. . .

در دست اقدام رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان اثر: یارگیلاما
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

مقدمه:
زندگی کمی آرام‌تر قدم بردار.
من خسته‌ی این روزگارم

تو صبر کن تا شاید پا به پای تو برسم
زندگی کمی آرام و آهسته و بی‌مهابا
من هر چقدر که دویدم باز به تو نرسیدم
روزگار کمی آرام...
وقتی تمام نوجوانی و جوانی‌ات را به انتظار بنشینی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد.
تمام دخترها در طول زندگی، فقط به دو مرد تکیه می‌دهند یکی بابا و دیگری عشق‌شان اما او فقط به انتظار این دو مرد نشسته است تا شاید بیایند و زخم‌های تازه و کهنه‌اش را مداوا کنند!

خلاصه:
فاطمه دختر مظلوم هفده ساله، چند سالی
می‌شد که منتظر پدرش نشسته بود پدری که برای دفاع از حرم عازم سوریه شده بود و حالا بعد از چند سال در بی‌خبری از پدرش به سر می‌برد.
در مسیر زندگی‌اش فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و طی یک اتفاق یا شاید حکمت خدا با پسری آشنا می‌شود.
ساسان پسر مغرور صد البته جذاب داستان با فرهنگی خیلی متفاوت وارد زندگی او می‌شود و سبب پیدا شدن رضا که باعث می‌شود نهال عشقی که در دل فاطمه نهفته بود رفته رفته بزرگ‌تر باشد و بعد از کلی کش مکش محرم هم‌دیگر می‌شوند اما درست زمان عروسی اتفاقی پیش می‌آید که دوباره آن‌ها را برای مدت طولانی از هم دور می‌کند که فصل دوم رمان آن‌ها را به ما نشان خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #61
شصت

رفت و جلوی منصور ایستاد هیچ کس جرعت روبه رو شدن با منصور آن هم با این حالش را نداشت.
- خیالت راحت شد آقای ایرانی؟ خواهر من کو؟ رفیق من کو؟ زورت به غیر از فاطمه به هیچ کسی نرسید که می‌خواستی بدبختش کنی.
گریه می‌کرد و با هق هق حرف‌هایش را می‌زد در حالی که انگشت اشاره‌اش را سمت کیمیا نشانه گرفت ادامه داد.
- بیا این دختر خودت بزرگ‌تر از فاطمه هم هست؛ بی‌خبر از خودش شوهرش بده براش عقد بگیر ببین خوب میشه! چه‌طور تونستی با فاطمه این کار رو بکنی؟ مگه تو مرد نیستی؟ اسم خودت رو گذاشتی مرد!
نرگس با حال ندارش دست مریم را گرفت و به اتاق فاطمه برد.
مریم حالش خوب نبود او از هر حال رفیقش باخبر بود از دلی که به ساسان باخته بود. نمی‌توانست این کار منصور را هضم کند.
با حرف‌های مریم منصور به فکر فرو رفته بود دیگر آرام و بی‌حرف گوشه‌ای نشسنه بود. شاید حق با این دختر بود او از سر لج بازی با آینده‌ی فاطمه بازی کرده بود.
در ماشین کنار یک دیگر نشسته بودند فاطمه هنوز به محرمیت‌شان عادت نکرده بود. ساسان هنوز هم چهره‌ی او را ندیده بود اما با این حال راضی بودند.
- خانوم ایرانی من به خواسته‌ی شما احترام میزارم. اصلاً فراموش کنید که ما محرم هم‌دیگه‌ایم. من رو مثل یه دوست بدونید کافیه.
فاطمه از شیشه‌ی ماشین بیرون را نگاه می‌کرد. دلش برای مادرش تنگ شده بود. دیشب آن قدر بی قراری مادرش را کرده بود که پروین و سمانه کنارش خوابیده بودند. سرش را سمت ساسان برگرداند. ساسان با چهره‌ی بی‌تفاوت رانندگی می‌کرد و به جلو چشم دوخته بود اما با او حرف می‌زد.
- از چیزی نترسید؛ وقتی کنار من هستین از چیزی نترسید. اون‌جا هم چیزی نگین من خودم همه چیز رو درست می‌کنم.
فاطمه زیر لب گفت: باشه، فقط ازتون خواهش می‌کنم با نهایت ادب و احترام با عموم حرف بزنید؛ نمی‌خوام مسئله‌ای به وجود بیاد.
ساسان دنده را عوض کرد و جوابش را داد.
- با این که لوندم اما فکر کنم هیچ جا به هیچ کسی بی‌احترامی نکردم.
فاطمه با شرم‌ساری سرش را پایین انداخت. ساسان راست می‌گفت. او حتی با خود فاطمه هم با نهایت احترام حرف می‌زد و حتی اسم کوچکش را به زبانش نمی‌آورد. وقتی فاطمه کنارش بود هیچ وقت ندیده بود سرش را بالا بگیرد و مستقیم به صورتش نگاه کند. ساسان همیشه وقتی با او حرف می‌زد فعل‌ها را جمع می‌بست که مبادا او معذب باشد. این پسر همه‌ی احترام را از بر بود.
- خانوم ایرانی رسیدیم.
فاطمه چشم‌هایش را به در حیاط‌شان دوخت. ماشین عمویش با ماشین محمد جلوی در پارک شده بود. دست‌هایش لرزید و در یک لحظه سرمای عجیبی حس کرد. ساسان پیاده شد و در ماشین را برایش باز کرد. وقتی دید خبری از فاطمه نیست سرش را کمی خم کرد.
- نمی‌خواین پیاده بشین.
دندان‌های فاطمه از سرما به هم می‌خورد و به وضوح می‌لرزید. ساسان با تعجب بارانی زرشکی که فقط محض مد پوشیده بود را در آورد و بدون این‌که به او نگاه کند خواست آن را به شانه‌های فاطمه بیاندازد. فاطمه کمی جلو آمد و ساسان آن را روی شانه‌هایش انداخت.
- خوبین؟ هوا که سرد نیست فکر کنم از استرس این‌طوری شدین. اگه می‌خواین برگردیم.
فاطمه کمی خودش را جمع و جور کرد.
- نه نه نیازی نیست خوبم کمی منتظر باشین پیاده می‌شم.
ساسان به ماشین تکیه زد و فاطمه بارانی را از زیر چادرش پوشید و دوباره چادرش را تا روی ابروهایش پایین کشید از ماشین پیاده شد. ساسان با دیدنش دستی به سر و رویش کشید و وقتی چادر فاطمه را دید که تا ابروهایش کشیده و شالش را تا چونه‌اش کشیده به ناچار یکی از دکمه‌های بالایی را بست اما دو دکمه همان طور باز مانده بودند.
شانه به شانه در نیمه باز حیاط را باز کردند و داخل رفتند. همه در حیاط زیر سایه‌ی درخت نشسته بودند تا از کلانتری خبری بگیرند. اول از همه کیمیا متوجه فاطمه شد.
- فا... طمه اومد!
همه‌ی سرها سمت آن‌ها برگشت. هر دو جلوی در دوشا دوش ایستاده بودند. فاطمه با دیدن منصور ترسش چند برابر شد. چند بار چشمانش را روی هم گذاشت تا آرام شود.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #62
شصت و یک

ساسان با جسارت تمام دستش را پیش برد و از روی چادر برای اولین بار دست فاطمه را گرفت. فاطمه با حس گرمای دست ساسان دلش گرم شد همین هم برای فاطمه کافی بود. اگر غیر از الان بود فاطمه سرخ و سفید می‌شد اما الان واقعاً به آن حمایت نیاز داشت.
همین کار ساسان برای منصوری که قیافه‌اش به کبودی می‌زد بس بود. ساسان با صلابت و محکم چند قدم به جلو برداشت و فاطمه را هم همراه خود کشید. منصور چند قدم باقی مانده را پر کرد. روبه روی ساسان ایستاد با این که هر دو اندام درشتی داشتند اما باز هم ساسان از او بلندتر بود. دندان‌هایش را روی هم می‌سایید و از میان آن‌ها شمرده شمرده می‌غرید.
- تو فکر کردی کی هستی با این تیپ و قیافه‌ی ل×ا×ش×ی به خودت اجازه میدی که دست برادر زاده‌ی من رو بگیری.
ساسان و فاطمه سرشان پایین بود. ساسان سکوت کرده و هیچ چیزی نمی‌گفت؛ مرد بود غیرت داشت اگر به‌خاطر فاطمه نبود محال بود اجازه بدهد له شخصیتش توهین کنند. نرگس ملتسم به دست‌های قفل شده چشم دوخته بود. محمد پشت پدر در آمده بود و ناهید و کیمیا حواس‌شان به فاطمه‌ای بود که هم چون بید می‌لرزید.
منصور طوری فریاد زد که چهار ستون خانه لرزید.
- کثافت جوابم رو بده!
تا ساسان سرش را بلند کرد چیزی بگوید پشت بند حرفش سیلی محکمی به صورت ساسان ناز پرورده‌ی خانواده‌ی حشمتی خورد طوری که همه‌ی سر ها به سمت آن دو برگشت، لبش را زیر دندانش کشید و چشم‌هایش مثل چشم ببر زخم خورده شد ولی تکانی نخورد و صدایش در نیامد.
دست فاطمه در دستش لرزید و او گره انگشتانش را محکم‌تر کرد.
منصور یک قدم سمت فاطمه برداشت، ساسان این بار خودش را نزدیک فاطمه کشید.
- آفرین بهت فاطمه خانوم، بزرگ شدی؛ کارهای بزرگ می‌کنی!
دوباره نعره زد.
- خجالت نکشیدی پات رو تو این خونه گذاشتی ها؟ دختره‌ی هر...
ساسان سرش را هم چون رعد بالا گرفت. اخم‌هایش را در هم کشید و دست دیگرش را بلند کرد و مچ دست منصور را در هوا گرفت تا نگذارد سیلی به صورت عشقش بنشیند.
منصور و ساسان مثل دو شیر درنده به هم دیگر نگاه می‌کردند.
- دیدید که... دست رو خودم بلند کردین چیزی نگفتم. هزار بار هم تکرار کنید چیزی نمیگم اما اجازه نمیدم کسی خانومم رو اذیت کنه.
با شنیدن کلمه‌ی خانومم از دهان ساسان، دست‌های منصور شل شد و ساسان دستش را انداخت و این بار نرگس را مخاطب قرار داد.
- نرگس خانوم فکر نمی‌کردم مهمون نوازی‌تون این جوری باشه. من دختر تون رو آوردم که شما رو ببینه پس رسم مهمون رو به جا بیارین!
دست فاطمه را کشید و رفتند روی فرش پهن شده نشستند. منصور برای هیچ کاری توان نداشت، میخکوب زمین شده بود. فاطمه خودش را در آغوش مادرش انداخت.
- مامان دلم برات تنگ شده بود.
همه در شکوک خانومم گفتن ساسان بودند که نرگس با صدای گریه‌ی دخترش به خودش آمد و دست‌هایش را دور او حلقه کرد.
هر دو گریه می‌کردند. محمد کنار ساسان نشست و با حرص اما آرام پرسید: منظورت از اون حرف چی بود؟
ساسان نیش خندی زد و دستش را در جیب شلوارش برد و کاغذی را بیرون کشید و سمت محمد گرفت. محمد کاغذ را از دستش بیرون کشید و فوراً آن را باز کرد با خواندن خط به خط کاغذ چشمانش درشت‌تر شد.
- بابا این رو ببین!
منصور خودش همه چیز را فهمیده بود که دستش را به معنی سکوت سمت محمد بالا گرفت.
نرگس گفت: محمد اون کاغذ چیه؟
محمد به ساسان نگاه کرد که ساسان کاغذ را از او گرفت.
- هیچی حاج خانوم با اجازه‌ی شما و آقا منصور من و فاطمه خانوم محرم هم‌ دیگه‌ایم. اومدم این‌جا خواهش کنم که شکایت‌تون رو پس بگیرین چون اگه نگیرین باز هم من مجرم شناخته نمی‌شم. نرگس خانوم پدرم گفتند که عروس‌شون رو دست شما به امانت بسپارم تا خودشون با شما تماس بگیرند.
نرگس چرا نمی‌توانست چیزی بگوید. فاطمه نگاه‌های اطرافیان که رویش سنگینی می‌کرد را تحمل نکرد. بلند شد و سمت اتاقش رفت.
ساسان با این‌که فکر و ذهنش پیش او بود اما باید می‌رفت.
دو روزی ازآن جریان می‌گذشت همه در لاک خود بودند. شرایط دیگر از دست منصور خارج شده بود حتی شرکت را هم تعطیل کرده بود.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #63
شصت و دو

بعد از ظهر بود روی شاه نشین‌های پذیرایی لم داده بود و روزنامه می‌خواند. شماره‌ی ناشناسی روی موبایلش افتاد، ملتسم جواب داد.
- بله بفرمایید؟
- سلام آقای ایرانی حشمتی هستم؛ پدر ساسان جان!
منصور که این دو روز مشغول راندن افکار منفی و عصبانیتش بود دوباره عصبی شد.
- کاری داشتین؟
سعید در گفتار و کردار نخبه بود.
- می‌دونم از دست ما عصبی هستین، شرایط طوری شده که باید با هم دیگه کنار بیاییم با جنگ و دعوا چیزی درست نمیشه.
منصور روزنامه را کناری پرت کرد.
- از من چه انتظاری دارین؟
سعید لبخند مردانه‌ی زد.
- از شما انتظار پدری کردن برا فاطمه رو دارم اون صیغه فقط برای حفظ آبروی بچه‌ها بود یه چیز فرمالیته! ما هم رسم و ادب سرمون میشه زنگ زدم اطلاع بدم که امشب میاییم خونه‌ی خانوم ایرانی برای آشنایی و خواستگاری!
منصور زیر لب آرام گفت: لعنت خدا بر شیطان
بعد صدایش را کمی بلند کرد.
- باشه فقط به من یکی دو ساعت فرصت بدین خبرتون کنم.
سعید خوش‌حال از این که موفق شده است گفت: از شما خیلی ممنونم منتظر خبرتون هستم.
منصور از جایش بر خواست. کت و شلوار دودی‌اش را همراه پیراهن آبی آسمانی پوشید و از خانه خارج شد.
نرگس درگیر آشپزی بود و به این فکر می‌کرد که چه‌طور باید فاطمه او را ببخشد. دو روز می‌شد که از اتاقش خارج نشده بود. چیزی به ذهنش رسید فوری گوشی را برداشت و شماره گرفت.
- سلام دخترم خوبی.
مریم که تازه از خواب بیدار شده بود با صدای دو رگه حرف می‌زد.
- سلام خاله شمایی؟ اتفاقی افتاده؟
نرگس در مانده از او خواهش کرد.
- ببین دخترم فاطمه با من حرف نمیزنه‌ چیزی هم نمی‌خوره می‌خواستم اگه برات زحمتی نیست یه توک پا این‌جا بیایی.
مریم لحاف را به آن طرف تخت پرتاب کرد و زود خیز برداشت.
- شما نگران نباشید یه ربع دیگه اون‌جا هستم.
نرگس گوشی را قطع کرد و مشغول آماده کردن سینی غذای فاطمه شد می‌دانست که مریم می‌تواند حریف دختر لج‌بازش باشد.
مریم به هر طریقی بود خودش را به دوستش رساند و سینی را روی میز گذاشت و او را بغل کرد.
- خیلی نگرانت شده بودم عزیزم.
فاطمه سرش را روی شانه‌ی او گذاشت.
- مریم همه بهم نارو زدند اگه ساسان نبود الان باید یکی رو تحمل می‌کردم که هیچ حسی بهش نداشتم. باورت می‌شه بی‌خبر از من از محضر وقت گرفته بودند!
مریم سرش را به طرفین تکان داد.
- آره بابا من هم تمام جریان رو فهمیدم، خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد.
فاطمه خندید.
- آره اتفاقی نیفتاد جزء این‌که من و ساسان محرم هم‌دیگه شدیم!
دست مریم که برده بود موهایش را درست کند همان جا خشک شد. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و مات و مبهود فاطمه را نگاه می‌کرد.
- شوخی می‌کنی دیگه؟
- نه بابا چه شوخی همه چیز اون قدر در هم شد که خودم هم باورم نمی‌شه.
مریم پشت سر هم پلک زد.
- والا خوش به حال ساسان، چه قدر این پسر خوش شانسه.
دستش را پیش برد و سینی را در بغل فاطمه گذاشت و یکی از قاشق‌ها را برداشت.
- من گشنم شده فاطمه تو هم قاشقت رو بردار که دلم برا این قیمه ضعف رفت.
فاطمه بدون هیچ حرفی با او همراه شد. وقتی مریم کنارش بود همه چیز فراموشش می‌شد.
به هر سختی و جان کندنی بود منصور خودش را به خانه‌ی برادرش رسانده بود. خبری از فاطمه نبود و نرگس چادر سرمه‌ای با گل‌های رزی که داشت از او پذیرایی می‌کرد. منصور همیشه پاکی و متانت برادر زنش را می‌ستود. نرگس سینی چای را سمت منصور گرفت و منصور کل سینی را از دستش گرفت و روی میز گذاشت.
- بیا یه دیقیه بشین باهات حرف دارم.
نرگس که منصور را می‌شناخت و خوب می‌دانست اگه حرفی نداشت آن‌جا نمی‌آمد. روی صندلی روبه رویه منصور نشست.
- بفرما خان داداش.
منصور دستی به ریش‌هایش کشید و متفکر گفت: نمی‌دونم ما اشتباه کردیم یا فاطمه راه رو اشتباه رفت اما باید دنبال یه چاره باشیم.
نرگس چادرش را کمی جلو کشید و با خجالت گفت: خان داداش شرمنده این رو میگم اما هم شما و هم من خوب می‌دونیم که اشتباه از ما بود!
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #64
شصت و سه

منصور بی‌حوصله دستش را در هوا تکان داد.
- حالا هر چی! سعید آقا؛ پدر همون پسره با من تماس گرفته بود. می‌خواست امشب خونه‌ی شما بیان.
نرگس کمی کنجکاو مسئله شد.
- خوب شما چه تصمیمی گرفتین؟
منصور یکی از فنجان‌های‌ چینی را از سینی برداشت و جرعه‌ای از چای را خورد.
- باید با فاطمه حرف بزنم.
فاطمه سرش پایین بود از آن روز با عمویش چشم در چشم نشده بود. حس دو جانبه‌ای داشت از طرفی از عمویش دل‌خور بود و از طرف دیگر از او خجالت می‌کشید عمویش مردانگی کرده بود که به او چیزی نگفته بود.
- فاطمه اگه کیمیا جای تو بود خیلی وقت پیش از خونواده تردش کرده بودم اما تو فرق می‌کنی؛ تو تنها یادگار برادرمی و تنها امید نرگس هستی. خود سر رفتار کردی، اشتباهی که تو کردی جبران ناپذیز ه دیگه نباید از من و مادرت انتظاری داشته باشی ولی باز هم به‌خاطر آبروی خونواده برات آبرو داری می‌کنم، چیزی که تو از اون هیچی سرت نمیشه!
منصور بی‌رحمانه کلمات را به صورتش می‌کوبید.
- مثلاً می‌خوان بیان برات خواستگاری. من هم مثلاً بزرگترت هستم و برات آرزو می‌کنم. مثلاً دیگه! می‌فهمی مثلاً!
مثلاً‌هایش را محکم و با حرص ادا می‌کرد و فاطمه جزء سکوت چیزی نداشت که بگوید.
- آره باید هم سرت پایین باشه.
دست اشاره‌اش را بالا آورد و جدی شد.
- ببین فاطمه قبلاً گفتم الان هم میگم این پسر وصله‌ی خونواده‌ی ما نیست. یه چند ماهی نقش بازی می‌کنیم و بعد از اون هم می‌گیم که به تفاهم نرسیدید و همه چیز تموم می‌شه.
کل خانه روی سر فاطمه آوار شد. عمویش چه‌قدر تغییر کرده بود.
منصور تیز نگاهش می‌کرد تا واکنشش را ببیند. تا حدودی برای آزردن او موفق شده بود که حرفش را ادامه داد.
- حرفم رو جدی نگیر اما خوب میان این‌جا بعد از اون ببینیم چی پیش میاد.
فاطمه نفس راحتی کشید و منصور دوباره گفت: به‌خاطر تو و برای این‌که به انتخابت احترام بزارم‌ اجازه میدم محض آشنایی بیان تا ببینیم چی میشه ولی این رو بدون من از اساس با این پسره مشکل دارم.
با شرم جوابش را داد.
- بازهم ممنون عمو، مطمئناً آقای حشمتی خودشون رو بهتون ثابت می کنن.
منصور متفکر، چند بار سرش را تکان داد.
- امیدوارم!
بعد از مدت‌ها لبخند شادی به صورت فاطمه نشست از خوشحالی توی پوست خودش نمی‌گنجید. سرسری چایی را خورد و همراه مریم خودشان را به اتاق رساندند.
در بین راه صدای مادرش را شنید.
- یادت نره به اونا خبر بدی که عموت چی گفته.
فاطمه به محض این‌که به اتاق رسید بالای تخت ایستاد.
- هورا... مریم... عمو قبول کرد. خدا جون ممنون، باورم نمیشه، عمو قبول کرد.
بالای تخت می‌پرید و با خوشحالی و صدای بلند این حرف‌ها را می گفت. وقتی انرژی‌اش تخلیه شد مکثی کرد و سمت مریم برگشت. مریم وسط اتاق ایستاده بود و با دهن باز بهش چشم دوخته بود. فاطمه با دیدن قیافه‌ی رفیقش، قهقهه‌ی بلندی زد.
مریم با تعجب گفت: وا... فاطمه این واقعاً خودتی یا بدلته؟
صدای خندش بلندتر شد. مریم در دلش خوش‌حال بود که چه‌قدر این لبخند‌های واقعی به صورت رفیقش می‌آید.
- تو دیونه‌ای دختر، دیونه! من موندم با اون همه سخت گیری و حجاب و امر به معروف، چه‌طوری می خوای با پسر جلفی مثل ساسان ازدواج کنی؟
وا رفته روی تخت نشست در حالی که با دستانش بازی می‌کرد جوابش را داد.
- مریم ساسان جلف نیست فقط تیپش مدل امروزیه و مثل جوونای امروزی لباس می‌پوشه همین.
مریم اخم‌هایش را به حالت نمایشی در هم کشید و سمت فاطمه رفت و از آستین لباسش کشید.
- خوبه، خوبه! بیا کارت پسره رو بده تا بهش زنگ بزنیم و بهش اطلاع بدی.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #65
شصت و چهار

- وا زنگ برا چی؟
چپ چپ نگاهش کرد.
- نکنه کلاغ‌ها باید بهش خبر بدن که تو با خونوادت حرف زدی؟! مگه نشنیدی خاله چی گفت؟
دوباره دست و پایش را گم کرد.
- وای راست میگی. حالا چی‌کار کنیم؟
مریم دست به کمر و طلب‌کار ایستاد.
- خسته نباشی، کارت رو بده!
فاطمه به این طرف و آن طرفش نگاه کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- ولی کارت دست من نیست، از اون روز تو ماشین مونده.
مریم در حالی که سمت میز عسلی می‌رفت گفت: نه من وقتی پیاده شدیم برداشتم آوردم.
از روی میز چیزی را برداشت و با دستش بالا آورد تا نشان فاطمه بدهد.
- ببین این‌جاست.
بعد کارت را در کف دست فاطمه گذاشت.
- خب شماره رو بخون.
کارت را برداشت و برگرداند تا شماره را بخواند اما با چیزی که دید خشکش زد، مریم نزدیک‌تر آمد و وقتی عکس العملی از او ندید کارت را از دستش چنگ زد، با صدای بلندی خواند.
- جناب آقای دکتر ساسان حشمتی!
انگار که تازه ذهنش فعال شده باشد برای بار دوم خواند و بعدش گفت: چی... نه... امکان نداره.
فاطمه با صدای تحلیل رفته‌ای گفت: مریم تا حالا دکتر به این ریختی دیده بودی؟
مریم ابروهایش را بالا انداخت و چشمانش را جمع کرد.
- نه به جون تو، اون روز که بهت سرم وصل می‌کرد گفت که آموزش می‌بینه، من هم فکر کردم که پرستاری می‌خونه.
فاطمه در حالی که به کارت زل زده بود جوابش را داد.
- می‌دونم... من هم ندیدم! این شانس منه از اولش هم زندگی‌ام یه جوری پیچیده بود تا الان، خدا می‌دونه بقیه‌اش چه‌طور خواهد شد.
با حرف خودش به فکر رفت؛ این پسر چرا برای هر لحظه‌اش سورپرایز جدیدی داشت. بعد از کلی تحلیل کردن، مریم گفت: بگیر داره بوق می‌زنه با تعجب به گوشی چشم دوخت و خودش را با ترس عقب کشید، دستانش را مقابل مریم تکان داد.
- نه کار من نیست!
مریم با حرص گفت: ای بابا پس کار کیه؟
- نه من نمی‌تونم مری...
صدای پر ابهت ساسان توی‌ گوشی که پیچید باعث شد فاطمه حرفش را نصف بگذارد و با حیرت به گوشی چشم بدوزد.
- جانم، بفرمایید.... ... الوو... بفرمایید ...
وقتی مریم دید او حرفی نمی‌زند با تاسف سرش را تکان داد و خودش حرف زد اما با ابروهایش برای او خط و نشان می‌کشید.
- سلام آقا ساسان.
فاطمه که از کارهای مریم کفری شده بود با حرص زیر لب گفت: کوفت و ساسان، بگو آقای حشمتی!
اما در کمال تعجب مریم دهانش را گج کرد که او لال شد.
- سلام، خانوم صالحی شمایید؟
نیشش را برای فاطمه باز کرد به طوری که تمام دندان‌های سفید و ریزش نمایان شد.
- بله خودم هستم، خوبین انشاءالله؟
ساسان که دلیل این تماس نا به هنگام را نمی‌دانست جوابش را خیلی صریح داد.
- واقعیتش نه، استرس دارم و تماس شما استرسم رو چند برابر کرده.
این‌بار مریم جدی شد واقعاً حق این پسر نبود که بیشتر از این زجر بکشد.
- من قصد مزاحمت نداشتم زنگ زدم بهتون یه خبری بدم.
ساسان تمام حواسش را روی حرف‌های او متمرکز کرد.
- اگه خبر خوشی باشه، پیشم مژدگونی دارین.
مریم با شادی دو تا ابروهایش را برای دوستش بالا انداخت.
- بله البته؛ واقعیتش عمو و مادر فاطمه جون به اصرار فاطمه قبول کردند که یه جلسه محض آشنایی با خونواده تشریف بیارین.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #66
شصت و پنج

پشت تلفن سکوت شد اما فقط برا چند لحظه، فریاد زد.

- جون ساسان راست میگی؟!

مریم خندید و این‌بار فاطمه هم از موضعش پایین آمد و همراه او خندید.

- بله راست میگم.

- وای باورم نمیشه، خانوم صالحی، میشه بگین فاطمه خانوم خودشون بگن که راضی هستند تا مزاحم‌شون بشیم؟

- شدنش که میشه، صبر کنید برم پیش فاطمه.

مثلا داشت فیلم می‌آمد که پیش من نیست بعد گفت: آقا ساسان زدم رو اسپیکر، می‌تونید با خودش حرف بزنین.

با تشرّ گفت: مریم!

لب زد.

-ها چیه؟ با یه حرف زدن نمی میری.

ساسان بی تاب او بود از روزی که او را به خانه‌اش برده بود دلتنگش بود. دلش می‌خواست در هوای او نفس بکشد از وقتی که او را محرم خود کرده بود مهرش در دلش چندین برابر و صد البته شیرین‌تر شده بود با همان بی تابی و دلتنگی که در صدایش مشهود بود، اسم او را صدا زد.

- فاطمه... خانوم.

چه‌قدر آهنگ صدایش به دلش نشست، چه عاشقانه اسمش را بر لباش جاری کرده بود که او هم می‌توانست حسش کند به این فکر می‌کرد که او کی این‌قدر عاشق این پسر شده بود بدون این‌که اجزای صورتش رو ببیند! واقعاً مگر می‌شد آدم عاشق منش و رفتار یکی بشود؟

جوابش را داد.

- بله؟

ساسان با شنیدن صدایش مژه‌های پر پشتش را روی هم قرار داد و نفس راحتی کشید.

- حرف خانوم صالحی، صحت داره؟

مکثی کرد که باعث شد ساسان پشت گوشی نفس کلافه‌ای بکشد.

- بله.

صدای شادش در گوشی پیچید.

- ممنونم. خدایا شکرت.

او در این یک کلام ساسان مانده بود در این که ساسان در مورد خدا چی می داند و چقدر می داند که این گونه از درون دلش خدا را شکر می‌کند!. انگار که چیزی یادش بیاید صدایش زد.

- آقا سا...

حرفش را خورد. چه زود پسر خاله شده بود. چه بلایی بر سرش آمده بود؟

-آقای حشمتی!

صدای تک خنده‌‌ی ساسان آمد. چه می‌شد کمی این دختر را که تازه محرمش شده بود را اذیت کند.

- بله راحت باشین بفرمایین.

فاطمه حرف ساسان را گرفت و به رویش نیاورد.

- ببخشید اما باید یه چیز های بهتون بگم.

ساسان که الان هیچ چیز جز فاطمه برایش مهم نبود گفت: من گوشم با شماست بفرمایین.

فاطمه تمام جسارتش را جمع کرد.

- خوب می دونین که خانواده‌ام خیلی پایبند اصول مذهب هستن.

ساسان که تا این موقع سر پا ایستاده بود روی صندلی پدر نشست.

- بله حق با شماست.

فاطمه در کمال و ادب هین پسر مانده بود که چگونه حرف بزند تا به او بی احترامی نکند.

- از شما خواهش می کنم ... چطور بگم آخه...؟

ساسان به این فکر می‌کرد که گفتن چه حرفی هینقدر برای فاطمه دشوار است.

- گفتم که راحت باشین.

فاطمه به مریم چشم دوخت و حرفش را زد.

- خب چون عموم حساسه از شما تقاضا دارم کمی در مورد تیپ تون تجدید نظر کنین. حداقل برا شب آشنایی تون.

ساسان با درک و فهم بود اما می‌خواست فاطمه او را همان گونه که است دوستش داشته باشد.

- من همون اول گفتم که اینو از من نخواین.

- منم خواستم گفته باشم تا بعد مشکلی پیش نیاد شما که بهتر از همه می‌دونید من شما رو همه جوره قبول دارم.

این حرفش چقدر برای ساسان شیرین بود.

- حالا ببینم چی میشه. خب من به بابا میگم با خونواده قرار بزارن. فعلاً به امید دیدار.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #67
شصت و شش

- باشه. خدا حافظ شما.

ساسان روی پاهایش بند نبود. دلش می‌خواست همه چیز زود بگذرد و او به وصال یار برسد. سعید در اتاق اجلاس بود و تا تمام شدن جلسه هزار بار ایستاده و نشسته بود آخرین نگاهش را که به ساعت انداخت به سمت خروحی پرواز کرد و با عجله وارد اتاق شد.

سعید که چند ثانیه قبل جلسه را تمام کرده بود مشغول جمع کردن کاغذ های پراکنده روی میز بود. ساسان خودش هم از حرکت ناگهانی‌اش شوکه شد در حالی که یک دستش را به دستگیره‌ی در گرفته و چند قدم داخل اتاق آمده بود با وضع خودش سرش را پایین انداخت.

سعید زیر چشمی نگاهش کرد و دوباره مشغول جمع کردن برگه ها شد.

دوباره چی شده جوان مرد که این طوری به اتاق حمله می‌کنی؟

ساسان که از حرکت و عجولی خودش حرصش گرفته بود لب باز کرد.

بابا معذرت می‌خوام اما باید باهاتون حرف بزنم.

سعید دستش را از برگه ها کنار کشید و به صندلی چرخ دار تکیه زد.

در رو ببند بیا ببینم باز چی شده.

ساسان کنار کشید. در را بست و چند قدم به پدر نزدیک شد. اما از گفتن حرف هابش حیا می‌کرد. سکوت را ترجیح داد.

سعید سر تا پای او را از نظرش گذراند. پسرش دیگر مردی برای خودش شده بود تک کت لی با شلوار ست و بلوز سفید او را مرد تر نشان می‌داد. اما از وقتی برلی او صیغه‌ی محرمیت خوانده شده بود با سعید چشم در چشم نشده بود و سعید هم او را درک می‌کرو.

وقتی دید پسرش حرف دارد و سکوت کرده است سرش را بالا پایین کرد.

مفهوم شد. من باید حرف بزنم.

کمی مکث کرد و پرسید.

از فاطمه خبری شده؟

ساسان سرش را بالا آورد و سعید از یک نگاه همه چیز را فهمید. خز جایش بلند شد و روبه روی ساسان ایستاد.

تا این موقع هر چی گفتی جز چشم چیزی نگفتم. دختر مردم رو تا خونه‌ام آوردی چیزی نگفتم. وقتی دیدم دلش با توست و دلت با اونه گفتم محرم همدیگه باشین.

ساسان سرش پایین بود و به حرف های پدرش گوش می‌کرد.

حالا چی شده کاه پسرم ن‌گاهش رو از من می‌دزده؟

بابا من...

سعید نوچ نوچی کرد و با نوک انگشت از چانه‌ی مربعی شکل پسرش گرفت و بالا کشید.

تا حالا یاد نگرفتی وقتی داری حرف می‌زنی به چشمای طرف مقابلت نگاه کنی؟

ساسان سرش را بلتد کرد اما باز هم از بابایش چشم دزدید.

بابا من شرمندم. می‌دونم کاری کردم سر افکنده بشین. من نباید خانم ایرانی رو همراه خودم می‌کردم. بابا منو ببخش اما ازت خواهش می‌کنم برای آخرین بار یه کاری برا من بکن تا آخر عمر دست بوست باشم.

سعید هر دو دستانش را داخل جیبش گذاشت.

آین جوری نگو پدر وظیفه داره تا آخر عمرش پشت پسرش بیاستد. حالا کارت رو بگو.

ساسان صاف ایستاد.

بابا آقای ایرانی راضی شدند بریم خواستگاری اگه میشه یه تماسی باهاش داشته باشین...

سعید از کار پسرش خنده‌اش گرفته بود اما نمی‌خواست پیش او بخندد. سعی می‌کرد لبخندش را پنهان کند دستش را جلوی دهانش نگه داشت اما ساسان تیز تر از این حرف ها بود. در اضطراب کامل بود و در این وضعیت پدرش می‌خندید با تشر گفت: بابا!

سعید دیگر نتوانست خود دار باشد زد زیر خنده.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #68
شصت و هفت
خوبه! محرم خودت که کردی حالا داری برای خواستگاری رفتن خجالت می‌کشی؟
ساسان مظلومانه گفت: ولی من دستش رو نگرفتم!
سعید یادش رفته بود که نباید به جوان‌های امروزی رو داد. سرفه‌ای کرد و خنده‌اش را خورد.
- باشه تو برو. من حلش می‌کنم.
ساسان که حسابی همه چیز را خراب کرده بود مثل یک کودک خطا کار بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد.
همه چیز خیلی زود گذشت. آقای حشمتی بزرگ با منصور تماس گرفت و قرار خواستگاری را گذاشتند. هر چند منصور و نرگس نگران به نظر می رسیدند و سعی می‌کردند چیزی به فاطمه نگویند.
با این اوضاع در هم فقط ناهید بود که می‌توانست همه چیز را برنامه ریزی کند وقتی دید نرگس فارغ از اطرافش در لاک خودش است به اتاق فاطمه رفت و چند ضربه به در زد و در را گشود. فاطمه با کیمیا و مریم روی تخت نشسته بودند. ناهید رو به کیمیا کرد.
دخترم چرا نشستین با فاطمه و مریم برین برا خرید.
کیمیا که چشم و ابرو آمدن های مادرش را دید از جایش بر خواست.
آره دخترا مامان راست میگه.
با تمام نا رضایتی های فاطمه و اصرار های ناهید برای رفتن به خرید مهیا شدند.
مریم بر خلاف کیمیا و فاطمه عاشق خرید بود برای همین با تمام انرژی بوتیک ها را زیر و رد می‌کرد. بعد از کلی گشت و گذار مریم و کیمیا یه لباس شیک و در عین حال پوشیده و متین برایش انتخاب کردند و به خانه برگشتند.
جلوی آینه ایستاد و خودش را در آینه دید می‌زد. لباس صورتی رنگ بلند و پوشیده اشت که بالا تنه کیپ تنش بود و پایین تنه خالت گلوشی داشت. چقدر با توربان هم رنگش به او می‌آمد.
مریم و کیمیا پایین مشغول تدارک مهمانی بودند و به ناهید کمک می کردند. تازه چشمش از آینه به پشت سرش که مادرش ایستاده بود افتاد. با چشمانی مملو از اشک به قد و بالای او نگاه می‌کرد. نفس کلافه‌ای کشید و برگشت.
- مامان خواهش می کنم میشه تمومش کنی؟ چند ساعته داری گریه می کنی.
نرگس با دستمال سفید در دستش نم چشمانش را گرفت.
- چیکار کنم دخترم دست خودم نیست!
فاطمه روبه رویش ایستاد و در حالی که خودش را نشان می‌داد گفت: ببین مامان دیگه بزرگ شدم داره برام خواستگار میاد. من دارم عروس میشم. من دیگه اون دختر کوچولو که تو فکر می کنی نیستم!
نرگس دستش را روی شانه‌ی او انداخت.
- نمی‌تونم درست تصمیم بگیرم. فاطمه کاش بابات زنده بود. به حرف من گوش نمیدی.
فاطمه که دلش از رفتار های عمو و مادرش شکسته بود گفت: فکر نمی‌کنی برای تصمیم گیری دیر شده! مطمئنا اگه بابام زنده بود به تصمیمم احترام می گذاشت.
- فاطمه این پسر وصله تن ما نیست.
خودش هم نفهمید که این شهامت را از کجا پیدا کرد. خیلی صریح و محکم گفت: ولی من دوسش دارم!
از صراحت لحنش، خودش جا خوردم چه برسد به نرگس! او خودش را نباخت.
- دوست داشتن تنها معیار زندگی نیست، دخترم.
فاطمه جواب داد.
- مامان من دلم به این ازدواج خوشه.
نرگس صلاح آخرش را هم رو کرد.
- اما من و عموت راضی نیستیم!
فاطمه با ناراحتی گفت: مامان، ساسان میتونه خوشبختم کنه.
نرگس این بار التماس کرد.
- از خیر این ازدواج بگذر دخترم این کارت، بابات رو هم ناراحت میکنه.
دیگر صبرش لبریز شد آخر یک بشر تا چه اندازه می‌تواند خود دار باشد.
- مامان خواهش می کنم چیزی نگو که سر دوراهی قرار بگیرم. مطمئنآ دیگه خود بابا هم ساسان رو شناخته‌.
نرگس رفت و در چهار چوب در ایستاد.
- فاطمه این پسری که من دیدم اهل زندگی نیست. آخه تو یه نگاه به سر و وضع خودت یه نگاه به پسره بنداز، ببین شما به همدیگه می خورین؟
فاطمه که پشتش سمت در بود دوباره برگشت.
- مامان چند بار گفتم الان هم میگم من ساسان رو دوست دارم همین.
- فاطمه...
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #69
شصت و هشت

با حرص دوباره سمت آینه رفت.
- مامان خواهش می کنم...
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. بعد از چند لحظه صدای زنگ خانه بلند شد. منصور از پایین نرگس را صدا می‌زد.
- زن داداش بیا مهمونا رسیدن.
نرگس دست و پایش را گم کرد و با استرس گفت: اومدم خان داداش.
رو به فاطمه کرد.
- من میرم پایین تو هم زود آماده شو بیا، زشته.
نرگس چادرش را جمع و جور کرد و از اتاق خارج شد؛ چادر سفیدش را که ناهید با وسواس تمام برایش دوخته بود تا امشب بپوشد را برداشت و روی لباس بلند سه تیکه‌ی سفید و عسلی، سرش کرد. چقدر این چادر بهش می آمد. به هیچ وجه حاضر نبود چادر را از خودش جدا کند. کمی از چادر را در دستش گرفت و از پله ها پایین رفت. کنار دختر عمویش؛ کیمیا ایستاد و مریم هم شانه به شانه‌اش ایستاد. بودن این دوتا امشب چه حس خوبی بهش می داد. یک جوری احساس تنهایی نمی کرد و از داشتن‌شان خوشحال بود. همگی کنار در منتظر وارد شدن مهمان‌ها بودند. اول از همه مردی هم سن و سال منصور داخل شد. موها و ریش های کم پشت و مشکی داشت که گاهی رگه های سفید میان شلن خود نمایی می کردند. چهره‌ی جا افتاده و مهربانی که لبخند متینش آن را تکمیل می کرد. دوشادوش او یک زن میان سال با لباس‌های شیک و آراسته و شال و مانتوی زرشکی که موهای رنگ شده اش از زیر شالش به بهترین نحو دیده می شدند. فاطمه این مرد شبیه به ساسان را خوب می‌شناخت. پس حدس زدن این که پدر و مادر ساسان بودند برای دیگران زیاد مشکل نبود.
به واکنش مادر و عمویش چشم دوخته بود. منصور که تا هین حدسش را انتظار نداشت چشمانش کمی متعجب به نظر می‌رسید و نرگس هم از خجالت برادر شوهرش لبش را به دندان گرفته بود آن ها فقط ساسان را دیده بودند و فکر نمی‌کردند خانواده هم این شکلی باشند. ساسان و خواهرش هم زمان وارد شدند. الحق که این دوتا، خواهر برادر هم بودند. تیپ و قیافشون دست کمی از هم دیگر نداشت. خواهرش سمانه با مانتوی کوتاه و شلوار چسبان و روسری کوتاهی که ست سفید و مشکی بود وارد شد و با لبخند به سمت او آمد.
- سلام دختر خانوم، چطوری دل داداش منو بردی که چند روزه بی قرارت شده؟
سرش را پایین انداخت و لبخند زد. ساسان جوابش را داد.
- سمانه جون، دل منو، این نبرده دل فاطمه رو من بردم.
سمانه لبخند مغروری زد و به حالت نمایشی دست تو موهای مدل دادش کرد و به سمت پدر مادرش رفت وقتی همه نشستن، ساسان دسته گل رو سمتش گرفت. و نگاه ها در هم گره خورد هر دو خسته‌ی راه عاشقی بودند. فاطمه‌ی خسته و ساسان خسته تر و بی قرار تر، نگاه مخمورش را به او دوخت. خیلی آرام گفت: می دونم به زور تونستی خونوادت رو راضی کنی. ازت ممنون. امیدوارم ارزشش رو داشته باشم.
سرش را تکان داد. انگار که تازه یادش بیاید پرسید: نمیخوای گل رو از من بگیری خانوم؟ من دستم شکست.
لبخندی زد و دست گل را از دستش گرفت. تمام جسارتش را جمع کرد با این که چادر جلوی دیدش را گرفته بود اما چون نازک بود می‌شد از زیر چادر هم جا را دید. چشم در چشم شد تازه نگاه‌اش به صورت شش تیغ و موهای مدل جدید و ژل زده اش افتاد. نگاهش را به پایین سر داد. چند تا از دکمه های پیراهن سفید و آستین کوتاهش باز بود و زنجیر استیل نازکش خود نمایی می کرد. لبش را گاز گرفت.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #70
شصت و نه

- آقای حشمتی نمی‌خوای جلوی مامان و عمو کوتاه بیای؟
ابروهایش را به شکل با مزه‌ای بالا انداخت و چشمک نا محسوسی زد.
- نوچ.
به لج بازیش خندید نجوا کرد‌
- خدا به دادم برسه. حالا بفرماین بشینین.
دست راستش را بالا آورد و چند بار در هوا مچش را تکان داد و این بار متوجه دست بند استیل تو دستش شد. از سر کنجکاوی به دست چپش نگاه کرد ساعت استیلش هم در دست چپش بود و یه خال کوبی کوچیک هم خودنمایی می کرد که سر در نیاورد چی بود. بیخیالش شد.
او کنار ورودی آشپز خانه ایستاد و ساسان پیش بقیه رفت و جلوی منصور تعظیم کوتاهی کرد.
- سلام عمو جان، ممنونم که اجازه دادین مزاحمتون بشیم.
چشمان فاطمه از جسارت این پسر گرد شد. ساسان چه زود خودمانی شده بود. کی عموی او شده عمویش؟ خدا بقیه‌اش را به خیر بگذراند.
منصور که هنوز دلش از او صاف نشده بود، زیر چشمی نگاهی بهش انداخت. برای حفظ آبرو، به زور لب از لب باز کرد.
- سلام ساسان خان. خواهش می کنم خیلی خوش اومدین.
ساسان در کمال تعجب کنار منصور نشست. دیگر بیشتر از آن‌جا ماندن جایز نبود. سمت آشپز خانه پیش دخترا رفت.
پدر ساسان مجلس را به دست گرفته و شروع به صحبت کردن کرد.
- خب آقا منصور همون طور که اطلاع دارین این دو تا جوون هم دیگه رو پسندیدند و چه ما بخوایم و چه نخواییم تصمیم شون رو گرفتند. سکوت کرد تا واکنش منصور را ببیند.
منصور که ابرو در هم کشیده بود با غیظ و کنایه گفت: بله آقای حشمتی. خیلی درست می‌فرمایید.
آقای حشمتی که مرد کار زار بود و بر اتفاقات اطرافش واقف بود با تفکر چند بار سرش را بالا و پایین کرد و ادامه داد.
- بله عرضم به حضورتون، بنده از نارضایتی شما و خانوم ایرانی آگاهم و کاملاً با نظر شما موافقم. نارضایتی شما درست و بجاست اما جوونای امروزی رو کاریشون نمیشه کرد زمونه‌ی من و شما دیگه گذشته آقا منصور.
منصور که رفته رفته چهره‌اش به کبودی می‌زد. چند بار سرش را‌ به دو طرف تکان داد.
- هی چی بگم آقای حشمتی. حرف که برای گفتن زیاده اما...
مکثی کرد و زیر چشمی به سعید چشم دوخت و دوباره ادامه داد.
- ببینیم خدا برای این دوتا چی می‌خواد.
این حرف منصور یعنی برایش صیغه و محرمیت مهم نیست و اگر راضی به این وصلت نباشد برای ساسان دختری از این طایفه ندارد.
ساسان خیلی خوب حرف های این دو بزرگوار را هضم می‌کرد. رنگش پرید و تمام جسارتی که اول مهمانی داشت را از دست داد. دستمال تو جیبی‌اش را بیرون کشید و در حالی که تا شده‌اش را در کف دستش نگه داشته بود پیشانی‌اش را پاک کرد.
- دخترم، فاطمه چایی رو بیار مهمونا رو منتظر نزار.
با صدای منصور، مریم چایی را تو استکان ها ریخت و
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین