جدیت به موضع قبلیم ادامه دادم:<<اون آقا کوبید تو دماغت، دست من‌رو کشید و دری وری گفت قبول، ولی چندهفته هست گذشته، دلیل نمیشه تو آدم هات رو بفرستی سروقت خودش، خونه‌اش، بزنن ناکارش کنن وپیغام بدن با احساس دختر بازی نکنه. آروم بودنت واسه تکیه‌ات به پول و قدرتیه که داری، نه مدیتیشن. وگرنه کینه و نفرت از دلت دور میشد. همه چی داری منتها نتونستی خوب ازشون استفاده کنی. چرا تک به تک رودرو نشدی باهاش؟ ترسیدی؟>>
از فشار خیالات و تهمتی که کتی وخانواده‌اش بهم می‌زنند و افکارمنفی بقیه بهم، یادم رفته بود حرصم را روی مردی خالی می‌کنم که پتوی مسافرتیش دورم پیچیده شده، پشت بام خانه‌اش ایستادم و دوستانم دراتاق خواب همین آقا به خواب ناز رفته‌اند. کاش به خیربگذرد، کاش قباد به سویل دروغ گفته باشد و همش صحنه سازی شاهرخ برای بده کردنم باشد. لعنت به روزی که وارد زندگیم شد.
انگار کم کم فهمید منظورم چیست که با فکی منقبض و دست مشت شده نفسش را بیرون داد و گفت
_ خیلی شجاعی، با جربزه‌ای، جرئت داری حرفایی که به احدی اجازه نمیدم بهم بزنه رو می‌زنی! تنها کسی هستی ازش دلخور نمیشم، حرفش‌رو قطع نمی‌کنم، ولی چطور قضاوتم می‌کنی؟ جای این‌که از من بپرسی احساسم چیه، خودت بگو چه حسی بهم داری؟ مخوفم؟ می‌ترسونمت؟
برای ثانیه‌ای ساکت شد که من تایید یا رد کنم ولی جیک نزدم. سکوتم دادی ازش بلند کرد که دلم لرزید و پایم دوسانتی به عقب رفت
_ بگـــــــو! خجالت نکش، هرچی دلت خواسته گفتی اینم روش. چند بار من‌رو با بادیگارد دیدی؟چقدر دعوات کردم و ترس به جونت انداختم؟ واقعاً چی راجبم فکر می‌کنی؟ به نظرت مردی‌ام بخواد جنجال به پا کنه وکسی روبه هوای دعوای ساده له کنه؟ ع×و×ض×ی گرفتی خانم سلیمی، بنده بزن بهادری سراغ ندارم که بریزه سرشاهرخ. بلدم قانونی ازحق خودم وخودت دفاع کنم. بعدشم اون چه مزاحمتی برام داشته؟ برخوردمون هم صرفاً یه دعوای ساده بوده. اگه اون با احساست بازی کرده تا قبل از آشناییت با من بوده و ارتباطی بهم نداره که الکی خودم‌رو بندازم وسط زندگی شما. برو در سطح شهر بگرد ببین کی باعث و بانیشه. حواست باشه ندونسته قضاوتم نکنی!
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #82
پارت80


با قدم های بلند و عصبی عقبگرد کرد سمت در خروج و ازبرد نگاهم خارج شد. درلحن وچشمانش اثری از دروغ نبود، با تحکم ازخودش دفاع کرد و با دلخوری رفت. همین که ربطی به جریان امشب نداشت خداروشکر. حداقل اعتماد به حرف هایش بهترین کار ممکن بود، ماکان حرکتی نمیزد من به
دردسر بیوفتم. بیچاره ازم ناراحت شد، رفع کدورت بماند برای بعد. تنها حدسم به همان دختری می رفت که ازش فیلم گرفتیم. خبر ازدواج شاهرخ به گوشش رسیده وخواسته پدرش را دربیاورد. نکند دختران دیگری هم اغفال کرده؟ واقعاً همچین پسری بود؟
***
کارم از بیخ وبن غلط بود، خیلی هم زدم به جاده خاکی و سویل دراین دو روزه که با بقیه پیشم ماندگار شده با نیش وکنایه یا گاهی مستقیم بهم گوشزد می‌کند مبادا آتو دست شوهر عقدیم بدهم، نکند حرکتی بزنم بوی گندش همه جا را بردارد، از بس دم گوشم زمزمه کرد توپیدم بهش:<<ننه بزرگ، مبتدی نیستم، حالیمه چه غلطی می‌کنم. >>
به دروغ گفته بودم سر لوندادن مدرک به بابا ومامان حرفم شد و ازخانه زدم بیرون، این‌جا هم همان جاییست که بعد عقد پنهان شدم و ازقبل کلید یدک از مالکش که دوست دانشگاهیم است و مجردی زندگی می‌کند داشتم اما با فک وفامیل رفته سفر. جوری اراجیف چیدم باورم شد واقعیت همین باشد ولی نسرین با پوزخند وتمسخر شک سحرو سویل را زیاد کرد وخیلی باورشان نشد. بوی عطر پگاسوس ماکان هم متر به مترخانه را تسخیر کرده و با اولین دم وبازدم دستم رو میشد. خب چه کنم؟ مگر آدم نیستم؟ شاهرخ دوران نامزدی به منی که وابسته و پایبند بودم خیانت کرد، کار من خیانت نیست چون رابطه‌ای با شوهر به ظاهرعقدی ندارم و پای مهریه واسمش در شناسنامه‌ام وسط بود، در باطن نه تعهدی، نه زناشویی دربساط نبود. از قصد نمی‌خواهم نامردی را تلافی کنم، ماکان ناخواسته وارد زندگیم شد. نم نم، خرد خرد خودش را بهم تحمیل کرد وبدم نیامد حداقل دراین مقطع همراهی‌ام کند. برعکس سویل، نسرین هولم می‌داد سمتش. هول به جای خود، قالبم کرده بهش. مرا برده گوشه‌ای دور ازچشم سویل ازم می‌پرسد
_ شب اولی که تنها بودی پیشت نموند؟ عجب بی بخاره. با یه چشمک نگهش می‌داشتی.
کف دستم را سفت دم دهانش گذاشتم و نیشگونی از پهلویش گرفتم که جیغ خفیفی به گوشم رسید و لال شد.
ازپریشب زنگ وپیام از برنامه‌ی روزانه‌ای که تقریباً بیش ازیک ماه بهش عادت کرده بودم حذف شده و غرورم هم اجازه نمی‌داد پاپیش بگذارم. حتماً پیش خودش می‌گوید برای تلافی جعبه‌ی گل مرا به بالاترین نقطه‌ی آپارتمان کشانده و هرچه عقده داشته سرم خالی کرده. وقتی ازپشت بام پایین آمدم تازه حرف هایی که در خلال خشمش بروز داده بود یادم افتاد. درلفافه برایم نسبت به بقیه فرق قائل شد. هیچ وقت ازم دلخور نمیشد، وسط حرفم نمی‌پرید. بی حساسیت و نگرانی خانه‌اش را داد تا از دلم دربیاورد. جنس مردانگیش با امثال شاهرخ فرق می‌کرد، نقاب به چهره نداشت یا شاید دوباره دارم دلم می‌بندم و نقابی نمی‌بینم؟ پشت دستم را داغ می‌کنم اگر دل ببندم، ماکان باید اعتمادی را که به لطف شاهرخ به آقایان ندارم جلب می‌کرد که کرده. خب پس چرا زنگ و پیامش را قطع کرده وقتی ادعا دارد ازم ناراحت نمی‌شود؟ به خودم نمی‌توانم دروغ بگویم، حس می‌کنم چیزی گم کرده‌ام. چمباتمه زده بودم روی کاناپه‌ی نشیمن که موبایلم زنگ خورد و پریدم سراغش، از روی میز برداشتم ولی شماره‌ی منزل بود. چه عجب، مامان بابایی هم دارم؟؟سری به نشانه‌ی تاسف برای خود بدبختم تکان دادم و دکمه‌ی پاسخ را فشار. رسمی و سرسنگین سلام کردم و احمدرضا جواب داد:<<سلام. کجایی؟>>
_ چه فرقی می‌کنه جناب سلیمی؟ حال دختری رو نپرس که کسر شأن باشه برات و نسبتی باهاش نداشته باشی.
_ من هرچی میگم واسه خودته دختر، نمی‌خوام توچاه بیوفتی. اغلب جوونای این دوره زمونه گرگ شدن، می‌بلعنت یه آب هم روش. دِ اگه حواسم بهت نباشه دودش توچشم خودم میره.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #83
پارت81


پوفی از سربی حوصلگی و شنیدن جوک های بابا کشیدم و گفتم
_ بنده بلدم چطوری گلیمم‌رو ازآب بکشم بیرون جناب سلیمی. شما خوب من‌رو ارشاد می‌کنین، با راهنمایی‌هاتون من‌رو به این‌جا رسوندین.
صدایش مرتعش و لحنش کفری شد:<<آخه مشکل همین‌ جاست خواستم و نذاشتی. بده به فکرتم؟ بشکنه دستم که نمک نداره. می‌دونی، ازبچگی زبون درازو سرتق بودی. >>
نسرین که روی مبل پذیرایی نشسته وبا گوشیش ور می‌رفت گردنش به طرفم چرخید وبا لب ودهان اشاره زد:<<باباته؟>>
با سر تاییدیه را دادم و همزمان به احمدگفتم:<<نتیجه‌ی تربیت خودتونه جناب سلیمی. از بچگی هرچی شد حمله کردی بهم، نصیحت و اندرز، مواخذه و محاکمه. خسته نشدین؟ همین کارا باعث شد یک سری چیزارو پنهون نگه دارم پیش خودم.>>
_ من باباتم، حقمه از جیک و پوک زندگی دخترم باخبرباشم وکمکش کنم. خیر سرم دوپرده بیشتر پاره کردم، شده قدمی بردارم ضرر بهت بزنه؟ نه دستی روت بلند شده، نه بلایی سرت آوردم. بیا برو اخبارو ببین، پدرای دیگه بفهمن دخترشون راه کج میره زنده نمی‌ذارنش.
صدای مامان از آن‌ورخط بلندشد:<<گوشی رو بده تا کارو خراب تر نکردی. >>
پشت بند لحظه‌ای سکوت، مهین گفت:<<سلام مادر، نمیگی دلم شور میزنه؟ یه زنگ نباید بزنی؟کجایی؟>>
از غریبه بشنوی آتش نمی‌گیری، ازخودی بخوری دردش صد برابر بدتر عذاب می‌دهد. همان مادری که مرا فاسد جامعه کرد گوشی را گرفته دعوا راه نیوفتد. پوزخند صداداری زدم و پرسیدم
_ می‌خوای کجا باشم خانم سلیمی؟ بست نشستم دم ثبت احوال اسمم‌رو از شناسنامتون خط بزنین. این دیگه دلشوره داره؟
_ از خرشیطون بیا پایین. داداشت زنگ زد، گفت پس فردا داره میاد ولی حرفی ازساعت پرواز نزد. دلم می‌خواد وقتی میاد دورهم باشیم. اون شبی که تو رفتی کلی با بابات بحث کرد، گفت فیلم‌رو ازت گرفته. خب زودتر می‌گفتی این اتفاقات پیش نمیومد.
_ فکری که در موردم می‌کنین دعوا راه میندازه، ربطی به مدارک نداره. صد سال هم که بگذره حرفم چندرغاز نمی‌ارزه پیشتون. یه جعبه‌ی گل فرستادن، مشخص شد چقدر برام ارزش قائلین. الان‌هم زنگ زدی راضیم کنی، چون عزیز دردونه‌ات داره میاد، نمی‌خوای در بدو ورود با سردی رابطه مون روبرو بشه اما من می‌خوام بشه.
سحرو سویل و نسرین کنارتک پله‌ی بین نشیمن و پذیرایی جمع شدند و نظاره گر حرص و جوشم. نفسی که مامان به بیرون فوت کرد درگوشی پیچید و گفت
_ امروز نتیجه دادخواست مهریه‌ات اومد، نمی‌خوای بدونی چیه؟ نمیای بگیری؟ شاید به ضررت تموم شده و دلم نمیاد پای تلفن بهت بگم!
نیم نگاهی به سه تا انداختم و دل از کاناپه کندم. از حربه‌ی خوبی برای کشاندنم به خانه استفاده کرد اما وا ندادم، به احتمال زیاد نتیجه همانی بود که می‌دانستم و مهین مخصوصاً حس کنجکاویم را قلقلک می‌داد تا بروم سراغش. قدم زنان به سمت تراس رفتم و بااطمینان ساختگی گفتم
_ خوب می‌دونم به نفعم تموم شده، قاضی توی جلسه‌ی رسیدگی داشت به شاهرخ گیر می‌داد چرا مهر نمیده. برد بنده رو هم دوتایی جشن بگیرین.
_ نکنه توهم می‌خوای بری با همونی که جعبه‌ی گل رو داده جشن بگیری وکل مهریه رو بذاری جلوش؟پینار، توخامی، امثال اونا کمین کردن واسه پول. این‌رو بفهم.
هه، جواب دادخواست را خوب از زیر زبانش بیرون کشیدم. لبم کش آمد ولی زود جمعش کردم و گلویی صاف که جلوی خنده‌ام را بگیرم. بداند پول ماکان از پارو بالا می‌رود و دست به نقد کل مهریه را می‌دهد نگران پسر مردم می‌شود که مبادا کیسه برایش دوخته باشم. والا، مامان خوب خیال بافی می‌کند، خوب.
***
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #84
پارت82


پای تلفن بهش گفته بود پشت خانه، جلوی سوپر مارکت صبرکند تا خودش را برساند. پینار سرگرم چک و چانه زدن با مامانش بود و به سحرو نسرین هم گفت برای خرید به سوپری می‌رود. به لطف پینار سابقه‌ی دک کردنش خوب بود ولی دلش نیامد شاهرخ را پس بزند، سویل مایل به دیدن حال او و وضع صورت زخمیش نبود و باید می‌دیدش. نفهمید چطور پنج دقیقه‌ای ازخانه به دم سوپری رسید و مقابل شاهرخ ظاهرشد. کنارجدول جلوی سوپر مارکت دست به جیب ایستاده و رفت وآمد مردم به مغازه را تماشا می‌کرد. دل سوختن داشت، هر که باشد جگرش کباب می‌شود. کنج لبش زخم، پای چشم هاله‌ای از کبودی، گوشه‌ی پیشانی به حالت مورب چسب زده. یاد حس وگمان ها افتاد و چینی که برای ناراحتی روی بینی انداخته بود صاف شد و سربه زیر انداخت. با خودش گفت:<<بی دلیل کتکش نزدن، یه کاری کرده که افتادن به جونش. وگرنه خائن و دغل کار توی شهر زیاده.>>
با صدای شاهرخ چشمش را به اوداد
_ حق داری نگام نکنی، از قیافه انداختنم. هرکی ببینه شب کابوس می‌بینه.
_ نه، سیرت آدم باید پاک باشه، صورت عادی میشه. از سر ناراحتی نگاهم‌رو دادم پایین. حالا چی شد؟ ردی از دزدا و خلافکارها پیدا کردن؟ راستی چی برده بودن؟
نفسی عمیقی کشید وهمین که چشم به دست سویل می‌داد با خودش گفت چیزی نبردند، تازه اضافه هم کردند! اما جلوی سویل چیزی نگفت و سرش که به دوطرف تکان خورد جواب داد:<<هیچی نبردن. انگارخواستن بترسون منو.>>
مغز سویل دونیم شده بود، بخشی شاهرخ را متهم می‌کرد، بخشی به بی‌گناهی و خوبیش رای می‌داد. حتماً خودش خوب باید بداند با چه دخترانی در ارتباط بوده و عاقبتش به کجا رسیده که طرف با احساسش بازی شده و سپرده به پسری تا آدم اجیر کند. با لحن شکاکانه و نیم نگاهی به داخل سوپری پرسید:<<می‌دونی کار کی بوده؟ یا...بهش فکر کردی؟؟>>
نمی‌خواست چشم درچشم بگوید. برای لحظاتی سکوت شکننده‌ای بینشان حاکم شد تا این‌که با داغ شدن دستش یکه خورد و دید شاهرخ دستی را که بهش خیره شده گرفته و بالاآورده. به آرامی روی هوا تکان دادو گفت:<<قسم می‌خورم این پنجه ها پریشب مرد کثیفی رو نجات نداده که با عاطفه و دل کسی بازی کرده باشه. قابل حدسه برام کار کیه اما...بذار مطمئن بشم بعدا بهت میگم.>>
باد سردی موی مشکی سویل را که چتری کنار صورتش ریخته بود خراب کرد وشاهرخ بی توجه به سوزش وحشتناک بینی‌اش بخاطر سرمای باد، دست آزادش را بلندکرد و تکه موی او را به داخل شال هدایت. لبخندی سمجی کنج لبش جاگیرشد و نگاه به خجالت زدگی سویل داد. چرا زودتر خانمی و مهربانی این دختر را ندید؟ چرا حالا دارد می‌بیند؟ قلبش هوس درآغوش کشیدن سویل را داشت اما او دختری نبود بغل کسی برود وبرای شاهرخ حتی دختری دست نیافتنی به نظر می‌رسید. سویل ازاین برخورد تنش مورمور شد وهمین که دستش را آزاد کرد و قدمی به عقب رفت با صدای آسمان غرنبه‌ی مهیب درخودش لرزید وپرید بغل شاهرخ! کی بود که نداد سویل از بچگی از آسمان غرنبه می‌ترسد؟شاهرخ از فوبیای او باخبر بود، دستی دور شانه‌اش حلقه کرد و با دست دیگر سرش را به سینه‌ی خود چسباند. آسمان غرنبه‌ی دوم یکی شد با جیغ سویل که درسینه‌ی شاهرخ گم شد، چانه‌اش می‌لرزید و دندان هایش به هم برخورد می‌کرد. شده بود عین دختر بچه‌ای که به بابایش چسبیده و درآغوشش پناه گرفته. بهانه‌ای جز آسمان غرنبه نمی‌توانست سویل را به بغل شاهرخ ببرد، کاش دلش چیز دیگری می‌خواست!
***
سوت و کور، به قدری ساکت که با کمی دقت صدای پای مورچه را می شنیدو از این‌که با چنین فضایی مواجه شده لبخندی از سررضایت گوشه‌ی لبش نشست. پالتوی خزدار قهوه‌ایش را درآورد وچشم دور اتاق چرخاند. تختش کنار دیوار زیرپنجره و روبروی آن، کنسول چوبی قهوه‌ای رنگ که ساعت مچیش را رویش گذاشت، ازکمد لباس گوشه‌ی اتاق تی شرت جذب خاکستری و شلوار ورزشی مشکی بیرون کشید و با لباس های تنش تعویض کرد.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #85
پارت83


س×ا×ک وچمدان را کنار کمد ول کرد تا بعداً وسایل داخلش را جابجا کند. قبل از آویزان کردن پالتو ازجیب آن بسته‌ی سیگار برگ و فندک به همراه موبایلش درآورد و راهی آشپزخانه شد. دم سینک ایستاد و دست و صورت شست، چای ساز را به برق زد و روی صندلی پشت اپن جاخوش کرد. نگاه سرد و بی روحی به پذیرایی انداخت و بسته‌ی سیگار را به دست گرفت. بی تفاوتی، خشم فروخورده، غم و اندوه پشت چهره‌اش نمایان و کم حرفیش بعد از فوت زیبا سنگین بود. سیگار برگش لای لبانی رفت که نزدیک هشت ماه کم وبیش تلگرافی و تک کلمه ازش جمله درمی آمد. آتش فندک را به نوک سیگار دوخت و پک عمیقی زد. دهانش مزه‌ی شکلات گرفت، دودش را به فضای خانه حواله داد و بوی شکلات به همه جا سرایت کرد. چقدر زیبا به این بوعلاقه داشت، چقدربحث ودعوا که سیگار را کنار بگذار، وقتی می‌کشی بوی بدی میدهی. با کلی کلنجارو غدبازی سیگار برگ شکلاتی را پسندید، به شرطی که زیاده روی نکند. دلش هوای زیبایش را کرده، بی قرارشده، به حدی که یک‌جا بند نمیشد، دوساعت نیست پرواز باکو به تهران نشسته و ده دقیقه‌ست پایش به خانه رسیده درفکرش برنامه‌ی کوه چید. حتی سکوت خانه را که به شلوغی و صدای مهین و احمد ترجیح میداد خسته‌اش کرد، گوشی به دست شد و آهنگی را که رفیق تنهایی و شریک غمش شده بود پلی کرد، صفحه‌ی موبایل را روی اپن قرارداد تا صدای موزیک از بلندگوی پشتش بلندتر به گوشش برسد. بالا سرش تپه‌ای از دود درست کرده بود. بازسیگار، نگاه به دیوار، بوی نفس پر از نفرت، دل مچاله ازخاطرات و حسرت. (آهنگ دیوانه از رضا بهرام)
درنگاهت لیلی خود پیدا نکردم
با خجالت ازچشم تو گلایه کردم
ازخود چه بیخود می‌کند
نگاه تو هی می‌برد صبر مرا
مجنونتم ای همنشین
لیلی من یک دم ببین حال مرا
از دریا نترسانم که من درقلب توجان می‌دهم
دریا بشی زیبای من غرق نگاهت می‌شوم
مغرور نشو جانان من
حالا که دل دردست توست
من که به تورو می‌زنم
تنها به شوق دیدن تو
دیوانه مرا به دست کی سپردی
دیوانه رفتی مرا باخود نبردی
دیوانه مرا به دست کی سپردی
دیوانه رفتی مرا با خود نبردی
بغضش را کرده، سیلاب اشکش هم قبلاً سرازیر شده بود. گره کردن مشت و پک طولانی از سیگار تنها واکنش پیمان دربرابر غم بی پایانش بود. زیبا او را به کی سپرد و رفت؟ مگر ادعای عاشقی نمی‌کرد؟ پیمان شبی نبود که به زیبا بگوید تا مال خودم شوی به داشتنت مطمئن نیستم، می‌ترسم روزی برسد ازم دل بکنی. صبحی که چشم بازکرد و فهمید برای همیشه از دستش داده ترس به جانش افتاد. باخواننده زیرلب همخوانی می‌کرد
این حس شد زندان من
این درد شد درمان من
رویای تو پایان ندارد
قلبم بلند پرواز شد
ازچشم تو آغاز شد
ترسی ازاین طوفان ندارد
ازدریا نترسانم که من درقلب توجان می‌دهم
دریا بشی زیبای من غرق نگاهت می‌شوم
دیوانه مرا به دست کی سپردی
دیوانه رفتی مرا با خود نبردی
دیوانه مرا به دست کی سپردی
دیوانه رفتی مرا با خود نبردی
غیر از زیبا هیچ دختری دلش را نلرزاند وعاشق نشد، غیر از زیبا همدم و هم‌نشین هیچ دختری نشد، نرمی دستانش ازجنس پاکی بود، مزه‌ی نگاهش از زندگی بود.
 
آخرین ویرایش:

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #86
پارت 84


برای هزارمین بارحرفی را به خودش زد که بهش ایمان داشت:<<خدا تو رو بهم داد تا آدمم کنی، سر به راهم کنی، مردم کنی. توی کل دنیا فقط پیش تو حس قدرت داشتم.خودم قدرت‌رو ازخودم گرفتم که لعنت برخودم باد. کاری کردی لحظه به لحظه حسرتت ‌رو بخورم.>>
درسی سالگی تار سفید لای موهای نیمه لخت قهوه‌ای تیره اش نخ نما شده بود، سن پختگی و جا افتادگیش صرف سوختن به پای زیبا شد. دختری که ناخن کوچیکه‌اش را پیمان به احدی نمی‌داد. شست دست راستش روی شقیقه رفت و ماساژ داد، سردرد دیگر نبود، درد از مغز بود. با چشم بسته گوش به آهنگ بعدی داد. (آهنگ لعنت به شب‌های بعداز تو از رضا بهرام)
لعنت به شب های بعداز تو
به دردی که ماند از تو
به دادم نمی‌رسی
رفتی آواره شد خانه
ماندم غریبانه، لعنت به بی کسی
قلب من این چنین آسان نمی‌لرزید
عشقت اما به غم هایش نمی‌ارزید
دنیا را بردی همراهت به نابودی
دنیا غم شد مگر توچندنفر بودی.....
صدای چرخش کلید درقفل وتق بازشدن در باصدای خواننده همراه شد و پیمان اول سیگاربرگ را در جاسیگاری خاموش کرد، بعد آهنگ را قطع. مامان و بابایش با دستان پر ازکیسه وارد شدند و چشمشان که به پیمان خورد گل از گل هر دو شکفت و قربان صدقه‌ها پشت سرهم ردیف شد. مهین با اشک شوق خودش را درآغوش پیمان جا کرد وگفت
_ مادر فدات بشه دلم واست یک ذره شده بود. نمیگی بی تو دق می‌کنم؟
دستش روی کمر مهین بالاو پایین شد و ممنون خشک وخالی چاشنی کار کرد. دردل نالید:<<پس منی که هشت ماهه بدون زیبام چی بگم؟ هر لحظه دارم دق می‌کنم.>>
با احمدرضا روبوسی کرد و مردانه هم را بغل گرفتند، پیمان دم گوشش پرسید:<<پینار کجاست بابا؟ برنگشته؟>>
احمد پوزخند زدو همین که خودش را عقب کشید و کیسه‌ی میوه و تنقلات را روی اپن می‌گذاشت جواب داد:<<آبجی یه دنده و لجبازت رو نمی‌شناسی؟ عوض این‌که بیاد توضیح بده اونی که جعبه‌ی گل داده کیه، چه نقشی تو زندگیش داره، اصلاً چیکار داره می‌کنه، واسه ما گارد گرفته.>>
پیمان سری به بالاو پایین تکان داد و حین خروج از آشپزخانه زمزمه کرد
_ برم یه دوش بگیرم، میرم دنبالش میارمش.
مهین دم اپن ایستاد وگفت:<<خیلی وقته دست پختم‌رو نخوردی، شام بخور بعد برو.>>
قبل رفتن به اتاق صدایش را بلند کرد تا به گوش مهین برسد:<<میل ندارم، یه چایی کافیه.>>
***
خوب شد بچه ها دیشب بارو بندیل جمع کردند و رفتند وگرنه باید هول هولکی آن‌ها را هم دک می‌کردم. کلید را روی کف دستی که سمتم دراز کرده بود گذاشتم وگفتم
_ صحیح و سالم تحویل شما. ممنون بابت این چند روز، اندازه‌ی لطفت از اشتباهت زد بالاتر. هر مردی به راحتی خطاش ‌رو قبول نمی‌کنه و زیربار جبرانش نمیره.
گوشه‌ی لبش کش آمد و نگاهش گره کوری به چشم سبزم زد. سری به دوطرف تکان دادم که لبخندش پته پهن شد وکلید را درجیب گذاشت. از سکوتش کفری شدم وبا چشمان گرد کرده پرسیدم:<<خنده داره؟>>
خنده‌اش کل خانه را پرکرد و چشم غره‌ای حواله‌اش دادم. دستش را بالا گرفت وگفت
_ ببخشید، آخه عجیبه برام چجوری داداشت با جریان ما کنار اومده و داره وساطت می‌کنه برگردی و پدرت هم قبول کرده. برادرجالبی داری.
_ بابام قبول نکرده، داداشم گفته مدرک خیانت شاهرخ دست اونه و باید از خودش بگیرن، مامان و بابام هنوز قانع نشدن فکرشون نسبت بهم اشتباه بوده.
با قیافه‌ی سوالی وگیج شده پرسید:<<مدرک مگه می‌خواستن؟>>
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #87
پارت85


هوووف، چرا مفصل توضیح نداده بودم بهش؟ خب ماکان چیزی نپرسید و حرفی نزدم. اه کاش دروغ پیمان به احمد را نمی‌گفتم. بیچاره ماکان از جزییات بحث وشرط بابا خبر ندارد، وگرنه عذاب وجدانش کم میشد و احتمالاً پشیمان از این‌که کلید خانه را بهم داده. بهتر، بعداً سرو ته قضیه را می‌زنم وجوری تعریف می‌کنم بداند مقصر اول و آخر خودش بوده. کیفم را روی دوشم صاف کردم و همین که به سمت کفشم می‌رفتم جواب دادم:<<حالا مفصل برات میگم اون شب چی شد. پیمان از تو هیچی نمی‌دونه. هنوز صاحب جعبه براشون مجهوله، آشنا نشدن باهاش.>>
سرجمله‌ی آخرم لبخند محوی زدم و تای ابرویش بالا رفت. زمزمه کرد
_ عجب. واسه منم مجهوله صاحبش!
_ وا! آدم مگه میشه واسه خودش مجهول باشه؟
_ نه، ولی برای بقیه چرا. اون جعبه مال توئه.
آهان، مجهول را به من گفت. چه چیزم برایش گنگ بود؟ کفش به پا زدم و سوال کردم:<<چرا خونه‌ات رو دادی به آدمی که برات مجهوله؟ راه دیگه‌ای واسه غرامت نبود؟>>
با قدم های کوتاه بهم نزدیک شد و مقابلم ایستاد. امشب طرز نگاهش طوری بود که انگار می‌خواهد به سلول های پوستم نفوذ کند، موشکافانه و نافذ. به آرامی پلک زدو گفت:<<دلم می‌خواد معلوم بشی. تو رو واسه خودم معلوم می‌کنم.>>
خر نبودم، منظورش را خوب می‌فهمیدم ولی شرایطم مثل قبل نبود، دوران خوش‌گذرانیم شاید بعداً شروع شود، شاید خیلی نزدیک یا خیلی دور. نباید بیخود کسی را دنبال خودم بکشانم، درآب نمک بخوابانم و نگهش دارم که چه؟ به امید روزی که شر شاهرخ از زندگیم کم شود و صفحه‌ی جدیدی پیش رویم باز؟ حتی اگر خودم بخواهم نمی‌توانم. سرم را پایین انداختم و با مکث طولانی گفتم
_ ماکان وضعیتم جوری...
دستش که زیرچانه‌ام رفت و سرم را بالا آورد حرفم نصفه ماند و بااخم غلیظ و اقتداری که درصدایش موج میزد اعلام کرد
_ توی هر وضعی که باشی، بخوای نخوای کنارتم. تنهات نمی‌ذارم. تا...تا روزی که بگی با اون آقا مشکلت حل شده و می‌خوای برگردی سر زندگیت.
اوه اوه چه غلطا! دستگیره را به پایین کشیدم و با غیظ به سمع ونظرش رساندم:<<تیکه تیکه‌ام کنن پام‌رو خونه‌اش نمی‌ذارم.>>
به طرف آسانسور که رفتم صدایش را ازپشت سرم شنیدم
_ داری با زندگیت ریسک می‌کنی، خوب فکرکن، نکنه به دام بدتر از اون بیوفتی!
گردنم را به عقب چرخاندم و با چشمک و لبخند دندان‌نمایش روبرو شدم. امشب جور دیگری شده بود. حتماً شب هایی که خارج ازخانه خوابیده دریاچه‌ی نمک بوده. پیمان که زنگ زد وخبر آمدنش را داد خواست دنبالم بیاید ولی مخالفت کردم، از رو نرفت وخیلی جدی قرار گذاشت و گفت امشب به خانه برم می‌گرداند. از خیرخطرش گذشتم و محل قرار را چندخیابان بالاتر ازخانه‌ی ماکان اوکی کردم. با عجله به ماکان خبردادم بیا خانه را تحویل بگیر، برادرم دارد دنبالم می آید. خودش را رساند و با شوخی و خنده اولش گفت:<<می‌خوای عذرخواهی کنی ولی از خجالت روت نمیشه! نگفته می‌بخشمت، حلالت کردم.>>
از جانبم حلالیت طلبید و حلالم کرد. معذرت خواهی را منکر نشدم، گوشه چشمی نازک کردم و مانتو به تن زدم. برای فکر به ماکان باید رویه‌ی زندگیم اول تغییر می‌کرد. پینار درونم مهیب زد:<<نیست تو این شرایط بهش فکر نمی‌کنی؟>>
وسط بحث وجدل با خودم، از تاکسی پیاده شدم و چندقدم مانده به ایستگاه اتوبوس را زیرپایم گذاشتم. پیمان در برد نگاهم قرار گرفت و تبسم ریزی به لبم آمد. روی نیمکت ایستگاه نشسته، با اخم به زمین خیره، موی بلندش را که بعدازفوت زیبا نزده بود جمع کرده و ازپشت بسته، اندوه توی چهره‌اش برایم آشنا بود، لاغرو شکسته تر از قبل به نظرم رسید. با صدای کفش و حضورم کنارش، سر بالا آورد و چشمان سرد قهوه‌ایش دلم را به درد. سلام زیرلبی به هم دادیم که اگر نمی‌گفتیم سنگین تر بود. دستانش از هم بازشد و در آغوش یخ زده‌اش آرام گرفتم. هیچ حسی نداشت، فشارم نداد، از دیدنم ذوق نکرد، پیمان دیگر پیمان نمی‌شود.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #88
پارت86


آدم های اطرافش را ول کرده، علاقه در قلبش مرده بود. پیشش روی نیمکت نشستم و گلایه کردم
_ واقعا ممنون که پشتم وایسادی و نزدیک سه ماه رفتی باکو! من‌رو تنها توی بحبوحه‌ی دعوای حقوقی و کلامی با همه ول کردی و برادریت بهم ثابت شد!
جای حرف، سیگار نصفه‌ی برگش را میان لبش گذاشت و فندک زد. پک اول را زد و گفت:<<برگ برنده‌ات رو دیدم، مهریه می‌رسه دستت. مبارکه. فعلاً چیزی از این‌که کجا بودی و کی بهت گل داده نمی‌پرسم. خسته‌ام، تازه رسیدم، می‌خوام استراحت کنم، فکرم آزاد باشه.>>
آخی، آزاد باشد. سه ماه خورده و خوابیده و مطمئناً تا خرخره سیگار کشیده، عشق و حال مکفی داشته، هنوزم دنبال استراحت می‌گشت. پوزخند صداداری زدم که طعنه و تمسخر درش نهفته بود ولی پیمان به یک ورش حسابم کرد و به سیگارش رسید. بوی شکلاتش ایستگاه اتوبوس را ورداشت. مسبب خودکشی زیبا ما بودیم؟ یاد شب هایی افتادم که سرش را روی پایم گذاشتم و اجازه دادم گریه کند، پا به پایش زار زدم و مونس تنهاییش شدم. پیمان برای زیبا اشک می‌ریخت و من بخاطر خودش که جلوی چشمم آب میشد. زیبا رفت، حداقل برای کسی که مانده ارزش قائل شو و قدرش را بدان.بغض به گلویم چنگ زد، پیش غریبه‌ی آشنا نشسته بودم. دل گرمیم همین داداش بود که صد و هشتاد درجه عوض شده. به چه خانه‌ای برگردم؟ به هوای چه دل خوشی‌ای؟ دلم برای ماکان و خانه‌اش تنگ شد، با خنده و شوخی بدرقه‌ام کرد، چند روز آرامش داشتم.
سوار اتوبوس خلوتی شدیم که غیر از ما دونفر، فقط سه تای دیگر روی صندلی نشسته بودند و قسمت مردانه خالی. کنار پیمان در همان قسمت جاگیر شدم و ازپنجره که به فضای بیرون زل زدم حرکت اتوبوس با سوال پیمان دم گوشم همزمان شد:<<از این‌که من دست شاهرخ‌رو برات روکردم به کسی چیزی نگفتی که؟! >>
غیر از سوتی‌ام به ماکان جایی درز نداده بودم. سربه نشانه‌ی نه بالا بردم وخوبه‌ی بی‌صدایی از دهانش درآمد. لعنت به روزی که دستش را رو کردی، کاش خودت باهاش دوست نمی‌شدی که چندسال بعد از طرف تو باهام آشنا شود وخواستگاری کند، چه رفیقی بودی که عین آدم شاهرخ را نشناختی و عدل دوران نامزدیم یادت افتاد تحقیق وتعقیب کنی. تلخ ترین روز زندگیم و حتی روزهای بعدش را پیمان ساخت. همین مردی که خلاص از عالم، درفضای بسته‌ی اتوبوس سر روی پشتی صندلی گذاشته با چشم بسته سیگار می‌کشید و توجهی به برچسب استعمال دخالت ممنوع نکرد!
.......
یک ماه قبل عقد
کمرم به روتختی‌ام که چسبید و سر روی بالش گذاشتم نفهمیدم چطورخوابم برد. تازه چشم باز کرده بودم که آفتاب عصر تا نیمه‌ی اتاقم را پوشانده و تاپ قرمزم خیس ع×ر×ق. از خستگی یادم نبود کولر بزنم، به تخت هجوم آوردم و هیکلم را رویش تخلیه کردم. وقتی نامزد جان خودش را ازشب قبل شرحه شرحه کند که صبح بخاطر من زود پاشو صبحانه باهم باشیم از خوابم زدم و هشت دم در حاضر بودم. به کله پاچه می‌ارزید اما ورجه وورجه‌ی بعدش نه! فضای مِلو، خلوت و آرام پارک را زهرم کرد! صدتا عکس طبق معمول ازم گرفت تا بعداً به قول خودش چاپ کند و درآلبوم بزرگی بگذارد تا در آینده بچه مان ببیند، کل چمن های پارک نظاره گر بدوبدو و دنبال بازی ما بود! ادعا می‌کرد تندتر ازم می‌دود که مچش را خواباندم. البته فهمیدم که شل گرفت تا ببرمش و گفت
_ اون‌قدری از خوشحالیت واسه بردنت خوشحال میشم از بردنم خوشحال نمیشم.
غرق احساس در کلامش شدم و برق لبخندم را بهش تقدیم کردم. بزنم به تخته هیچ دعوا وجنگی بینمان نبود، اخلاق و عادت بد خاصی که بخواهد اذیتم کند ازش ندیدم، از هر مردی که دیده بودم برایم کامل تر بود. مامان می‌گفت این حرف ها دوران نامزدی عادیست، به خانه‌ی شوهر بروی زندگی روتین می‌شود و تازه شاهرخ را می‌شناسی.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #89
پارت87


به طرف میز توالت که پایینش کشوهای لباس راحتیم بود رفتم. از کشوی دوم بلوز نخی سفیدی درآوردم، تاپ را از تنم بیرون کشیدم وهنوز بلوز را نپوشیده بودم که دربازشد و پیمان داخل نیامده با جیغ بنفشم در را بست.
_ بیرووون. بهت یاد ندادن اتاق حریم خصوصیه، قبل ورود دربزنی؟
بلوز را پوشیدم و اجازه دادم بیاید. چشم غره‌ای حواله کردم و تشر زدم
_ دفعه‌ی آخرت باشه با گاراژ ع×و×ض×ی می‌گیری داداش.
اخم های درهم وچهره‌ی برافروخته در را محکم پشت سرش بست، حال شوخی وخنده نداشت. لب تخت نشست و با انگشت های شست شقیقه‌هایش را به هم مالید. با تاخیر سرش را بالا گرفت و به منی که روی صندلی گوشه‌ی اتاق نشسته بودم با دست به کنارش اشاره زد که پیشش بنشینم اما از جایم تکان نخوردم و گفتم:<<راحتم. چته؟>>
زبان روی لب پایینش کشید و بعداز سکوتی طولانی با نگاه به فرش پرسید:<<امروز تا ساعت چند با شاهرخ بودی؟>>
وقتی به خانه رسیدم ساعت را دیدم، حدوداً دو بعد ازظهر ناهارخوردیم و رفت بستنی فروشی. بی معطلی جوابش را دادم و سوال کرد
_ نگفت کجا میره؟
_ چرا، مثل همیشه مغازه. کجا رو داره بره؟
پوزخند بی جان و صدایی زد و سرش به دو سمت تکان خورد. زمزمه کرد
‌_ منی که نزدیک دوازده سال باهاشم نمی‌دونستم کیه، چه توقعی از تو میره!
منظورش را خوب نگرفتم، بااخمی از سرتعجب گفتم:<<شاهرخ رو میگی؟>>
چشم قهوه‌ایش بالا آمد و درنگاهم گره خورد. رگ پیشانی‌اش برجسته و با خشمی فروخورده گفت
_ البته تو هم تقصیری نداری، وقتی بی‌گدار به آب بزنی همین میشه. بازخوبه هنوز دیر نیست.
باز لبانش را به هم دوخت و زیرپوست صورتش خون جمع شد. با مکث زیاد ادامه داد:<<یکی از رفقام گذری میره می‌بینه که داره پشت پیش‌خوان با یکی خوش وبش می‌کنه. بهم گفت تحقیق نکرده داری خواهرت‌رو میدی؟ آدم از فردای خودش خبرنداره، کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه.>>
با انگشت سبابه و وسط عدد دو را نشان داد و باقی حرفش را زد
_ فقط دو روز یکی رو دم بستنی فروشی گذاشتم کشیک بده ببینم رفتارش با مشتری‌ها چطوره. دیروز و امروز. اصلاً...اصلاً دلم نمیخواد یه لحظه اشک توچشمت جمع بشه، که دنیارو براش سیاه می‌کنم...
صدایش بالاو بالاتر رفت:<<دوست ندارم زندگیت خراب بشه و یه لحظه خوشیت روبگیرم ولی نمی‌تونم ازت چیزی پنهون کنم. هرچی باشه اون نامزدته، زندگیش بهت مربوطه. تو اولین نفرباید باشی که میفهمی. گرچه، چیزی که قراره بدونی رو حتم دارم خونواده‌اش هم نمی‌دونن!>>
گیج و مات به حرکاتش خیره شدم، ازجیب شلوار اسپرتش موبایل را درآورد و انگشتش روی صفحه بالاو پایین شد. برخاست و به کنار صندلیم آمد، ب×و×س×ه‌ای ناگهانی به پیشانی‌ام زد و زمزمه کرد:<<خودم درستش می‌کنم.>>
گوشی را دم گوشم نگه داشت وگفت:<<خوب گوش کن. >>
صدای ظریف دخترانه‌ای از بلندگوی موبایل بلندشد
_ شاه جون چی می‌خوری؟ هرچی تو میل کنی منم همون.
با مکث کوتاهی صدای شاهرخ به گوشم خورد و بهت زده‌ام کرد
_ چهارماهه همیشه تو انتخاب کردی چی بخورم الان‌هم تو میگی.
_ چشم شاه جون...آقا دوتا موکا و کیک شکلاتی برامون بیارین.
برای چندثانیه ساکت شدند و بعدش دخترحرف زد
_ عشقم خسته نمیشی از اینکه همش من‌رو می‌بینی؟ آمار قرارمون داره از روزای سال می‌زنه بالاتر.
_ مگه آدم ازعشقش خسته میشه نازی جان؟
_ خدا نکنه تو ازم خسته بشی، دق می‌کنم. خواستم ببینمت که یه خبر دست اول بهت بدم. فردا مامان اینا دارن میرن لواسون، می‌خوام یه دورهمی با فرشاد و نیلی ترتیب بدم. میای دیگه؟
_ چرا که نه؟ چه اونا بیان چه نیان من میام!
_ آخ که منم دلم برات تنگ شده. پس یه ساعت زودتر از اون دوتا مزاحم بیا. حدوداً ساعت یازده.
 

*احساس*

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2935
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
176
پسندها
1,685
امتیازها
113

  • #90
پارت88


_ خیلی خوشگل نمی‌کنیا، دوست ندارم چشم فرشاد بهت بخوره. همین که خودم ببینمت کافیه.
_ آخ غیرت آقامون‌رو خریدارم. اوکی گونی می‌پوشم.
_ چه کنم که گونی هم بهت میاد!
با صدای خنده شان کوه روی سرم آوارشد، دیوارهای اتاق چرخ می‌خورد، زلزله‌ی ده ریشتری آمده بود، زبانم به سقف دهانم چسبیده و خشکم زده بود. گوشی را از گوشم فاصله داد و پایین پایم زانو زد. چشمم به پنجره و فضای بیرون خیره و صورتش را نمی‌دیدم. فقط شنیدم چه گفت
_ پینارجان، برای خیانت هیچ قانونی حکم نزده، ولی خودم قصاصش می‌کنم. به شرطی که خودمونم ببینیم واقعیت‌رو. این‌رو الان داغ داغ همونی واسم فرستاد که سفارش کردم تعقیبش کنه. حتی این پسره هم بهت زده شده، دزدکی رفته میز کناری شاهرخ و دختره صداشون‌رو ضبط کرده. ده دفعه گوش دادم وخواستم بهت نگم، خودم فردا تحت نظر بگیرمش ولی دیدم حقته که بدونی با کی طرفی.
دست پیمان روی پایم نشست و همان‌طور که تکانم می‌داد گفت:<<به هیچ جنبنده‌ای، دوست، غریبه، خود شاهرخ بروز نمیدی چی شنیدی تا صبح با حقیقت روبرو بشیم. تکرار نکنما، تا فردا براش میشی بازیگر، عادی و طبیعی رفتار می‌کنی. منم ری اکشنی بهش نشون نمیدم. به رفیقم سپردم دختره رو تعقیب کنه آدرس خونه‌اش دستمون بیاد فردا ساعت یازده کشیک بدیم.>>
بلندشد و به طرف دراتاق رفت، هنوز نگاهم به پنجره بود، با سختی و مشقت چیزی شبیه صدا از حنجره‌ام تولید کردم، خودم نشنیدم ولی پیمان شنید
_ داداش؟
سکوتش یعنی باقی حرفت را بزن. پرسیدم:<<نکنه تقلید صدا و شوخیه؟ >>
_ خدا کنه همینی که میگی باشه، چون به نفعشه با زندگیت بازی نکنه!
در اتاق بسته شد و دانه‌ی اشک غلت زد روی گونه‌ام. مرداد مگر کوران گرما نبود؟ پس چرا سردم شده؟ از درون یخ کرده بودم و صدای عشوه‌ی دختر و نازی جان گفتن شاهی درمغزم پیچید. شاه! شاهرخ چهار ماه بهم خیانت کرده؟ دوست نه، بابای دختره از رابطه شان خبر داشت، نکند همزمان می‌خواست دوتا زن بگیرد؟ گفته بود به کسی جز من اجازه نمی‌دهد اسمش را خلاصه کند. صبرکن پینار، شاید تشابه صداست. مگر تن صدای شاهرخ را مرد دیگری ندارد؟
تا شب عر زدم ونالیدم، پیمان از لای در صدبار دیدم زد و توصیه کرد خودداری کنم. جواب پیام ها و زنگ شاهرخ را به زور دادم. زور جای خود، جان دادم و دو کلام پای تلفن صحبت کردم. با دقت زوم صدایش شدم و دنبال تفاوتی با صدای آقایی که شنیدم بودم ولی عزیزم گفتن بهم، قربانت برومی که نثارم کرد کپی همان صدا بود. قشنگ ترین لحظات نامزدیم شد زهر. بدم آمد از قربان صدقه ها. تمامش مال من نبود، با کس دیگر تقسیم کرده بود. پیمان به مامان وبابا گفت یکی از دوستان پینار به کما رفته، حالش برای همین داغان شده. که بهم گیر ندهند، سوال پیچم نکنند و شام صدایم نزنند.
جواب پیام صبح بخیرش را با آه و بغض دادم و زیرلب زمزمه کردم:<<خدا کنه بخیر باشه این صبح و نبینمت.>>
با چشم پوف کرده از سرگریه و بی خوابی، صورت بی رنگ و روح و بدن درد شدید، همراه پیمان نیم ساعت زودتر ازخانه بیرون زدیم. بعداز فوت زیبا ماشین خودش را فروخته بود، به بابا دیشب سفارش کرد سوییچ ماشینش را بگذارد تا امروز دوتایی با آن برویم. ازخدا چیزی جزبی گناهی شاهی نمی‌خواستم. هنوز برایم شاهی بود، تا زمانی که با دختره ببینمش خیانت ازش نمی‌پذیرم. پیمان گاز داد و از روی پیامکی که دوستش فرستاده بود آدرس را دنبال می‌کرد. پنج دقیقه مانده به یازده، چندمتر پایین تر ازخانه‌ای ویلایی، جای خوبی پارک کرد و ماشین را خاموش. چهارچشمی محو درخانه‌ای بودم که طراحی شده و شیک بود. دست روی دختر پولدار گذاشته. نه، هنوز که نیامده تا باورکنم دست گذاشته. از گوشه‌ی چشم دیدم گردن پیمان به سمتم برگشت وگفت
_ موبایلت‌رو دربیار بده من.
_ واسه چی می‌خوای؟
_ تو دستات می‌لرزه، می‌خوام اگه یه درصد اومد فیلم بگیرم و بذارم لای پرونده‌اش واسه روز مبادا. برنامه‌ها دارم برای این مار خوش خط وخال.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 1, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین